618

هر سال تا محرم نیاد و پرچم های عزا رو نبینی و صدای روضه رو نشنوی، نمی فهمی دلت چه قدر مرده، چه جوری سرگردون و گم شدی تو روزمرگی ها و تکرار ها، که چه اندازه بد حالی.  گوشه ی مجلس عزای امام حسین که می شینی، «السلام علیک یا ابا عبدالله» که می گی، روضه که گوش می کنی و اشک می ریزی، تازه می تونی خود گم شده ات رو پیدا کنی، سنگات رو با خودت وابکنی و ببینی کجای این دنیا وایستادی. اشک ها سیاهی های دلت رو می بره و سلام دادن هایی که حتما پاسخی هم داره، حالت رو خوب می کنه و پشتت رو گرم. دهه ی اول هر محرم که می گذره، انگار یه خود تازه درونت متولد می شه. خودی که پاک و مهربون و قرص و محکمه و باید مراقبش باشی که همین طور بمونه، به مدد امام حسین (ع)...


618

اون روز صبح وقتی با صدای مامان از خواب بیدار شدم، از ذهنم گذشت بالاخره روزش رسید. البته خواب که نه، چند چرت منقطع چند ماهی بود که شب ها خواب درست و حسابی نداشتم و حالا تازه می خواست خوابم عمیق بشه که مامان صدام کرد، در حالی که  می گفت زود باشین، دیر می شه! به نظر من که دیر نمی شد. ساعت هفت و نیم صبح بود و دکتر گفته بود ساعت هشت بیمارستان باشم، اما از نظر من دیرتر رفتن هیچ موردی نداشت وقتی دکتر گفته بود خودش حدود یازده میاد. البته مامان با من موافق نبود! می گفت ممکنه بیمارستان شلوغ باشه و مقدمات قبل عمل طول بکشه و اصلا وقتی دکتر یه ساعتی رو برای حضورم تعیین کرده باید همون موقع بیمارستان باشم ولا غیر!  از قبل هم گفته بود شب رو خونه ی اون ها بخوابیم که به بیمارستان نزدیک تره تا صبح به موقع برسیم و ما هم اطاعت امر کرده بودیم.

بلند شدم، لباس پوشیدم و ساکم رو برداشتم. ساکی که از دو ماه قبل آماده اش کرده بودم. یه پتوی نوزادی شیری توش بود، یه سرهمی سایز صفر لیمویی که روش چند تا زرافه تکه دوزی شده بود و چند تا خرده ریز دیگه.

با شازده و مامان سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان.  روز بیست و دوم شهریور ماه سال هشتاد و هشت، روزی  که چندین  ماه منتظرش بودیم  و از یک هفته قبل تعیین شده بود برای به دنیا اومدن پسرم.

وارد بلوک زایمان که شدم دیدم فقط منم با دو تا ماما و یه بهیار. شنیده بودم که اون جا بیمارستان خلوتیه اما فکر نمی کردم خلوتیش در حدی باشه که فقط خودم باشم و خودم! یکی از ماماها گفت خیلی زود اومدم ،سه ساعت تا اومدن دکتر مونده و یک ساعت قبل عمل هم می اومدم کارام انجام می شد! رفتم تو یکی از اتاق ها، لباس بیمارستان رو پوشیدم، فرم های مربوطه پر شد و ازم آزمایش گرفتن. هنوز بیشتر از دو ساعت تا زمان عمل مونده بود، هیچ زائوی دیگه ای  اون جا نبود تا دو کلام باهاش حرف بزنم و اجازه ی اومدن مامان و  شازده رو هم به بلوک زایمان نمی دادن. حوصله ام داشت سر می رفت! بالاخره از یکی از ماماها خواستم از مامان که بیرون نشسته بود برام قرآن بگیره و تا نزدیک اومدن دکتر قرآن خوندم. 

