قلب و گل و پروانه!

یکی از جالب ترین و قشنگ ترین صحنه هایی که می شه دید، به هم رسیدن چند تا دوست صمیمی بعد از سال ها بی خبریه. و این که خودت نقش اصلی رو تو این اتفاق داشته باشی خیلی لذت بخشه! روزی که برای اولین بار بازیگوش رو دیدم و فهمیدیم یه سال هم مدرسه ای بودیم و چند تا دوست مشترک داریم، سراغ دو نفر رو ازم گرفت که با یکیشون خیلی صمیمی هستم و رابطه دارم، یکیشون هم دوست همین دوستمه و با هم در تماسن که من نمی شناختمش چون بعد از رفتن من از اون مدرسه به اون جا اومده بود. از همون روز تصمیم بر این شد که یه قراری بذاریم این دوستان قدیمی دوباره همدیگه رو ببنین! تا دیروز که این اتفاق در پارک بانوان افتاد و دیگه قلب و گل و پروانه بود که تو هوا موج می زد وقتی اینا بعد چند سال بی خبری همدیگه رو سفت و محکم بغل کرده بودن! این هم عاقبت خوش یه دوستی وبلاگی که چند تا دوست قدیمی رو به هم رسوند!


پ.ن1:بعد از نوشتن دو پست قبل شازده در یک اقدام بسیار سورپریزانه برام گوشی خرید! GLX G1. قرمز رنگ با یه کیف قرمز خوشگل! داشتم غر می زدم برام گوشی نخریدی که گوشیه رو داد دستم!!!

پ.ن2:این سرماخوردگی دمار از روزگارم درآورده. چشم ها و بینیم با آبشار نیاگارا بنای رقابت گذاشتن! هیچ درمان دارویی و سنتی هم بهش کارساز نیست. اصولا سرماخوردگی جزء بدترین و سخت ترین بیماری هاس فقط چون مدتش کوتاهه به چشم نمیاد!

تعطیل!

صبح با سر درد و سر و صورت گرفته از خواب بیدار  می شم. گل پسر که با هزار دردسر بهبود نسبی پیدا کرده مریضشو منتقل کرده به من، علاوه بر این که به هم ریختگی هورمونی ماهیانه هم بد جوری یقه مو گرفته! کسی هم نیست ازم پرستاری کنه. برای خودم شربت آبلیمو عسل درست می کنم و سوپ می پزم. دلم فقط سکوت و استراحت می خواد. نه حال دارم نه اعصاب! حالا بیا اینو به گل پسر حالی کن! صبح یه سخنرانی غرا براش کردم که منم مثل چند روز پیش تو مریض شدم و باید مواظبم باشی و حرفمو گوش کنی... ولی زهی خیال باطل! تا می تونه نق میزنه، فضولی می کنه، همه جا رو به هم می ریزه و اصلا هم به حرفم گوش نمی ده! دلم فقط یه شوتینگ می خواست که پرتش کنم توش! احساسات مادرانه هم کلا تعطیل!

حالا ماجرا به خیر گذشت چون بعد دعوای آخرمون گرفت خوابید و گرنه معلوم نبود چی به سرش بیاد!!!

نمی شود که بشود!

