512

از مشکلاتی که تو سال های اخیر باهاش مواجهم و انگار از عوارض دهه ی چهارم زندگیه، یه جور نیمچه افسردگی فصلیه. قبل تر ها پاییز فصل محبوبم بود و کلی باهاش حال می کردم، ولی حالا بیشتر برام حس مداوم خستگی ، بی حوصلگی و خوابالودگی میاره! 

در کنار این یکی دیگه از عوارض دهه ی چهارم برای من، غالب شدن ورِ زرنگ و کاری وجودم به ورِ تنبل و بی حالشه. در نتیجه نمی تونم درست و حسابی تو این رخوت پاییزی فرو برم و یه چیزی از درون هی بهم سقلمه می زنه که با وجود بی حال و حوصلگی، یه کاری برای خودم دست و پا کنم! مثل همین امروز که مجبورم کرد بلند بشم و از روی یکی از دستوراتی که چند وقت پیش رو گوشیم ذخیره کرده بودم، برای اولین بار نون بپزم!

و بعد از گذشت یک ماه از شروع پاییز، این حال منه: جنگ مداوم و خستگی ناپذیر بین ورِ تنبل و ورِ زرنگ وجود که امیدوارم بتونم ازش جون سالم به در ببرم!

511

این روزا دلم می خواد یه کم از روزمره هایی که برام خسته کننده شده بکنم و در شرایطی که کار متفاوت خاصی نمی تونم انجام بدم، غرق بشم تو دنیای یه رمان جذاب یا یه سریال هیجان انگیز! شبا تصمیم می گیرم فردا یه روز متفاوت و باحال باشه، اما از صبح دوباره روال روتین کارای خونه و بچه ها و تموم کردن کارای نیمه کاره تا شب می کشوندم.

تازه از جمع و جور کردنای آخر شب که فارغ می شم، یادم می افته که امروز هم گذشت، غرق در روزمرگی ها!


510

یکی از معضلات بزرگی که این روزا باهاش درگیرم اینه که چرا نمی تونم زمانی که بافتنی می بافم کتاب هم بخونم! یه کار بافت رو به سفارش یکی از دوستام دارم انجام می دم و همین موقع دو تا کتابی که چند وقته دوست دارم بخونمشون هم به دستم رسیده. بافتن و خوندن رو که نمی شه هم زمان انجام داد، اگر هم بخوام برای هر دوش وقت بذارم دیگه به کارای خونه و بچه ها نمی رسم. اصلا چرا بشر باید این قدر محدودیت داشته باشه؟!

509

از من به شما نصیحت که اگر آدم حساسی دور و برتون هست، بدانید و آگاه باشید که اصولا آدمای حساس فقط برای خودشون حساسن! یعنی می تونن هر چی دلشون می خواد بهتون بگن  و هیچ منظوری هم ندارن و شما اصلا نباید بهتون بر بخوره! ولی شما باید ملاحظه شون رو بکنین و یه حرف  معمولی هم بهشون نزنین چون حساسن و ناراحت می شن و شونصد تا منظور با ربط و بی ربط از یه حرف ساده تون درمیارن! بله این جوریاس!!!

حالا بدم نمیاد مصادیقش رو هم با شرح کامل توضیح بدم، اما به جاش می گم که جهت جلوگیری از خرد و خاکشیر شدن اعصاب توسط یکی از این مصادیق، حرصم رو سر کمد لباسای به هم ریخته خالی می کنم، لباسا رو می ریزم بیرون و از اول خوشگل و مرتب می چینم سرجاشون. بعد می رم سراغ جاکفشی درهم و برهم و با یه سری جابجایی همه ی کفشا رو صاف و مرتب می ذارم کنار هم. بعدش می رم سراغ دستشویی و حسابی می سابمش...

حالا یه خونه ی مرتب هست و یه اعصابی که داره تمام سعی خودش رو می کنه که راحت باشه!

508

با هر کدوم از امور مربوط به بچه مدرسه ای داشتن بتونم کنار بیام، با این قضیه ی کاردستی و تحقیق کنار نمیام! اسمشه کار دانش آموزیه اما در اصل تکلیف والدینه و منم نه علاقه ای به انجامش دارم نه حس و حالش رو، هر چند که در هر حال آش کشک خاله اس!

