863

گل پسر یک اردوی کوهنوردی یک شبه داشت و بعد برگشتنش هم خانوم کوچولو رفت خونه مادربزرگش و سه شب اونجا موند. 

این نبودن بچه ها که بعد مدت ها اتفاق می‌افتاد در کنار نبودن شازده حس دلگیر عجیب و غریبی داشت و منو برد به سال های آینده ، زمانی که بچه ها خونه مون رو ترک می کنن و می رن دنبال زندگی خودشون و معلوم نیست چند وقت یک بار بتونم ببینشمون. وقتی پیر و از کار افتاده و تنها بشم و شاید هم مجبور بشم باقی عمرم رو در خانه سالمندان سپری کنم... وقتی تو عمقش رفتم حس کردم ترسناکه! برای همین سعی کردم حواسم رو از این افکار مزاحم پرت کنم. نشستم سر خیاطی تا پیرهن پروانه ای چین چینی نیمه کاره خانوم کوچولو رو بدوزم. که وقتی برگشت خونه لباسش آماده باشه و ذوق کنه!

حالا هم خانوم کوچولو برگشته خونه هم شازده و من بیشتر از قبل حس می کنم بودن یک خانواده دور هم چه احساس خوب و امنی می تونه داشته باشه!


860

فکر می کنم به مرضی مبتلا شدم به نام احتمالی جنون دور ریختن! چندین روزه کابینت و کمد خالی می کنم و هر چیزی به چشمم میاد که مدتیه استفاده نشده و احتمال استفاده اش هم به زودی نمی ره رو روانه کیسه زباله می کنم! سراغ جاهایی رفتم که چند ساله بهشون کاری نداشتم و با دست و دلبازی هر چی تونستم از‌ داخلشون بیرون ریختم. اینا جدای از پاکسازی هاییه که اسفند ماه در پروسه خونه تکونی انجام داده بودم!

حالا نه که خیلی کدبانو و مرتب و منظم شده باشم! در واقع قدر برای عملی شدن تغییرات مورد نظرم صبر کردم که از نظر روحی کلافه شدم و وقتی برنامه تعویض خونه هم که اخیرا سفت و سخت دنبالش بودم به حالت تعلیق در اومد، جنون مزبور گریبانم رو گرفت!

البته از این مریضی جدید خیلی هم راضیم، هم خونه مون حسابی مرتب و خلوت شده هم کلافگی و سردرگمی من تا حد زیادی آروم!


859

بعد یک روز پرکار و در واقع روزهای پرکار اخیر که بعد تعطیلات نوروز و ماه مبارک به انجام کلی کار عقب افتاده سپری شده، حالا که اعلام کردن مدارس هم به خاطر آلودگی گرد و خاکی! تعطیله_ اگه بخت یاری کنه و کلاس مجازی نذارن البته!_ با بسته کرانچی که تو خرید امروز برای خودم گرفتم، ولو شدم و نماوا رو دنبال یه فیلم خوب بالا پایین می کنم. می خوام تا پاسی از شب فیلم ببینم، خوراکی بخورم، استراحت کنم و ذهنم شلوغم رو خالی! چیزی که خیلی بهش نیاز دارم.

857

همیشه یکی از فانتزی هام این بود که برای تولدم سورپرایز بشم، حالا به هر شکلی! اما اینم از اون فانتزی هایی بود که مثل خیلی دیگه از فانتزی های ذهنیم هیچ وقت فکر نمی کردم تحقق پیدا کنه، فکر نمی کردم تا چند شب پیش که چهار روز زودتر از روز تولدم، وسط کارهام برای مهمونی افطار فردا شبش _که پاگشا کنون داداش کوچیکه هم بود_ و به هم ریختگی های هورمونی و ضعف جسمی که تا دم اذان مغرب تو مطب دکتر زنان معطلم کرده بود، یه دفعه زنگ در رو زدن و در کمال تعجب و ناباوری و گیجی من، پنج دوست نازنینم با کیک و فشفشه و در حال خواندن تولدت مبارک وارد خونه شدن!!!  

