716

 ساعت‌هایی از بعدازظهر خونه ما شبیه مدرسه می شه، گل پسر می ره سراغ لپ تاپ، تکالیفش رو از سایت مدرسه برمی داره، می نویسه و می ده به من تا چک کنم و عکس بگیرم بفرستم برای معلم ها. من و خانوم کوچولو هم می ریم سراغ گوشیم، کانال مدرسه رو باز می کنم و می ریم عکس و ویس هایی که معلمشون فرستاده تا انجامشون بدیم. کارهای پیش دبستان خانوم کوچولو که بیشتر شامل نقاشی و کاردستی و اوریگامیه، یه جورایی برای منم جذاب و سرگرم کننده اس!
این روزا فرصت زیادی برای وقت گذروندن با بچه ها هست و انجام این مدل کارها هم یه جورشه. در کنارش شروع کردم به خوندن مجموعه کتاب های تربیتی «من دیگر ما» از طاقچه که خیلی وقته تو فکر خوندنش بودم.
دارم تلاشم رو می کنم که این روزا رو به شکل یه فرصت خاص ببینم برای انجام کارهای متفاوت. کارهایی که قبلا دوست داشتم انجام بدم اما فرصت یا حوصله اش پیش نیومده بود. یه فرصت برای فکر کردن درست و حسابی، تا نذارم ناراحتی و استرس شرایط به وجود اومده بهم غلبه کنه. این روزها هم روزهای جنگ با کروناس و هم روزهای جنگ با ترس و نا امیدی! روزهایی که مثل خیلی روزهای سخت دیگه ای که قبل از این بودن، بالاخره می گذرن و تموم می شن... 

713

سرگرمی این تعطیلات اجباری مون شده نظافت و خونه تکونی! اتاق خواب ها و آشپزخونه و سرویس ها رو شستم و تمیز و مرتب کردم و کلی وسیله و خرت و پرت اضافی رو بردم بیرون. حالا انگار خونه داره نفس می کشه و حالش خوب شده و کلی از انرژی های منفیش رفته!
به گل پسر پیشنهاد دادم که تو کارای خونه کمک کنه تا هم سرش گرم بشه و هم در ازاش مزد بگیره تا بتونه بازی ps4 رو که مد نظر داره بخره. روی کار اومدن پول باعث شد بفهمم پسرم چه قدر تو کارای خونه وارده و چه قدر خوب انجامشون می ده! می گرده تا کار پیدا کنه و قبلش هم مزدش رو باهام طی می کنه! حالا چند روزه تخت های مرتب با روتختی های کشیده شده، یک سینک برق افتاده، میزهای دستمال کشیده شده و در کل یه خونه مرتب و تمیز داریم که می تونه این خونه نشینی رو کمی دلپذیر کنه! هر چند حالا که دستمزدهای گل پسر داره به اندازه مورد نظرش نزدیک می شه، به نظر می رسه که این اشتیاقش به انجام کارای خونه هم فروکش خواهد کرد! 

713

سرگرمی این تعطیلات اجباری مون شده نظافت و خونه تکونی! اتاق خواب ها و آشپزخونه و سرویس ها رو شستم و تمیز و مرتب کردم و کلی وسیله و خرت و پرت اضافی رو بردم بیرون. حالا انگار خونه داره نفس می کشه و حالش خوب شده و کلی از انرژی های منفیش رفته!
به گل پسر پیشنهاد دادم که تو کارای خونه کمک کنه تا هم سرش گرم بشه و هم در ازاش مزد بگیره تا بتونه بازی ps4 رو که مد نظر داره بخره. روی کار اومدن پول باعث شد بفهمم پسرم چه قدر تو کارای خونه وارده و چه قدر خوب انجامشون می ده! می گرده تا کار پیدا کنه و قبلش هم مزدش رو باهام طی می کنه! حالا چند روزه تخت های مرتب با روتختی های کشیده شده، یک سینک برق افتاده، میزهای دستمال کشیده شده و در کل یه خونه مرتب و تمیز داریم که می تونه این خونه نشینی رو کمی دلپذیر کنه! هر چند حالا که دستمزدهای گل پسر داره به اندازه مورد نظرش نزدیک می شه، به نظر می رسه که این اشتیاقش به انجام کارای خونه هم فروکش خواهد کرد! 

