دنیای بزرگ تر...

حالا که تکون های خانم کوچولو بیشتر شده, چند روزه حرکاتش از روی شکمم معلومه و داره روز به روز جاش تنگ تر میشه, حالا که طبق تمرینات کتاب تولدهای جادویی, گهگاه تمرکز می کنم و وضعیت خانم کوچولو رو تو دنیای خودش تجسم می کنم, تو اون محیط تنگ و تاریک با صدای گردش خون و حرکات روده از داخل و صداهای مبهم یا واضح از خارج, و مقایسه می کنم که چه قدر تفاوته بین محیط درون رحم و دنیای خارج از اون و بچه بعد تولد وارد چه دنیای بزرگ و پر نور و پر رنگی میشه, یاد روایتی می افتم که می گه نسبت این دنیا به عالم برزخ مثل نسبت دنیای جنین به این دنیا می مونه و فکر می کنم مرگ هم مثل تولد نوزاد باید رها شدن از یک محیط تنگ و تاریک باشه و ورود به یه عالم خیلی بزرگ تر, خیلی روشن تر و با امکانات خیلی بیشتر. پس باید تجربه خوشایندی باشه. با این تفاوت که نوزاد پاک و بی گناه وارد این دنیا می شه و ما کم و بیش آلوده وارد عالم برزخ می شیم و شاید همین باشه که مرگ رو برامون دلهره آور می کنه...


البته که با همه این تفاسیر من دلم نمی خواد حالا حالاها بمیرم و دوست دارم بزرگ شدن و سروسامون گرفتن بچه هامو ببینم!!!


 

ادامه مطلب ...

مادرانه های سخت

 مادر بودن گاهی سخت می شه. مثل این روزا که گل پسر دور جدید لج بازی ها و حرف گوش نکردن هاشو شروع کرده و برای انجام کوچکترین کاری روان منو به باد می ده, که مدتیه برای مهد کودک رفتن مقاومت می کنه و نمی ره و می گه دوست ندارم و دلم نمی خواد و من موندم مردد بین دو شیوه تربیتی _این که بچه تا هفت سالگی باید آزاد باشه, فعلا باید بچگی کنه و بعدا سال ها وقت هست برای رفتن به مدرسه و کلاس های مختلف... و این که بچه باید منضبط بار بیاد و توی سن کم ذهنش بازه برای یادگیری و ... و واقعا موندم کدومش درسته؟!_ این روزا که نمی تونم در برابر اداهای گل پسر خونسرد و ریلکس باشم و حداقل روزی یه بار آمپر می چسبونم و بعد عذاب وجدانش می مونه که چرا در برابر یه بچه چهار ساله این قدر سخت گیر و کم طاقتم, به علاوه یه عذاب وجدان مضاعف که چرا به فکر آرامش خانم کوچولو نیستم و با حرص خوردنای الکیم آزارش می دم؟! این روزا که هر چی کتاب تربیتی می خونم شیوه هاش روی کاغذ راحته ولی عمل کردن بهش سخت و اصلا به کار گیریشون جواب نمی ده انگار! این روزا که نمی دونم این همه کلافگی مال تغییرات هورمونی منه یا تغییرات خلقی گل پسر یا اثرات درگیری های کاری و ذهنی شازده یا...

این روزا چه قدر دلم آرامش و سکوت می خواد...




+ از کامنت گذاران پست قبل بابت کامنت های پرمهرشون بسیار ممنونم. ببخشید که بهشون جواب ندادم, جوابی نداشتم برای این همه ابراز لطف و محبتتون!


دنیای رنگارنگ

دو روزه که دنیام رنگی تر شده, پر از صورتی و یاسی! پر از پیرهن ها و دامن های چین دار و گل سرهای خوش و آب رنگ, موهای بافته شده و دم موشی! لبخندهام بیشتر شده و پر رنگ تر, ذوق و شوقم زیادتر, خیال پردازیام جورواجورتر...

آخه فهمیدم مامان یه دخترم!

خدایا شکرت...

