862

خانوم کوچولو رو آوردم کانون پرورشی، کلاس نقاشی. اولین‌ کلاس تابستونی بعد از دو سال که با علاقه و انتخاب خودش اومده! برنامه ام این بود که امسال بچه ها یه تابستون پر جنب و جوش داشته باشن و چند تا کلاس مهارتی و ورزشی ثبت نامشون کنم اما عملا با پراکندگی زیاد زمان کلاس های کانون و جور در نیومدن ساعت کلاس های باشگاه ورزشی محله با ساعات کلاس های مدرسه گل پسر تا این لحظه فقط همین یک کلاس رو داریم. اما برای خودم با ثبت نام ترم دوم دو تا دوره ای که سال گذشته و اوایل امسال به صورت مجازی شرکت می کردم به علاوه یک دوره جدید و ادامه ورزش آن لاینم، تابستون فعالی رو تدارک دیدم! در کنار این ها دارم به خانوم کوچولو مروارید بافی یادم میدم. _هنر مورد علاقه دوران ابتدایی خودم_ بعد از پاکسازی کمد دیواری هام وسایل قدیمی مرواید بافیم رو آوردم دم دست و خانم کوچولو خیلی علاقه‌ و اشتیاق نشون داد که یاد بگیره. البته وقتی نخ مورد نیاز رو خریدم و از ساده ترین آموزش شروع کردم، بعد از بافت چند تا گل خسته شد و ولش کرد رفت دنبال کارتون دیدن!

برای پیدا کردن باشگاه ورزشی مناسب گل پسر هم همچنان دارم تلاش می کنم تا یه فعالیت بدنی مفید داشته باشه و نتونه خودش رو با پلی استیشن بازی کردن خفه  کنه! هر چند که کار خودم با بردن و آوردنش تو این گرما سخت خواهد شد!

861

با وجود بدون سفر و پیکنیک و خرید و این قبیل امور بودن تعطیلات خرداد امسال، می شه گفت تعطیلات خوب و دلچسبی بود! اول از همه یک کار خیلی مهم و اساسی که مدت‌ها فکرم رو به خودش مشغول کرده بود انجام شد و یه جور آسودگی خیال با خودش به همراه آورد که باعث شد بتونم کم خوابی ها و بی خوابی های اخیر ناشی از آشفتگی ذهنیم رو تا حد زیادی جبران کنم! هر چند که یه سری فکر و دغدغه دیگه برام ایجاد کرده اما چون این فکرهای جدید بیشتر دوست داشتنی هستن باهاشون کنار میام! 

بعد از اون رفتن به خونه دو تا دوست عزیز برای دیدار بچه های تازه متولد شده شون بود، یک نوزاد چهل روزه و یک نوزاد چهار روزه. و کیه که ندونه بغل گرفتن و بو کردن نوزاد چه حس دلنشینی داره! دو تا دورهمی خانوادگی هم داشتیم که تو این روزهای تقریبا پساکرونا بسیار دلچسبه و بیشتر از قبل قدرش دونسته می شه.

کنار این ها چند تا فیلم با شازده دیدم که به یمن تعطیلات بیشتر از همیشه کنارمون بود و یک رمان جدید رو شروع کردم.

 اگر امتحانات گل پسر هم تموم شده بود و لازم نبود هی تذکر بدیم کمتر با پلی استیشن بازی کنه و بیشتر درس بخونه قطعا آرامش بیشتری در کار بود! هر چند که ایشون هم یک روش جدید برای بازی کردن و درس خواندن هم‌زمان ابداع کرده و همون طور که آن لاین با همکلاسی هاش مشغول بازیه، سوال و جواب های درسی رو هم رد و بدل می کنن. حالا چند هفته دیگه که کارنامه بیاد معلوم میشه این شیوه درس خوندن پاسخگو بوده یا خیر!


