گیگول لورده!

هفته قبل یکی از دوستام که چند سال قبل با هم تو کلاس قرآن دوست شده بودیم پیامک داد که امروز خونه شون مراسم دارن و دعوت کرد که بیام. ازش آدرس گرفتم و راهی شدم. اصلا هم با اون منطقه آشنایی نداشتم ولی پرسون پرسون پیدا کردم. مراسم خوبی بود و یه سخنران عالی داشتن. یه خانم تحصیل کرده و با سواد نه از اینا که چیزای تکراری میگن! یکی دیگه ازدوستای قدیمیم هم بود و دیدارها تازه شد. مسیر برگشت رو از دوستم پرسید و با سلام و صلوات زیر بارون راهی شدم. پشت چراغ قرمز چهار راه نزدیک خونه رسیدم و خوشحال بودم از این که تونستم راحت برگردم که موقع سبز شدن چراغ، کامیونی که کنارم بود مالید به ماشین و آیینه ام رو شکست و بعد رفت! منم دستمو گذاشتم روی بوق و رفتم دنبالش! دیدم بعد چهار راه وایستاده .با عصبانیت گفتم:"می زنی و می ری؟!" اما راننده و دو تا همراهش ریختن سرم و با پررویی تمام می گفتن من مقصرم! راننده با داد و بیداد می گفت:"شما بد جایی وایستاده بودی که من بهت زدم! خانوما کلا رانندگی بلد نیستن! حالا اگه خسارت می خوای می دم ولی پول زور می گیری و تاوانشو می دی و امیدوارم نتونی بخوری... حالا مگه چی شده؟ یه پرایده دیگه!!!" منم که حسابی خونم به جوش اومده بود بعد کلی داد و بیداد زنگ زدم 110 و گفتم:"صبر کنین افسر بیاد تا بگه کی مقصره." نزدیک یک ساعت تو سرما گوشه خیابون کاشته شدیم تا افسر اومد و بعد بررسی دو تا ماشین گفت راننده کامیون مقصره. منم گفتم:"خدا رو شکر که مقصر معلوم شد و ایراد از رانندگی خانوما نبود!!!" افسر کارت ماشین و بیمه نامه راننده کامیون رو داد به من و بیمه نامه منم به راننده کامیون و گفت برین از بیمه خسارت بگیرین. اما راننده که ماشین مال خودش نبود (مال یه شرکت باربری بود) اصرار داشت خسارت رو نقدی حساب کنیم و بیمه نریم. شماره شو گرفتم و شماره شازده رو بهش دادم که باهاش تماس بگیره. بعد زنگ زدم به شازده، نزدیک بود. گفتم بیاد که همون موقع راجع به خسارت صحبت کنیم و کار به بعد نیافته. راننده و همراهاش وقتی شازده رو دیدن که با عصبانیت و اخمای گره کرده اومده موش شدن و بسیار مودب! انگار نه انگار یه ساعت پیشش داشتن منو می خوردن! با تماسی که شازده با یه آشنای صافکار گرفت فهمیدیم خسارت حدود 250 هزار تومان می شه! من اصلا انتظار همچین رقمی رو نداشتم. فکر می کردم خیلی کمتره! خسارت رو  نقدی داد و مدارکشو پس گرفت. دلم برای راننده سوخت ولی تقصیر خودش بود! اگه این قدر پررو بازی در نمیاورد ولش می کردم. خودش باعث شد سفت و سخت وایستم و خسارت بگیرم! واقعا بعضیا چه جوری می تونن این قدر پر رو باشن؟! طفلک گیگولم...


موقعی که کامیونه داشت می زد بهم ناخودآگاه  داد زدم:":هوووووی چی کار می کنی؟!" گل پسر که خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت: مامان بریم کامیونه رو بزنیم!!!

غیبت موجه!

نزدیک یک هفته تلفن های کل محله مون به خاطر کابل برگردون قطع بود. بعد هم که وصل شد و چند جا زنگ زدم از تعجب مخاطب به خاطر شماره ای که روی گوشیش افتاده بود، فهمیدم موقع وصل تلفن ها خط ما با یه خط دیگه جابه جا شده! امروز رفتم مخابرات تا مراتب رو به سمع و نظر مسئولین برسونم. یه ساعته درستش کردن و بالاخره پای ما دوباره به عالم نت باز شد، بعد از بیات شدن چند تا سوژه واسه نوشتن! هر چند این یه هفته هم سرم گرم بود. به شدت مشغول بافتنی بودم و جلوی بلوزمو تموم کردم!