دکتر که گفت دختره با بهت گفتم:"مطمئنین؟! واقعا دختره؟!" گفت:"بله." گفتم:"مطمئن؟!" گفت:"آره نکنه دلت نمی خواد دختر باشه؟!" گفتم:"چرا خیلی دلم می خواد!" بعد خانم دکتر که خیلی با احساس بود و تحت تاثیر ذوق زدگی من قرار گرفته بود دونه دونه همه جاشو نشونم داد و با لبخند گفت:" خیالت راحت دختره!" منم کلی ازش تشکر کردم!
بعدش قرار بود برم دنبال شازده که از سرکار رفته بود خونه مامانش. سر راه یه کیک گرفتم و به خانم قناد گفتم اسم دخترمونو با یه خانم روش بنویسه! با تعجب نگام کرد که یعنی چی! به شکمم اشاره کردم و گفتم می خوام به باباش خبر بدم که دختره! خندید و گفت:"مبارک باشه به سلامتی!" شازده بهم زنگ زد و هر چی پای تلفن خواهش کرد تا بهش بگم, نگفتم! گفتم بذار هر وقت دیدمت می گم و تا منو کیک به دست دید با خنده گفت:"دختره که رفتی کیک خریدی!" گفتم:"بازش کن ببین!" و وقتی اسم دخترمونو روش دید با هیجان گفت:"دیدی گفتم دختره!" گویا این بار حس های پدرانه شازده بیشتر از حس های مادرانه من کار کرده بود!
گل پسر هم از قبل گفته بود دلش می خواد نی نی مون دختر باشه و حتی دستور فرموده بودن براش کش
سر هم بخریم!!!
ادامه مطلب ...

خواب های دنباله داری که دوستی می آورد!

از شگفتی های دنیای مجازی می تونه این باشه که مدتی قبل یه دوست وبلاگی برات کامنت بذاره که دیشب خوابتو دیده و حس خوبی بهت پیدا کرده. شماره شو بذاره و بگه دوست داره بیشتر باهات در ارتباط باشه.  تو هم شماره بدی و بعد چند ماه تماس پیامکی, یه شب هم خودت خوابشو ببینی و صبح که براش پیامک می دی دیشب همچین خوابی راجع بهت دیدم, تعجب کنه و بگه این مساله ای که دیدی چند روز تو ذهنمه و به کسی نگفته بودم و تو رو هم بسیار متعجب کنه!

و همین شد جرقه دیدار یهویی من و یه دوست عزیز مجازی که حالا حقیقی هم شده! تو پارکی که به هر دو مون نزدیک بود و هر چند به خاطر بچه ها و رفت و آمد مدام به زمین بازی نشد زیاد حرف بزنیم اما روز خیلی خوبی بود و امیدواریم حالا که فهمیدیم خونه هامون نسبتا نزدیکه و بچه هامون که هم سنن کمی تا قسمتی با هم دوست شدن, مقدمه ای بشه برای دیدارهای بیشتر و بهتر!


+ شرح این ماجراها از زبان مامان ریحانه که خیلی بهتر و کامل تر نوشته!


 

ادامه مطلب ...

پییشنهاد شگفت انگیز!

