تعطیلاتی که گذشت

خونه نشین هم که باشی و نه درس بخونی, نه سر کار بری و همه روزا برات مثل روز تعطیل باشه, باز هم تعطیلات اونم از نوع چند روزه اش خیلی مزه می ده! این سه روز هم خوب بود خدا رو شکر و به مهمونی و گشت و گذار و فیلم دیدن و بخور و بخواب گذاشت و کلی انرژی بهم داد و من الان منتظر تعطیلات عید غدیر در آخر هفته ام!

امشب یه مهمونی دعوتیم تو سالن به مناسبت پاگشا کنون و ویارونه دو تا خواهر! ما از طرف خواهر بزرگ تر که عروس پسر عموی شازده اس و مثل من یه دختر توراهی داره و تازگی خیلی روابطمون دوستانه شده دعوتیم. دیروز هم با هم پارک جنگلی بودیم و بعدش هم اومدن خونه مون تا خریدهای خانم کوچولو رو ببینن و ایده بگیرن برای خرید سیسمونی دخترشون! این قدر از سلیقه ام و بافتنیام و این که چه قدر همه چی قشنگه و به هم میاد تعریف کردن که کلی خوش خوشانم شد! امشب هم قصد دارم حسابی خوش تیپ کنم برم مهمونی که روحیه بازم شادتر بشه و از مود افسردگی های هفته پیش کاملا دربیام انشاالله!!!



مشکل کوچیکی که در حال حاضر وجود داره اینه که چند روزه یه کم سرما خوردم و با این که حسابی خودمو بستم به لیمو شیرین و شربت آبلیمو عسل, اثری از بهبودی نیست و فکر کنم بهتر باشه برم سراغ شلغم! چند روز پیش که تو وبلاگ ها چرخ می زدم دیدم خیلی ها نوشتن سرما خوردن, پیش خودم فکر کردم چه قدر خوبه که من سرما نخوردم, همون فرداش اومد سراغم!!!

فرشته بارداری در بلاگستان!

گویا مدتیه بال های فرشته بارداری و بچه داری روی بلاگستان سایه انداخته و این فرشته نازنین زیاد دور و بر خانم های بلاگر می چرخه! در همین راستا بنده علاوه بر این که خودم باردارم تعداد زیادی هم دوست وبلاگی باردار دارم و این روزها به خیلی از وبلاگ ها برخورد می کنم که نویسنده هاشون باردارن!

بین این دوستان عزیز, مانا هفته پیش فارغ شد و دختر گلشو در آغوش گرفت. (که همین جا بهش تبریک می گم  و براش روزهای شادی رو در کنار دخترش آرزو می کنم.)   ما هم امروز وقت زایمان داشت که امیدوارم تا حالا به سلامتی زایمان کرده باشه, پخموله بانو و دارچین و مامان مستطاب هم روزهای آخر رو می گذرونن. انشاالله به سلامتی فارغ بشن و چه بسا که تا حالا بچه هاشون به دنیا اومده باشن! مهربون خانم و فانوس و زن متاهل و بانوی تابستان و فاطی خاکی هم مثل بنده ماه های میانی بارداری رو می گذرونن که انشاالله همه ما هم به وقتش و به سلامت بارمون رو زمین بگذاریم.


خلاصه گفتم که حواستون باشه. می بینین که فرشته بارداری بدجوری به خانم های وبلاگنویس پیله کرده!!!




سلامتی همه نی نی های وبلاگستان, متولد شده ها و تو دلی ها, یه صلوات بلند بفرستین!



و تو این روزها و شب های عزیز برای همه اونایی که مدت هاس منتظر فرشته آسمونیشون هستن دعا کنیم. امیدوارم به زودی خبر بارداری قندک بانو و مهسا میم رو بشنوم...


+ تو دعاهای روز عرفه تون ما رو فراموش نکنین.




بعدا نوشت: تبریک فراوان به دارچین و ما و پخموله بانوی عزیز که دخترای گلشون به سلامتی متولد شدن. انشاالله قدمشون پر از خیر و برکت باشه و زندگیشون شیرین تر بشه.


