863

گل پسر یک اردوی کوهنوردی یک شبه داشت و بعد برگشتنش هم خانوم کوچولو رفت خونه مادربزرگش و سه شب اونجا موند. 

این نبودن بچه ها که بعد مدت ها اتفاق می‌افتاد در کنار نبودن شازده حس دلگیر عجیب و غریبی داشت و منو برد به سال های آینده ، زمانی که بچه ها خونه مون رو ترک می کنن و می رن دنبال زندگی خودشون و معلوم نیست چند وقت یک بار بتونم ببینشمون. وقتی پیر و از کار افتاده و تنها بشم و شاید هم مجبور بشم باقی عمرم رو در خانه سالمندان سپری کنم... وقتی تو عمقش رفتم حس کردم ترسناکه! برای همین سعی کردم حواسم رو از این افکار مزاحم پرت کنم. نشستم سر خیاطی تا پیرهن پروانه ای چین چینی نیمه کاره خانوم کوچولو رو بدوزم. که وقتی برگشت خونه لباسش آماده باشه و ذوق کنه!

حالا هم خانوم کوچولو برگشته خونه هم شازده و من بیشتر از قبل حس می کنم بودن یک خانواده دور هم چه احساس خوب و امنی می تونه داشته باشه!


862

خانوم کوچولو رو آوردم کانون پرورشی، کلاس نقاشی. اولین‌ کلاس تابستونی بعد از دو سال که با علاقه و انتخاب خودش اومده! برنامه ام این بود که امسال بچه ها یه تابستون پر جنب و جوش داشته باشن و چند تا کلاس مهارتی و ورزشی ثبت نامشون کنم اما عملا با پراکندگی زیاد زمان کلاس های کانون و جور در نیومدن ساعت کلاس های باشگاه ورزشی محله با ساعات کلاس های مدرسه گل پسر تا این لحظه فقط همین یک کلاس رو داریم. اما برای خودم با ثبت نام ترم دوم دو تا دوره ای که سال گذشته و اوایل امسال به صورت مجازی شرکت می کردم به علاوه یک دوره جدید و ادامه ورزش آن لاینم، تابستون فعالی رو تدارک دیدم! در کنار این ها دارم به خانوم کوچولو مروارید بافی یادم میدم. _هنر مورد علاقه دوران ابتدایی خودم_ بعد از پاکسازی کمد دیواری هام وسایل قدیمی مرواید بافیم رو آوردم دم دست و خانم کوچولو خیلی علاقه‌ و اشتیاق نشون داد که یاد بگیره. البته وقتی نخ مورد نیاز رو خریدم و از ساده ترین آموزش شروع کردم، بعد از بافت چند تا گل خسته شد و ولش کرد رفت دنبال کارتون دیدن!

برای پیدا کردن باشگاه ورزشی مناسب گل پسر هم همچنان دارم تلاش می کنم تا یه فعالیت بدنی مفید داشته باشه و نتونه خودش رو با پلی استیشن بازی کردن خفه  کنه! هر چند که کار خودم با بردن و آوردنش تو این گرما سخت خواهد شد!

848

امروز سومین روزی بود که با مریضی و بی حالی سپری شد، هر چند حالم اندکی بهتر شده و خسته از زیاد تو رختخواب موندن بلند شدم و یه دستی به سر و روی خونه کشیدم و بعدش به اصرار شازده راهی دکتر شدم! به نظر خودم آبریزش و گرفتگی صدا و سرفه های تک و توک نیاز به پزشک نداشت و این چند روز هم خودم رو حسابی به لیمو شیرین، شلغم، سیر، آویشن و شیر نشاسته بسته بودم اما به خاطر گل روی شازده که از شهر محل کارش زنگ زده و اصرار داشت حتما برم دکتر راهی شدم. دکتر محترم هم اون جوری که دیدم برای تمام بیماران حاضر در درمانگاه با هر درجه از شدت مریضی یه نسخه واحد تجویز می کرد: سرم با سه مدل آمپول و مقادیر زیادی قرص و شربت! طوری که وقتی در مورد یکی از قرص ها گفت برای بدن درده و من بعد از شرح حالی که داده بودم مجدد تاکید کردم بدن درد ندارم، گفت باشه بخور!!! و این چنین شد که بعد دو ساعت معطلی و تزریق سرم و آمپول های تجویز شده با یک کیسه دارو برگشتم منزل و هی دارم فکر می کنم واقعا نیازی هست این همه دارو رو بخورم؟!

