413. این همسایه های عجیب!

قبل عید نوروز امسال همسایه طبقه بالایی مون که جای پارکینگش  کنار مال ماست٬ یه ماشین شاسی بلند قدیمی اما خیلی تر و تمیز خرید. ماشین قبلیش رو گذاشت تو کوچه و این ماشین جدید رو با احترام بسیار آورد تو پارکینگ پارک کرد٬ روش چادر کشید و یه مقوای ضخیم هم زیر چادر ماشین گذاشت تا اگر احیانا ما یه وقت در ماشینمون رو با شدت باز کردیم و به ماشین اونا خورد خش نیافته!!! تو تمام این مدت هم من فقط دوبار دیدم از این ماشین استفاده بشه! یه بار  تو تعطیلات عید که باهاش چند روزی رفتن سفر٬ یه بار هم  تو تابستون رفتن عروسی و باقی این مدت ماشین چادر کشیده توی پارکینگه و همه جا  با ماشین قدیمی شون می رن!

در نتیجه من علاوه بر این که اصلا فلسفه  این سبک خریدن ماشین رو نمی فهمم٬ یه مشکل اساسی هم برام ایجاد شد: استرس موقع پارک کردن ماشینم تو پارکینگ! چون جای پارک ما  تنگه ٬ فاصله اش با ماشین مزبور کم  و  طوریه که باید کلا دنده عقب بری داخلش.  با توجه به این همه حساسیت جناب همسایه و احترامی که به ماشینش می ذاره بنده تمام این مدت با دقت‌ تمام ماشینم رو کنارش پارک می کردم تا یه وقت خط و خشی رو وجود مبارکشون نشینه!

وضعیت به همین منوال بود تا چند روز پیش که می خواستم گل پسر رو ببرم  مدرسه و به خاطر سلام نکردن به خانم همسایه روبرویی از دستش عصبانی بودم و مشغول یه سخنرانی غرا در باب لزوم سلام کردن و مودب بودن٬ موقع خروج از پارکینگ و گذشتن از کنار ماشین همسایه یهو به نظرم یه صدایی اومد! اولش فکر کردم گل پسره و پرسیدم چی کار می کنی؟ که گفت خوردی به این ماشینه! وا مصیبتا! به ماشین سلطنتی چه جوری خوردم؟! اصلا برای چی؟! به علت عجله زیاد دیگه پیاده نشدم و گفتم‌  موقع برگشت‌ نگاه می کنم ببینم چی شده. 

گل پسر رو که رسوندم و برگشتم و پارک کردم٬ به ماشین خودم نگاه کردم و به نظرم‌ سالم اومد. دیگه چادر ماشین بغلی رو کنار نزدم . به نظرمی اومد طوری نشده. خوشحال و خندون مثل آدمی که خطر بزرگی از سرش رد شده اومدم خونه و مشغول کارام شدم. اما یکی دو ساعت بعد شازده تلفن کرد و بی مقدمه پرسید: « تو زدی به ماشین فلانی؟!» و من بسیار متعجب گفتم: «چه طور؟!» معلوم شد که جناب همسایه صبح رفتن تو پارکینگ ماشینشون رو چک کردن و بعد بررسی های دقیق و دیدن خطی روی ماشین ما که من خودم در نگاه اول ندیده بودم٬ به این نتیجه رسیدن که یه برخورد بین ماشین ها اتفاق افتاده!!! به شازده تلفن کرده و گفته بود که گل گیر ماشینش شکسته و فلان و بهمان شده و کلی آه و ناله که لوازم این ماشین گرونه. وقتی هم شازده عذرخواهی کرده و گفته تمام خسارت رو می ده٬ گفته:« نه! فدای سرتون! فقط می خواستم بگم بیشتر احتیاط کنین!!!»  شازده که به شدت کلافه بود گفت برو نگاه کن ببین ماشینش چی شده و بعد هم گفت: «تو رو خدا به هرجا خواستی بزن ولی به ماشین این نزن با این‌ اخلاقش! »