711

به بچه ها گفته بودم ماه رجبه و امشب خدا دعاها رو مستجاب می کنه. گفتم خیلی دعا کنین! خانوم کوچولو پرسید چه دعایی؟ جواب دادم دعاهای خوب، از خدا چیزای خوب بخواین و برای همه دعا کنین. یه کم بعد صداشون رو از تو اتاقشون شنیدم. خانوم کوچولو دعا می کرد و گل پسر آمین می گفت:

خدایا دعا می کنم امام زمان زود بیاد.

خدایا دعا می کنم دوستام مریض نشن.

کرونا بمیره!

داداشم زودتر بره دانشگاه!

من زودتر برم کلاس اول!

آدم بدا خوب بشن و دزدی رو فراموش کنن!!! ...


دلم رفت واسه دلای پاک و ساده شون! 


امشب از اون شب های خاص خداس، شب نزدیکی فاصله آسمون و زمین و شب استجابت دعا. روزای متفاوتی رو می گذرونیم با نگرانی از یه بیماری همه گیر، با خونه نشینی و دوری از جمع، با شستن و ضدعفونی کردن های مداوم. حالا فهمیدیم تا قبل این هفته با وجود تمام مشکلات چه قدر راحت و خوش بخت بودیم! امشب برای هم دیگه، برای آرامشمون، دور شدن مریضی، حل گرفتاری و مشکلات و برای همه چیزهای خوب در حق هم دعا کنیم. 


706

دیروز صبح تا چشمش بهم افتاد دوید اومد تو بغلم و با هیجان گفت: «مامان! من میدونم امروز تولدمه!» محکم چسبوندمش به خودم، سرش رو بوسیدم و گفتم: «آره عزیزم تولدت مبارک! چه قدر خوبه که خدای مهربون تو رو به من داده!...» 
خانوم کوچولومون شش ساله شد و گل پسر اولین کسی بوده که بهش تبریک گفته و روز تولدش رو بهش خبر داده! من نقشه کشیده بودم درست تو روز تولدش که روز جمعه و تعطیلی بود و خانوم کوچولو از خیلی وقت پیش منتظرش، براش یه جشن تولد خانوادگی بگیرم اما یه هفته قبلش متوجه شدم همون روز عروسی دعوت شدیم و با این که هیچ دلم نمی خواست برم اما بنا به ملاحظات فامیلی مجبور شدیم بریم و جشن تولد کنسل شد! برای همین چیزی به خانوم کوچولو نگفته بودم تا تو یه موقعیت مناسب براش جشن بگیرم.
عروسی هم که چه عرض کنم، بیشتر مجلس سرسام بود با صدای آهنگ وحشتناک بلندی که برای حرف زدن با بغل دستیم باید در گوشش داد می زدم و اصلا بعضی مهمونا رو هم از سالن عروسی به سمت حیاط فراری داد! بیشتر چراغ ها هم تا نزدیک آخر مجلس خاموش بود. نه چیزی می‌دیدیم و نه چیزی می شنیدیم! حتی عروس رو فقط تو عکسا و کلیپی که پخش شد دیدیم نه از نزدیک! (ما فامیل نسبتا دور داماد بودیم و من قبلا عروس رو ندیده بودم.) تو تاریکی و شلوغی رقصندگان  خستگی ناپذیر که اصلا عروس پیدا نبود! آخر مجلس هم نبود که با مهموناش خداحافظی کنه و اصلا معلوم نشد کجا غیبش زد! اصلا هدف از این مدل عروسی گرفتن ها رو درک نمی کنم!