امروز رو به طور ویژه ای نیاز داشتم سرحال و سرکیف باشم، چون همون روزی بود که خانوم کوچولو از چند ماه قبل براش روز شماری می‌کرد و به طور ویژه از اول این ماه، روز تولد هشت سالگیش! ولی اوضاع این جوری بود و خانوم کوچولو از این بابت کلی غصه خورد و حتی اشک ریخت! من با کلی قربون صدقه و تعریف کردن خاطرات روز تولدش، بهش قول دادم وقتی حالم بهتر شد و باباش هم برگشت، حتما براش تولد می گیرم و اصلا هر کاری دوست داشته باشه انجام می‌دیم. گفت دلش می خواد بریم استخر. می دونم عاشق استخره و آخرین باری که با هم رفتیم استخر همون روزی بود که رسما اعلام شد کرونا وارد ایران شده، اول اسفند سال نود و هشت و بعد از اون که دیگه این مدل برنامه ها رو تعطیل کردیم و با اومدن موج ششم هم قطعا باید دنبال برنامه دیگه ای برای به دست آوردن دل دخترکم باشم!


846

اوایل پاییز بعد از تحویل دادن دو تا سفارش بافتی که داشتم، از گل پسر و خانوم کوچولو پرسیدم چی دوست دارین برای امسالتون ببافم؟ چون طی دو سال اخیر به خاطر خونه نشینی براشون نه لباس زمستونی بافته و نه خریده بودم و به لباس گرم جدید نیاز داشتن. گل پسر که از همون اول با اخم های نیمه در هم اعلام کرد هیچ خوشش نمیاد دست بافت های منو بپوشه! _خیلی هم دلش بخواد!_ خانم کوچولو هم که قصد داشتم یه پانچو با قلاب براش ببافم، بعد کلی زیر و رو کردن مدل ها در اینستاگرام آخرش گفت من اصلا نمی دونم، اصلا نمی خواد هیچی ببافی! این شد که فصل سرد امسال رو من بعد سال ها بیشتر برای خودم بافتم! 

جرقه اولین بافت رو یکی از دوستان زد که عکس یه اشارپ خیلی خوشگل تو اینستاگرام برام فرستاد و پرسید این مدل رو بلدم و می تونم بهش یاد بدم که برای خودش ببافه؟ بعد از جواب مثبت من و کلی حرف راجع به بافت و نوع کاموا و غیره، دوستم اون اشارپ رو برای خودش نبافت! اما هوسش به دل من افتاد که یکی ازش برای خودم ببافم و بافتم! 

تا بافت اشارپ نازنینم تموم شد، تو خرازی محل یه سری کامواهای چند رنگ خیلی خوشگل دیدم که عاشقشون شدم و فکر کردم هر جوری هست باید یه چیزی با این ها ببافم! اولش می‌خواستم یه ژاکت برای خانم کوچولو ببافم اما چون استقبال نکرد فکر کردم اصلا چرا برای خودم نبافم؟ من که چند ساله دلم یه ژاکت بافتنی می خواد! خصوصا که آموزش یه مدل ژاکت خوشگل و نسبتا سریع رو‌ هم تازگی تو اینستاگرام دیده بودم و هم‌ زمانی پیدا شدن یه مدل جذاب و یه کاموای خوشرنگ یعنی که حتما باید دست به کار بافت بشی! این یکی خیلی سریع و زودتر از حد انتظارم بافته شد، یعنی در حدود تقریبا یک هفته که روز و شب مشغولش بودم و نتیجه کار هم بسیار زیبا و دوست داشتنی از کار در اومد!