با این که دوستان هم با عوض شدن برنامه و بعد کلی تردید که اصلا در اون وضعیت من  بیان خونه مون یا نه اومده بودن، من به معنی واقعی کلمه سورپرایز و شاد شدم! یه آنتراک چند دقیقه ای گرفتم که لباس عوض کنم و یه دستی به سر و صورتم بکشم تا از رنگ پریدگی دربیام و تو عکسا قشنگ بیافتم! بعد اومدم و با هم عکس انداختیم فیلم گرفتیم کیک خوردیم و مختصری شلوغ بازی درآوردیم. یک عطر خوشبو و خوشگل هم هدیه گرفتم و بعد حدود یک ساعت  دوستام راهی خونه هاشون شدن که به سحری درست کردن برسن البته که من تعارف زدم برای سحری بمونن!

بله و این سورپرایز مختصر و مفید تونست تولد سی و هشت سالگی من رو یکی از خاطره انگیز ترین سال روزهای تولدم کنه، هر چند امروز که در اصل تولدم بود هیچ خبر خاصی جز گرفتن چند تا تبریک تو واتساپ و پیامک از طرف بانکم و تلفن مامان نبود!


854

اذان مغرب رو که گفتن سریع افطار کردم، افطار اولین روزه مستحبی بعد از سال ها که روزه های قضا به گردنم بود و بالاخره به لطف خدا رجب امسال آخرین روزه قضا ادا شد! بعد لباس پوشیدم و با خانم کوچولو راهی مسجد محل شدیم. بعد دو سال دور بودن از مراسم و حال و هوای نیمه شعبان امسال دلم بدجوری دنبالش بود! یک سخنرانی خوب و مولودی خوانی پرشور در حیاط مسجد، پذیرایی در ایستگاه صلواتی جلوی مسجد و خرید عیدی برای خانم کوچولو، بعد هم خوردن یه پلو قورمه سبزی جا افتاده برای شام و چای و کیک سیب و دارچین گلی پز برای دسر کنار شازده که امشب بالاخره کار رو تعطیل کرد و به آغوش گرم خانواده برگشت، یک شب عید دوست داشتنی و دلچسب رو رقم زد!

مهم تر از همه این ها  برام حال معنوی قشنگ امشب بود، حالی که چند وقت ازش دور بودم و خیلی لازمش داشتم و انگار عیدی مخصوص امام مهربونم بود!

دیگه از یک شب نیمه شعبان چی می شه خواست غیر از برآورده شدن دعای فرج؟

الحمدلله

عیدتون مبارک رفقا! 


851

جذاب ترین قسمت خونه تکونی از نظر من دور ریختنه، خصوصا دور ریختن با دست و دلبازی فراوان. کاری که من دیروز تو اتاق بچه ها انجام دادم! کلی اسباب بازی و کتاب رو پاکسازی کردم. قسمتی رو که دیگه به دردشون نمی خورد گذاشتم که بفرستم برای بچه یکی از دوستان، اونایی هم که خراب و از ریخت افتاده و کج و کوله شده بودن به اضافه کلی کاغذ پاره و تکلیف مدرسه و کتاب های کمک آموزشی استفاده شده ریختم توی چند کیسه بزرگ و قفسه ها و کشوها رو بعد دستمال کشیدن دوباره خوشگل و قشنگ چیدم! این یکی از کارهای بزرگی بود که چند ماهه تو فکر انجامش بودم و حالا انگار یه قورباغه گنده رو قورت دادم! جز این اتاق خواب خودمون رو هم روز قبلش تکوندم، امروز هم بخش هایی از آشپزخونه رو، برای شستن اساسی سرویس های بهداشتی جرمگیر خریدم و همین جور آهسته  و پیوسته می رم جلو ببینم تا کجا طاقت میارم!

درسته که حس و حال خونه تکونی نمی اومد و هی می‌انداختم پشت گوش، اما حس کردم جهت تمدد اعصاب و آرامش گرفتن به انجامش نیاز دارم، جدای از بحث نیاز خونه به تمیز شدن! تا حد زیادی هم جواب داد و این چند روزه که مشغول کار بودم اعصابم راحت تر بود. امروز هم که مثلاً خواستم یه کم استراحت کنم، دیدم دارم دچار هجوم افکار منفی و حال افسردگی می شم دوباره بلند شدم رفتم سراغ آشپزخونه!

البته که کارهای خیلی جالب تر و مفرح تری برای تمدد اعصاب هست، مثل مسافرت رفتن و خرید کردن. اما خب در شرایط فعلی و در دسترس نبودن این آپشن ها و با توجه به این که شازده هم این هفته کلا سرکاره و و روز عید هم خونه نمیاد، تنها کاری که از دستم بر میاد همین خونه تکونیه!