چند روز بود رفته بودم تو فکر که چرا آقای وکیل مدتیه برای کار بهم زنگ نزده, چون بر خلاف یه مدت که کار و بار کساد شده بود, با منشی و مشاور حقوقی تمام وقتی که چند ماهه آورده به نظر می رسه اوضاع خوب باشه. البته اول از من خواست مواقعی که دادگاه نیستم برای مشاوره و جذب موکل تو دفتر باشم اما قبول نکردم. چون برام واضح بود که حقوق به دردبخوری بهم نمی ده! دیگه اخلاق همکارم دستم اومده! و نتیجه گیری می کردم که چون این اواخر یه کم سر پول باهاش چونه زدم فکر کرده دیگه صرف نداره با من کار کنه و حتما چند تا وکیل صفر کیلومتر آورده که با چندر غاز دستمزد حسابی ازشون کار بکشه! دو تا پرونده داشتیم که بعد کلی صرف وقت و رفت و آمد _که همه اش از جانب بنده بود البته و آقای وکیل فقط دستورات صادر می کردن!_ به بن بست رسید و چون موکل ها از اول قرار گذاشته بودن که تمام حق الوکاله رو بعد از اتمام کار بدن, یک قرون هم حق الوکاله نگرفتم! ( این پرونده: + و و این: +  بعدش هم به جز یه طلاق توافقی کار جدید دیگه ای بهم پیشنهاد نکرد. چند وقت قبل تو اوج کمر درد من یه روز تلفن کرد که ماشین مدل بالایی که پارسال برای یه پرونده مهریه توقیف سندی کرده بودم و کاراشو انجام داده بودم اما چون موکل نتونسته بودن ضامن بیاره کارش متوقف مونده بود, امکان توقیف فیزیکیش برای موکل فراهم شده و من برم که کارای معرفی ضامن و گرفتن نامه توقیف رو انجام بدم که انجام دادم و بعدش خیلی شیک نامه رو بردم دادم دفتر و گفتم به خاطر کمردرد نمی تونم دنبال بقیه کاراش برم! حالا نه که خیلی هم پول می ده! برای چی باید خودمو اذیت می کردم؟!



تا این که چند شب پیش حدود ساعت 11 زنگ زد خونه مون و گفت یه کاری برام داره. پرونده مال خودشه و می خواد علیه یکی از موکلاش که بابت حق الوکاله چک داده بود و چکش پاس نشده و هیچ اقدامی هم برای پرداخت نکرده دادخواست بده. و برای این که طرف قضیه رو جدی بگیره می خواد اسم یه وکیل تو پرونده باشه و اگه موردی نداره اسم منو بنویسه. و گفت:" اما هیچ حق الوکاله ای نمی دم! اسم شما فقط صوری اون جاست. همین فردا صبح یه وکالت نامه بیارین که من امضاش کنم و برین دادخواستشو ثبت کنین.!!!"  منم که کلی حرصم در اومده بود با خونسردی گفتم: " این طوری که نمی شه. من اگه وکالت نامه بذارم باید براش تمبر مالیاتی باطل کنم, بعد هم مالیاتشو بدم. وقتی هم که اسم من به عنوان وکیل اون جا باشه جلسه دادگاهش رو هم باید برم." گفت:"راست می گین. اصلا به قضیه مالیاتش فکر نکرده بودم! تمبر مالیاتیش زیاد می شه و اون وقت حتما حق الوکاله بالا هم می خواین؟!" می خواستم بگم خسته نباشین که بعد چندین سال کار وکالت به این فکر نکردی که وکالت نامه تمبر مالیاتی لازم داره حتی اگه صوری باشه! و وکیل مربوطه باید بعدا بر اساس اون مالیات بده! علاوه بر این من هیچ دلیلی نمی بینم که بدون هیچ حق الزحمه ای وقت بذارم برای ثبت دادخواست و شرکت در جلسه دادگاه! اما خودمو خوردم و فقط گفتم:"بله!" و صد البته که ایشون هم فرمودن:"حالا بذارین من فکرامو بکنم بعدا خبر می دم." و تا این لحظه خبری هم نشده!!!

علاوه بر اینا حرف کار شد و آقای وکیل پرسید که تو این مدت کار کردم یا نه؟ منم در کمال صداقت گفتم نه! گفت کار نبوده یا خودت نخواستی کار کنی گفتم خودم نخواستم. پرسید چرا؟ که منم علتشو نگفتم چون به ایشون ربطی نداشت! فقط گفتم شرایطم جور نبود! بعد هم گفت:" اگه پرونده جدید بیاد, کار می کنین بهتون خبر بدم؟" گفتم: "اگه پرونده به درد بخور باشه آره! مثل اون دو تا پرونده نشه که کلی دوندگی کردم آخرش هم به هیچ جا نرسید و پولی هم نگرفتم!" حالا درسته من فعلا قصد کار کردن ندارم, اما آدم که نباید خودشو از تک و تا بیاندازه!