این دو تا بافت هم خیلی حس و حال خوبی بهم داد، هم دستم رو که چند وقتی بود سمت بافتن نمی رفت دوباره حسابی گرم کرد، طوری که دوباره 

دنبال یه مدل خوب دیگه بودم تا برای خودم ببافم و مدل رو هم پیدا کردم اما خانوم کوچولو هم بالاخره این مدل رو پسندید و خواست برای اون ببافم اونم با رنگ بنفش و صورتی! دوباره با همدیگه راهی خرازی محل شدیم و از بین کامواهای رنگی رنگی یه بنفش تیره، یه صورتی روشن و یه صورتی تیره رو با هم انتخاب کردیم تا یک پالتوی موتیفی خوشگل و خوشرنگ  براش ببافم و چند روزی هست که مشغول بافت موتیفم. امیدوارم نتیجه این یکی هم مثل کارهای قبلی خوب و دلچسب از کار دربیاد!


+تصویر بافت ها در صفحه اینستاگرام و کانال تلگرام موجوده. لینک هر دو  رو هم در قسمت پیوندهای روزانه می تونین ببینین.

844

بعد از مراسم روضه مون که دیروز به خوبی و خوشی برگزار شد و انجام تدارک قبل و تمیزکاری های بعدش، امروز که هم خانوم کوچولو به مناسبت شب یلدا مشق نداشت و هم‌کلاس آن لاین عصر خودم کنسل شد، فکر کردم خوبه فقط استراحت کنم! کتاب بخونم و فیلم ببینم. بعد از ناهار ولو شدم رو تخت و با عضویت رایگان یک هفته ای که از طاقچه هدیه گرفتم و امروز روز آخرشه مشغول کتابی شدم که چند روزه شروعش کردم تا بلکه امشب تمومش کنم. نزدیک غروب به شازده زنگ زدم و وقتی پرسید چه خبر؟ گفتم هیچی شب یلداس و شوهرم نیست! چه خبری باشه؟ گفت خب منم شب یلدا زنم کنارم نیست!‌ گفتم حالا که نه  شوهر من هست و نه زن تو، به نظرت با هم یه قرار بذاریم؟!  که خب وسط شلوغی های کار کارخونه نتونستم  چندان به شوخی و مسخره بازی هام ادامه بدم چون شازده مجبور شد قطع کنه! بعد به بچه ها که هر کدوم یه طرفم نشسته و مشغول کارای خودشون بودن، گفتم به نظرتون چی کار کنیم که امشب خوش بگذره و خاطره بشه برامون؟ گل پسر گفت هیچی این مسخره بازی های شب یلدا چیه؟ حالا مگه چه خبره که امشب یه دقیقه بلندتره؟! گفتم هیچی فقط خوش بگذرونیم چه اشکالی داره؟! بعدا که بزرگ شدی و از این خونه رفتی و شاید دیگه منم نبودم یاد این خاطره ها می‌افتی میگی یادش به خیر! گفت نمی خوام خوشم نمیاد! اما خوشبختانه خانوم کوچولو با احساس تر برخورد کرد! اولش پیشنهاد داد پانتومیم بازی کنیم بعدش هم با شور و هیجان و بالا و پایین پریدن گفت برامون کیک شکلاتی درست کن! منم جهت همون خاطره سازی خوش از شب یلدا، بعد چندین ماه که ورزش منظم و سالم خوری رو شروع کردم و طرف پخت کیک نرفته بودم، گفتم باشه وسایل رو بیار، منم نماز بخونم بعدش با هم کیک درست کنیم! کیک شکلاتی و هویج پلوی ته چین دار شام رو با کمک خانوم کوچولو هم زمان آماده کردم و بعد از روانه کردن قالب کیک درون فر، با یک لیوان چایی و یه تکه شکلات تلخ که _از دست بچه ها قایم کرده بودم!_نشستم تا بقیه کتابم رو بخونم. 