فصل بافتنی

دوباره پاییز شد و شوق بافتنی در من شکوفا! امسال تصمیم گرفتم اول برای خودم یه چیزی ببافم. از5 سال پیش که یه مانتو بافتم و بعد هم باردار شدم بیشتر بافتنیام مال گل پسر بود. سرهمی، ژاکت، کلاه، بلوز و... ولی امسال دیگه نوبت خودمه و می خوام یه بلوز ببافم. کلی سایت های بافتنی رو گشتم تا ایده بگیرم برای مدل لباس. جمعه هم شازده رو راه انداختم که بریم حسن آباد کاموا بخریم و تونستم رنگ و جنس دلخواهمو پیدا کنم. هر چند که کاموا هم مثل باقی چیزا گرون شده و قیمتش اندازه یه بلوزبافتنی آماده در اومد! کلی نقشه داشتم برای جمعه که بریم خرید و یه رستوران سمت بازار که شازده مدت  مدیدیه می خواد منو ببره و نشده، اما این قدر ترافیک شدید بود که به جز خرید کاموا به کار دیگه ای نرسیدیم و خسته و گرسنه برگشتیم خونه. اصلا انتظار این همه شلوغی مرکز شهر تو روز جمعه رو نداشتم! یعنی این تهران بی در و پیکر هیچ روزی خلوت نیست؟!



پ.ن: مریضی هم مریضی های قدیم! قبل ترها که سرما می خوردیم، دکتر می رفتیم و چند روز دارو می خوردیم خوب می شدیم. ولی الان خوب شدن به این سادگیا نیست! چند وقت قبل گل پسرسرما خورد. بعد خوردن کلی دارو و گذشت حدودا سه هفته خوب شد که آخرای مریضیش منم گرفتم. یه آبریزش چشم و بینی وحشتناکی داشتم که زندگیم مختل شده بود! سه هفته درگیر بودم و دو بار دکتر رفتم تا حالم روبراه شد. حالا دوباره گل پسر سرما خورده. نمی دونم مشکل از داروهاس یا مریضیا یاچیزای دیگه؟؟؟!!!


ناکامی موزیکی!

صبح که از باشگاه بر می گشتم خوش و خرم برای خودم دو تا آلبوم جدید محسن یگانه و احسان خواجه امیری رو خریدم که موقع نت گردی بذارم و حالشو ببرم، شازده وقتی داشت می رفت سر کار خیلی شیک دو تاشو با خودش برد که تو ماشین گوش بده! فقط نمی فهمم چرا وقتی این قدر مشتاق بود تو این شونصد باری که گفته بودم بخره نخریده بود؟!


پارسال آلبوم آخر رضا صادقی رو خریده بودم چند بار که گوش دادم برد تو ماشین بعد هم گمش کرد! اصلا هم مسئولیتشو گردن نگرفت! چه قدر هم من اونو دوست داشتم...

پ.ن: وقتی باشگاه ثبت نام کردم به شازده گفتم:"حالا من این همه زحمت بکشم لاغر بشم چی برام جایزه می خری؟!" میگه: "جنسیس کوپه!!!" ( من ارادت ویژه ای به این ماشین دارم!) گفتم:"خوب بگو هیچی نمی خری دیگه!" ولی به همه گفتم اگه لاغر بشم شازده برام جنسیس می خره!!! یه همچین آدم سرخوشیم من!

مشهد نامه

زیارت این بار امام رضا(ع) بسیار خوب و به یاد موندنی بود. بعد سال ها یه دل سیر زیارت کردم. چند هفته قبل دوستم سین که از طرف محل کار همسرش هتل آپارتمان گرفته بودن، ازما دعوت کرد باهاشون همسفر بشیم و بلیط قطار هم گرفت. روز قبل حرکت شازده گفت سرش خیلی شلوغه و نمی تونه چهار روز سر کار نره. ازم خواست رضایت بدم شب بعد رفتن ما با هواپیما بیاد تا بتونه به کاراش برسه. اصرارهای منم برای این که چند روز بی خیال کار بشه فایده نکرد، هم چنین دعاهام برای این که بلیط پیدا نکنه! برای سه شنبه شب بلیط گرفت ما هم دوشنبه صبح زود با قطار سریع السیرعازم شدیم و بعد از ظهر رسیدیم. همه برنامه های رفتن به مراکز خرید و رستوران رو گذاشتیم برای وقتی که شازده برسه ولی پروازش کنسل شد و بلیط دیگه هم نتونست پیدا کنه و جا موند! و این شد که کلا من  حالم گرفته بود و مدام جای شازده رو خالی کردم! خودش هم خیلی ناراحت بود که نتونسته بیاد و به شدت پشیمون که از همون اول باهامون نیومد! با این که چند تا مرکز خرید خوب رفتیم به هیچ وجه دل و دماغ خرید نداشتم و به جز سه تا کلاه زمستونی برای سه قلوها چیز دیگه نخریدم!!! البته برای خریدهای دوستم همراهی کردم و چون بارداره بیشترین خریدش لباس بچه بود و من هم به عنوان یک فرد با تجربه کلی راهنمایی کردم و نظر دادم و ذوق کردم!  اما  زیارت خیلی بهم چسبید و یه شب هم همسر دوستم  گل پسر رو با خودش برد و من یه زیارت درست و حسابی کردم با کلی دعا به جون دوستم و همسرش! به یاد همه دوستان وبلاگی هم بودم.