+ مدیران محترم بلاگ اسکای کلی زحمت کشیدن و کلی کار مثبت انجام دادن اما نمی دونم چرا اخیرا برداشتن مدل شکلک ها رو عوض کردن؟! هیچ از این شکلک های جدید خوشم نمیاد. هم بی ریختن هم ناقص!!! مثل همین یکی! برای همین مجبور شد برم بگردم شکلک های مورد نیازمو از جاهای دیگه پیدا کنم!


چند روز با دوستان

هستن  کسایی که وجودشون برای آدم نعمته. دوستایی که باهاشون راحتی, خیلی راحت. طوری که هر وقت بخوای بتونی سرزده بری پیششون یا وقتی یهویی زنگ می زنن که می خوان بیان پیشت ناراحت به هم ریختگی خونه یا خالی بودن یخچالت نباشی... دوستایی که هولت بدن و انگیزه باشن برای انجام کارای جدیدی که خودت توشون تنبلی می کنی, دوستایی که بشه راحت براشون حرف زد و به درددلاشون گوش داد...

و من یکی از این دوستا رو دارم خوشبختانه! "سین" که از دوره راهنمایی با هم دوست شدیم و تا اول دبیرستان همکلاسی بودیم, بعد من مدرسه مو عوض کردم و دیگه ارتباطمون بیشتر تلفنی بود و حتی یه مدت هم خیلی کم رنگ شد. تا یه بار که بعد ازدواجم اومد خونه مون و بعد چند سال همدیگه رو دیدیم و دوباره رابطه ها بیشتر شد و اوجش شد وقتی اون ازدواج کرد و تو محل ما خونه گرفتن و شوهرامون با هم دوست شدن و رفت و آمدها خانوادگی شد و صمیمیت ها بیشتر... چند ماه پیش دوست عزیز تو یکی از شهرهای اطراف تهران خونه خریدن و اسباب کشی کردن. از خونه خریدنشون خوشحال بودم و از این که از نزدیک ما می رن و دیگه نمی شه مثل قبل تند تند و راحت بریم خونه های هم ناراحت! اما خوب خللی تو رابطه مون ایجاد نشده و فقط مدل رفت و آمدها عوض شده. دیگه بیشتر وقتا قبل سرزدن های کوتاه مدت نیست و ممکنه چند روز پیش هم باشیم مثل همین روزهای اخیر!

پنج و جمعه پیش شوهرامون یه سمینار دو روزه داشتن و بعد روز اول اومدن دنبال من و با هم رفتیم خونه دوستم و شب رو هم اون جا موندیم. فردا آقایون دوباره رفتن سمینار و ما تا غروب با هم بودیم. گفتیم و خندیدیم و آشپزی کردیم و استخر رفتیم و ... شب بر گشتیم خونه و فرداش سین اومد خونه ما که بعد از ظهرش با هم بچه هامونو بردیم آتلیه. من تا حالا گل پسر رو نبرده بودم. دو ساله می خوام ببرمش و تنبلی می کردم تا این که بالاخره با سین راهی شدیم. هر چند که عکاس یه کم کند بود و بچه ها خیلی خسته شدن و گل پسر آخراش موهای منو سیخ کرد بس که حرصم داد و درست ژست نمی گرفت و قیافه شو کج و کوله می کرد جلوی دوربین و بچه 5 ماهه سین هم با گریه هاش آتلیه رو گذاشت رو سرش و با سردرد برگشتیم خونه!!! اما آتلیه دکورای قشنگی داشت و فکر کنم عکساشون خوب بشه! برای یکشنبه صبح هم سین از استاد طبی سنتیش برام وقت مشاوره گرفته بود و خودش هم می خواست پیشش حجامت کنه, برای همینم شب خونه مون موندن که صبح راحت با هم بریم.