وقتی خبر دادن دکتر اومده، کلی خوشحال شدم! جدا از هیجان به دنیا اومدن گل پسر ، از اون بلوک زایمان کسل کننده خلاص می شدم! رفتم روی  برانکارد و پیش به سوی اتاق عمل. شازده و مامان  همراهیم می کردن، شازده فیلم می گرفت و می پرسید چه حسی داری؟! خوشحال بودم و استرس چندانی برای زایمان نداشتم. اشتیاق دیدن گل پسر و به سر اومدن انتظار چندین ماهه به همه چیز غلبه داشت و من لبخند به لب وارد اتاق عمل شدم. یه اتاق بزرگ و پر نور و آبی رنگ با پرسنل آبی پوش خوش رو که خیلی فرق داشت با اتاق عمل های سبز و گرفته ای که تو فیلم و سریال ها دیده بودم! همین اتاق عمل خوش منظره، اون یه کم استرسی رو هم که داشتم از بین برد. منتقل شدم روی تخت جراحی و سؤال مهمم رو پرسیدم: روش بیمارستان برای سزارین بی هوشی عمومیه یا بی حسی موضعی؟ برام  مهم بود چون از وقتی قرار بر سزارین شده بود، می ترسیدم  موقع تولد پسرم بی هوش باشم، نبینمش و اولین صدای گریه اش رو نشونم! و وقتی گفتن  بی  حسی، یه نفس راحت کشیدم.

دکتر بی هوشی اومد و تزریق ماده ی بی حسی رو  از کمرم انجام داد، بعد دراز کشیدم و  همراه دکتر و پرسنل اتاق عمل منتظر موندیم تا از کمر به پایینم کاملا بی حس بشه. اولش مثل خواب رفتگی پا بود و بعد دیگه هیچی حس نمی کردم. یه پرده کشیدن جلوم و عمل شروع شد. سعی می کردم به عملیات  اون طرف پرده و شکم شکافته شده ام فکر نکنم و فقط منتظر یه چیز بودم، شنیدن صدای گریه ی گل پسر و خیلی طول نکشید که شنیدمش، یکی از قشنگترین صداهای عمرم. یهو انگار همه ی حس های قشنگ دنیا ریخت تو وجودم، قلبم از جا کنده شد و اشکم جاری. پرستار گفت یه پسر بور و سفیده و فکر کردم پس شبیه شازده اس! آوردش کنارم، پوشیده شده از خون و ورنیکس و همه ی وجودم چشم شده بود برای دیدنش و زبونم قفل که بگم بذارنش تو بغلم...

گل پسر رو بردن برای شستشو و چکاپ و من رو بعد از بخیه زدن فرستادن بخش ریکاوری. اون جا فقط منتظر رفتن به بخش بودم تا بتونم پسرم رو بغل کنم و یه دل سیر نگاه! از شدت غلیان احساسات بود یا اثر ماده ی بی حسی که نفهمیدم چه قدر گذشت تا منتقل شدم به بخش، در حالی که شازده و مامان همراهیم می کردن و  شازده هم چنان فیلم می گرفت و با هیجان از حس و حالم می پرسید!

درد داشتم و ضعف، اما بغل کردن و بوییدن گل پسر و تماشا کردنش موقع شیر خوردن  اون دردها رو برام کمرنگ می کرد و همون طور که با لبخند و بغض بهش نگاه می کردم، با خودم می گفتم  ارزش این درد کشیدن ها رو داره... 


حالا نُه سال از اون روز می گذره و گل پسرم داره مرد می شه! امشب وقتی تو پیرهن مشکی آماده برای هیأت رفتن دیدمش، دلم غنج زد! گرفتمش توی بغلم و گفتم مامان رو خیلی دعا کنی ها! و وقتی همراه روضه خون می خوندم: «بی سر و سامان توام یا حسین، دست به دامان توام یا حسین» سپردمش به دست امام مهربونمون تا برای همیشه پشت و پناه و نگهدار گل پسرم باشه...

617

این پنج  روز اول محرم که تو خونه ی پدری مراسمه، ساک بستم و اومدیم این جا موندیم که کمک حال مامان باشم. پنج روز فارغ از روز مره های معمول در خدمت مجلس امام حسین (ع). 

هر شب بعد از تموم شدن مراسم همه ی خانواده دور هم جمعیم. برادرها میان و شام رو دور هم می خوریم. شب ها با بچه ها  تو اتاق داداش وسطی که بعد از عروسیش خالی مونده می خوابیم. پنجره ی بزرگش رو باز می دارم، باد خنک میاد و صدای آواز جیرجیرک که یه حس رهایی و آرامش داره برام! از برکات و حس های خوش جانبی روضه ی امام حسین! 

دعا می کنم مامان و بابا سال های سال زنده و سلامت باشن و مجلس اهل بیت تو خونه شون برقرار، ان شاءالله.