ما هفته پیش یه چیزی گم کردیم که بر خلاف معمول هیچم از گم نمودنش ناراحت نشدیم و بسی هم مشعوف گشتیم! و اون چیزی نبود جز تلفن همراهمان! علت خوشحالیم هم این بود که بلکه این اتفاق سبب بشه من بعد عمری گوشی بخرم! از سال 85 که خط گرفتم تا حدود ده ماه پیش یه گوشی موتورولای صورتی جیغ داشتم که خیلی هم دوستش می داشتم و دلم نمی خواست عوضش کنم. می گفتم وقتی گوشی کار می کنه واسه چی بی خودی یگی دیگه بگیرم؟! اما گوشی بیچاره بعد از 5 سال و اندی کارکرد بی وقفه یهویکی از کار افتاد! روحش شاد! بعد از اون واقعه تاسف بار شازده لطف کرد و گوشی خودشو که دو سال دستش بود (سامسونگ استار) داد به من و یه گوشی جدید برای خودش گرفت! با این استدلال که گوشیم خوبه و کارتو راه میاندازه و واسه چی بی خودی پول گوشی بدیم؟! گوشی مزبور هم در اثر احتیاط ها و مراقبت های شازده کلا از ریخت و قیافه افتاده بود و بسیار خش خشی بود که قول داد قابشو عوض کنه و کلا نوش کنه ولی این کارو نکرد و گفت خوب نمی شه!!! چند ماه پیش ال سی دی گوشیم سوخت و تصمیم گرفتم یه جدید بخرم باز منصرف شدم گفتم میدمش تعمیر! ولی وقتی از تعمیرگاه برگشت نور صفحه اش به میزان قابل توجهی کم شد. چند وقت قبل که یه مقدار پول دستم اومد گفتم دیگه میرم عوضش می کنم و کلی پرس و جو کردم که مدل خوب که به کار من بیاد چیه. در همین حین شازده گوشیشو گم کرد و رفت یه گوشی اکسپریا آرک اس برای خودش خرید. من هی گفتم تو که به جز زنگ زدن و اس ام اس استفاده دیگه ای از گوشیت نمی کنی اینو بده به من گوشی منو بردار یا یه مدل ساده بگیر. ولی هی با دست پس زد و با پا پیش کشید و نذاشت منم گوشی بخرم که شاید گوشی خوشو بهم بده! در این اثنا گوشی گم شده شازده پیدا شد و چون ظاهر مقبولی داشت من برش داشتم و از خرید گوشی منصرف شدم و پولم هم خرج شد! تا این که گوشی شازده رو در جریان زورگیری ازش زدن و شازده هم گوشی منو گرفت برای خودش و دوباره اون گوشی بی ربخته نصیب من شد! بماند که چه قدر هم غر زدم که اگه گوشیتو داده بودی حالا دلت نمی سوخت و چون چشم من دنبالش بود این جوری شد!!! منم که دیگه نه پولی در بساط داشتم و نه با این روند فزاینده قیمت ها دیگه می تونستم سراغش برم، بی خیال شدم تا هفته پیش که گوشیم گم شد! تا اونا که یادم میومد جایی نبرده بودمش ولی هر چی خونه و کیفم و ماشین رو گشتم پیدا نشد. منم خوشحال که بالاخره بعد چندین سال یه گوشی جدید می خرم! سیم کارتم به اسم بابامه که مشهد بود و دیروز صبح تونست بسوزونه و یه جدید بگیره. منم رو مغز شازده بودم که گوشی می خوام خوبشم می خوام! البته که جناب شازده هم فرمودن بی خود با این قیمت ها گوشی خوب می خوای و توقعت خیلی بالاس و یه گوشی معمولی برات می گیرم!!!  شب دستمو کردم تو کیفم کارت بانکمو در بیارم گوشیم اومد تو دستم! و من مونده بودم تو این شونصد دفعه ای که کیفمو زیرو رو کردم ایشون کجا تشریف داشتن و اصلا واسه چی سر و کله اش پیدا شده دوباره؟! من گوشی نو دلم می خواد خوب!!!  قسمت می شه آیا؟!

آقایان هم می توانند!!!

 اسم خانوم ها بد در رفته که عاشق خرید کردنن و وقتی برن تو مغازه ای که خوششون بیاد دیگه ول کن نیستن. ولی در واقع آقایون هم همین طورن، منتها کم تر فرصت بروز هم چین استعدادی رو دارن! وگرنه اگه فرصتش پیش بیاد از خانم ها هم قدرتمند تر عمل می کنن!