مشاوره خیلی مفیدی بود و خانم کلی راجع به منابع طبیعی کلسیم و آهن و اسید فولیک صحبت کرد و عقیده داشت بهتره این مواد رو به طور طبیعی وارد بدنم کنم نه با خوردن قرص های مختلف!  در مورد دم نوش هایی که برام مفیده توضیح داد و شیوه ماشاژ بدن که باعث آرامش و کاهش درد می شه... بعد هم من و گل پسر و پرنیان هر سه حجامت کردیم. برای خانم های باردار حجامت تو ماه پنجم و هشتم بسیار مفیده علاوه بر این که باعث می شه بچه زردی نگیره. اولین بار قبل بارداریم حجامت کردم که تجربه خیلی خوبی بود این بار هم خوب بود خدا رو شکر! گل پسر هم با این که خیلی ناز نازیه  خوشش اومد و شب با هیجان برای شازده تعریف می کرد!

و بعد از چهار روز پیش هم بودن دیروز بعد ازظهر مهمون هامون رفتن و البته که برنامه ریزی کردیم تا سین دوباره آخر هفته بیاد که با هم بریم آتلیه برای انتخاب عکس!



+از اون جا که بین دوستان وبلاگی خانم باردار زیاده, بعضی از توصیه های خانم مشاور رو در ادامه مطلب می ذارم. البته خیلی هاش برای غیر باردارها هم مفیده!

 

ادامه مطلب ...

یک عدد لب و لوچه بسیار آویزان داریم!

الحمدلله که معلوم شد جیقیل ما هر چی که هست بچه بسیار ماخوذ به حیاییه! برای همینم امروز طی دو تا سونوگرافی به عمل اومده به فاصله یک ساعت از هم به هیچ وجه پاهاشو باز نکرد و به طور کامل ناحیه مربوطه رو مورد پوشش قرار داد! کاری هم نداشت که مامان و باباش چه قدر مشتاقن بدونن ایشون دختر تشریف دارن یا پسر! و باباش صبح کلا از کار و زندگیش افتاده که مامانشو ببره سونوگرافی و برگردونه! در نتیجه ما با لب و لوچه آویزون, دست از پا درازتر برگشتیم خونه!

دیروز دکتر برام سونو نوشت. موقع برگشتن یه راست رفتم سونوگرافی ولی خیلی شلوغ بود و پذیرش نکردن. شازده که خیلی مشتاق فهمیدن جنسیت جیقیل شده, گفت خودم فردا صبح می برمت. ما هم از اشتیاق فهمیدن این که دختر داریم یا پسر زود بیدار شدیم و راهی! پذیرش سونوگرافی یه قیمت بالایی رو خواست و در مقابل تعجب من گفت که سونوتون غربالگری دومه! بعد یک ساعت نوبتم شد اما خانم دکتر گفت برای تشخیص سلامت کامل اعضای جنین الان یک کم زوده و بهتره دو, سه هفته دیگه بیام و فعلا یه سونوی معمولی انجام می ده. گفتم جنسیتش رو بگین اما هر چی دستگاهش رو بالا پایین کرد معلوم نشد. تصویر رو آورد جلو و دیدم پاهاشو جمع کرده تو شکمش! از دکتر خواهش کردم که دوباره آخر وقت یه سونوی دیگه انجام بده و رفتم آبمیوه گرفتم خوردم که جیقیل تکون بخوره و تغییر موقعیت بده. چند بار هم دستمو به جاهای مختلف شکمم فشار دادم که شاید پاهاشو باز کنه!!! اما دفعه دوم هم پاهاشو به صورت ضربدری نگه داشته بود پایین شکمش و چیزی معلوم نبود! جواب سونو و مابه التفاوت هزینه سونوی معمولی و غربالگری رو گرفتم و با حال گرفته اومدم بیرون! حالا باید دو سه هفته دیگه صبر کنیم تا ببینیم موقع انجام سونوی غربالگری دوم, جیقیل جان تصمیم می گیره شرم و حیا رو بذاره کنار یا هم چنان می خواد ما رو تو خماری نگه داره؟!


