691

برای چندین ماه متوالی، شازده به خاطر شرایط کاریش سه روز در هفته تهران نبود. شروع این کار موقعی بود که همه چی به هم پیچیده بود و من نیاز شدیدی به تنهایی، دوری از استرس، تغییر شرایط و بودن به حال خودم داشتم و با این که قبل از اون کلا مخالف کار دور از خانه بودم، تو اون برهه زمانی کاملا باهاش موافقت کردم! 
حالا دوباره شرایط عوض شده. مدتیه که دیگه شازده بنا به دلایلی! برای کار اون جا نمی ره و کلا در تدارک راه اندازی یه کار جدیده. _خدا به خیر بگذرونه! _ در نتیجه معمولا به جز چند ساعتی که دنبال پی گیری کارهاشه، بقیه روز رو وَر دل بنده تشریف داره! حالا نه که این بد باشه یا دوست نداشته باشم شازده بیشتر با ما وقت بگذرونه یا اصلا شازده از اون مدل مردا باشه که بودنشون توی خونه باعث ایجاد مزاحمت برای زنشونه و این جور صحبتا، نه! منتها من به اون زمان تنهایی ماه های قبلم که فارغ از دنیا و مافیها خودمو غرق می کردم تو کتاب خوندن و فیلم دیدن و بافتنی بافتن عادت کرده بودم، چیزی که دیگه ندارمش و گاهی خیلی کلافه ام می کنه!
حالا شازده یک سفر یک روزه به مشهد رفته تا برای رفع این گیر و گرفتاری جدید دست به دامان امام رضا بشه، منم با این امید که ان شاء الله همه چی ختم به خیر می شه بساط بافتنیم رو آوردم پهن کردم جلوی تلویزیون، چای با هل و گلاب دم کردم و یه فیلم هم گذاشتم تا ببینم! یه ریلکسیشن عالی!

 

690

مشکلات گاهی میان، یه مدتی هستن و می رن. گاهی موندگارن، خیال رفتن ندارن و مجبورت می کنن با حضورشون کنار بیای. اما گاهی هم تبدیل شونده ان. اولش کوچیک و جزیین اما هی بزرگ تر می شن، سخت تر می شن. خیلی سخت تر و بزرگ تر می شن. اون وقت هر چه قدر هم که باهاشون مدارا می کنی و خودتو قوی تر، یه موقع حس می کنی داری کم میاری، که دیگه این جوری شو نمی تونی... 

689

گل پسر رفته کنار خانوم کوچولو دراز کشیده و سفت بغلش کرده. می گم نچسب به خواهرت، تو هم مریض می شی. می گه می خوام بهش عشق بدم حالش خوب بشه! خانوم کوچولو هم می گه اصلا بهتر که گل پسرم مریض بشه! دوتایی مدرسه نمی ریم، می مونیم خونه خیلی خوش می گذره!!! 

688

اولین مریضی پاییزه اومده سراغ خانوم کوچولو، از دیشب تب و دل درد و تهوع داره و من با قطره استامینوفن، پاشویه، روغن گل بنفشه و خاکشیر با آب گرم مشغول مداوا کردنشم. امروز هم مدرسه نرفته و از صبح درازکش روی مبل هال افتاده. 
با ناله و غصه می گه: «مامان خوش به حالت که مریض نیستی!» بعد هم می خواد که دعا کنم حالش خوب بشه، همین الان هم دعا کنم! دستامو می گیرم بالا و می گم: «خدایا حال دختر منو زود زود خوب کن!» لبخند می زنه و می گه ممنون مامان! بعد هم پتو رو می کشه روی سرش و می ره به یه خواب عمیق ...