616ّ. سلام بر محرم

چای با گل و هل دم کرده ایم، خرما را در ظرف چیده و روی میزها قندان و دستمال کاغذی گذاشته ایم. دیشب همه جا را پارچه ی سیاه و پرچم های مشکی زده ایم و حالا نشسته ایم به انتظار رسیدن عزاداران اولین روز مجلس روضه ی محرم در خانه ی پدری.


اگر به چیزی برای رستگاری امید داشته باشم، که در دنیا خیر و برکت و حال خوب بدهد و در آخرت مایه ی نجات و آمرزش شود، همین ایام و مجالس و روضه هاست، که امام بزرگواری که چراغ هدایتش از همه پر نور تر و کشتی نجاتش از همه بزرگتر است، با لطف و عنایت عالم گیرش دست های خالیم را بگیرد و پر برگرداند...


«السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین»


التماس دعا رفقای نازنینم!


615

زمان بچگی، عاشق بیرون رفتن و گردش و بازی کردن تو پارک بودم. کلی ذوق می کردم که مامان ببردمون پارک و تاب و سرسره سواری کنیم. اون وقت چرا بچه های الان رو باید با ناز کشیدن برد گردش؟! از صبح تو خونه مشغول کار بودم. کارای خونه و انجام سفارشات تریکوبافی یکی از دوستان. طرف های عصر خسته و کلافه، به بچه ها پیشنهاد دادم که بریم بیرون. بریم کوله پشتی هاشون رو که هفته پیش داده بودم برای تعویض زیپ تحویل بگیریم و بعد هم بریم پارک، اونا بازی کنن و منم بشینم روس نیمکت کتاب بخونم. اما زهی استقبال! گل پسر که اساسا نظرش این بود که دیگه بچه نیست که بخواد بره پارک بازی کنه! خانوم کوچولو هم سر انتخاب لباس بیچاره ام کرد! اولش می خواست با یه تیشرت سوراخ بیاد، بعد رفت یه لباس آستین بلند کلفت انتخاب کرد، وقتی گفتم این گرمه خواست پیرهن مهمونیش رو بپوشه! هر لباسی هم که از نظر من مناسب بود دوست نداشت! گل پسر هم هی می پرسید من چی بپوشم و  نمی دونم چرا متوجه نمی شد  یه تیشرت و شلوار ساده یعنی چی؟! آخر سر وقتی خسته تر و کلافه تر از قبل گفتم مگه می خوایم بریم عروسی که این قدر به خاطر انتخاب لباس اذیت می کنین و  اعلام کردم اصلا  بیرون نمی برمشون و خودم میرم یه دوز می زنم تا حال و هوام عوض بشه، تند و سریع لباس پوشیدن و اومدن جلوی در! منتها دیگه دم غروب شده بود و به پارک رفتن نمی رسیدیم. فقط رفتیم کیف هاشون رو گرفتیم و برگشتیم خونه و  مشغول شام درست کردن شدم!

614

خورشت قیمه بار گذاشته ام برای ناهار، باز پیاز داغ فراوان، رب و پوره ی گوجه فرنگی سرخ شده، زعفران و هل و گلاب. برنج ریخته ام داخل پلوپز که یک کته ی فردا اعلا بسازم. شازده سبزی خوردن خریده و با بچه ها پاکش کرده ایم، شسته ام و گذاشته ام آبش برود. لیمو عمانی های خیس کرده را می ریزم داخل خورشت و حالم خوش می شود از عطر خورشت و برنج که فضای آشپزخانه و کل خانه را برداشته! بشقاب و قاشق و لیوان ها را می چینم روی میز آشپزخانه و کتری را آب می کنم برای چای بعد از ناهار. تا چند دقیقه ی دیگر باید همه را صدا کنم بیایند دور هم ناهار بخوریم. یک بعد از ظهر پنج شنبه ی آرام و دوست داشتنیست...



613

هر سال روز عید غدیر، به افتخار سادات بودن مادر شازده یه مهمونی ناهار فامیلی تو خونه ی پدری شازده برقراره. امسال هم به رسم  هر ساله از صبح تا عصر در خدمت خانواده ی همسر گرامی بودیم! دیدارها رو تازه کردیم و گفتیم و شنیدم و خندیدیم و البته در جهت پذیرایی از مهمانان محترم تلاش بسیار نمودیم!

