عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت

از چند هفته مونده به ماه رمضون فکر می کردم چه جوری می تونم تو این هوای گرم و روزای بلند روزه بگیرم؟ حالا فکر می کنم چه جوری این قدر زود گذشت و رسیدیم به روز آخر؟!

می دونم اون قدر که باید نتونستم از این همه خیر و برکت این ماه استفاده کنم ولی از خدا می خوام  با لطف و مهربونی خودش این خیر و برکت ها رو شامل حالم کنه.

به نظر من عید فطر بیشتر از عیدای دیگه مزه می ده، مثل جایزه می مونه! پیشاپیش عیدتون مبارک!



قرار بود این چند روز تعطیلی رو با خانواده شازده بریم شمال. ولی دو شب پیش فهمیدم دو تا از دخترخاله هاش که یکیشون مامان جاریم می شه هم قراره بیان. یعنی از اول با هم هماهنگ کرده بودن ولی من خبر نداشتم!!! به شازده گفتم من حوصله ندارم با این همه آدم بیام مسافرت بهتره نریم. ولی شازده گفت از تو خونه موندن بهتره! ما هم به خاطر گل روی همسرجانمان قبول کردیم. دیشب مامان شازده تلفن کرد که قطعی میایم یا نه؟ چون برادر شازده گفته برای این همه آدم جا کمه و ما نمی تونیم برای خودمون اتاق داشته باشیم اگه شازده اینا میان ما و مادر زنم اینا نمیایم! شازده هم گفت پس ما نمیایم اونا بیان. دوباره آخر شب پدر شازده تلفن کرد که برادره گفته نمیاد و ما بریم. من با این قضایا دیگه دلم نمی خواست برم ولی باز امروز بعد از ظهر شازده تلفن کرد که بیا بریم و من دلم مسافرت می خواد. منم گفتم باشه. تند و تند خونه رو مرتب کردم، وسیله برداشتم و ساک بستم و نشستم منتظر شازده ولی وقتی اومد با اوقات تلخی گفت نمی ریم. برادرم و خانواده مادر زنش و مادر بزرگ زنش همه رفتن و من دیگه دلم نمی خواد برم! کلا ما رو مسخره کردن! فقط می خواستن من ساک ببندم!!! حالا هی به شازده میگم بیا خودمون یه جا بریم ولی نمیاد! دوباره شد مثل پارسال که چند بار قرار مسافرت گذاشتیم و ساک بستیم آخرش هم جایی نرفتیم!

بعدا نوشت: این پست گولو یه جورایی حرف دل منه...

خدایا شکرت

این روزا بیشتر از هر وقت دیگه سعی می کنم روی داشته هام تمرکز کنم نه نداشته ها. به وضعیت چند سال قبلمون فکر می کنم که چه قدر مشکل داشتیم، شازده تقریبا بیکار بود و ما عمیقا بی پول، فشارها و کشمش های ناشی از اون ... اون روزا گاهی این قدر نا امید می شدم که فکر می کردم اوضاع یا اصلا درست نمی شه یا حالا حالاها تغییری نمی کنه. ماه رمضون پنج سال پیش بود که بعد این که ماشینمون رو به ناچار فروختیم شازده به زحمت تونست یه موتور بخره و من که عشق موتور بودم واقعا خوشحال شدم! هر چند که این خوشحالی زیاد دووم نیاورد و دو روز بعدش تصادف کردیم، بینی من شکست، کارم به بیمارستان کشید و هنوز هم جای محو بخیه بالای بینیم مونده. حالا یه مدته شازده دنبال خرید یه ماشین مدل بالاس و من هر چند با این مساله اصلا موافق نیستم اما مدام خدا رو شکر می کنم که تو این پنج سال این قدر وضع عوض شده که از موتور برسیم به ماشینی که اصلا تو تصورم نمی گنجید یه روز بتونیم بخریم! این روزا عمیقا معنی "ان مع العسر یسرا" رو می فهمم. راستش تو اون روزای سخت اصلا انتظار نداشتم بعد چند سال اوضاع مرتب بشه ولی لطف خدا همیشه بزرگ تر از تصور ماست...