856

اومدن ماه مبارک که در این برهه از زمان از نظر روحی واقعا بهش احتیاج داشتم و حضوری شدن کامل مدارس بعد از دوسال، دو اتفاق واقعا خجسته ان! تنها مشکل اینه که هر دو هم‌ زمان بعد سیزده به در شروع شدن و این کار رو سخت کرده! سخت ترین قسمتش هم برای من اینه که نمیتونم صبح ها بعد سحری و نماز با خیال راحت بخوابم و از اون جا که شب ها هم  خواب درستی ندارم و کلا به این سبک ماه رمضان _که یک ساعت بعد سحری مجبور باشم بچه ها رو آماده کنم و برسونمشون مدرسه_ عادت ندارم، نمی دونم وضعیت به چه صورت خواهد بود!
فعلا که اولین روز ماه مبارک رو پرکار و شلوغ آغاز کردم، چون در تعطیلات عید که انگار به چشم به هم زدنی تموم شد هیچ کدوم از تدارکاتی که هر سال برای ماه رمضان می دیدم رو انجام نداده بودم، امروز مشغول خرید و آماده سازی مواد غذایی لازم بودم و بعد جمع کردن بساط افطار و درست کردن سحری ، با حال نزار و این تلنگر درونی که فردا هم روز خداست دست خودم رو گرفتم و از آشپزخونه کشیدمش بیرون!
سال هزار و چهارصد و یک با تعطیلات نوروزی دلچسبی که برای اولین بار در سال های بعد ازدواجم به سفر و بعد هم مهمونی های فامیلی گذشت و پیوند خورده به ماه مبارک رمضان که امیدوارم پر خیر و برکت و با حال معنوی خوش _که ازش دور شدم و خیلی نیازش دارم_ سپری بشه،  ان شاالله که سال خیلی خوبی باشه!

ماه رمضانتون مبارک رفقا
خیلی التماس دعا

854

اذان مغرب رو که گفتن سریع افطار کردم، افطار اولین روزه مستحبی بعد از سال ها که روزه های قضا به گردنم بود و بالاخره به لطف خدا رجب امسال آخرین روزه قضا ادا شد! بعد لباس پوشیدم و با خانم کوچولو راهی مسجد محل شدیم. بعد دو سال دور بودن از مراسم و حال و هوای نیمه شعبان امسال دلم بدجوری دنبالش بود! یک سخنرانی خوب و مولودی خوانی پرشور در حیاط مسجد، پذیرایی در ایستگاه صلواتی جلوی مسجد و خرید عیدی برای خانم کوچولو، بعد هم خوردن یه پلو قورمه سبزی جا افتاده برای شام و چای و کیک سیب و دارچین گلی پز برای دسر کنار شازده که امشب بالاخره کار رو تعطیل کرد و به آغوش گرم خانواده برگشت، یک شب عید دوست داشتنی و دلچسب رو رقم زد!

مهم تر از همه این ها  برام حال معنوی قشنگ امشب بود، حالی که چند وقت ازش دور بودم و خیلی لازمش داشتم و انگار عیدی مخصوص امام مهربونم بود!

دیگه از یک شب نیمه شعبان چی می شه خواست غیر از برآورده شدن دعای فرج؟

الحمدلله

عیدتون مبارک رفقا! 


853

در آخرین چهارشنبه سوری قرن، بعد از یک بعدازظهر کامل کار کردن و سابیدن اجاق گاز ، هود و فر، شستن عروسک های پولیشی خانوم کوچولو و سر و سامان دادن به کمد لباس های بچه ها بالاخره ختم پروژه خونه تکونی رو برای خودم اعلام کردم!

سه هفته پیش قبل از شروع خونه تکونی فکر می کردم خونه ام چندان کثیف نیست ولی بعد از شروع هر چی جلوتر رفتم بیشتر به عمق فاجعه کثیفی و نامرتبی خونه پی بردم و الان هر چی فکر می کنم نمی فهمم چرا با وجود این که در طول سال به نظافت عمقی خونه توجهی نکرده بودم، خونه تکونی رو هم لازم نمی دونستم و می خواستم انجام ندم!!!

حالا دوستان عزیزم که هر کدوم امسال به دلایلی از قبیل بارداری، سفارشات خیاطی و درگیری های دیگه خونه تکونی نکردن، تو گروه چتمون اعلام  کردن که از هر کس خونه تکونی کرده متنفرن و از هر کی خونه اش تمیزه کینه به دل دارن! ولی سرخوشی ناشی از اتمام پروژه خونه تکونی و این همه زحمتی که براش کشیدم مانعم نشد که برم با پز زیرپوستی اعلام کنم خونه تکونیم تموم شده و خونه ام تمیزه و نفرت و کینه بیشتری رو برای خودم بخرم!!!