البته نه که مثل یلدای پارسال هیچ دورهمی ای در کار نباشه. فردا قراره همه شام بریم خونه مامان این ها و بعدش هم بساط شب چله ای ببریم برای عروس جدید. البته من قراره بعد از مدرسه بچه ها برم تا با کمک مامان خوراکی های شب یلدا و خرید های عروس کوچیکه رو تزیین کنیم! باشد که شب خاطره انگیزی شود!



842

بعد بیشتر از بیست و یک ماه، امروز گل پسر و خانوم کوچولو رو با هم سوار ماشین کردم و رسوندنمشون مدرسه، بعد برگشتم خونه و تا ظهر که دوباره برم دنبال خانوم کوچولو فقط خودم بودم و خودم! دو سال پیش هیچ وقت فکر نمی کردم همچین چیز ساده و پیش پا افتاده ای یه زمانی بشه خوشی ای که مدت ها انتظارش رو کشیده بودم!

اما  خب متاسفانه خوشی ها پایدار نیستن! ظهر که رفتم دنبال خانوم کوچولو مامان یکی از همکلاسی هاش که به خاطر شکستگی پاش نمیتونه رانندگی کنه میخواست اسنپ بگیره منم اصرار کردم که لازم نیست ماشین بگیرین من می رسونم تون. لطفی که فکر نمی کردم باعث دردسر بشه!

بچه ها همراه یکی دیگه از همکلاسی هاشون نیم ساعتی جلوی مدرسه بازی کردن و سر تا ته خیابون رو دویدن، ما مادرا هم با هم صحبت کردیم تا بالاخره بچه ها رضایت به رفتن دادن. همکلاسی خانوم کوچولو و مامانش رو رسوندم و برگشتیم خونه. تازه لباس هام رو عوض کرده و نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد. همین مادر مزبور بود و فکر کردم حتما چیزی تو ماشین جا گذاشتن، ولی با یه لحن ناراحت و پر استرس گفت: دخترم که لباس مدرسه اش رو درآورده دیدم پاش زخم شده اونجا هم من ندیدم زمین بخوره. حتما بچه ها به هم ضربه زدن که این جوری شده! شما از دخترت بپرس چی شده! با این که این رفتار برام عجیب بود، همون موقع از خانم کوچولو سوال کردم که می دونی پای دوستت چی شده؟ اونم صادقانه گفت نه نمی دونم‌. من هم همین رو گفتم. مادر مربوطه گفت با اون یکی مادر هم که بچه اش با دخترای ما بازی می کرده تماس گرفته که راجع به این مسأله سوال کنه اما جواب نداده و تاکید کرد حتما باز هم از خانوم کوچولو در این مورد بپرسم و البته که من نپرسیدم!

عصر که بعد از انجام کارام اومدم سر گوشی دیدم عکس زخم پای دخترش رو فرستاده و نوشته: «دخترم خیلی درد داره. از دخترتون بپرسین قضیه چی بوده.» من در حالی که سعی می کردم به اعصاب خودم مسلط باشم اول در جواب سلام نداده اش سلام کردم، بعد هم جواب دادم ازش پرسیدم چیزی نمی دونه! و تو دلم گفتم فازت چیه واقعا؟ دنبال قاتل بروسلی می گردی برای یه زخم ساده؟! حالا گیریم پای دختر من موقع بازی خورده باشه به پای دخترت_که اینم بعیده چون عکس زخمی که دیدم حالت خراشیده بود نه کبود که با ضربه به وجود اومده باشه!_ می خوای ما رو بکشونی دادگاه یا ازمون دیه بگیری یا چی؟؟؟!