عیدتون مبارک رفقا

ان شاالله زیارت مدینه و مکه به زودی روزی همه مون بشه!

849

چهار کلاف کاموای قرمز خونی براق از برند محبوبم گرفتم و مدلی رو که یک هفته تمام با زیر و رو کردن اینستاگرام برای بافت یک بلوز مجلسی طور برای خودم پسندیدم رو سر انداختم.‌ از همون دفعاتیه که دنبال مدل گشتن و بافتن، بیشتر برام جنبه تمدد اعصاب داره تا نیاز! هر چی نباشه زندگی یادم داده که دنیا نه شادی و خوشیش موندگاره و نه غم و ناراحتیش، که در پس اتفاقات ناخوشایند هم حکمتی هست و درسی و شاید اصلا خیر و برکتی. اصلا همین که این قدر بزرگ شدم که اینا رو درک کنم و بپذیرم و نذارم وضعیت جدید پیش اومده در خانواده_ که امیدوار بودم پیش نیاد_ به همم بریزه جای بسی شکر داره!

 همراه برگ های برجسته ای که با دقت می بافم، افکار مزاحم رو پس می زنم و سعی می کنم خوش بین باشم که شاید وضعیت جدید بهتر هم باشه و آرامش بیشتری همراه داشته باشه. به امید خدا! 

846

اوایل پاییز بعد از تحویل دادن دو تا سفارش بافتی که داشتم، از گل پسر و خانوم کوچولو پرسیدم چی دوست دارین برای امسالتون ببافم؟ چون طی دو سال اخیر به خاطر خونه نشینی براشون نه لباس زمستونی بافته و نه خریده بودم و به لباس گرم جدید نیاز داشتن. گل پسر که از همون اول با اخم های نیمه در هم اعلام کرد هیچ خوشش نمیاد دست بافت های منو بپوشه! _خیلی هم دلش بخواد!_ خانم کوچولو هم که قصد داشتم یه پانچو با قلاب براش ببافم، بعد کلی زیر و رو کردن مدل ها در اینستاگرام آخرش گفت من اصلا نمی دونم، اصلا نمی خواد هیچی ببافی! این شد که فصل سرد امسال رو من بعد سال ها بیشتر برای خودم بافتم! 

جرقه اولین بافت رو یکی از دوستان زد که عکس یه اشارپ خیلی خوشگل تو اینستاگرام برام فرستاد و پرسید این مدل رو بلدم و می تونم بهش یاد بدم که برای خودش ببافه؟ بعد از جواب مثبت من و کلی حرف راجع به بافت و نوع کاموا و غیره، دوستم اون اشارپ رو برای خودش نبافت! اما هوسش به دل من افتاد که یکی ازش برای خودم ببافم و بافتم! 

تا بافت اشارپ نازنینم تموم شد، تو خرازی محل یه سری کامواهای چند رنگ خیلی خوشگل دیدم که عاشقشون شدم و فکر کردم هر جوری هست باید یه چیزی با این ها ببافم! اولش می‌خواستم یه ژاکت برای خانم کوچولو ببافم اما چون استقبال نکرد فکر کردم اصلا چرا برای خودم نبافم؟ من که چند ساله دلم یه ژاکت بافتنی می خواد! خصوصا که آموزش یه مدل ژاکت خوشگل و نسبتا سریع رو‌ هم تازگی تو اینستاگرام دیده بودم و هم‌ زمانی پیدا شدن یه مدل جذاب و یه کاموای خوشرنگ یعنی که حتما باید دست به کار بافت بشی! این یکی خیلی سریع و زودتر از حد انتظارم بافته شد، یعنی در حدود تقریبا یک هفته که روز و شب مشغولش بودم و نتیجه کار هم بسیار زیبا و دوست داشتنی از کار در اومد!