بعد از تموم شدن کارهای نظافتی و جمع کردن سه تا کیسه از لباس های کوچک شده و غیر قابل استفاده بچه ها، یک قابلمه استانبولی پلوی فرد اعلا پختم و چای دارچینی دم کردم تا بشینم و اگه سر و صدای ترکیدن ترقه و‌نارنجک بذاره به خودم یک استراحت درست و حسابی بدم! 

851

جذاب ترین قسمت خونه تکونی از نظر من دور ریختنه، خصوصا دور ریختن با دست و دلبازی فراوان. کاری که من دیروز تو اتاق بچه ها انجام دادم! کلی اسباب بازی و کتاب رو پاکسازی کردم. قسمتی رو که دیگه به دردشون نمی خورد گذاشتم که بفرستم برای بچه یکی از دوستان، اونایی هم که خراب و از ریخت افتاده و کج و کوله شده بودن به اضافه کلی کاغذ پاره و تکلیف مدرسه و کتاب های کمک آموزشی استفاده شده ریختم توی چند کیسه بزرگ و قفسه ها و کشوها رو بعد دستمال کشیدن دوباره خوشگل و قشنگ چیدم! این یکی از کارهای بزرگی بود که چند ماهه تو فکر انجامش بودم و حالا انگار یه قورباغه گنده رو قورت دادم! جز این اتاق خواب خودمون رو هم روز قبلش تکوندم، امروز هم بخش هایی از آشپزخونه رو، برای شستن اساسی سرویس های بهداشتی جرمگیر خریدم و همین جور آهسته  و پیوسته می رم جلو ببینم تا کجا طاقت میارم!

درسته که حس و حال خونه تکونی نمی اومد و هی می‌انداختم پشت گوش، اما حس کردم جهت تمدد اعصاب و آرامش گرفتن به انجامش نیاز دارم، جدای از بحث نیاز خونه به تمیز شدن! تا حد زیادی هم جواب داد و این چند روزه که مشغول کار بودم اعصابم راحت تر بود. امروز هم که مثلاً خواستم یه کم استراحت کنم، دیدم دارم دچار هجوم افکار منفی و حال افسردگی می شم دوباره بلند شدم رفتم سراغ آشپزخونه!

البته که کارهای خیلی جالب تر و مفرح تری برای تمدد اعصاب هست، مثل مسافرت رفتن و خرید کردن. اما خب در شرایط فعلی و در دسترس نبودن این آپشن ها و با توجه به این که شازده هم این هفته کلا سرکاره و و روز عید هم خونه نمیاد، تنها کاری که از دستم بر میاد همین خونه تکونیه!


عیدتون مبارک رفقا

ان شاالله زیارت مدینه و مکه به زودی روزی همه مون بشه!

850

بیشتر خانم ها در چنین روزهایی یا مشغول انجام خونه تکونی هستن یا براش یک برنامه ای ریختن. خود بنده هم یک زمانی در روزهای ابتدایی اسفند اصلا کار خونه تکونیم رو تموم کرده بودم، اما امسال از اول زمستان هر وقت فکر خونه تکونی اومده به سرم به سان افکار مزاحم از خودم دورش کردم! از اول اسفند هم که شدیدتر اومده سراغم هی خودم رو دلداری دادم که خونه ام‌‌ تمیزه و خونه تکونی لازم نیست! بعد هم  در یک اقدام یکهویی بلند شدم رفتم آرایشگاه و تغییر دکوراسیون دادم! البته این قدر یکهویی هم مد نظرم نبود ولی فکر کرده بودم حال موهام خوب نیست، هم نیاز به کوتاهی داره هم باید بعد گذشت نه ماه از آخرین باری که رفته بودم آرایشگاه و هایلایت کرده بودم، باید یک کاری برای ریشه موهام که پر از تارهای سفید هم شده، بکنم. یک پیغام به آرایشگر دادم که برام یه وقت در نظر بگیره و اونم انگار آماده به خدمت، گفت یک ساعت دیگه بیا. یک ساعت بعد رفتم و پنج ساعت بعدش با یک چهره جدید، خوشحال و راضی برگشتم خونه! حالا که تب تغییرات جدیدم خوابیده دوباره افکار مزاحمی مبنی بر شروع خونه تکونی و حس لذت بخش تمیزی خونه اومدن سراغم. واقعیتش هم دلم می خواد همه جا رو حسابی تمیز و مرتب کنم اما نه حس و حالش رو دارم و نه حوصله آوردن نظافتچی و سر و کله زدن باهاش! اون چیزی که الان واقعا بهش نیاز دارم یک چوب جادوییه که باهاش به تک‌تک وسایل بزنم و ورد بخونم و اون ها هم تمیز و مهم‌تر از اون نو و سالم بشن!