مامامان مستطاب هم هنوز خبر جدیدی از خودش نداده اما این طور به نظر می رسه که پسر گلش به دنیا اومده. مبارک باشه انشاالله!



راهی برای خلاصی از افکار منفی!

افکار منفی هجوم آوردن همه مدله! از فکر این که شازده به کارش بیشتر از من اهمیت می ده تا نگرانی برای سالم بودن خانم کوچولو. فکر این که مدام تنهام و شوهرم شبا دیر میاد و خونه مامانم خیلی دوره و و خواهر ندارم و هیچ دوستی نزدیکم نیست و کلافه شدن از خونه نشینی و ...  حالا من هی سعی می کنم اهمیت ندم. فکرمو منحرف کنم. به خودم دلداری بدم که مال تغییرات هورمونیه, که این فکر و خیالا تو بارداری طبیعیه!

بعد سعی می کنم کارای جدید انجام بدم که سرم گرم بشه و این فکرای مسخره زیاد نتونن تو ذهنم جولان بدن. سرمو به بافتنی برای خانم کوچولو گرم می کنم و گوش کردن سخنرانی های تربیت فرزند و امروز هم یه کار جدید بعد سال ها: کیک پختن به صورت حرفه ای نه با این پودر کیک های آماده! جرقه اشم گل پسر تو ذهنم زد که از صبح گیر داده بود چرا پودر کیک نداریم کیک درست کنیم!!! خودمم خیلی دلم کیک می خواست! گفتم خوبه یه کم کدبانو بشم و به پسرم نشون بدم بدون پودر کیک هم می تونم کیک بپزم! هیچ علاقه ای هم به کمک گرفتن از سایت های آشپزی نداشتم, از ته ذهنم دستور کیک اسفنجی رو که قدیما خوب می پختم بیرون کشیدم و همراه گل پسر مشغول شدم.




و نتیجه شد یک بعد از ظهر خنک پاییزی با چای و کیک دست پخت مادر و پسر...


 

ادامه مطلب ...

کمی دلخوری

حالا دقیقا تو همین زمانی که بنده دارم روز به روز گنده تر و شکم قلنبه تر می شم, شازده خان بعد سال ها تصمیم جدی برای لاغری گرفته و زده تو خط کم خوری و ورزش. شکمشو کوچیک کرده و داره حسابی خوش هیکل و خوش تیپ می شه! بر عکس من!!! خوب اصلا کارش درست نیست! باید این سیستم لاغری رو می ذاشت برای بعد که با هم لاغر شیم یا اصلا زودتر, قبل بارداری من شروع می کرد!



چند هفته هم هست که استخر ثبت نام کرده و بیشتر شب ها می ره شنا. حالا بماند که قرار بود استخر رفتنش باعث نشه شب ها دیر بیاد خونه و قول داده بود تا ساعت 8 , 8:30 برگرده اما بیشتر شب ها بعد از ساعت 10 میاد و منم حسابی دلخورم از این قضیه! دیشب در حالی که دیگه از منتظر موندن و نگاه کردن به ساعت کلافه شده بودم و می خواستم برم تنهایی شاممو بخورم در زد. رفتم لای درو باز کردم و گفتم:"شرمنده! من دیگه بعد از ساعت 10 شب کسی رو راه نمی دم. لطفا تشریف ببرید!!!" یه کیسه گرفت جلوم و گفت:"ببین رفتم برات انار خریدم!" گفتم:"چی؟! می خوای رشوه بدی؟! هیچ فرقی نمی کنه. قانون قانونه!!!" اما خوب ایشون بی توجه به قوانین تازه وضع شده بنده درو باز کرد و اومد تو! منم تا تونستم غر زدم و تکه انداختم! هر چند می دونم اثر چندانی نداره و شازده کار خودشو می کنه! تازه من فکر می کردم استخر رو یه ماهه ثبت نام کرده که دیشب فهمیدم نه خیر! برای سه ماه ثبت نام کرده! اونم با این وضعیت من! هر بار هم که غر می زنم, کلی تریپ مظلومیت برای من برمی داره که کارم زیاد شده و نمی رسم زودتر برم استخر و می خوام برم یه کم اعصابم راحت بشه و از این مدل صحبت ها! منم که دل رحم, سریع گوشام مخملی می شه و غر زدن رو رها می کنم! و البته که هر چی تلاش می کنم نمی تونم بهش بفهمونم که الان چه قدر به این که بیشتر کنارم باشه نیاز دارم...


