849

چهار کلاف کاموای قرمز خونی براق از برند محبوبم گرفتم و مدلی رو که یک هفته تمام با زیر و رو کردن اینستاگرام برای بافت یک بلوز مجلسی طور برای خودم پسندیدم رو سر انداختم.‌ از همون دفعاتیه که دنبال مدل گشتن و بافتن، بیشتر برام جنبه تمدد اعصاب داره تا نیاز! هر چی نباشه زندگی یادم داده که دنیا نه شادی و خوشیش موندگاره و نه غم و ناراحتیش، که در پس اتفاقات ناخوشایند هم حکمتی هست و درسی و شاید اصلا خیر و برکتی. اصلا همین که این قدر بزرگ شدم که اینا رو درک کنم و بپذیرم و نذارم وضعیت جدید پیش اومده در خانواده_ که امیدوار بودم پیش نیاد_ به همم بریزه جای بسی شکر داره!

 همراه برگ های برجسته ای که با دقت می بافم، افکار مزاحم رو پس می زنم و سعی می کنم خوش بین باشم که شاید وضعیت جدید بهتر هم باشه و آرامش بیشتری همراه داشته باشه. به امید خدا! 

848

امروز سومین روزی بود که با مریضی و بی حالی سپری شد، هر چند حالم اندکی بهتر شده و خسته از زیاد تو رختخواب موندن بلند شدم و یه دستی به سر و روی خونه کشیدم و بعدش به اصرار شازده راهی دکتر شدم! به نظر خودم آبریزش و گرفتگی صدا و سرفه های تک و توک نیاز به پزشک نداشت و این چند روز هم خودم رو حسابی به لیمو شیرین، شلغم، سیر، آویشن و شیر نشاسته بسته بودم اما به خاطر گل روی شازده که از شهر محل کارش زنگ زده و اصرار داشت حتما برم دکتر راهی شدم. دکتر محترم هم اون جوری که دیدم برای تمام بیماران حاضر در درمانگاه با هر درجه از شدت مریضی یه نسخه واحد تجویز می کرد: سرم با سه مدل آمپول و مقادیر زیادی قرص و شربت! طوری که وقتی در مورد یکی از قرص ها گفت برای بدن درده و من بعد از شرح حالی که داده بودم مجدد تاکید کردم بدن درد ندارم، گفت باشه بخور!!! و این چنین شد که بعد دو ساعت معطلی و تزریق سرم و آمپول های تجویز شده با یک کیسه دارو برگشتم منزل و هی دارم فکر می کنم واقعا نیازی هست این همه دارو رو بخورم؟!

امروز رو به طور ویژه ای نیاز داشتم سرحال و سرکیف باشم، چون همون روزی بود که خانوم کوچولو از چند ماه قبل براش روز شماری می‌کرد و به طور ویژه از اول این ماه، روز تولد هشت سالگیش! ولی اوضاع این جوری بود و خانوم کوچولو از این بابت کلی غصه خورد و حتی اشک ریخت! من با کلی قربون صدقه و تعریف کردن خاطرات روز تولدش، بهش قول دادم وقتی حالم بهتر شد و باباش هم برگشت، حتما براش تولد می گیرم و اصلا هر کاری دوست داشته باشه انجام می‌دیم. گفت دلش می خواد بریم استخر. می دونم عاشق استخره و آخرین باری که با هم رفتیم استخر همون روزی بود که رسما اعلام شد کرونا وارد ایران شده، اول اسفند سال نود و هشت و بعد از اون که دیگه این مدل برنامه ها رو تعطیل کردیم و با اومدن موج ششم هم قطعا باید دنبال برنامه دیگه ای برای به دست آوردن دل دخترکم باشم!


847

عکس نوشته ای که وسط اینستاگرام گردی به چشمم می خوره این قدر به دل میشینه که فوری ازش اسکرین شات می گیرم و می فرستم برای مامان: «خدا منو خیلی دوست داشت که وقتی داشت انتخاب می کرد کدوم مامان مال کدوم بچه باشه، تو رو برای من انتخاب کرد!» روی علامت ارسال می زنم و هم‌زمان اشکام سرازیر می شه.؟ و وقتی شدت بیشتری می گیره که مامان سریع جواب می ده:« خدا رو شاکرم که دختر گلی مثل تو رو روزیم کرده.» 

حال و‌ هوای روز مادر  امسال یه جور عجیبی دل نازکم کرده. تجربه های ماه های اخیر خیلی به روم آورده که فرصت ها کمه. فکر می کنم اگه یه وقت مامان نباشه چی؟ و یاد بچه های دوست مرحومم می افتم و بچه های خانم جوونی از  اقوام شازده که شهریور امسال به فاصله دو هفته از هم با کرونا رفتن و انگار یه تیکه از  قلب منو هم با خودشون بردن و تقریبا روزی نیست یادشون نکنم... فکر می کنم امسال بدون حضور مادرای مهربونشون چه حالی دارن؟ وقتی از تلویزیون تبریکات روز مادر رو می شنون، وقتی همکلاسی ها شون برای هدیه به مادراشون کاردستی درست می کنن؟؟؟ 

امشب با وجود روز پرمشغله و خستگی زیاد بعد مدت ها و با وجود دلخوری هایی که داشتم، زنگ زدم به عمه هام. قبلش با خودم گفته بودم دنیا ارزشش رو نداره بی خیال باش! اینم یه جور صله ارحامه. مگه قرار نیست خونده ها و شنیده هات تو عملت نمود پیدا کنه؟! بعد گوشی رو برداشتم و اول زنگ زدم به عمه کوچیکه، بعد به عمه بزرگه و از اون جا که انتظار تبریک از طرف برادرزاده رو نداشتن خیلی خوشحال شدن و خیلی هم تشکر کردن! دوباره به خودم گفتم دیدی چه خوب شد زنگ زدی! دوست داشتم به دو تا دخترعمه ها و سه تا دخترعموهام هم بعد مدت ها تلفن می کردم اما واقعا توان این همه پای تلفن صحبت کردن در یک شب رو نداشتم! پس دونه دونه براشون پیام صوتی فرستادم، حال خودشون و خانواده شون رو پرسیدم، عید رو تبریک گفتم و ابراز دلتنگی و علاقه به دیدار مجدد کردم. دو تا دختر عمه ها هر کدوم با یه پیام صوتی پر شور و حال ازم تشکر کردن و دختر عموها با پیام متنی. گفتن خیلی بامعرفتم! هستم؟ خودم که احساس می کنم گاهی خیلی آدم بیخود و کم عاطفه ای می‌شم، متاسفانه واقعا می شم...

به مامان گفته بودم فردا میام خونه شون که بعد چند هفته ببینمشون. وسط هفته رفتن به خاطر دوری راه و درس و مدرسه بچه ها برام سخته، اما به خودم گفته بودم روز مادر رو نباید از دست داد، کی می دونه تا سال دیگه هم‌چنین روزی چی می شه؟ حالا برادرها هم قرار شده بیان و همه دور هم جمع بشیم، دور همی هایی که تو یک سال اخیر به خاطر وضعیتی که باهاش درگیریم کم شده اما می دونم نباید بذارم از بین بره...

عیدتون خیلی مبارک رفقا!