البته قبل از این هم چند باری رفتارهای عجیب از این خانوم دیده بودم. نمونه بارزش یک دفعه که جلوی مدرسه با مادرای دیگه راجع به تکالیف صحبت می کردیم، تعریف کرده بود: یه شب ما گرفتار بودیم من گفته بودم تکالیف رو دیرتر می‌فرستم. باز از طرف مدرسه پیام دادن که چرا تکالیف دیر ارسال شده. منم خیلی ناراحت شدم و کلی گریه کردم و نفرینشون کردم که مدرسه شون سال دیگه کلا منحل بشه!!! (فکر هم نکرده که اگه مدرسه منحل بشه ما دوباره باید از اول دنبال مدرسه مناسب بگردیم!)

نمی دونم مردم واقعا دغدغه تو زندگی شون ندارن که مسایلی از قبیل ساعت ارسال تکالیف و زخم پای بچه شون رو این جوری جنایی می کنن یا مشکلات روحی دارن؟! به هر حال هر چی که هست به نفع خودشه که دیگه دنبال این قضیه رو نگیره چون تضمینی نیست بتونم متانت خودم رو بیشتر از این حفظ کنم! تمام!


839

یک تصمیم کبری برای این هفته: به درس و مشق بچه ها گیر نده!!!
حالا درسته که آموزش مجازی مادرها رو درگیر درس بچه ها کرده اما درست که فکر می کنم این همه حساسیت و حرص و جوش لازم نبوده و نیست! حالا مشقاشون رو همیشه کامل و مرتب و سر وقت هم نفرستن و درساشون رو همیشه کامل بلد نباش، تاثیر خاصی در سرنوشت و آینده شون نداره، پس ریلکس باش گلی! مامان کولی باش، به بچه هات گیر نده،  رابطه تون رو به خاطر درسشون خراب نکن!
اصولاً مادرها رو بچه های اول بیشتر حساسن و سر دومی یه کم شل می کنن، اما در مورد درس و مدرسه برای من این مسأله برعکس بود! حالا درست که مسئولیت پذیری بیشتر گل پسر و حضوری بودن مدارس در اون زمان نقش مهمی داشت اما با یادآوری آرامش اون موقع تصمیم گرفتم رویه ام رو عوض کنم! در نتیجه اول هفته با جدیت به خانم کوچولو اعلام کردم: از این بعد من هیچ کاری به درس و مشقت ندارم! خودت هر روز از روی سامانه تکالیفت رو می بینی و قبل ساعت هشت انجام می دی و می‌فرستی! اگر هم ننوشتی خودت می دونی با معلم و مدیر مدرسه، به منم هیچ ربطی نداره!
در واقع اولش فکر کردم شاید نتونم سر حرفم بمونم و به احتمال زیاد خانوم کوچولوی بی خیال تکالیفش رو جدی نخواهد گرفت، اما شکر خدا تو این چند روز اوضاع بدک نبوده و من فقط تو قسمت هایی که مشکل داشته و تحقیق و کاردستی کمکش کردم.
یعنی می تونم امیدوارم باشم آرامش بیشتری در خونه مون حاکم باشه؟! 

837

شب ها بعد از پروسه طولانی و نفس گیر نشوندن خانوم کوچولو سر تکالیفش، کمک برای انجام تکالیف، عکس گرفتن و فرستادن برای معلمش، حس جنگجویی رو دارم که با تمام قوا جنگیده و همه توان و رمقش رو از دست داده!
با این که همیشه با مسأله همراهی مادرها برای انجام تکالیف بچه ها مشکل داشتم و معتقد بودم بچه باید خودش این قدر مسئولیت پذیر باشه که بدون نیاز به تذکر تکالیفش رو درست و کامل انجام بده و تا حد زیادی تو سال های دبستان گل پسر هم به همین شیوه پیش رفتم، اما دست روزگار با کرونا و آموزش مجازی و دختری با خلق و خوی خاص مستقل خودش، وضع من رو به این روز انداخته! بماند که با وجود همه تلاش هام باز هم هفته پیش برای صحبت با معلم کلاس دوم به مدرسه خانوم کوچولو احضار شدم تا پاسخگوی شکایت های خانم معلم از دل ندادن دخترم به کلاس های مجازی، حواس پرتی، تاخیر در وصل کردن میکروفون و دوربین و مسایلی از این قبیل باشم!
فکر می کردم چه قدر خوبه که با گل پسر ازاین مسایل نداشتم که اول هفته هم توسط مشاور دبیرستان، همراه خود گل پسر به مدرسه دعوت شدیم تا هم ما در جریان کم کاری هاش قرار بگیریم و هم با خودش صحبت کنن و ازش قول بگیرن که با دقت و نظم بیشتری پیگیر کلاس ها و تکالیفش باشه!
حس یک جنگجوی خسته رو دارم. جنگجویی که جنگش زیادی طول کشیده، سربازها ازش تبعیت نمی کنن، امیدش برای پیروزی کمه و به شدت بی رمق و ناتوان شده...