وقتی گلابتون بانو مامان بزرگ می شود!

یکی از جالب ترین جاهایی که این روزا می رم, کلاس های دوره بارداریه. این که یه عده خانم با شکم های قلنبه دور هم جمع می شیم, راجع به بارداری و بچه داری صحبت می کنیم, تجربه ها و مشکلاتمون رو با هم درمیون می ذاریم, ورزش می کنیم و ... حس خوبی بهم می ده! خانم مامایی هم که مسئول کلاس هاس خیلی خوش برخورد و پرحوصله و بانشاطه و جو کلاس رو گرم می کنه! یک ساعت آموزش تئوری داریم در خصوص مسایل مربوط به بارداری و زایمان و یک ساعت هم تمرینات یوگای بارداری انجام می دیم. حدود ده دقیقه آخر کلاس هم ریلکشین داریم با یه موسیقی خیلی ملایم که باحال ترین قسمت کاره و من باهاش رسما می رم فضا و کلی حالم خوب می شه! حتی تو دو جلسه اول که موقع ریلکسیشن به توصیه خانم ماما بچه مونو تصور می کردیم, منی که خیلی کم پیش میاد گریه ام بگیره, اشکام سرازیر شده بود!!! (آیکون یه مامان لبریز از احساسات!)


بعد بین این خانم ها فقط منم که بچه دومم رو باردارم , به همین دلیل با این که جزء کم سن و سال ترین های کلاسم, یه جورایی مامان بزرگ محسوب می شم و خیلی وقتا بالای منبرم و در حال بیان تجربیاتم در خصوص زایمان و بچه داری! امروز هم بحث سیسمونی داغ بود و همه از من نظر می خواستن که کدوم وسیله ها کاربرد داره و چه مارکایی خوبه! بعد هم حرف اسم شد و فهمیدم فقط منم که اسم بچه مو انتخاب کردم و بقیه هنوز تصمیم نگرفتن. علتش هم بیشتر از سخت بودن انتخاب اسم این بود که مدام از دیگران نظر می خواستن و هر اسمی انتخاب می کردن اطرافیان رایشون رو می زدن! بنده هم دوباره حس مامان بزرگیم گل کرد و توصیه کردم که نظرخواهی در مورد اسم بچه اصلا کار درستی نیست چون این مساله کاملا سلیقه ایه و شما هر اسمی دوست دارین انتخاب کنین و فقط به بقیه بگین ما می خوایم فلان اسم رو بذاریم نه این که بپرسین فلان اسم خوبه یا نه!

خوب برای من زیاد قابل درک نیست که اواسط دوره بارداری برسه و جنسیت بچه هم مشخص بشه, اما اسمش هنوز انتخاب نشده باشه. این که برسه به اواخرا بارداری یا بعد تولد بچه که دیگه اصلا! خصوصا که خودم هر دوبار از قبل باردار شدن اسم بچه ام تعیین شده بود. اما عصری که رفتیم ختم یکی از اقوام دور شازده و با یکی از فامیل هاشون که حدود یه ماهه نوه دار شده صحبت کردم, متوجه شدم قضیه می تونه خیلی حادتر از این حرفا هم باشه! پرسیدم:"اسم نوه تون چیه؟" گفت:"تو شناسنامه فلان به انتخاب مادرش, باباش می گه بهمان صداش کنیم, عمه هاشم یه چیز دیگه می گن, حالا هنوز خیلی معلوم نیست!!!" گفتم:"خوب به سلامتی قدمش مبارک باشه." اما تو دلم گفتم واقعا خسته نباشن این پدر و مادر که بعد از یه ماه از تولد بچه هنوز سر این که دخترشونو چی صدا کنن به توافق نرسیدن!!!