704

تمام صبح هایی که خانوم کوچولو به سختی بیدار می شه و با اخمای تو هم و لب های جلو داده می شینه سر صبحانه، انگار تصویر بچگی خودمو تو آیینه می بینم! ایشون دختر خلف مادریه که تمام سال های مدرسه و دانشگاه و بعدش رو هرگز صبح زود با انرژی و نشاط از خواب بیدار نشد و هیچ وقت با صبح زود بیدار شدن ارتباط خوبی برقرار نکرد، حتی تا همین حالا! پس جای هیچ شکایتی باقی نمی مونه و فقط سعی می کنم نفس عمیق بکشم و در مقابل بداخلاقی های صبحگاهی خانوم کوچولو صبر پیشه کنم! البته من و دخترم یه تفاوت اساسی با هم داریم. اونم اینه که من همیشه دلشوره به موقع رسیدن رو داشتم و با وجود کج خلقی  و بی حوصلگی زود حاضر می شدم و راه می افتادم سمت مدرسه، اما خانوم کوچولو هیچ عجله ای نداره و اگه به حال خودش بذارمش همین طور چسبیده به شوفاژ می شینه و تلاشی برای پوشیدن لباس مدرسه و آماده شدن نمی کنه که این اکثر مواقع کار رو به توپ و تشر می رسونه! باز جای شکرش باقیه که گل پسر در این زمینه به خانواده پدریش رفته و ژن سحرخیزی رو ازشون به ارث برده و نه فقط خودش زود بیدار می شه که در امر بیدار و حاضر کردن خانوم کوچولو هم کمک می کنه!
امروز از اون صبح هایی بود که بعد دو روز تعطیلی حسابی پشت خانوم کوچولو باد خورده بود و بیدار شدن و راهی کردنش برای مدرسه یک نوع عذاب صبحگاهی تلقی می شد! آخر هم با بیست دقیقه تاخیر به مدرسه رسید و با اخمای تو هم راهی کلاس شد. موقع تعطیل شدن اما سرحال و بود و به خواست خودش تو تکه زمین خاکی کنار مدرسه که هنوز برفاش آب نشده بود، کلی برف بازی کردیم. برفا رو با نوک کفش پاشیدیم هوا، گوله برف به هم پرت کردیم، خندیدیم و مادر دختری خوش گذروندیم! 

703

صبح که ساعت هشدار گوشیم زنگ زد، خواب‌آلود قطعش کردم تا پنج دقیقه دیگه که دوباره زنگ می زنه بخوابم. فکر کردم باید از لحاف و شوفاژ که بهشون چسبیدم جدا بشم و بچه ها رو راهی کنم و خودم برم کلاس و اوووف، چند دقیقه خواب بیشتر هم غنیمته! گوشیم که دوباره زنگ زد تو خواب و بیداری با چشمای نیمه باز یه نگاه به صفحه اش انداختم و دیدم دو تا پیامک روی صفحه اس، یه چیزایی راجع به تعطیلی مدارس! اول چشمامو باز کردم و بعد هم پیامک ها رو! یکیش از مامانم بود که نوشته بود امروز مدرسه ها تعطیله، یکی دیگه هم از مربیم که زده بود به علت بارش برف و تعطیلی مدارس کلاس امروزمون کنسله! یه کش و قوس به خودم دادم و پنجره رو باز کردم. از دیدن حیاط سفید پوش لبخند اومد روی لبم و دوباره خزیدم زیر پتو!
یک ساعت بعد گل پسر نگران میاد بالای سرم که مامان بیدار شو! مدرسه مون دیر شد! میگم برو بخواب امروز مدرسه ها تعطیله و دوباره به خوابیدن ادامه میدم! بالاخره از سر و صدای بچه ها که می خوان صبحانه بخورن و برن برف بازی بیدار میشم. شازده چای با هل و گل دم کرده، با هم صبحانه می خوریم، بچه ها لباس گرم می پوشن، یه هویج از تو یخچال بر میدارن و هیجان زده میرن تو حیاط. من نگران سرماخوردگی و سرفه هایی که چند روزه دچارشم و زانو درد چند هفته ای که تازه دو روزه با مراقبت بهتر شده هم چنان به شوفاژ چسبیدم و ترجیح می دم برف رو از پشت پنجره ببینم! این برفی که همه جا رو سپید پوش کرده و خدا کنه سیاهی ها و تلخی ها رو کم کنه و کلی از غصه ها رو با خودش بشوره و ببره... 

