409. این هوای پاییزی

این هوای خنک بارونی  و به معنای واقعی پاییزی یعنی یه کیف اساسی! صبح که گل پسر رو رسوندم مدرسه علی رغم تمام گفتگوهای ذهنی تو خونه ام که زود برمی گردم و دوباره می خوابم٬ دیدم نمی شه از این هوا گذشت! ماشین رو دم پارک بزرگ اون اطراف پارک کردم و یه نیم ساعتی پیاده روی کردم تا حالم جا بیاد! بعد هم خرید یک فقره نان بربری اعلا از بهترین نونوایی اون حوالی و  یک صبحانه خوش طعم  در جوار خانواده حال خوش رو تکمیل می کنه!

بساط صبحانه رو جمع می کنم و می رم سراغ کارهای روتین خونه. اون وقت این قدر احساس انرژی و قدرت بهم دست می ده که تصمیم می گیرم یه قورباغه زشت گنده رو قورت بدم: مرتب و جابجا کردن لباس های بچه ها و سر و سامون دادن به وضع فاجعه بار کمدشون! 

حالا فقط باید پاها رو انداخت روی هم و مشغول بافتنی بافتن شد! ژاکت گل پسرو که هفته پیش با اصرار و انتخاب خودش کامواهای مخملی رنگی رنگیش رو گرفتم٬ سر می اندازم...


+ التماس دعای فراوان دارم ازتون تو ایام محرم رفقا!



408

چند روز گذشته رو باید تو تاریخ زندگیم ثبت کنم. چون اولین سفر امسالمون که اولین مسافرت خانوادگی مون به شمال بود,خیلی غیر منتظره اتفاق افتاد! یعنی فقط خودمون چهار تا بودیم, برای اولین بار بدون حضور کلی آدم دیگه! البته که سفر دسته جمعی خوب و خاطره انگیزه اما وقتی همه سفرها دسته جمعی و شلوغ باشه, اون وقت یکی مثل من عقده ای می شه برای یه مسافرت خلوت که اختیار و برنامه ریزیت دست خودت باشه و مدام معطل دیگران نباشی و کلی کار نریزه سرت!

در اون سال های دور! که شازده اومده بود خواستگاری من, خیلی جدی گفته بود عاشق مسافرته و دلش میخواد بیشتر آخر هفته ها رو با هم دو نفری بریم شمال! و بالاخره این اتفاق بعد دوازده سال رخ داد که شازده بدقول نشه!!! فقط مساله اینه که به خاطر مشمول مرور زمان شدن ماجرا, دونفره مون شد چهارنفره!!!

با وجود این که از بیشتر سفرکوتاهمون تو بارون گذشت و نشد زیاد بیرون بریم  و جاده هم خیلی شلوغ و خسته کننده و در واقع بیشتر به اواخر شهریور شبیه بود تا اواسط مهر, اما واقعا به این سفر نیاز داشتیم تا یه بادی به کله مون بخوره و  حال و هوامون عوض بشه!



407

صبح ها پیاده گل پسر رو می برم مدرسه, اون که می ره و  خانوم کوچولو هم کنار باباش  خوابه, وقت آزاد کوتاه من شروع می شه!  تو خیابونای اطراف پیاده روی می کنم, تو سکوت و هوای دل انگیز صبح گاهی. می رم یه پارک کوچیک اون اطراف و با لوازم ورزشیش ورزش می کنم,. این گردش تنهایی صبحگاهی رو لازم داشتم! یه زمانی برای خودم که تو سکوت و آرامش راه برم و فکر کنم و لذت ببرم!  نون تازه می خرم یا سبزی خوردن و بر می گردم خونه. چایی می ذارم و یه چرخ تو خونه می زنم , کارهای لازم رو  انجام می دم و در همون حین به فایل های صوتی تو گوشیم _که بعد مدت ها فرصت پیدا کردم برای گوش کردنشون_ گوش می دم. بعد هم یه صبحانه تو سکوت و آرامش, بدون  نگرانی از مواردی مثل چپه شدن لیوان چاییم یا ریختن شکر و مربا! یعنی حتی دلم نمی خواد شازده رو بیدار کنم که یه وقت به آرامش موقتم خدشه وارد نشه!!!

اشتباه می کردم که از اومدن پاییز خوشحال نبودم!


+ از پنج شنبه به این طرف  ته دلم آشوبه. از سینما بر می گشتیم و داشتیم تو ماشین  شیرینی سالگرد عقدمون رو می خوردیم که خبر منا رو از رادیو شنیدم. نه طاقت باز کردن عکس و فیلم های مربوط به فاجعه رو دارم, نه خوندن و شنیدن کامل خبرهاش رو. حالم بد می شه و اشکم درمیاد. فقط لعنت می کنم مسببین این فاجعه رو و دعا برای تسلای دل خانواده های داغدار, شفای مجروحان و رسیدن خبری از مفقودین.

و البته که دردناک تر دیدن  حجم  نفمهی عده ایه که بی اعتنا به عمق فاجعه و داغی که به دل این همه از هم وطن هاشون مونده, فقط نمک روی زخم می پاشن...