848

امروز سومین روزی بود که با مریضی و بی حالی سپری شد، هر چند حالم اندکی بهتر شده و خسته از زیاد تو رختخواب موندن بلند شدم و یه دستی به سر و روی خونه کشیدم و بعدش به اصرار شازده راهی دکتر شدم! به نظر خودم آبریزش و گرفتگی صدا و سرفه های تک و توک نیاز به پزشک نداشت و این چند روز هم خودم رو حسابی به لیمو شیرین، شلغم، سیر، آویشن و شیر نشاسته بسته بودم اما به خاطر گل روی شازده که از شهر محل کارش زنگ زده و اصرار داشت حتما برم دکتر راهی شدم. دکتر محترم هم اون جوری که دیدم برای تمام بیماران حاضر در درمانگاه با هر درجه از شدت مریضی یه نسخه واحد تجویز می کرد: سرم با سه مدل آمپول و مقادیر زیادی قرص و شربت! طوری که وقتی در مورد یکی از قرص ها گفت برای بدن درده و من بعد از شرح حالی که داده بودم مجدد تاکید کردم بدن درد ندارم، گفت باشه بخور!!! و این چنین شد که بعد دو ساعت معطلی و تزریق سرم و آمپول های تجویز شده با یک کیسه دارو برگشتم منزل و هی دارم فکر می کنم واقعا نیازی هست این همه دارو رو بخورم؟!

امروز رو به طور ویژه ای نیاز داشتم سرحال و سرکیف باشم، چون همون روزی بود که خانوم کوچولو از چند ماه قبل براش روز شماری می‌کرد و به طور ویژه از اول این ماه، روز تولد هشت سالگیش! ولی اوضاع این جوری بود و خانوم کوچولو از این بابت کلی غصه خورد و حتی اشک ریخت! من با کلی قربون صدقه و تعریف کردن خاطرات روز تولدش، بهش قول دادم وقتی حالم بهتر شد و باباش هم برگشت، حتما براش تولد می گیرم و اصلا هر کاری دوست داشته باشه انجام می‌دیم. گفت دلش می خواد بریم استخر. می دونم عاشق استخره و آخرین باری که با هم رفتیم استخر همون روزی بود که رسما اعلام شد کرونا وارد ایران شده، اول اسفند سال نود و هشت و بعد از اون که دیگه این مدل برنامه ها رو تعطیل کردیم و با اومدن موج ششم هم قطعا باید دنبال برنامه دیگه ای برای به دست آوردن دل دخترکم باشم!


845

از پل انتهای خیابون که سرازیر می شم پایین، منظره ای رو می بینم که روزهاست قابل مشاهده نبود، برج میلاد و یه دورنما از شهر به صورت واضح و شفاف، و این یعنی هوای تهران پاک و تمیز شده و برف و بارون های این چند روز آلودگی ها رو شسته‌ و  برده! لبخند می زنم و بوی نون بربری های خاشخاشی ای رو که از نونوایی نزدیک مدرسه خانوم کوچولو خریدم و داخل کیسه پارچه ای روی صندلی کناریم گذاشتم، می کشم داخل بینی و صاف می رونم به سمت خونه دوست عزیزی در شمال شهر برای یه دورهمی صبحانه که در واقع با یکی دیگه از دوستام، خودمون خودمون رو به بهانه برف بازی خونه شون دعوت کردیم! با منظره شفاف کوه های سفید پوش در روبرو به مسیرم ادامه می دم و برای هزارمین بار به این فکر می کنم که اگر آلودگی هوا و ترافیک نبود، تهران می تونست چه شهر جذابی برای زندگی باشه!

