سال هزار و چهارصد و دو رو متفاوت آغاز کردم، در حرم آقا امام رضا. قبلش همه درد دل هام رو گفته بودم و رفع غصه ها و نگرانی هام رو به دست امام مهربونم سپرده و با آرامش و حال خوش رفته بودم به استقبال سال جدید، سالی که تلاطم های چند ساله زندگیم بالاخره اندکی خیال به سکون رسیدن پیدا کردند! حال بابا خیلی بهتر شد و رفتیم خونه جدیدمون، دو تا اتفاقی که خیلی وقت بود منتظرشون بودم.
همین شد که امسال هم علی رغم این که هیچ وقت ماه رمضان سفر نمی رفتم، عمیقاً دوست داشتم سال رو در حرم امام رئوف تحویل کنم که به لطف و کرم شون سال پیش رو سرشار از خیر و برکت و حال خوب باشه، برای همه ان شاالله...
سال نو خیلی مبارکتون رفقا!
یک ساعت به تحویل سال ۱۴۰۳
صحن پیامبر اکرم حرم رضوی
پ.ن: یک و سال و نیم اینجا نبودم به طرز غریبی نسبت به فضای مجازی دلزده و بی حوصله بودم اما حیفم اومد یه نوشته آخر سالی اینجا نذارم.
ممنون از همه دوستانی که این مدت جویای حالم بودم.
منتظر نشستم روی یکی از صندلی های سبزآبی ترمینال سلام فرودگاه امام خمینی، با کوله طوسی رنگ امانتی داداش وسطی که تا حد امکان سعی کردم فقط با لوازم ضروری پرش کنم و سنگین نباشه! فکرش رو که می کنم چندین ساله منتظر این سفر بودم، سفر اربعین با شازده بیدغدغه بچه ها. نمیدونم چرا حالا که موقعیتش پیش اومد به خاطر شلوغی بی نظیر امسال دل دل کرده بودیم، اما خدا خواست و بالاخره راهی شدیم. اصلا تا سال دیگه کی مرده و کی زنده که بیخودی برای این سفر مردد شده بودم!
هر چند هنوز همه چی انگار تو خواب و خیاله و تا به کربلا نرسم و حرم رو نبینم باورم نمی شه...
نایب الزیاره تون هستم رفقای نازنین!
بعد از مرگم اطرافیان من رو با چه خصوصیات و خاطراتی به یاد میارن؟
این سوالی بود که در مراسم اولین سالگرد درگذشت خان عمو برای چندمین بار در ذهنم مرور می شد.
خان عمو همون طور که چند نفر از دوستان صمیمیش در سخنرانی هایی که طی مراسم داشتن و صحبت هایی که همکاران و اطرافیانش در فیلمی که برای یادبودش ساخته شده بود گفتن، علی رغم چهره جدی و ظاهر خشکش قلبی رئوف و مهربون داشت و بسیار دست به خیر بود. به قول معروف پشت ستاره حلبیش قلبی از طلا داشت! و من با خودم فکر کردم کاش جلوه قلب مهربون و طلاییش نمود بیشتری داشت و طی این یک سالی که از فوتش گذشته خاطره ای بود که با یادآوریش لبخند به لبم بیاد یا دلم براش تنگ بشه!
علاوه بر این ها برام سوال بود خان عموی ساده زیست با دیدن مراسم سالگرد پر تشریفات و مجللی که بچه هاش براش تدارک دیدن چه حالی داره؟! مطمئن بودم روحش با اخم بالای مجلس نشسته و با عصبانیت می گه این مسخره بازی ها چیه؟!!!
پ.ن:ممنون میشم عموی درگذشته ام رو به فاتحه یا صلواتی مهمان کنید.
استکان نعلبکی ها و پیش دستی ها رو خشک کردم و سر جاهاشون گذاشتم، میزها رو دستمال کشیدم و همه خونه رو جارو برقی زدم. بعد نگاهم رو دور تا دور خونه تمیز و خالی از مهمون چرخوندم و بر خلاف همیشه این بار به جای حس آسودگی خیال حس دل گرفتگی اومد سراغم. دلم گرفت که سه روز مجلس روضه خونگی مون چه زود تموم شد و کاش چند روز دیگه هم ادامه داشت...
از اول محرم که از این مجلس به اون مجلس می رفتم خودم قصد برگزاری مراسم نداشتم اما خدا توفیق داد و امام حسین یاری کرد تا خونه ما هم عزاخونه بشه و این بس برای رزق و برکت محرم امسال که داره به آخر می رسه و خدا کنه محرم های بعد هم روزی مون بشه...
گل پسر یک اردوی کوهنوردی یک شبه داشت و بعد برگشتنش هم خانوم کوچولو رفت خونه مادربزرگش و سه شب اونجا موند.
این نبودن بچه ها که بعد مدت ها اتفاق میافتاد در کنار نبودن شازده حس دلگیر عجیب و غریبی داشت و منو برد به سال های آینده ، زمانی که بچه ها خونه مون رو ترک می کنن و می رن دنبال زندگی خودشون و معلوم نیست چند وقت یک بار بتونم ببینشمون. وقتی پیر و از کار افتاده و تنها بشم و شاید هم مجبور بشم باقی عمرم رو در خانه سالمندان سپری کنم... وقتی تو عمقش رفتم حس کردم ترسناکه! برای همین سعی کردم حواسم رو از این افکار مزاحم پرت کنم. نشستم سر خیاطی تا پیرهن پروانه ای چین چینی نیمه کاره خانوم کوچولو رو بدوزم. که وقتی برگشت خونه لباسش آماده باشه و ذوق کنه!