عصر خسته و وارفته به منزل مراجعت کردیم، شازده به یه جلسه ی کاری رفت، بچه ها مشغول دیدن کارتن شدن و منم روی تخت ولو شدم، با لپ تاپ رفتم سراغ فیلیمو و چند تا فیلم پشت سر هم دیدم تا خستگی ها رو بشوره ببره که تا حد زیادی هم مؤثر بود!

تنها اقدام عیدانه ای که تونستم انجام بدم، این بود که وقتی شازده زیر بار سفر رفتن تو این تعطیلات نرفت، شب عید بکشونمش تو خیابونا به دور دور و خرید، بلکه دلم باز بشه و احساس عید بهم دست بده که خب اینم تا حد بسیاری مؤثر واقع شد!


راستی با اندکی تاخیر عیدتون مبارک رفقا!


612

اواخر مهمونی دیروز، نشستیم با یکی از خانومای فامیل به صحبت درباره ی کار.  چند سالی از من بزرگتره و تو سال های بچگی خیلی با هم رفیق بودیم! دانشگاه تربیت معلم درس خونده و بعد فارغ التحصیلی هم بلافاصله شروع به تدریس تو دبیرستان کرده بود و الان ببشتر از پانزده ساله که معلمه. از مشکلات کارش تعریف کرد، سختی تدریس درسش که خیلی از دانش آموز ها ازش فرارین، تعامل با نسل جدید که چه قدر سخت و پیچیده شده، این که با وجود همه ی این احوال باید سعی کنه انگیزه اش رو بالا نگه داره و از کارش کم نذاره! 

بعد رفتیم سر کار و کاسبی من و سؤالی رو پرسید که تو این سال ها خیلی ها ازم پرسیدن! این که چرا حالا که بچه ها تقریبا بزرگ شدن، کارم رو ادامه نمی دم؟ _همراهان قدیمی می دونن که من چند سال کار وکالت می کردم_  چون می دونستم که بر خلاف اون خیلی ها می تونه درک کنه، کامل براش توضیح دادم. سختی ها و استرس و مکان و زمان نداشتن کارم که خیلی بهم فشار میاورد و خسته ام می کرد یه طرف، مهم تر این که نتونستم با وضعیت موجود سیستم قضایی کنار بیام! با ضعف ها و کم کارآمد بودنش و خیلی چیزای دیگه که این جا جای گفتنش نیست! خلاصه این که نمی تونستم اون جوری که باید و شاید، درست و اصولی و نتیجه بخش کار کنم و برای همین هم عطایش را به لقایش بخشیدم!

 گفت: راست می گی. خانواده هامون ما رو طوری تربیت کردن که درست کار کنیم، حلال رو حروم نکنیم، حق کسی رو نخوریم و... بعد با این سیستم تربیتی و اعتقادی مون نمی تونیم تن به خیلی چیزا بدیم. بعد هم با خنده گفت: در واقع ما برای سوئیس تربیت شدیم، اما باید این جا کار می کنیم!

خیلی خندیدم، خیلی متأسف شدم اما دوست دارم به جای غصه خوردن واسه این مسایل، به اون مدینه ی فاضله ای فکر کنم که یه روزی تو دنیا حاکم می شه و تو سیستم بی عیب و نقصش می شه درست و اصولی و نتیجه بخش کار کرد! روزی که امیدوارم خیلی دیر نیاد و به عمر ما قد بده...

611

انسیه رو اولین بار پنج سال پیش تو اتوبوسی دیدم که باهاش می رفتیم کربلا. از اقوام همسر دختر عمه ام بود و قبلا وصفش رو شنیده بودم. اون موقع تازه پسر پنج ساله اش رو تو یه تصادف از دست داده بود و اون سفر رو بیشتر برای این می اومد که کمی آرامش بگیره. بعد من و انسیه با دختر عمه ام که هر سه بدون همسرامون به اون سفر رفته بودیم، هم اتاقی شدیم و به سرعت نور رفیق و صمیمی! یه جذبه ی خاصی داشت که منو به سرعت سمت خودش کشید. آرامشش، اعتقادات محکم و عمیقش، تفکرات اصولیش و حرف زدن دل نشینش جوری بود که تو کم تر آدمی دیده بودم و عجیب به دلم نشسته بود. همه ی این ها در حالی بود که به خاطر پسرش عمیقا غمگین و دل شکسته بود و می دیدم که همین اعتقادات و تفکراتشه که تو اون شرایط سخت مصیبت دیدگی به داداش رسیده و سرپا نگهش داشته. یه چیز خیلی جالبش این بود که خوندن نهج البلاغه و صحیفه سجادیه جزو مطالعات روزانه اش بود و انگار جملاتی که ازشون می خوند با وجودش عجین شده بود.