من با نون بربری های تازه و‌ اون دوستم با ظرف حلیم بوقلمون وارد خونه میزبان شدیم و بعد از صرف صبحانه ، جمع و جور کردن و شستن ظرف ها چند نفر دیگه از دوستان هم اعلام کردن می خوان به جمع ما ملحق بشن! در نتیجه به اصرار میزبان که یکی از پایه ترین آدم ها برای‌‌ راه انداختن دورهمی و میزبان شدنه، رفتم مدرسه بچه ها دنبالشون، بعد اومدیم خونه لباس عوض کردن و لباس اضافه‌ و کتاب و دفترهاشون رو هم برداشتیم‌‌ و برای سانس دوم مهمونی به صرف آش جو و حلوا که دوستم به نیت خانم ام البنین برای روز وفات شون مشغول پختش شده بود، مجددا راهی خونه شون شدیم. این قدر دور هم خوش گذشت که تا اوایل شب بمونیم، بگیم و بخندیم و برف بازی هم نکنیم! بچه ها با یه کم برفی که تو حیاط بود بازی کردن و خوش گذروندن ولی ما از خیر خونه گرم و نرم و ولو شدن رو‌ مبل ها نگذشتیم و بالاخره در حالی که صاحب خونه اصرار داشت اگه می تونیم بیشتر بمونیم در یک اقدام دسته جمعی بچه ها رو از حیاط مجتمع جمع کردیم و با یه حال خوب راهی خونه هامون شدیم! 

  

844

بعد از مراسم روضه مون که دیروز به خوبی و خوشی برگزار شد و انجام تدارک قبل و تمیزکاری های بعدش، امروز که هم خانوم کوچولو به مناسبت شب یلدا مشق نداشت و هم‌کلاس آن لاین عصر خودم کنسل شد، فکر کردم خوبه فقط استراحت کنم! کتاب بخونم و فیلم ببینم. بعد از ناهار ولو شدم رو تخت و با عضویت رایگان یک هفته ای که از طاقچه هدیه گرفتم و امروز روز آخرشه مشغول کتابی شدم که چند روزه شروعش کردم تا بلکه امشب تمومش کنم. نزدیک غروب به شازده زنگ زدم و وقتی پرسید چه خبر؟ گفتم هیچی شب یلداس و شوهرم نیست! چه خبری باشه؟ گفت خب منم شب یلدا زنم کنارم نیست!‌ گفتم حالا که نه  شوهر من هست و نه زن تو، به نظرت با هم یه قرار بذاریم؟!  که خب وسط شلوغی های کار کارخونه نتونستم  چندان به شوخی و مسخره بازی هام ادامه بدم چون شازده مجبور شد قطع کنه! بعد به بچه ها که هر کدوم یه طرفم نشسته و مشغول کارای خودشون بودن، گفتم به نظرتون چی کار کنیم که امشب خوش بگذره و خاطره بشه برامون؟ گل پسر گفت هیچی این مسخره بازی های شب یلدا چیه؟ حالا مگه چه خبره که امشب یه دقیقه بلندتره؟! گفتم هیچی فقط خوش بگذرونیم چه اشکالی داره؟! بعدا که بزرگ شدی و از این خونه رفتی و شاید دیگه منم نبودم یاد این خاطره ها می‌افتی میگی یادش به خیر! گفت نمی خوام خوشم نمیاد! اما خوشبختانه خانوم کوچولو با احساس تر برخورد کرد! اولش پیشنهاد داد پانتومیم بازی کنیم بعدش هم با شور و هیجان و بالا و پایین پریدن گفت برامون کیک شکلاتی درست کن! منم جهت همون خاطره سازی خوش از شب یلدا، بعد چندین ماه که ورزش منظم و سالم خوری رو شروع کردم و طرف پخت کیک نرفته بودم، گفتم باشه وسایل رو بیار، منم نماز بخونم بعدش با هم کیک درست کنیم! کیک شکلاتی و هویج پلوی ته چین دار شام رو با کمک خانوم کوچولو هم زمان آماده کردم و بعد از روانه کردن قالب کیک درون فر، با یک لیوان چایی و یه تکه شکلات تلخ که _از دست بچه ها قایم کرده بودم!_نشستم تا بقیه کتابم رو بخونم. 

البته نه که مثل یلدای پارسال هیچ دورهمی ای در کار نباشه. فردا قراره همه شام بریم خونه مامان این ها و بعدش هم بساط شب چله ای ببریم برای عروس جدید. البته من قراره بعد از مدرسه بچه ها برم تا با کمک مامان خوراکی های شب یلدا و خرید های عروس کوچیکه رو تزیین کنیم! باشد که شب خاطره انگیزی شود!