انگیزه ای برای صبح ها!

در واقع هر کسی تو زندگیش با یه چیز یا چیزایی مشکل داره و باهاشون حال نمی کنه. با یه جاهایی, یه زمان هایی... بنده هم خوب قاعدتا همین طورم! مثلا یکی از زمان هایی که من هیچ وقت تو زندگیم نتونستم باهاش رابطه برقرار کنم, صبحه! اونم نه الزاما صبح زود, کلا صبح! یعنی که وقتی که بیرون از خونه کاری نداشته باشم که مجبور باشم صبح برم بیرون ترجیح می دم تا جایی که می شه بخوابم و صبح رو درک نکنم!!! چون واقعا صبح ها کسل و بی حوصله ام و حس انجام هیچ کاری رو ندارم! بر عکسش اگه صبح خوب خوابیده باشم, بعد از ظهر حسابی سرحالم و حس انجام کارامو دارم! این مساله هم تو همه دوره های زندگیم صادق بوده. حتی زمانی که برای کنکور درس می خوندم هم بر عکس خیلی ها, روزهایی که مدرسه نداشتم تا حدود 11 صبح می خوابیدم, بعد بلند می شدم و قبراق و سرحال می نشستم سر درس تا آخر شب!

با صبح زود بیدار شدن که خیلی مشکل دارم و هیچ وقت بهش عادت نکردم. زمان مدرسه و دانشگاه که مجبور بودم صبح زود بیدار شم, همیشه با سختی بیدار می شدم و روزهای تعطیل رو هم به راحتی تا لنگ ظهر می خوابیدم! زمانی که سر کار می رفتم از این که مجبور نبودم همیشه صبح زود برم خوشحال بودم! اگر هم یه وقت ساعت 8 صبح که اول وقت دادگاهه برام جلسه دادرسی می ذاشتن, پیش خودم روح مدیر دفتر دادگاه رو مورد عنایت قرار می دادم و اگه از موکل خوشم نمیومد اونم از عنایت هام بی نصیب نمی موند!

این روزا که تو خونه ام و نه سر کار می رم و نه کلاسی چیزی, این مشکلم با صبح ها خیلی نمود پیدا کرده! یعنی اصلا هیچ انگیزه ای برای بیدار شدن ندارم و این واقعا عذاب آوره! خیلی وقت ها بیدار می شم یه چیزی می خورم دوباره میام روی مبل می خوابم تا حدی که احساس کنم دارم از خواب می ترکم, اون وقت به ناچار بلند می شم!

نمی دونم تا حالا کسی این مشکل رو داشته یا نه ولی علی رغم ظاهر بی دردسرش مشکل بسیار آزار دهنده ایه در نوع خودش! دیگه کارم رسیده به جایی که شب که می خوام بخوابم غصه اینو دارم که صبح کار خاصی ندارم که بخوام بیدار شم! یعنی کلا باید یه انگیزه بیرونی باشه که صبح ها منو از خواب بکشه بیرون و حالا که همچین انگیزه ای ندارم خیلی سختمه! یکی از دلایلی که الان گاهی دلم برای کار تنگ می شه همینه: یه عامل که بتونه صبح ها بهم انگیزه بیدار شدن بده!

گل پسر هم صبح ها دیر بیدار می شه و یه مدت هم هست به سختی می ره مهد کودک, نهایت هفته ای دو روز که اونم تا بره نزدیک ظهر می شه! منم نمی خوام بهش سخت بگیرم! یه کلاس ورزش های بارداری و آمادگی زایمان ثبت نام کردم که صبحه و چون مسیرش دوره باید زود از خونه بزنم بیرون, ولی چند هفته دیگه شروع می شه و فقط هم هفته ای یک روزه. نمی دونم با این وضعیتم برای بقیه روزام چی کار کنم تا از این خمودگی دربیام؟!حالا درسته که به خودم دلداری می دم چند ماه که بگذره, دیگه از این خوابای راحت خبری نیست اما بالاخره که چی؟!