و این چند روز اخیر باز هم بیشتر قدر داشته هامو می دونم. وقتی که شب راحت و آروم سر جام می خوابم در حالی که کمتر ازهزار کیلومتر دورتر خونه خیلی از هم وطنای آذریم روی سرشون آوار شده... این زلزله فقط زمین رو تکون نداده دلای خیلی از ما رو هم تکون داده که مشکلات زندگی رو این قدر بزرگ نبینیم و بفهمیم این که سقفی بالای سرمونه و اعضای خانواده کنارمون می تونه نهایت خوشبختی باشه...


پ.ن 1: با توجه به همه مطالب بالا خیلی سعی می کنم به شازده گیر ندم که چرا به جای نوسازی خونه که واقعا بهش نیازه می خواد بره یه ماشین مدل بالا بخره که واقعا بهش نیاز نیست، ولی راستش نمی تونم زیاد موفق باشم!

پ.ن2: این چند روزی که در عالم بلاگستان ناپیدا بودم به دلیل بی اینترنتی بود و بی حال و حوصلگی مفرط! یعنی به حالیم که مرغ کرچو رو سفید کردم!


نقطه اوج

رسیدیم به نطقه اوج ماه رمضان، به شب های قدر...

خدایا! این شب ها اگر میاییم فقط به عنایت تو و به امید لطف و کرم توست که ما دست خالی هستیم و رو سیاه...

همه مون کم و زیاد گرفتاریم و حاجت دار. ما این جا شاید بیشتر از آدم های دور و برمون از احوالات و مشکلات هم با خبر باشیم. بیاین این شب ها بیشتر به یاد هم باشیم و هم دیگه رو دعا کنیم. انشاالله به حق این شب های با برکت گره از کار همه باز بشه.

این روزهای من و گل پسر 2

گل پسر مدام دستمو فشار می ده، سرشو تو سینه ام فرو می کنه و می گه:"کوشولوی من دوسِت دارم!!!" می گم :"من کوچولوئم؟!" ـ"آره!"  ـ"اون وقت تو چی هستی؟"  ـ" من خانومم!!!"

حس شیرینه که پسرم این قدر بهم ابراز علاقه می کنه ولی تصور کن این مدل ابراز علاقه همیشه و در هر حالی باشه! مثلا تازه چشمام گرم چرت بعد از ظهر شده  که یهو دستمو محکم فشار می ده و سرشو تو سینه ام می کوبه و با هیجان میگه:"دوسِت دارم مامانی کوشولو!!!"می گم:"مرسی عزیزم.منم دوست دارم.حالا بذار بخوابم!" ولی بعد از چند بار تکرار این مساله کلا خواب از سرم می پره! یا دارم تلویزیون می بینم، جلوم بالا و پایین می پره و می گه:" دوسِت دارم دوسِت دارم!" یا نشستم پای نت دارم یه چیزی تایپ می کنم هی دستمو می کشه و تو دستش فشار می ده!

راستش تو این جور مواقع خویشتن داری و پایبندی به اصول تربیتی اصلا کار آسونی نیست!!!


برعکسش تا یه چیزی بر خلاف میلش بگم یا به حرفش گوش ندم می گه:" اصلا برو! من دیگه دوسِت ندارم!" منم سعی می کنم فکر کنم داره اینا رو به دیوار می گه و اصلا به روی خودم نیارم! بعد که اخلاقش میاد سرجاش وجدان درد می گیره و میاد می گه:" مامانی ببخشید اذتت کردم! من دوسِت دارم، نری ها!!!" و این قدر مظلومانه اینا رو می گه که دل مرغای آسمون هم به حالش کباب می شه چه برسه به من!