822

از اوقات مادرانه لذت بخش زندگیم، وقت هایی هست که با گل پسر بحث های مهم و جدی می کنیم، در واقع گل پسر افکار و سوالات نیمچه فلسفی ش رو مطرح می کنه و در موردش با هم حرف می زنیم! بیشتر این بحث ها یا توی ماشین در مسیرهای طولانیه یا آخر شب ها قبل خواب. مثل دیشب که بعد مدت ها وقفه یه گپ و گفت درست و حسابی با هم داشتیم، بعد مدت ها چون این روزها کنار اومدن من و گل پسر به خاطر شرایط سنی و ورودش به دوران بلوغ، خیلی وقت ها سخت می شه و به مشکل می خوره و در نتیجه تمایلی به حرف زدن با من نشون نمی ده!
باید اعتراف کنم تعامل درست با یه پسر نوجوون کار خیلی سختیه که گاهی حس می کنم قادر به انجامش نیستم! با این وجود دارم تا حد ممکن سعی می کنم، مطالب جدید یاد می گیرم و تا جایی که بتونم خویشتنداری می کنم تا روابط رو محبت آمیز و محترمانه نگه دارم و صحبت های دیشب نشون داد این تلاش تا حدی ثمربخش بوده، شکر خدا!
به ذهنم خطور کرده بود اخیرا که بار سنگین یه سری مشکلات و ناراحتی ها تا حد زیادی از روی دوشم برداشته شده، شاید مجالی برای یک کم نفس کشیدن و آسودگی داشته باشم. اما این فرصت رو باید بذارم برای پایه گذاری یک رابطه درست و محکم‌ با پسرم در دوره بلوغش، پایه ای که تمام روابط آینده ما رو شکل می ده و امیدوارم بتونم درست بناش کنم.

815

علاقه مند کردن خانوم کوچولو به مطالعه، پروژه ایه که با پایان گرفتن آموزش مجازی شروع کردم و دارم افتان و خیزان پیش می رم، اگه جذابیت کارتون های رنگ و وارنگ و بازی های کامپیوتری بذاره! چند سال قبل این پروژه رو برای گل پسر داشتم که تا مدت های مدیدی موفقیت آمیز هم بود. رفتن به کتاب فروشی و خرید کتاب با هر پولی که داشتیم، چند سال جزو برنامه روتین زندگی مون بود تا گل پسر رسید به سنی که فکر می کنه خودش از همه کس و همه چیز بهتر می فهمه‌ و بهتر می دونه. کتاب و مطالعه رو هم در این برهه به صلاح نمی دونه!!!

یه زمانی یعنی دهه هفتاد که من دانش آموز بودم، بیشتر بعدازظهر های کش دار تابستونیم به خوندن کتاب می گذشت که شکر خدا دور و اطرافم هم زیاد یافت می شد! حالا از این که بچه هام مثل خودم خوره کتاب نیستن ته دلم غصه داره!

 دیگه نمی دونم علاقه مند شدن من کتاب از کمبود امکانات و نبود گزینه های دیگه برای سرگرمی بود یا این که واقعا کتابخون بودم_هنوز هم تا حدی هستم!_ ولی ژن علاقه به کتاب خوندنم به بچه هام منتقل نشده!