967

آخرین شب پاییز، اولین دندون شیری خانوم کوچولو افتاد. بنا به توصیه گل پسر دندونش رو پیچید لای دستمال کاغذی و گذاشت زیر بالشتش تا فرشته ها براش هدیه بیارن!
گل پسر تو سن و سال خانوم کوچولو که بود از همکلاسی هاش شنیده بود هر کس اولین دندونش رو که میافته بذاره زیر بالشتش، فرشته ها هم براش یه هدیه کنار دندون می ذارن. منم در نقش یه فرشته مهربون برای اولین دندون گل پسر یه مسواک و خمیر دندون عروسکی گرفتم و گذاشتم زیر بالشت کنار دندونش!
اما افتادن اولین دندون خانوم کوچولو خورد به آلودگی هوا و تعطیلات و من از خونه بیرون نرفته بودم تا براش هدیه بخرم. برای همین وقتی با هیجان دندونش رو برد تا بذاره زیر بالشتش گفتم الان چون هوا خیلی آلوده اس ممکنه فرشته ها نتونن چند روزی هدیه تو بیارن، چون کثیفی هوا اذیتشون می کنه و نمی تونن از آسمون بیان زمین! اما خانوم کوچولو هم چنان منتظر هدیه اش بود و صبح ها تا چشماشو از خواب باز می کرد زیر بالشتش رو نگاه می کرد! دیشب دیدم انتظارش داره خیلی طولانی می شه و چند تا خرده خرید هم داشتم دیگه زدم به دل آلودگی! فکر خاصی هم نداشتم که چی براش بخرم. یه سر به فروشگاه نوشت افزار نزدیک خونه زدم و چشمم به چیزی خورد که به نظرم برای خانوم کوچولو خیلی جذاب اومد، مداد با سر مدادی ایموجی. چون خانوم کوچولو جدیدا علاقه خاصی به این ایموجی های فنری پیدا کرده و ما فقط به خاطر خوشحالی دل دخترمون قبلا یه دونه به انتخاب خودش خریده و چسبونده بودیم جلوی ماشین! بین مدادها گشتم و یه دونه مداد صورتی اکلیل دار با ایموجی صورتی خندان انتخاب کردم و بعد برگشتن به خونه، وقتی خانوم کوچولو حواسش نبود بی سر و صدا گذاشتمش زیر بالشتش!
شب وقتی چراغ ها رو خاموش کرده و رفته بودیم بخوابیم صداش از پشت در اتاقمون اومد که با هیجان پرسید مامان می شه بیام تو؟! و بعد با یه لبخند پرشور و چشمایی که حتی تو نور کم اتاق برقش معلوم بود مدادش رو گرفت جلوم و گفت ببین فرشته ها برام کادو آوردن و با ذوق پرید بالا! منم با لحنی که تا حد ممکن بهش هیجان داده بودم گفتم وای خوش به حالت! چه کادوی خوشگلی! مبارکت باشه. شازده هم تبریکاتش رو اعلام کرد و خانوم کوچولو بالا و پایین پران به سمت اتاقش رفت! از صبح تا حالا شونصد بار مدادش رو دست گرفته‌ و مراتب خوشحالیش رو اعلام کرده! خیلی به حالش غبطه می خورم!!!

 

689

گل پسر رفته کنار خانوم کوچولو دراز کشیده و سفت بغلش کرده. می گم نچسب به خواهرت، تو هم مریض می شی. می گه می خوام بهش عشق بدم حالش خوب بشه! خانوم کوچولو هم می گه اصلا بهتر که گل پسرم مریض بشه! دوتایی مدرسه نمی ریم، می مونیم خونه خیلی خوش می گذره!!! 

688

اولین مریضی پاییزه اومده سراغ خانوم کوچولو، از دیشب تب و دل درد و تهوع داره و من با قطره استامینوفن، پاشویه، روغن گل بنفشه و خاکشیر با آب گرم مشغول مداوا کردنشم. امروز هم مدرسه نرفته و از صبح درازکش روی مبل هال افتاده. 
با ناله و غصه می گه: «مامان خوش به حالت که مریض نیستی!» بعد هم می خواد که دعا کنم حالش خوب بشه، همین الان هم دعا کنم! دستامو می گیرم بالا و می گم: «خدایا حال دختر منو زود زود خوب کن!» لبخند می زنه و می گه ممنون مامان! بعد هم پتو رو می کشه روی سرش و می ره به یه خواب عمیق ...