یکی از اتفاق های خوب این سفر دیدن  آفرین بانوی عزیز در شب ولادت امام هادی در حرم بود و بسیار لذت بردم از هم صحبتی این دوست نازنین که بسیار مهربون و صمیمیه، خیلی بیشتر از نوشته هاش!

پنجشنبه صبح زود رسیدیم تهران و دلیل این که تا حالا آپ نکردم علاوه بر شلوغ بودن سرم تو این چند روزه به خاطر عید دیدنی های عید غدیر و مولودی رفتن و مهمون داشتن، این بود که حس نوشتن نداشتم!!!


کیک شکلاتی و غذای سوخته و غیره!

وقتی بعد یه مدت سه قلوها رو می بینم و به شدت دلتنگشون شدم، معضل بزرگم اینه که اول کدومشونو بغل کنم و فشارش بدم!!! اونم حالا که روز به روز شیرین تر و ناز نازی تر و خلاصه خوردنی تر می شن! ضمن این که باید حواسم به گل پسر هم باشه تا حسادت نکنه!

دیروز تولد 50 سالگی مامانم بود. سر شب داداش کوچیکه زنگ زد که می خوان یه تولد سورپریزانه بگیرن و منم بیام. یه روسری برای کادو گرفتم و بعد یک و ساعت اندی موندن تو ترافیک رسیدم. وقتی حسابی  سه قلوها رو چلوندم تازه یادم افتاد زیر غذامو خاموش نکردم. قربون حواس جمعم! شازده رفت خونه تا گازو خاموش کنه و چون ماشین نداشت و دیر هم راه افتاده بود تا رسید تولد تقریبا تموم شده بود! کیک تولد شکلاتی بود و بسسسسیار خوشمزه! در نتیجه هیچ جوره نتونستم ازش بگذرم و بی خیال رژیم یه دل سیر خوردم. یعنی من تو دوره رژیم از هر چی بگذرم از کیک و شیرینی نمی تونم بگذرم، دست خودم نیست!


پ.ن1: بالاخره بعد عمری که من می خواستم جدی ورزش رو شروع کنم، هفته پیش ثبت نام کردم و از اول هفته صبح زود می رم باشگاه بدنسازی. خیلی کیف می ده!  امید است رژیم و ورزش با همکاری هم از من یه گلی خوش اندام بسازن!!!


پ.ن2: انشاالله فردا عازم مشهدیم. دوست عزیزم همه چی رو ردیف کرد و ما رو راه انداخت! امام رضا امسال خیلی بهمون لطف کرد که دو بار طلبید.



عروس پر توقع

یه مورد مشاوره داشتم. آقا 6 سال پیش با دخترداییش عقد کرده بود. منتها چون عروس موقع عقد 12 سالش بود (داماد هم 24 سالش بوده!) و شناسنامه اش عکس نداشت، عقدشون ثبت رسمی نشده بود و فقط یه برگه داشتن که عاقد و شهود امضاش کرده بودن. مهریه 214 سکه  تمامه که 6 سال پیش 45 میلیون می شده و خانواده عروس همین مقدار از خانواده داماد سفته گرفته بودن به عنوان ضمانت مهریه تا هر وقت عقد تو دفترخونه ثبت شد سفته ها رو برگردونن. ولی بعد گذشت این همه مدت عروس به تحریک خانواده اش برای ثبت عقد حاضر نمی شه و هر روزیه بامبول تازه سر داماد درمیاره و آخرین حرفشون هم این بوده که باید سه دانگ از خونه ای که پدر داماد به تازگی با قرض و قوله تونسته اطراف تهران بخره رو به اسم خانم بکنن، علاوه بر مهریه مشخص شده، تا خانم راضی بشن عقدشون ثبت رسمی بشه و بعد هم برن زیر یه سقف! حالا خانواده داماد می خواستن بدونن می شه که میزان مهریه همون 45 میلیون تومان سفته ای که دادن باشه نه 214 تا سکه؟! که بنده عرض کردم نمی شه چون میزان مهریه تو برگه ای که داشتن 214 سکه مشخص شده و این سفته ها هم فقط برای ضمانته. بعد هم ایشون قانونا موظفن عقد ازدواجشون رو ثبت رسمی کنن و حالا که خانم راضی به حضور دردفترخونه نمیشه باید ازدادگاه الزام به حضورش رو بخوان. منتها آقا هیچ علاقه ای به ثبت عقد نشون نمی داد با این استدلال که اگه عقدمون ثبت بشه خانمم بلافاصله مهریه شو می ذاره اجرا! الان هم مدام دارن تهدید می کنن سفته هاتون رو می دیم دست شرخر! گفتم به هر حال  ثبت  نکردن عقد جرمه و شما قبل از هراقدامی باید عقدتون رو ثبت کنین. بعد هم گفتم به نظر من که این زندگی، زندگی بشو نیست! وقتی خانواده عروس چندین سال شما رو معطل کردن و ازهمون اول هم ازتون سفته گرفتن و حالا هم توقع به نام شدن خونه تون رو دارن، با وجود این که فامیل هستین و ازتون شناخت دارن، معلوم نیست بعدا تو زندگی مشترک چه مسایلی پیش بیاد! شما بهتره بعد ازثبت عقد به فکر طلاق باشین!!!