حالا هم خانوم کوچولو برگشته خونه هم شازده و من بیشتر از قبل حس می کنم بودن یک خانواده دور هم چه احساس خوب و امنی می تونه داشته باشه!
خانوم کوچولو رو آوردم کانون پرورشی، کلاس نقاشی. اولین کلاس تابستونی بعد از دو سال که با علاقه و انتخاب خودش اومده! برنامه ام این بود که امسال بچه ها یه تابستون پر جنب و جوش داشته باشن و چند تا کلاس مهارتی و ورزشی ثبت نامشون کنم اما عملا با پراکندگی زیاد زمان کلاس های کانون و جور در نیومدن ساعت کلاس های باشگاه ورزشی محله با ساعات کلاس های مدرسه گل پسر تا این لحظه فقط همین یک کلاس رو داریم. اما برای خودم با ثبت نام ترم دوم دو تا دوره ای که سال گذشته و اوایل امسال به صورت مجازی شرکت می کردم به علاوه یک دوره جدید و ادامه ورزش آن لاینم، تابستون فعالی رو تدارک دیدم! در کنار این ها دارم به خانوم کوچولو مروارید بافی یادم میدم. _هنر مورد علاقه دوران ابتدایی خودم_ بعد از پاکسازی کمد دیواری هام وسایل قدیمی مرواید بافیم رو آوردم دم دست و خانم کوچولو خیلی علاقه و اشتیاق نشون داد که یاد بگیره. البته وقتی نخ مورد نیاز رو خریدم و از ساده ترین آموزش شروع کردم، بعد از بافت چند تا گل خسته شد و ولش کرد رفت دنبال کارتون دیدن!
برای پیدا کردن باشگاه ورزشی مناسب گل پسر هم همچنان دارم تلاش می کنم تا یه فعالیت بدنی مفید داشته باشه و نتونه خودش رو با پلی استیشن بازی کردن خفه کنه! هر چند که کار خودم با بردن و آوردنش تو این گرما سخت خواهد شد!
با وجود بدون سفر و پیکنیک و خرید و این قبیل امور بودن تعطیلات خرداد امسال، می شه گفت تعطیلات خوب و دلچسبی بود! اول از همه یک کار خیلی مهم و اساسی که مدتها فکرم رو به خودش مشغول کرده بود انجام شد و یه جور آسودگی خیال با خودش به همراه آورد که باعث شد بتونم کم خوابی ها و بی خوابی های اخیر ناشی از آشفتگی ذهنیم رو تا حد زیادی جبران کنم! هر چند که یه سری فکر و دغدغه دیگه برام ایجاد کرده اما چون این فکرهای جدید بیشتر دوست داشتنی هستن باهاشون کنار میام!
بعد از اون رفتن به خونه دو تا دوست عزیز برای دیدار بچه های تازه متولد شده شون بود، یک نوزاد چهل روزه و یک نوزاد چهار روزه. و کیه که ندونه بغل گرفتن و بو کردن نوزاد چه حس دلنشینی داره! دو تا دورهمی خانوادگی هم داشتیم که تو این روزهای تقریبا پساکرونا بسیار دلچسبه و بیشتر از قبل قدرش دونسته می شه.
کنار این ها چند تا فیلم با شازده دیدم که به یمن تعطیلات بیشتر از همیشه کنارمون بود و یک رمان جدید رو شروع کردم.
اگر امتحانات گل پسر هم تموم شده بود و لازم نبود هی تذکر بدیم کمتر با پلی استیشن بازی کنه و بیشتر درس بخونه قطعا آرامش بیشتری در کار بود! هر چند که ایشون هم یک روش جدید برای بازی کردن و درس خواندن همزمان ابداع کرده و همون طور که آن لاین با همکلاسی هاش مشغول بازیه، سوال و جواب های درسی رو هم رد و بدل می کنن. حالا چند هفته دیگه که کارنامه بیاد معلوم میشه این شیوه درس خوندن پاسخگو بوده یا خیر!
فکر می کنم به مرضی مبتلا شدم به نام احتمالی جنون دور ریختن! چندین روزه کابینت و کمد خالی می کنم و هر چیزی به چشمم میاد که مدتیه استفاده نشده و احتمال استفاده اش هم به زودی نمی ره رو روانه کیسه زباله می کنم! سراغ جاهایی رفتم که چند ساله بهشون کاری نداشتم و با دست و دلبازی هر چی تونستم از داخلشون بیرون ریختم. اینا جدای از پاکسازی هاییه که اسفند ماه در پروسه خونه تکونی انجام داده بودم!
حالا نه که خیلی کدبانو و مرتب و منظم شده باشم! در واقع قدر برای عملی شدن تغییرات مورد نظرم صبر کردم که از نظر روحی کلافه شدم و وقتی برنامه تعویض خونه هم که اخیرا سفت و سخت دنبالش بودم به حالت تعلیق در اومد، جنون مزبور گریبانم رو گرفت!
البته از این مریضی جدید خیلی هم راضیم، هم خونه مون حسابی مرتب و خلوت شده هم کلافگی و سردرگمی من تا حد زیادی آروم!
بعد یک روز پرکار و در واقع روزهای پرکار اخیر که بعد تعطیلات نوروز و ماه مبارک به انجام کلی کار عقب افتاده سپری شده، حالا که اعلام کردن مدارس هم به خاطر آلودگی گرد و خاکی! تعطیله_ اگه بخت یاری کنه و کلاس مجازی نذارن البته!_ با بسته کرانچی که تو خرید امروز برای خودم گرفتم، ولو شدم و نماوا رو دنبال یه فیلم خوب بالا پایین می کنم. می خوام تا پاسی از شب فیلم ببینم، خوراکی بخورم، استراحت کنم و ذهنم شلوغم رو خالی! چیزی که خیلی بهش نیاز دارم.