این دو تا بافت هم خیلی حس و حال خوبی بهم داد، هم دستم رو که چند وقتی بود سمت بافتن نمی رفت دوباره حسابی گرم کرد، طوری که دوباره 

دنبال یه مدل خوب دیگه بودم تا برای خودم ببافم و مدل رو هم پیدا کردم اما خانوم کوچولو هم بالاخره این مدل رو پسندید و خواست برای اون ببافم اونم با رنگ بنفش و صورتی! دوباره با همدیگه راهی خرازی محل شدیم و از بین کامواهای رنگی رنگی یه بنفش تیره، یه صورتی روشن و یه صورتی تیره رو با هم انتخاب کردیم تا یک پالتوی موتیفی خوشگل و خوشرنگ  براش ببافم و چند روزی هست که مشغول بافت موتیفم. امیدوارم نتیجه این یکی هم مثل کارهای قبلی خوب و دلچسب از کار دربیاد!


+تصویر بافت ها در صفحه اینستاگرام و کانال تلگرام موجوده. لینک هر دو  رو هم در قسمت پیوندهای روزانه می تونین ببینین.

840

به طرز عجیبی دلم می خواد به یه جور خواب زمستانی فرو برم! این جوری که کل روز ولو باشم روی تخت، زیر پتوی مخملی و چسبیده به شوفاژ فقط فیلم ببینم، کتاب بخونم و نهایتا بافتنی ببافم! خب البته تا حد ممکن هم سعی می کنم در این حالت باشم، یعنی به جز مواقعی که باید خانم کوچولو رو ببرم مدرسه و بیارم، غذا درست کنم، ظرف ها و لباس ها رو بشورم، خونه رو تمیز و مرتب کنم، به کارهای بچه ها برسم و مواردی از این قبیل در همین وضعیت هستم!!! وضعیتی که نمی دونم تا کی ادامه دار خواهد بود، اما با این هوای آلوده و آسمان طوسی تهران، هوایی که ساعت پنج عصر تاریک می شه و سرمای نوسان دار هوا حالت بهتر‌ جایگزینی رو براش سراغ ندارم!

838

صبح که تو هوای گرفته و سرد بارونی به زور خودم رو از زیر پتو و تخت کشیدم بیرون تا بچه ها رو برای کلاس هاشون بیدار کنم، یاد حرف میم افتادم که دیروز موقع جمع کردن وسایل و بستن چمدون ها برای برگشت در حالی که آه می کشید گفت: « حیف چه زود تموم شد! دوباره باید برگردیم سر زندگی های کوفتی مون!»
آخر هفته گذشته رو یک سفر کوتاه همراه دوستان به باغ پدر یکی شون رفتم. اولش اصلا قصد رفتن نداشتم حتی تا صبح روز سفر! اولش به خاطر این که شازده تنها نمونه و بیشتر به خاطر بی حال و حوصلگی و بی اعصابی مفرط خودم گفته بودم نمیام. اما بعد از یک صحبت تلفنی مفصل پر از گله و شکایت از بچه ها و باقی مسایل به نظرم شازده ترجیح داد تنها بمونه تا یه زن بی اعصاب رو تحمل کنه، برای همین هم اصرار اکید کرد که همراه دوستام راهی بشم! اما من هیچ جوره رمق جمع و جور کردن و برداشتن وسیله برای سفر در خودم رو نمی دیدم. صبح که دوباره دوستان آخرین اصرارهاشون رو کردن دیدم در هر حال دور شدن چند روزه از فضای خونه و عوض شدن حال و هوا رو به شدت لازم دارم. این بود که در عرض دو ساعت آماده شدم و ساک بستم و بالاخره بعد از تموم شدن کلاس های بچه ها یکی از دوستان اومد  دنبالم‌ و راهی شدیم.
سه روز بودن در کنار دوستان، چرت و پرت گفتن و خندیدن و درد دل کردن و بزن و بکوب راه انداختن و تولد گرفتن و مسایلی از این قبیل، تونست حال و هوای من شاکی از زمونه را تا حد زیادی سر و سامون بده. بعد از برگشت در  یک اقدام بی سابقه همه وسایل و لباس ها رو برای یک روز کامل کنار در ورودی ول کردم و تازه امروز بعدازظهر بعد یه خواب و استراحت حسابی رفتم سراغ جابجایی و شستشو!
نتیجه این آنتراک کوتاه هم این
 که تصمیم گرفتم توقع بالایی که مدت هاست از خودم دارم رو یک مقدار پایین بیارم و به خودم راحت تر بگیرم، بلکه بتونم بیشتر و بهتر زیر فشارهای زندگی دووم بیارم!