پ.ن1: امروز با یه قاضی زبون نفهم  حسابی بحث کردم طوری که تقریبا ازشعبه دادگاه انداختم بیرون!!! سر این که هزینه دادرسی رو که خوانده موظف به پرداختشه توی رای 300 هزار تومان کم تر از میزان واقعی نوشته و حاضر هم نیست درستش کنه و میگه من اشتباهی تو رایم نداشتم که بخوام اصلاحش کنم. شما اگه اعتراض داری برو درخواست تجدید نظر بده!!! این هم یعنی موکل من باید 750 هزار تومان هزینه تجدید نظر خواهی بده به خاطر300 هزار تومنی که اصلا معلوم نیست بتونه از خوانده بگیره یا نه! خدا رحم کنه به عاقبت پرونده ام!


پ.ن2: اوضاع کاسبی ما هم مثل مشاغل دیگه به شدت کساده. مردم پول ندارن وکیل بگیرن! خصوصا که چند ماهه حکم جلب رو برای دعاوی حقوقی مثل مطالبه مهریه برداشتن و اگه طرف اموالی نداشته باشه  دیگه دست خواهان به جایی بند نیست، اینه که ازخیر طرح دعوی می گذرن! خلاصه که دیگه چندان توقع پست کار و کاسبی و کیس های جالب نداشته باشین! بنده معذورم!


ویژه نوشت: تو دعاهای روزعرفه تون به یاد ما هم باشین.

گلی ورزشکار

من جدیدا از یه مکانی خوشم اومده هی دلم می خواد برم اون جا! و اون جایی نیست جز پارک بانوان! از بزرگی و دلبازی و خوش مسیر و خوش آب و هوا بودن پارک که بگذریم مساله اصلی آزادی و راحتیشه. این که راه بری و باد لای موهات بپیچه! بار اول حدود یه ماه پیش با یه سری از دوستام رفتم. دوباره هفته قبل با یه سری دیگه از دوستان و دیروز صبح هم با جاری جان برای ورزش! رفته بودیم دیدن یکی از فامیلای شازده که زایمان کرده وقتی برگشتیم حرف ورزش شد و من گفتم پارک بانوان جای خوب و راحتیه. جاری جان گفت هر وقت تونستی بیا بریم. گفتم فردا می تونم. بریم؟! و این شد که راهی شدیم و دو ساعت تموم پیاده روی تند کردیم و با دستگاه ورزش کردیم. و از اون جا که یکی از مهم ترین عوامل در ورزش مستمر داشتن پایه اس، تصمیم گرفتیم با هم باشگاه ثبت نام کنیم و زیر نظر مربی کار کنیم بلکه خوش اندام تر بشیم!!!


 ورزش کردن با دستگاه های توی پارک ها رو خیلی دوست دارم و کلی دعا می کنم به جون شهردار که تو همه پارک ها این وسایلو گذاشته. منتها اکثر مواقعی که مشغول ورزش کردنم می بینم یه پیرمردی از یه گوشه زل زده بهم! آدمو معذب می کنن نمی ذارن راحت ورزش کنه! اینه که تا حالا بیشتر ازیه ربع با این وسایل کار نکرده بودم. امروز 45 دقیقه تمام بدون نگاه مزاحم و مانتو و روسری مشغول بودم و اساسی کیف کردم! نمی شه تعداد پارک های بانوان رو بیشتر کنن؟!