از اثرات تبلیغات تلویزیونی!

گل پسر مدتیه به شدت گیر داده کتاب عربی پیش دانشگاهی گاج می خوام! و وقتی می پرسم:"برای چی؟!" با اعتماد به نفس می گه:"می خوام بخونم با سواد شم!!!"





هر کاریش کردم حاضر نشد مهد کودک بره, اون وقت می خواد کتابای کنکور رو بخونه!!!

رختخواب مامان دوز!

هفته پیش بعد از این که یه سر به خیابون بهار زدم و با قیمت هایی بسیار فضایی روبرو شدم, تصمیم گرفتم رختخواب خانم کوچولو رو خودم بدوزم که هم سرم گرم بشم, هم بیخودی کلی پول ندم و از این چرخ  و دیپلم خیاطیم یه استفاده ای بکنم!!! رفتم پارچه تترون صورتی خریدم و مشغول شدم. برای تشک و بالش که از رختخواب های نوزادی گل پسر استفاده کردم و فقط رویه جدید براشون دوختم, لحافش خیلی وقت گرفت! اولش می خواستم ساده باشه بعد تصمیم گرفتم روش یه چیزی بدوزم که قشنگ بشه. خیلی دلم می خواست تکه دوزی کنم که بلد نیستم متاسفانه! برای همین یه طرح خیلی ساده رو با دست گلدوزی کردم, دورشو نوار تزیینی دوختم, پارچه های باقیمونده رو به شکل نوارهای باریک بریدم و به هم دوختم, چین کش کردم و دوختم دور تا دورش. وسطش هم پشم شیشه گذاشتم. یه هفته تمام مشغولش بودم, چرخ خیاطیم چند دفعه بازی درآورد و اعصابمو خط خطی کرد, چون تا حالا چیزی تو این سبک ندوخته بودم و تجربه شو نداشتم چندین بار هم مجبور شدم بشکافم و دوباره بدوزم! اما امروز که بالاخره کار تموم شد, نتیجه رضایت بخش از آب دراومد و کلی خوش خوشانم شد که تونستم همچین چیزی بدوزم!



به جز این رختخواب و دو دست لباسی که شازده خریده هنوز چیز دیگه ای نگرفتم. اما باید طی یکی دو هفته آینده تا هوا خوبه و منم زیاد سنگین نشدم برم دنبال خریدها. سمت خیابون بهار که دیگه عمرا نمی رم! قصد دارم برم پاساژهای خیابون جمهوری رو ببینم. یادش به خیر زمان بارداری گل پسر که مامان جان زحمت کشیدن همه چی رو خریدن و حاضر و آماده تحویل دادن!!!


عکس رختخواب در ادامه


 

ادامه مطلب ...

شبی با طعم انار و ماهی

یه شب خیلی معمولی می تونه خیلی قشنگ بشه وقتی تو با یه عالم خستگی بری و کلی خیابابونا رو بگردی فقط برای من که به شدت هوس انار کردم, تا انار بخری! بعد بشوریشون, قاچشون کنی, گلاشو سوا کنی و بدی دست من که بخورم!

بعدش من با یه عالم بی حالی بلند بشم فقط برای تو که به شدت گرسنه ای, برم تو آشپزخونه, ماهی سرخ کنم, سالاد درست کنم, بچینمشون تو سینی و بیارم که بخوری!


باطری تمام!

بعضی روزا سمت عصر احساس می کنم باطریم داره تموم می شه! چشمام سیاهی می ره, احساس ضعف و بی حالی  شدید می کنم و ولو می شم یه گوشه! یه کم که استراحت کنم و چیزای شیرین بخورم حالم جا میاد, منتها گاهی این وسط گل پسر هوس بازی کردن با من به سرش می زنه!  روی من بپر بپر می کنه و باید مواظب باشم روی شکمم فرود نیاد, یا تمام بالشتک ها و کوسنای مبل رو می ریزه روم و منو زیرشون مدفون می کنه یا ... کلا کاری می کنه ازاستراحت کردن منصرف بشم!