687

مربا پختم چه مربایی! مربای زرشک تازه، خوش رنگ و خوش طعم و غلیظ! در واقع من چندان اهل مربا پختن نیستم و کلا این سومین باری بود که مربا درست می کردم _دوبار قبل رو مربای توت فرنگی درست کرده بودم_ که اینم شاید علتش این باشه که مامانم هم اهل مربا پختن نبود و همیشه مادربزرگم بود که مربا درست می کرد و برامون می آورد!
البته چند باری حس کدبانوگریم گل کرده بود و خواسته بودم مربای هلو و انجیر درست کنم، اما شازده رأیم رو زده و گفته بود بیخودی برای خودم دردسر درست نکنم! بعد هم رفته و آماده ش رو خریده بود!
چند روز پیش شازده خودش یک کیلو زرشک تازه پاک شده از میوه فروشی محل خرید و گفت باهاشون مربا درست کنم! بر عکس مامان جان من، مامان شازده خیلی اهل مربا پختنه و مدل به مدل با میوه های فصل مربا درست می کنه، یکیش هم همین مربای زرشکه که شازده خیلی دوست داره. اما این بار گویا دلش خواسته بود خودم براش از این مربا درست کنم! منم تصمیم گرفتم سنگ تموم بذارم و مربایی بپزم به یاد ماندنی! خلاصه که بعد کلی کنکاش در دستورات اینترنتی دیشب با سلام و صلوات مربا رو درست کردم که شکر خدا نتیجه بسیار عالی از کار دراومد و حتی شازده گفت از مربا زرشکای مامانم بهتر شده!!!
امروز مرباها رو توی شیشه ریختم و یکی از شیشه ها رو گذاشتم که ببرم برای مامان اینا. بعدش هم خونه رو یه نظافت اساسی کردم و اسپند دود دادم تا حال و هوای خونه عوض بشه. کارم که تموم شد از پنجره آشپزخونه شازده و گل پسر رو دیدم که غذا به دست دارن از هیات برمی گردن. دو پرس زرشک پلو با مرغ خیلی خوشمزه که دور هم نشستیم به خوردنش و بعد هم با یک لیوان چای هل و گلاب دار فرد اعلا خستگی رو در کردیم!

686

ماه گذشته تو جلسه انتخابات انجمن اولیا و مربیان مدرسه گل پسر، تا مدیر اعلام کرد که کاندیداها بیان جلو، من بلند شده و جلوی سالن بودم! بعد نگاه کردم دیدم از بین بیشتر از دویست نفر والدینی که تو سالن بودن فقط منم که بلند شدم رفتم اون جا و آقای مدیر بابت این حرکت داوطلبانه سریع یه تشکر ویژه هم ازم به عمل آورد! حالا درسته که از قبل تو فکرش بودم امسال برای اولین بار تو انجمن اولیا مربیان شرکت کنم تا هم ارتباط بیشتری با مدرسه داشته باشم و هم یه جور فعالیت اجتماعی انجام بدم، اما این که بدون مکث و معطلی و به عنوان اولین داوطلب بلند بشم برم جلو، خودم رو هم غافلگیر کرد!!! خلاصه که بعد از من و با دعوت و اصرار آقای مدیر دوازده نفر دیگه هم داوطلب شدن که از بینشون باید هشت نفر انتخاب می شدن. بعد از رأی گیری من تا آخر نشستم تا نتیجه رو ببینم و حتی دچار یه جور استرس کاذب هم شده بودم که رأی میارم یا نه! و بالاخره شدم عضو انجمن!
دیروز هم جلسه انتخابات انجمن مدرسه خانوم کوچولو بود و چون جو و محیط مدرسه شون رو دوست دارم تصمیم داشتم اون جا هم عضو انجمن بشم!  قبلش خانوم کوچولو دعوت نامه رو بهم داده بود که زیرش یه قسمت بود برای نام نویسی داوطلب ها و منم سریع پرش کردم تا خانوم کوچولو ببره تحویل مدرسه بده! مدرسه خانوم کوچولو کم دانش آموزه، والدین داوطلب بیشتری داره و تعداد اعضای کمتری برای انجمن لازم. تا آخر جلسه نموندم که نتیجه رأی گیری رو متوجه بشم چون می‌خواستم خودمو به کلاس طب اسلامیم برسونم و برای همین بعد از مراسم معارفه کاندیداها و انداختن رأیم تو صندوق سریع اومدم بیرون. قرار بود نتیجه انتخابات تو کانال مدرسه گذاشته بشه که چند بار تا شب چک کردم و خبری نبود! _به هر حال شرکت در هر انتخاباتی هیجان خودشو داره، خصوصا که هر کس از مامان های هم کلاسی های خانوم کوچولو که تو جلسه بود گفته بودن ما به شما رأی دادیم!!!_ امروز صبح که خانوم کوچولو رو رسوندم مدرسه بالاخره طاقت نیاوردم و از خانوم مدیر سوال کردم و فهمیدم به عنوان عضو علی البدل انتخاب شدم! از اون جا که عضو انجمن بودن تو مدرسه خانوم کوچولو مستلزم کلی کار و فعالیته و مثل مدرسه گل پسر فقط شامل شرکت در جلسات ماهانه نمی شه، بد هم نشد!
عصر دیروز هم رفتم دومین جلسه انجمن گل پسر که موضوع اصلیش طرحی بود که خودم تو جلسه قبلی عنوان کرده بودم: مشارکت دانش آموزان در نظافت مدرسه جهت یادگیری بهتر نظم و نظافت و کار گروهی و مسئولیت پذیری بیشتر! _دیگه کاری بود که از دستم بر می اومد! _ که بعد از حدود یک ساعت و نیم حرف و  بحث و نظردهی این طرح با نحوه اجرا تصویب شد و من با تا تنی خسته و خیالی آرام به منزل برگشتم! 