نیمه رمضان

روزها تند و تند دنبال هم میان و میرن. روزهای ماه رمضون هم. ماه خیلی زود به نیمه رسید و من هنوز تو آغوش خدا نرفتم...
خدایا نباشه که ماه رمضونت بگذره و تو از ما نگذری...
عیدتون مبارک. انشاالله به عنایت کریم اهل بیت همه با دست پر از مهمونی خدا بیرون بیایم.

پ.ن: تو بازی وبلاگی سفره آسمانی جوگیریات شرکت کردم. عکس سفره افطار ما رو می تونین این جا ببینین!(شماره 28)




ماه رمضون هم ماه رمضونای قدیم!

یادم میاد ماه رمضان سال های نه چندان دور بیشتر شب ها برای افطار دعوت بودیم و  کم پیش میومد خونه باشیم. اصلا از چند هفته مونده به ماه رمضان همه پنج شنبه جمعه ها رزرو می شد و  گاهی هم چند جا با هم دعوت می شدیم! پارسال این دعوت ها به میزان قابل توجهی کاهش یافت و امسال هم که تا این لحظه جز دعوت یکی از دوستام خبری از مهمونی افطار نبوده! انگار روزه گرفتن تو این روزای گرم و طولانی حس و حال مهمونی دادن رو از مردم گرفته. هزینه ها هم که فوق العاده رفته بالا! یکی از دلایلی که ماه رمضون رو دوست دارم همین مهمونی های افطار و دیدارهای فامیلی و دوستانه اس. امسال بدون این مهمونی ها انگار یه چیزی کمه! شبا واقعا حوصله ام سر می ره خصوصا که سریال های امسال هم اصلا جالب نیستن! در نتیجه تمام این موارد خودم دست به کار شدم و برای پنج شنبه شب مهمون دعوت کردم! خانواده خودم و برادرم و مادربزرگم + خانواده شازده و برادرش. منو هم فقط کله پاچه اس! هر چی فکر کردم دیدم از همه چی بهتر و کم دردسرتره. همه هم دوست دارن. فرش هامون رو دادم برای شستشو که امروز آوردن. قبلش هم همه جا رو شستم تا آثار شیرین کاری های گل پسر بعد از گرفتنش ازپوشک محو بشه! خونه تمیزه، کله پاچه ها خریده و شسته شده تو یخچاله که زحمت پختش با شازده اس و من کار چندانی ندارم. بر عکس مهونی افطار پارسال که خیلی خسته شدم!


بومب!

تصور کنین بعد خوردن افطار و جمع کردن سفره با آرامش روی مبل ولو شدین و مشغول دیدن تلویزیون هستین که یهو بومب! شیشه های میز تلویزیون بدون هیچ دلیل موجهی با یه صدای مهیبی می ترکه و بارون خرده شیشه می باره! اولش هنگ می کنین و قلبتون میاد تو دهنتون. بعدش فکر می کنین با یه خونه پر از خرده شیشه چی کار باید بکنین؟ به علاوه این که غصه میز تلویزیون نازنینتون که مدت زیادی از خریدش نمی گذره رو هم دارین!

این دقیقا بلاییه که امشب ناغافل بر ما نازل شد! و خدا خیلی رحم کرد که هیچ کدوممون نزدیک تلویزیون نبودیم. مساله دیگه اینه که با زحمت همه خرده شیشه ها رو از سراسر خونه جمع کنی، بعد ببینی خاک انداز نداری و ساعت 11 شب بری زنگ خونه همسایه رو بزنی که ببخشید شما خاک انداز دارین؟!  زن همسایه هم اومد گفت چی شده؟ صداشو شنیدم!

قضیه خود تلویزیون رو که گفته بودم(+) اینم از میزش! نگفتم به ما نیومده؟!


پ.ن: دوستان، گیسو برای مادر مرحوم نازنین ختم قرآن گذاشته. هر کس تمایل داره بره این جا و شرکت کنه. این بهترین کاریه که می تونیم برای تسلای دوست عزیزمون انجام بدیم.