هرچی فکر می کردم‌ شدت ضربه در این حد نبود! رفتم پارکینگ چادر ماشین رو کنار زدم و اون وقت می بینم این همه مرثیه سرایی و ناله و فغان‌  جناب همسایه٬ فقط به خاطر یه ساییدگی جزیی روی گل گیرماشینشه! ماشینی که همیشه با چادر و مقوای محافظ توی پارکینگ پارکه و ماه به ماه بیرون نمیاد! واقعا نمی فهمم هدفش از خرید این ماشین چی بوده؟ نه سوارش می شه٬ نه ازش لذت می بره فقط برای خودش و البته ما عامل استرس زا ایجاد کرده!!!



همسایه روبرویی مون رو که یادتونه قبلا خدمتتون معرفی کرده بودم؟ این بنده خدا بر خودش لازم و واجب می دونه هر خبر و یا بعضا شایعه ای رو در ارتباط با مواد غذایی یا بیماری ها می شنوه به سمع و نظر من  هم برسونه و آگاهم کنه که یه وقت در اثر ندونم کاری بلایی سر بچه هام نیارم! 

مثلا اون موقعی که خبر وجود روغن پالم در لبنیات پرچرب پخش شده بود٬  اومد گفت که اخبار اعلام کرده همه مواد لبنی سمی ان و  هر چی شیر و ماست تو یخچالش داشته  ریخته تو سطل آشغال! اصرار داشت منم همین کارو بکنم و دیگه لبنیات نخرم! هر چی هم سعی کردم براش توضیح بدم قضیه سم و مسمومیت نیست هیچ فایده ای نداشت! چند وقت پیش هم که یکی از کارخونه های آب معدنی پلمپ موقت شد٬ اومد گفت که بهش خبر رسیده همه آب معدنی ها مسمومن و حواسم باشه که یه وقت از آب معدنی استفاده نکنم! منم هر بار فقط لبخند می زنم و می گم ممنون از لطفتون که خبر دادین!

دیشب هم‌ تازه شام‌ رو کشیده بودم که صدای دراومد.خانم همسایه بود که می گفت همین الان خواهرش ز‌نگ زده و گفته به تازگی عوامل داعش مردم رو تو خیابون آمپول می زنن و این آمپول ها سمیه و باعث مرگ‌ و بیماری! خیلی مواظب باشم که کسی تو خیابون بهمون آمپول نزنه خصوصا بچه ها رو!!!  



412

خیلی وقته که تصمیم گرفتم علاوه بر این که عیب و ایرادهای ظاهری هیچ کس رو به روش نیارم٬ وقتی هم از چیزی تو ظاهر طرف مقابلم خوشم میاد راحت و بدون حسادت و تنگ نظری بهش بگم و حس خوبم رو بهش منتقل کنم! و تا جایی که برام مقدور بوده این کارو کردم. مگر در مقابل کسایی که  سنخیت و صمیمیت زیادی باهاشون نداشتم و به نظرم چندان جالب نیومده که یهو برم به طرف بگم که مثلا فلان چیزتون خیلی قشنگه!

طبق همین قانون خود نوشته٬ تو دورهمی دوستانه چند روز پیش از رنگ موی ماهاگونی  سمیرا تعریف می کنم٬ از تتوی خوش حالت فاطمه٬٬ گردنبند خوشگل زینب٬ لباس شیک ریحانه٬ لاغر شدن نیلو٬ خوش نقشگی خونه صاحبخونه... و  عمیقا احساس می کنم حس خوبی که به طرف مقابلم منتقل می کنم چند برابرش به خودم برمی گرده!