امروز تو راه برگشت از مدرسه مقوا خریدیم تا ساعتی رو که از هفته پیش معلم گل پسر گفته بود و تا آخر هفته باید تحویل مدرسه داده می شد، درست کنیم. وقتی رسیدیم خونه فهمیدم یه مکعب مقوایی هم باید  بسازیم و یه کار نیمچه تحقیقی هم دارن!

در نتیجه بیشتر وقت امروز عصرم به درست کردن کاردستی و دیکته کردن تحقیق به گل پسر گذشت! در نتیجه تر شام درست نکردم و اعلام کردم باید حاضری بخوریم! دیگه کاردستی و شام که با هم نمی شه! مگه من چه قدر توانایی دارم؟! 


507

چند سال پیش که کلاسای روان شناسی سرای محله رو می رفتم، خانم مشاور مدرس، تأکید داشت برای تربیت بهتر بچه ها گاهی یه سختی هایی رو بهشون بدیم و نذاریم همیشه همه چی  براشون حاضر و آماده باشه تا لوس و نازپرورده نشن و بعدها راحت تر بتونن با مشکلات زندگی کنار بیان. یکی از مثال هاش هم این بود که همیشه بچه ها رو با ماشین شخصی نبرین و بیارین. گاهی هم رفت و آمد شون باید پیاده یا با وسایل نقلیه ی عمومی باشه. 

من به شخصه  به این مسأله خیلی معتقدم و خیلی برنامه ها رو در این مورد داشتم و دارم. همین مثال خانم مشاور رو هم زیاد پیاده کردم. خیلی روزها صبح ها گل پسر رو پیاده بردم مدرسه تا هم خودم پیاده روی کنم، هم گل پسر خیلی ماشینی نشه!  خیلی روزا هم برای رفتن به خونه ی مامان سوار مترو شدیم و ماشین نبردیم که خیلی هم مورد استقبال بچه هاس این مترو سواری!

حالا که بعد چند سال ماشین داشتن، چند ماهه ماشین زیر پام نیست و خیلی کارها و خریدهام می مونه، دیگه نمی تونم راحت سوار ماشین بشم و گاز بدم هر جا می خوام برم، واسه خریدای ضروری و  برگردوندن گل پسر از مدرسه و گردش بردن بچه ها باید پیاده راه بیافتم تو خیابونا_ اونم بعد عادت زیادی که به ماشین سواری پیدا کرده بودم_  به نظر می رسه علاوه بر سختی دادن های گهگاه به بچه ها، انگار لازم بود خودمم یه سختی هایی رو بکشم و خیلی خوش به حالم نباشه. هر چند امیدوارم این وضعیت زیاد طولانی نشه !


506

دهه ی اول محرم گذشت، با هیأت رفتن ها و عزاداری کردن ها. حالا که روضه ها و سینه زدن ها و اشک ریختن ها حالمون رو عوض کرده و ان شاءالله بخشی از سیاهی های دلمون رو پاک، می تونه یه شروع جدید باشه برای تمرین ترک عادت های بد، نهادینه کردن عادت های خوب، کارهایی که مدت هاس دنبال یه فرصت مناسبیم برای شروع کردنشون.

بسم الله!

505

پارسال همین موقع ها، یکی از دوره های اوج بد حالی بابا بود. همین روزای دهه ی اول محرم که تو خونه شون مجلس روضه برقرار بود. 

هر مجلسی که می رفتم واسه بهبود حال بابا مخصوص دعا می کردم و بعد انگار یکی به سرم انداخت که نذر کنم. من چندان اهل نذر کردن نیستم. یعنی این طوری که نذر کنم اگه حاجتم برآورده شد فلان کارو انجام بدم. معمولا بر عکس این عمل می کنم، یعنی یه کاری رو انجام می دم تا حاجتمو بگیرم. اما این بار به دلم افتاد که نذر کنم اگه تا پایان ماه صفر حال بابا بهتر شد، سال بعدش برای بچه هایی که میان روضه، یه چیزی بگیرم و بهشون بدم. خوراکی هم نه! یه چیزی که موندگار باشه و  بشه یادگاری مجلس روضه.