 امروز بعد ازظهر وقت دکتر داشتم و گل پسر موقع رفتن تو ماشین خوابش برد. وقتی رسیدیم و بیدار شد, شدیدا بداخلاق بود! نزدیک یک ساعت معطل شدم تا نوبتم بشه و رسما از اداهای گل پسر موهام سیخ شد! وقتی خوراکیاشو خورد و تموم شد,مدام غر زد که بریم خونه! وقتی هم داشتم با یکی از مراجعه کننده ها که تازه زایمان کرده بود راجع به بیمارستان صحبت می کردیم دستشو گذاشت جلوی دهنم و گفت دلم نمی خواد حرف بزنی!... دیگه رسما داشتم قاطی می کردم و منشی و چند نفر از مریضا به تکاپو افتاده بودن که حواس گل پسر رو پرت کنن تا آروم بگیره و دست ازسر من برداره! حالا جالب این جاس که همیشه از محیط مطب خوشش میومد و دوست داشت که باهام بیاد, نمی دونم امروز چه اش بود! وقتی هم پیش دکتر بودم این قدر به در شیشه ای اتاق ور رفت که کم مونده بود از جا دربیاد! دیگه به حالی رسیده بودم که دلم می خواست گل پسر و دکتر و منشی و ... خلاصه همه رو بزنم!!! برای ماه بعد که وقت گرفتم با کلافگی کامل به منشی گفتم برام یه جوری وقت بذارین که زیاد معطل نشم با این بچه! موقع برگشت هم با سرعت و بد و بیراه گفتن به تمام راننده هایی که یواش یا بد می رفتن اومدم! گل پسر این لطف بزرگ رو  کرد که تو ماشین خوابید و بعد رسیدن هم به خوابش ادامه داد! یه بستنی دبل چاکلت برای خودم گرفتم, بعدش هم یه شیر نسکافه درست کردم خوردم. با این وجود هنوز ته مغزم درد می کنه!




البته انصافا گل پسر این روزا نسبت به قبل خیلی بهتر شده. بیشتر وقتا خودش برای خودش بازی می کنه و کاری به من نداره. خواب و خوراکش هم بهتر شده. اما امان از وقتی که قاطی می کنه!!! خوب بالاخره یه ارث از مادرش برده دیگه!



+ قالب رو هم محض تنوع عوض کردم! قالب قبلی رو 8 ماه نگه داشتم که رکوردی بود برای خودش!



++ تسلیت به مصی عزیز بابت درگذشت برادرش. دوست خوبم صمیمانه تسلیت می گم و از خدا برای روح برادرت آمرزش و آرامش و برای خودت و خانواده ات صبر می خوام.




ده سال پیش در چنین روزی...

دوم مهر سال 1382 شمسی, برابر با بیست و هفتم رجب (عید مبعث) سال نمی دونم چند قمری:


صبح زود از خواب بیدار می شم, دوش می گیرم و با مامان و لباسم که شب قبل از خیاط گرفتم راهی آرایشگاه می شم اون سر شهر. تازه چند روزه اصلاح کردم و ابروهامو برداشتم. هنوز به قیافه جدیدم عادت نکردم! خانم آرایشگر چند تا سوال راجع به سبک آرایش و رنگش می پرسه. تاکید می کنم خیلی ملایم باشه و مشغول می شه. اولین باره صورتم زیر دست آرایشگر درست می شه, اصلا اولین باره قراره این همه آرایش بشم! قبلش فقط در حد یه رژ کم رنگ و یه ریمل بود اونم فقط تو عروسیا! موهای بلند تا کمرم رو با بیگودی می پیچه و شروع می کنه به کرم پودر زدن و بعد آرایش چشم ها و ... کارش که تموم می شه و تو آینه نگاه می کنم خودمو نمی شناسم! موهامو درست می کنه, تاج و تور رو  می ذاره, لباسمو می پوشم, حالا یه عروس کاملم!