685

صبح در حالی ور تنبل و ور پرتلاش درونم در حال جنگ و جدال با همدیگه ان، شلوار ورزشی و کتونی پا می کنم تا شاید یه فرجی بشه و بتونم به بی حوصلگی صبحگاهی ام غلبه کنم و بعد از رسوندن بچه ها به مدرسه برم پارک برای پیاده روی!  بچه ها رو می ذارم مدرسه، اول گل پسر و بعد خانوم کوچولو. مدرسه ای شدن خانوم کوچولو باعث شده مثل سال های قبل نشه با گل پسر پیاده تا مدرسه اش برم و توفیق اجباری پیاده روی داشته باشم. چون مسیر مدرسه اش یه مقدار دوره، باید ماشین بردارم و دو تاشون رو با هم ببرم.
خلاصه لباس و کفش مناسب رو پوشیدم و حتی وقتی خانوم کوچولو رو پیاده کردم و بردم دم مدرسه تحویل دادم از هوای پاییزی بعد از چند روز بارندگی لذت بردم و ور پرتلاش درونم گفت یه روز عالی برای پیاده رویه ها! اما وقتی دوباره سوار ماشین شدم ور تنبل درونم گفت ول کن بابا حوصله داری. برو خونه ولو شو! و همون طور که معلومه ور تنبل به راحتی تونست حرفش رو به کرسی بشونه! اومدم خونه یه لیوان شیر نسکافه برای خودم درست کردم و با کتابی که تازگی ها از دوستم امانت گرفتم ولو شدم روی تخت! 

684

دقیقا یک هفته از برگشتنم می گذره و شبی نیست که حرم، موکب های بین راهی یا مسیر پیاده روی بخشی از رویاهای شبانه ام نباشن! کاش این طور خواب دیدن همیشگی باشه تا از دغدغه ها و گرفتاری های روز پناه ببرم به رویاهای شبانه و حالم خوب بمونه... 