شکر خدا بعد چند وقت حال بابا خیلی بهتر شد و نزدیک محرم که رسید این مسأله ی ادای نذر پارسالی، همین جور یه گوشه ی ذهن من بود تا روزی که با جاری جان رفتیم پارچه فروشی برای خرید پارچه مشکی لباس محرم خانوم کوچولو. سر راه از جلوی یه فروشگاه بزرگ کتاب و لوازم التحریر رد شدیم و جاری جان گفت این جا تازه باز شده و خیلی چیز میز داره و این شد که بعد خرید پارچه، رفتیم اون جا و کلی وقت بین کتابا و لوازم التحریر و ... گشت زدیم و منم همه چی رو دقیق وارسی می کردم تا یه چیز مناسب پیدا کنم  برای هدیه دادن به بچه هایی که میان مجلس روضه ی خونه مامان اینا.

بالاخره بعد کلی بررسی، یه سری دفتر نقاشی گرفتم برای بچه های کوچیک و یه سری کتاب داستان پیامبران برای بچه مدرسه ای ها. دیروز کاغذ کادو گرفتم و کتابا رو کادو پیچ کردم تا برای امروز که شروع مجلسه با این نیت که عنایت امام حسین (ع) بیشتر شامل حالمون باشه.


خیلی ازتون التماس دعا دارم رفقای نازنین.


504

بعدها چندین هفته، امروز یه ساعتی رو کنار گلدونام تو بالکن فسقلی مون گذروندم. از تعطیلات عید که با شازده رفتیم بازار گل و یه سری گیاه و گلدون و تخم سبزی و... گرفتیم و یه صفای اساسی به بالکن دادیم و حسابی خوشگلش کردیم  _کاری که سال ها بود می خواستم انجام بدم!_  بیشتر روزا چند ساعتی رو تو بالکن و کنار گلدونا می گذروندم. آبشون می دادم، برگای خشکشون رو جدا می کردم، می نشستم اون جا، کتاب می خوندم و چای عصرونه مو می خوردم و کلی حالم عوض می شد! 
اما از اواخر تابستون بس که همه چی قر و قاطی شده بود و کارام زیاد، فرصتی برای بودن پیش گلدونام پیدا نکرده بودم تا امروز که دلم یهو براشون تنگ شد! وقتی آب پاش بزرگ رو آب کردم و رفتم برای آب دادنشون، تصمیم گرفتم یه حال اساسی هم به بالکن و گلدونا بدم. برگای زرد رو جدا کردم. رزها رو که دیگه خشک شده بودن و هیچ چاره ای بهشون افاقه نکرده بود از ریشه درآوردم و گلدوناشونو گذاشتم کنار، ساکولنت ها رو جابجا کردم و گذاشتم جای رزها، خاک زیرگلدونی ها رو تکوندم و  بالکن رو یه جاروی  اساسی کشیدم. زیر انداز رو هم که حسابی خاکی شده بود جمع کردم تا بشورمش. 
کار کردن با خاک و رسیدگی به گل و گیاه از اون چیزایی که می تونه حال آدم رو خیلی خوش کنه! باید از آخرین فرصتای خوب بودن هوا استفاده کنم و تا سرد نشده و مجبور نشدم گلدونا رو بیارم توی خونه، از بالکن و هم جواری با گلدون ها استفاده کنم!

503. هم شاگردی سلام

ساعت هفت صبح، با گل پسرِ مرتب و اتو کشیده، پیاده راه افتادیم سمت مدرسه. تو راه انواع و اقسام بچه مدرسه ای در اندازه و مدل های مختلف رو دیدیم که هر کدوم به یه سمت می رفتن! ورودی مدرسه رو گلدون چیده  و دم مدرسه رو آب پاشی کرده و پلاکارد زده بودن. همه چیز آماده برای شروع سال تحصیلی!

گل پسر که وارد مدرسه شد، من یه کم کنار در تو اون حال و هوای اول مهر موندم و مشغول تماشا شدم که از بلندگو سرود هم شاگردی سلام پخش شد. این قدر حس نوستالوژیک عمیقی داشت که یهو بردم به بیست و اندی سال پیش، تو حیاط دبستانی که اون زمان می رفتم و حالم کلا عوض شد! حالا نه این که دلم برای مدرسه تنگ بشه یا هوس  کلاس و درس بیافته به جونم، صرفا یه تجدید خاطره بود و من خوشحالم که دیگه نباید برم مدرسه!