شازده میاد دنبالم, چادرمو کشیدم روی صورتمو و درست جلوی پامو نمی بینم! هنوز هم به هم محرم نشدیم که بگم دستمو بگیره! گوشه چادرمو می گیره و راهنماییم می کنه تا سوار ماشین گل زده بشم! از اضطراب و نخوابیدن شب قبلش می گه و منم می گم که برعکس هفته های پیش چه قدر شب قبل رو با آرامش خوابیدم! همراه با فیلمبردار می رسیم دم خونه پدری شازده که قراره جشن عقد اون جا برگزار بشه. خانواده هامون جلوی درن و با دود اسپند و صلوات و سوت و کف وارد می شیم. من به همراه خانوما می رم بالا و آقایون می رن تو حیاط, همه منتظر اومدن عاقد. روز قبلش رفته بودیم دفترخونه و تمام دفاتر رو امضا کرده بودیم, فقط مونده بود خطبه عقد که من اصرار داشتم حتما باید سر سفره عقد خونده بشه و لاغیر!!!

بالاخره عاقد با دو ساعت تاخیر و در حالی که همه مهمونا اومده بودن و اتاق عقد جای سوزن انداختن نداشت, رسید! سه بار سوال کرد و بار سوم نگفتم با اجازه بزرگترا که همیشه از این جمله کلیشه ای بدم می اومد! جملات مخصوص خودمو گفتم و  قبل بله گفتن بغض کردم و چشام پر اشک شد و به اذعان خود مهمون ها اشک اون ها رو هم درآوردم به انضمام شازده! یه کم که آروم تر شدم بله رو گفتم و خوندن شدن خطبه و صدای صلوات و سوت و کف...

تا رسید موقعی که شازده چادرمو بزنه کنار و برای اولین بار روی ماه بنده رو بی حجاب رویت کنه! برای همینم بود که اصرار داشتم خطبه سر سفره عقد خونده بشه و برای اولین بار منو تو لباس عروس و خوشگل شده ببینه! بعدا بهم گفت که تو اون لحظه همه اش نگران بوده که به خاطر گریه موقع بله گفتن آرایشم خراب شده باشه و چادرو که بر می داره یه صورت سیاه شده ببینه که خوب شکر خدا هم چین اتفاقی نیافتاد چون من حواسم به خوب موندن آرایشم بود!!!

بعدش همه اش قشنگ بود! عکس گرفتن ها, خنده ها و پچ پچ های در گوشی که فیلمبردار رو کلافه کرده بود بس که حواسمون بهش نبود! خالی شدن اتاق عقد و اولین حرفای عاشقانه و آب شدن کیلو کیلو قند تو دل من... گشت شبانه با ماشین موقعی که شازده می خواست منو بذاره خونه پدری با کلی موسیقی عاشقانه که مخصوص من ضبط کرده بود...



حالا درست ده سال از اون روز می گذره, روزی که بنده صاحب یک عدد همسر شدم! و چه قدر این ده سال زود گذشت! ده سال پر از خاطره های خوب و بد, پر از روزای سفید و خاکستری و گهگاه سیاه. پر از عاشقانه ها و گل و بلبل ها, و دلخوری ها و دعواها! و من این ده سال رو دوست دارم, حتی روزای ناخوشایندش رو که برام پر درس و تجربه بود و هم چنان خوشحالم و راضی از این که شازده همسرمه! خدایا شکرت...




+ دلم می خواست به مناسبت ده ساله شدن ازدواجم حتما یه پست بذارم و با این که یه کم از شازده دلخور بودم و حوصله نوشتن پست این مدلی رو نداشتم اما خودمو مجبور کردم که بنویسم! الان که کلی خاطره برام مرور شدحس خیلی بهتری دارم. دلخوریام هم کم رنگ شدن!

 این روزا یه کم فازهامون ناهماهنگ شده. شازده شدیدا فکرش درگیر مسایل کاریه و تغییرات جدیدی که می خواد ایجاد کنه و خیلی تو خودشه و بی حوصله, من دنبال فضاهای فانتزی و رمانتیکم! و هر دو متهم می شیم به این که طرف مقابل رو درک نمی کنیم!!!