683

روز بعد اربعین، قبل از اذان ظهر جدا از همسفرا رفته بودم حرم. نماز ظهر رو تو حرم امام حسین خوندم و بعد از یه زیارت چند ساعته، راهی حرم حضرت عباس شدم. زیارتم که تموم شد کمتر از دو ساعت تا اذان مغرب مونده بود و فکر کردم حیفه که برگردم و نماز جماعت اینجا رو از دست بدم! یه کم آب به سر و صورتم زدم که خواب‌آلودگیم بپره و کیسه آجیل تو راهی مامان رو از کیفم درآوردم که  تجدید قوا کنم! به خانم عربی که تازه اومده و کنارم نشسته بود اشاره کردم که دستاشو بیاره جلو و آجیل تو دستش ریختم. بعد پرسیدم عراقی؟ گفت سعودی! اونم پرسید لبنانی؟ گفتم ایرانی! شروع کرد به عربی حرف زدن که گفتم کن یو اسپیک انگلیش؟! _عراقی ها تا جایی که من دیدم نمی تونن انگلیسی صحبت کنن و منم که مکالمه عربی بلد نیستم در نتیجه نمی‌شد باهاشون هم صحبت بشم! اما امیدوار بودم که این خانم عربستانی یه کم انگلیسی بلد باشه! _ گفت یس! و شروع کردیم به حرف کردن! گفت اهل قطیفه و اومدنشون به ایران و عراق برای زیارت مشکل. چون نمی تونن با پرواز مستقیم بیان و باید اول برن یکی از کشورهای همجوار و از اونجا بیان که خیلی هم گرون درمیاد. با این حال سه بار اومده بود ایران و زیارت امام رضا و حضرت معصومه و حضرت عبدالعظیم رفته بود! آخر همه این ها هم یه نگاه به آسمون کرد، دستاشو گرفت بالا و از ته دل گفت الحمدلله! از من پرسید اهل کدوم شهری و وقتی گفتم تهران، یه نگاه دقیق بهم انداخت و گفت ولی شکل زنای تهرانی نیستی! اونا آرایش می کنن و موهاشو بیرون میذارن! من خندیدم و گفتم همه مدل زنی تو تهران هست! اشاره کرد به چادرم و گفت تو تهران هم همینو می پوشی؟ گفتم بله! گفت موهاتم بیرون نمیذاری؟! گفتم نه! تو تهران هم همین شکلیم! بعد با یه نگاه حاکی از قدرشناسی دستامو تو دستاش گرفت و بهم آفرین گفت! مکالمه مون ادامه پیدا کرد از اسم سن و خانواده های هم پرسیدیم. اسمش جمیله بود، سی و هشت ساله با سه تا بچه و مثل من بدون همسر و بچه هاش اومده بود. تا بعد از نماز کنار هم نشسته بودیم و بعدش یه خداحافظی جانانه با هم کردیم و به هم التماس دعا گفتیم.
یاد یه مکالمه دیگه با یه زن عرب دیگه افتاده بودم، چند ماه قبل تو حرم امام رضا بعد از نماز عصر. بچه اش گریه می کرد و یه شکلات از تو کیفم درآورده و بهش داده بودم. بعد از خانومه پرسیده بودم عراقی؟ سرشو تکون داده بود و با همون چند تا کلمه عربی که بلد بودم گفته بودم اهل کدوم شهری و وقتی جواب داده بود کربلا، دلم ریخته بود. گفته بودم سلام منو به امام حسین برسونین و بعد رومو برگردونده بودم، سرمو انداخته بودم پایین و اشکام ریخته بود روی چادرم. همون موقع اینو یه نشونه گرفته بودم که امسال زیارت کربلا قسمتم می شه... مثل جمیله یه نگاه به آسمون کردم و از ته دل گفتم الحمدلله!

682

حضور در زیارت اربعین، حضور در یک معجزه اس. معجزه ای که میلیون ها آدم از سراسر دنیا رو در شهر کوچکی که زیر ساخت های مناسب شهری رو نداره جا و آب و غذا می ده... بودن در بزرگ ترین همایش جهان بین این همه زائر از گوشه کنار دنیا با پوشش ها و زبان ها و فرهنگ های متفاوت که همه با یک عشق و یک هدف دور هم جمع شدن و تصور این جمعیت در قالب یک لشگر بزرگ جهانی، تجربه بی نظیر و لذت بخشی بود که نمی شه شکرش رو به جا آورد... 
حس و حال و تجربیات این سفر این قدر خاص و متفاوته که سخت می شه تو قالب کلمات بیانشون کرد و من تجربه کردن این زیارت رو تو قدم های مسیر پیاده روی، موقع دیدن حرم و بودن بین دسته های عزاداری برای همه آرزو کردم...

دعاگو و نایب الزیاره همه شما دوستان بودم. ان شاءالله روزی و قسمت خودتون!