462

وقتی حین چرخ زدن تو اینستاگرام تو یکی از کپشن ها خوندم که امروز جمعه آخر فروردینه، یهو یه جوریم شد. انگار تازه یادم اومد ماه اول بهار داره می رسه به آخر و من هیچ لذت خاصی ازش نبردم. فقط یه روز پیاده روی صبحگاهی و یه پیک نیک فامیلی تو تعطیلات عید. دوباره یادم اومد که چه قدر کرخت و بی حس و حال شدم، که سالای قبل این موقع بند نبودم تو خونه!

 یه مشکل وابسته شدنم به ماشینه و چون تو ایام عید یه تصادف داشتیم و ماشین تعمیرگاهه، من اصلا همت نکردم از خونه دربیام! حالا نه که ماشین زیر پام بود خیلی کولاک می کردم، اما الان دیگه تا پارک دم خونه هم حوصله ام نمی گیره برم! مساله بعدی به هم ریختن ساعت خوابمه که این اواخر خیلی بدتر شده. کلا شبا بیدارم و صبح ها می خوابم و وقتی زمان طلایی صبح رو نداشته باشی، یعنی خیلی از فرصت ها واسه خیلی کارا عملا از دست رفته اس. علاوه بر این که مامانی که تا لنگ ظهر می خوابه الگوی مناسبی واسه بچه هاش نیست!

همه اینا به کنار،کلا خُلقم سرجاش نیست به دلایل ریز و درشت بسیار که شاید خیلی‌هاش  اون قدرا هم اهمیت نداشته باشه!


جدیدا خیلی به داشتن شغل و درآمد فکر می کنم. هم چنان نمی خوام برگردم سراغ وکالت به خیلی از دلایلی  که کاملا برام موجهن، اما به درآمد بالایی که این شغل می تونست برام داشته باشه نمی تونم بی تفاوت باشم! استقلال مالی و  درآمد خوب داشتن خیلی خوبه و تو این شرایط احتمالا می تونست یه سری از مشکلاتم رو حل کنه. خصوصا که خانواده ام بعد مریضی بابا  با مشکل مالی مواجهن و برادر وسطیه داره نامزد می کنه و من کلی حسرت دارم که نمی تونم کمکشون کنم. دلم یه شغل روتین کم استرس می خواد و حتی از این مشاغل خونگی هنری که خیلی با روحیه من جور درمیاد اما هر چی تلاش می کنم برای جذب کردنش با افکار و تلقین مثبت، هنوز به نتیجه ای نرسیدم!


همه این ها هست و چیز دیگه ای که مدتیه عمیقا کمبودش رو احساس می کنم، فضای صمیمانه وبلاگستان و نوشته های دوستان و شور و وحالیه که سال های قبل این جا حاکم بود. اون حس و حال وبلاگستان قادر بود عمیقا حال منو خوب کنه و اصلا بعید نمی دونم این کمبوده که نمی ذاره حال من اساسی روبراه بشه. یه زمانی این جا یه شهر آباد و سرسبز بود با کلی همسایه  مهربون و صمیمی، اما الان مثل شهر متروکیه که خونه همه همسایه های خوبت خالی از سکنه شده و این جای خالی و این همه سکون و سکوت حاکم بر شهر آزارت می ده. نه دلت میاد بری و نه انگیزه موندن داری. هیچ کدوم از این شبکه های اجتماعی خوش و آب رنگ سهل الوصول نتونستن یه ذره جای جای این جا رو بگیرن. این جا که آدم بیشتر از هر جای دیگه به خودِ واقعی شون نزدیک بودن...


461

چه قدر فکر و خیال بافته بودم که تو این روزای سفید ماه رجب مشهدیم و در جوار امام رئوف، چه قدر برنامه ریزی کردم و انرژی مثبت فرستادم. اما نشد باز هم نشد! برای چندمین بار تو این سال ها برنامه ریختیم و باز انگار سنگ از آسمون اومد!

دلم یه جوری عجیبی شکسته بود که حتما لیاقتشو ندارم که طلبیده نمیشم، مفاتیح رو باز کردم، خودم رو مجسم کردم جلوی ضریح تو صحن آزادی، زیارت نامه خوندم و اشک ریختم  و اشک ریختم...


تولد سی و سه سالگیم در بی حس ترین حالتم گذشت! قرار بود این سفر مشهد کنسل شده کادوی تولدم باشه و جبران سفر نوروزی ای که نرفتیم مثلا! ولی خب نه این شد و نه هیچ هدیه دیگه ای! شازده هم که سفر کاری بود و آخر شب رسید. حالا نه که سال های قبل خبری از هدیه های آن چنانی باشه و سورپرایز و جشن و این قرتی بازیا، امسال خودم انگار هیچ شور و هیجان خاصی نداشتم! از خاصیت های بالا رفتن سنه شاید.

دیروز کیک درست کردم و بردم خونه پدری که بهانه اش بیشتر دور همی بود و عید میلاد و روز پدر و با چند تا عکس ساده، پرونده تولد امسال هم بسته شد و رفت پی کارش!

460.سرخوشانه!

یکی از برنامه های سال جدیدم اینه که کتاب زیاد بخونم. دنیای مجازی منو از دنیای مطالعه دور کرد بود، سال قبل خودمو دوباره بهش نزدیک کردم، امسال می خوام نزدیک تر کنم ! در اولین اقدام تو همین  چند روز بعد از تعطیلات دو تا کتاب خوندم. «جنس ضعیف» اوریانا فالاچی و «طوفان دیگری در راه است» از سیدمهدی شجاعی. هر کدومشون هم به نوعی جذابیت داشتن و لذت بخش بود خوندنشون.

برنامه ی بعدیم سفر رفتن بیشتره. این بی سفری دیگه داره خیلی روانم رو بازی می ده!!! سفر نوروزی مون هم که همون ابتدا کنسل شد و در نطفه خفه! البته این بیشتر از من به شازده بستگی داره که چه قدر همراهی کنه، همراهی ای که تو این سال ها نداشته! ولی من  سعی می کنم امیدم رو از دست ندم!  

نمونه ی یه آدم سرخوشِ خوش خیال که برنامه ها و نقشه هاش خیلی بیشتر از ایناس!!!


459. بعد از تعطیلات

دیشب که بعد در کردن یه سیزده خوب خانوادگی از خونه ی مامانی برگشتیم، حس دلتنگی داشتم. این که دوهفته دور هم بودنمون تموم شده و از فردا باید شازده بره سر کار و گل پسر مدرسه و من و خانم کوچولو بمونیم خونه. افسوسِ این که تعطیلات تموم شد و ما به جز عید دیدنی رفتن های پشت سر هم و گاهی خسته کننده، کار خاص دیگه ای نکردیم و باز هم کلی برنامه و نقشه غیر عملی موند!

اما امروز صبح که تو این هوای لطیف بارونی بیدار شدم و گل پسر رو رسوندم مدرسه، فکر می کنم تموم شدن تعطیلات نوروزی و برگشتن به زندگی عادی خیلی هم خوبه! این که مجبور نیستم بعد تعطیلات برم سر کار یا کلاس درس هم که دیگه عالی!!! حالا باید تلاش کرد برای منظم کردن دوباره ریتم زندگی روزانه!