حرم که می رفتیم، دوست داشتم کنارش باشم و با دعاهاش آمین بگم. یه جور دل شکسته ای دعا می خوند و مناجات می کرد که دلم می لرزید. شب ها هم توی هتل تا کلی وقت بیدار می موندیم و از این طرف و اون طرف صحبت می کردیم و می خندیدیم و خلاصه همه جوره خوش می گذشت!

بعد از برگشتمون هم چند باری با باقی همسفرها قرار گذاشتیم و دور هم جمع شدیم، اما خیلی وقت بود که ندیده بودمش  و چند شب پیش یه دفعه یادش افتادم و  دلم عجیب هواشو کرد! بعد یهویی و بی هیچ برنامه ی قبلی امروز قرار شد برم خونه ی دخترعمه ام دور همی عصرونه، که گفت به انسیه هم زنگ می زنم اگه تونست بیاد. وقتی رفتم فهمیدم قراره انسیه هم به جمعمون اضافه بشه و کلی خوش خوشانم شد و وقتی اومد حرفامون تموم نمی شد! از زمین و آسمون ، گذشته و حال و آینده، تاریخ و کتاب و روان شناسی و جامعه و ... حرف زدیم و بیشتر از همه انسیه بود که مثل یه خطیب توانا با اون لحن شیرینش صحبت می کرد و من محوش شده بودم! منی که خودم تو اکثر جمع های دوستانه بیشتر از همه حرف می زنم! و خدا می دونه که چه قدر انرژی مثبت و حال خوش ازش گرفتم و با چه توان مضاعفی به خونه برگشتم! نمی دونم منم تونسته بودم حالش رو بهتر کنم که گفت چه قدر بده که ما این قدر کم همدیگه رو می بینیم و برای خوب بودن حالمون باید مرتب همدیگه رو ببینیم؟! حرفی که خیلی خیلی باهاش موافق بودم!

610

یه تعطیلی عیدانه بیافته چهارشنبه که دور روز بعدش هم تعطیلی آخر هفته باشه، جون می ده برای سفر رفتن یا حداقل یه گردش درست و حسابی درون شهری. ما؟ تو همچین فرصتی نشستیم توی خونه بی هیچ برنامه ی خاص و جالبی! حالا جدا از بحث این که بخوای پاتو از در خونه بیرون بذاری پول فراوونیه که ناچاری خرج کنی، تمام این روزهای ما درگیر معامله ای شده که شازده می خواد انجام بده و داره زمین و زمان رو به خاطرش به هم می دوزه. بلکه بشه و این همه بدبیاری و گرفتاری های مالی سال های اخیر کمی جبران. روزمون با دیدن قیافه ی مضطرب شازده و تماس های تلفنی مکررش و جلسه های پشت سر همی که می ره به شب می رسه، حتی تو همین روز عید که قرار بود خونه باشه تا اقلا کنار هم یه فیلم ببینیم ولی نشد! 

حسابش از دستم خارجه که چند بار ازم خواسته یه دعای سفت و سخت کنم تا کارش جور بشه و یه جورایی شاکیه از این که مدل دعا کردن من برای این کار، به محکمی دعا کردن های خودش نیست! منی که بعد از کلی تلاش و جنگیدن، مدت هاس بین همه چیز زندگی، آرامش رو انتخاب کردم و توی خونه موندم، چسبیدم به خوندن و بافتن و نوشتن و دور خیلی از آرزوهای رنگارنگ رو خط کشیدم! 

حالا هم اگه دعا می کنم و از خدا جور شدن این معامله رو  می خوام، به خاطر همین آرامشه که دوست دارم شازده هم بعد مدت های طولانی استرس و نگرانی و بدبیاری تجربه اش کنه، بلکه زندگی مون شاد تر و رنگی تر بشه...