 


حالا بر اساس میل شدید به ایجاد یک تغییر و تنوع اساسی که چند وقتیه مجددا در من پیدا شده٬ تصمیم گرفتم  رنگ موهامو عوض کنم. چون فعلا و تو این اوضاع٬ توان ایجاد تغییرات دیگه ای رو ندارم و فقط زورم به کله  ی خودم می رسه!  ولی تو انتخاب رنگ تردید دارم و وقتی تو گروه دوستانه تلگرام از همین دوستان عزیز در این باره نظر خواهی می کنم٬ اون ها هم با گفتن جملاتی نظیر این که تو پوستت خوبه و خودت خوشگلی و هر رنگی کنی بهت میاد٬ یه حس خوشایند  رو بهم منتقل می کنن! ( البته که همه بانوان محترمه مکرمه با شنیدن جملاتی از این قبیل خوش خوشانشون می شه!!!) در نتیجه من  الان یک‌ عدد گلی خودخوشگل پندار هستم که هنوزنتونسته تصمیم‌ بگیره موهاشو چه رنگی کنه!


411. اندر حکایت مشق نوشتن با اعمال شاقه

حالا که یه هفته اس گل پسر داره حروف رو یاد می گیره و مشقاش بیشتر شده و دیکته شب هم به تکالیفش اضافه شده٬ موقع مشق نوشتن تو خونه مون بساطی برپاست دیدنی! 

خانم کوچولو که علاقه وافری به جامدادی و کتاب و دفترهای برادرش داره و هر کتاب و دفتر دیگه ای براش بیارم بی خیال اونا نمی شه٬ همه مداد رنگی  ها رو پخش می کنه کف خونه و اگه یه لحظه غفلت کنی یه خط خطی اساسی یا به قول خودش نناشی وسط درس و مشق های گل پسر انجام می ده! بعد صدای جیغ و داد گل پسره و گریه خانم کوچولو و مغز پوکیده من! 

این در حالیه که گل پسر معمولا با طمانیه تمام و در واقع همون فس فس خودمون مشقاشو می نویسه و در نتیجه این پروسه اعصاب خرد کن روز به روز طولانی تر هم می شه و من نیازمند صبر و تحمل بیشتر!


و البته که خانم کوچولو با وجود همه وروجک بازی ها و خراب کاری های روز افزونش٬ مدام شیرین تر می شه! مخصوصا حالا که یاد گرفته جمله های سه کلمه ای بگه٬ تو خونه بچرخه و آواز بخونه و هر کس از در میاد تو بهش بلند سلام کنه!

وقتی خیلی اذیت می کنه و من در تلاشم برای قورت دادن عصبانیتم٬ می گم:«خانم کوچولو تو روحت صلوات!» ایشون هم می فرمایند: «اللهم محمد!!!»

410. در آرزوی کرسی

تو  این وضعیت که باپوشیدن کلی  لباس هم چنان سردمه و دست و پاهام یخ و اصلا دلم نمی خواد از زیر پتو بیرون بیام٬ خیلی شدید و عمیق دلم یه کرسی می خواد از نوع سنتی و اصیلش! واقعا ما به خودمون ظلم‌ کردیم که کرسی رو از زندگیامون حذف کردیم و خودمونو از لذت بی نظیرش محروم!

هم‌ چنان مشغول بافتن هستم. ژاکت گل پسر تموم شده و یه پیراهن‌ برای خانم کوچولو سرانداختم. امسال پرکارترین سال بافت من بوده! هر سال از پاییز شروع می کردم به بافت٬ امسال  از اواخر بهار! الان کلی کار بافتنی و قلاب بافی دارم که  می خوام بنا به درخواست بعضی خوانندگان عزیز عکساشونو بذارم ولی باید یه حال و حوصله ای دست بده بعد ان شاالله! 

یه لیوان شیر نسکافه داغ می خورم تا از این انجماد دربیام و شروع کنم به خوندن کتابی که یه دوست عزیز تو دور همی دوستانه دیروز همراه  کتابایی که قبلا ازم امانت گرفته بود و حالا پس آورده٬ برام‌ گذاشته...