تو این شب های ماه مبارک به یاد مادران آسمانی دوستامون باشیم و فاتحه ای بهشون هدیه کنیم. مادر مارگزیده، لاله، منجوق، مادر تازه درگذشته مینا و ... روح همشون شاد.

فرشته های نجات!

قبل از این که شروع به رانندگی کنم همیشه فکر می کردم آقایون تا ببینن یه راننده خانم ناشی گری می کنه سیل متلک ها رو نثارش می کنن و هولش می کنن و نمی ذارن کارشو بکنه! از این موارد زیاد شنیده بودم و چند باری هم تو وبلاگ ها خونده بودم. ولی الان باید بگم هر بار تو رانندگی به مشکل خوردم یه آقایی شده فرشته نجاتم و کمک کرده!

یه بار می خواستم پارک کنم، خیابون باریک و خلوت بود ولی به محض این که من مشغول عملیات مهم پارک ماشین شدم چند تا ماشین پشت سرم سبز شدن با بوق فراوان! منم نمی تونستم ماشینمو بین دو تا ماشین پارک شده جا بدم! (با پارک کردن ازسمت راننده مشکل دارم چون تو کلاس رانندگی همیشه پارک کردن از طرف شاگرد رو یاد می دن!) راننده پشت سری پیاده شد و گفت خانم اجازه میدین براتون پارک گفتم؟ خیلی خوشحال گفتم بله بفرمایین! ماشینو پارک کرد و گفت خانم فرمونتون خیلی سفته حتما درستش کنین. (مشکل از فرمون بود  نه من!!! )

یه دفعه اومدم تو کوچه دور بزنم. هیچ ماشینی نبود ولی تا من شروع به دور زدن کردم چند تا ماشین از این طرف و چند تا از اون طرف اومدن و دست راننده ها هم روی بوق! منم واقعا هول شدم، اصلا دور زدن یادم رفته بود، هر کاری می کردم نمی شد! تا یه آقایی از ماشین پیاده شد و با آرامش بهم فرمون داد. بعد هم گفت خانم اصلا ناراحت نباش همه اولش همین طورن!!! هر چند که بعدش یه راننده سرشو از پنجره آورد بیرون و داد زد: بلد نیستی مجبوری رانندگی کنی؟ و منم با پررویی تمام گفتم آره مجبورم!!!

چند روز پیش هم برای اولین بار خودم تنها با ماشین رفتم خونه مامانم و این قضیه کلی بهم اعتماد به نفس و حس توانمندی داد! چون خونه مامانم بهمون خیلی دوره و مسیریه که زیاد لازمم میشه برم. قبل رفتنم شازده تلفن کرد و گفت لطف کنم با ماشین نرم چون دلش شور می زنه! ولی من گفتم می خوام خودم برم و دلش بی خودی شور می زنه!!! خلاصه ما بیشتر مسیر رو به سلامتی و امنیت طی کردیم تا رسیدم به زیر گذر شیخ فضل الله. شلوغ بود و مجبور شدم ترمز کنم ولی وقتی راه افتادم و خواستم ازسربالایی تندش برم بالا نتونستم! ماشین خاموش می شد و سر می خورد پایین! ماشین پشتیم یه تاکسی بود. راننده اش پیاده شد و اومد گفت: خانم هول نکن! بذار دنده یک نیم کلاج کن و پر گاز برو! گفتم آقا همین کارو می کنم ولی نمیشه! باز هم امتحان کردم نشد. بعد یه آقای مکانیک که مغازه اش همون جا بود و ناظر ماجرا اومد و گفت خانم اشکالی نداره من بشینم پشت فرمون؟ با خوشحالی گفتم نه آقا بفرمایین! و نشستم سمت شاگرد. ماشینو برام آورد بالا و گفت گازتون ایراد داره. یه کم بهش ور رفت و گفت بهتر شد ولی حتما درستش کنین! (گاز ماشین مشکل داشت وگرنه رانندگی من که خوبه! )‌

یه بار دیگه هم گیر افتاده بودم که یه پسر جوون کمکم کرد. قضیه شو این جا گفته بودم.


خلاصه که به لطف خدا همیشه در مواقع بحرانی یکی به دادم رسیده و از بحران درم آورده! هنوز آدمای خوب زیادن. کسایی که وقتی می بینن یه خانم پشت فرمونه و گیر کرده و هول شده، درکش می کنن. بهش متلک نمی اندازن و کمکش می کنن. این جور آدما احتمالا خاطرات روزای اول رانندگی کردن خودشونو یادشونه و مثل بعضی از آقایون فکر نمی کنن از شکم مادرشون که اومدن بیرون راننده حرفه ای بودن!


پ.ن: دوست عزیزم بازیگوش این روزا حال خوشی نداره. لطفا تو دعاهاتون به یادش باشین...

کشف دلیل!

دیروز برای ثبت یه دادخواست طلاق توافقی رفته بودم دادگاه. زن و شوهره رو هفته پیش تو دفتر دیده بودم. اوضاعشون وحشتناک بود. مدام کتک کاری داشتن و زنه خواهش می کرد کارو زودتر تموم کنیم چون امنیت جانی نداره! قیافه مرده هم واقعا خشن بود. موهای سیخ سیخ، چشمای سرخ...

تو اتاق پذیرش دادخواست یه زن جوون کنارم نشسته بود. اونم برای طلاق توافقی اومده بود و ازم راهنمایی می خواست. قیافه اش خیلی نمکی و دل نشین بود. منم فضولیم گل کرد و پرسیدم برای چی می خوای جدا شی؟ گفت مشکل خیلی داریم. 7 ماه هم بیشتر از عروسیمون نمی گذره... اولش فکر کردم آخه 7 ماه که زمان زیادی نیست. چرا بیشتر صبر نمی کنه؟ ولی وقتی شوهرشو دیدم و دقیق شدم حس کردم حق داره! چلمن بودن از قیافه این بشر می بارید! خوش و خرم نشسته بود و پدر زن پیرش بدو بدو های ثبت دادخواست رو انجام می داد و این آدم کوچکترین تکونی به خودش نداد تا پدر زنه اومد و گفت تموم شد بریم، اون وقت بود که ایشون بالاخره از جاشون بلند شدن! در تمام مدتی هم که عین مرغ کرچ نشسته بود تا تونست به من زل زد و چشممو درآورد. یعنی من هر وقت برگشتم دیدم این خیره شده به من! از زنش هم خجالت نمی کشید. دیگه می خواستم جفت پا برم تو دهنش یا دیگه خیلی خودمو کنترل کنم برم محترمانه ازش بپرسم چی رو این قدر با دقت نگاه می کنی؟! حالا خوبه با یه تیپ داغونی رفته بودم دادگاه که شب با خودم گفتم من صبح چه فکری کردم که اینا رو پوشیدم؟! یه مانتو و روسری نخی چروک! خدا بهش رحم کرد دادخواستش ارجاع شد و رفت! وقتی در کم تر از یه ساعت می شه دو تا عیب بزرگ بی عرضگی و هیزی رو در یه آدم دید اون زن بنده خدا تو 7 ماه قطعا خیلی بیشتر دیده و کشیده!


پ.ن1: این سوسک ها توی پاییز و زمستون و بهار کجان؟! نمیشه لطف کنن این سه ماه تابستون رو هم همون جا بمونن؟! بعد سحری رفتم مسواک بزنم یکیشون ویراژ داد جلوم و همه حال معنویمو خراب کرد!


پ.ن2: نسخه جدید بلاگ اسکای با امکانات کامل بالاخره قراره بیاد و ما به شدت منتظریم!


بعدا نوشت: آقای رگبار یه بازی وبلاگی جالب راه انداخته. ازتون دعوت می کنم شرکت کنید.