تعطیلات آخر هفته رو با خانواده پسر عمه شازده رفتیم باغ یکی از اقوام تو یکی ازشهر های اطراف تهران. پنج شنبه صبح بعد صبحانه با الی (خانم پسر عمه شازده) تصمیم گرفتیم بریم بازار شهر یه دوری بزنیم. چون همه با یه ماشین یعنی ماشین شازده اومده بودیم و اونم عمرا ماشینشو دست من نمی ده و الی هم می ترسید با ماشین شازده رانندگی کنه دست به دامن همسران گرامی شدیم که ما رو ببرن! اولش کلی غر زدن که آخه بازار این جا چی داره و بریم چی کار کنیم و ... ولی بالاخره بعد از گیر دادن ها و اصرارهای فراوان ما راه افتادن. همون اول کار به بهانه خرید هدیه تولد برای برادر پسر عمه وارد یه فروشگاه بزرگ شدن. وارد شدن همانا و گیر کردن و خارج نشدن همانا!!! بیشتر مدل های کت تک و پیراهن و شلوار رو از نزدیک بررسی یا پرو کردن، همه ژورنال ها رو دیدن... هی گفتن جنساش خوبه، مدلاش قشنگه، قیمتاش خیلی مناسبه! هر چی ما خانم ها رفتیم دور زدیم و برگشتیم باز دیدیم اینا تو مغازه مشغولن و یه چیز جدید نشونمون می دادن و نظر خواهی می کردن که خوبه بخرن؟!! دیگه در پاساژ رو بسته بودن که آقایون گرامی لطف کردن و با چند تا کیسه خرید ازمغازه خارج شدن! صاحب مغازه زنگ زد نگهبان اومد در رو برامون باز کرد! عصر پسرعمه شازده گفت:"صبح یه شلوار داشت خیلی خوب بود اشتباه کردم نخریدم! میخوام دوباره برم هر کی می خواد باهام بیاد!" ما خانم ها هم راه افتایم! باز این رفت تو مغازه و بیرون نیومد. ما کلی گشت زدیم و من یه روسری فروشی خوب پیدا کردم و دو تا روسری بزرگ گرفتم. من اصولا علاقه زیادی به روسری های بزرگ دارم که چندین سال نایاب بود و به سختی پیدا می شد و من هیچ وقت نمی تونستم روسری باب دلم رو پیدا کنم تا امسال که این مدل روسری ها مد شد و من مثل آدم های ندید بدید هر جا یه روسری بزرگ و خوش نقش و رنگ دیدم خریدم! این روسری فروشی هم که عالی بود. اکثر مدلاش قشنگ بود و قیمت هاش هم راحت چهار پنج هزار تومان با تهران فرق داشت! من خیلی خودمو کنترل کردم که فقط دو تا برداشتم! شب که برگشتیم پسر عموی شازده و خانمش هم اومدن و خریدها رو دیدن و نتیجه این شد که فردا صبحش پسر عمو راهی مغازه مزبور شد! و صد البته که ما خانم ها هم همراهیشون کردیم! من و الی رفتیم پسرعمو رو سپردیم دست فروشنده و گفتیم این فامیل ماست هواشو داشته باشین و بهش تخفیف بدین! خودمون هم دوباره مشغول پاساژ گردی شدیم و آخر کار پسرعوی محترم رو که کلی خرید کرده بود تقریبا ازمغازه کشیدیم بیرون!!! فروشنده هم که دیده بود ما خانوادگی پایه خریدیم و تو این دو روز دخلش رو آباد کردیم گفت حدود دو هفته دیگه پالتوی زنونه برام می رسه حتما سر بزنین!!!ما هم این نکته مهم رو به سمع و نظر آقایون محترم رسوندیم و تاکید کردیم حتما دو هفته دیگه باز بیایم این جا که آب و هوایی عوض کنیم و کنارش یه خریدی هم داشته باشیم!

 

موقع خداحافظی و برگشتن خانم ها می گفتن قرار ما دو هفته دیگه همین جا و آقایون می گفتن از این به بعد این قدر کار داریم و سرمون شلوغ میشه که دیگه نمی تونیم جایی بریم!!!




کمی دل خنک شدگی!

بعد از مدت مدیدی که احساس بی اعصاب بودن شدید داشتم، دلم می خواست هیچ کس دور و برم نباشه و به حال خودم باشم، از همه چی عصبانی بودم، احساس مظلوم واقع شدن شدید می کردم و ... دیشب دقایق طولانی با یه دوست عزیزی تلفنی صحبت کردم طوری که هم تلفن و هم مغز دوست عزیز داغ کردن! بعد تعریف و دوره کردن همه مسایل و ناراحتیام و شنیدن حرفای دوست نازنین، به دو تا نکته مهم پی بردم. اول این که بر خلاف تصور قبلیم این حالت هام چندان الکی و بی دلیل نیست و واقعا یه چیزایی هست! بعد هم اون قدرها که فکر می کردم مظلوم واقع نشدم و در مواردی خوب تو کاسه بعضیا گذاشتم و جوابشونو دادم! در نتیجه بعد از قطع کردن تلفن حس آرامش و دل خنک شدگی وافری بهم دست داد! شازده هم دیشب شهرستان بود و آخر شب برگشت. در نتیجه من قشنگ به حال خودم بودم! شام درست و حسابی نپختم، کلی وبگردی کردم و فیلم دیدم، شب هم نسبتا زود خوابیدم! و همه اینا باعث شده حالم بهتر بشه، اگه دوباره خرابش نکنن!!!



پ.ن1: از وقتی رانندگی می کنم هم مسئولیت هام زیاد شده، هم گشت و گذارام! بیشتر خرید های خونه رو  که قبلا به عهده شازده بود، خودم باید انجام بدم. عوضش می تونم راحت هر جا میخوام برم و به دوستام سر بزنم. هر دوش برام لذت بخشه! باید زودتر می رفتم دنبال رانندگی یاد گرفتن!

پ.ن 2: دوباره برنامه کاهش وزن رو که در گرمای تابستون به فراموشی سپرده شده بود، شروع کردم. باید این فکر فریبنده رو که چاق و بد هیکل نیستم بذارم کنار و ازدست این چند کیلو اضافه وزن خلاص بشم تا بیشتر نشده!

خلایق هر چه لایق!

بعضی وقتا یه چیزایی که خودت هم می دونی اصلا مهم نیست و نباید به هیچ جات حسابش کنی، بد جوری رو مخت رژه می ره و نمی شه بی خیالش شد هیچ جوره!

باید کلا رفتارمو عوض کنم با یه سری آدما. من می خوام خوب باشم ها، نمی ذارن...



پیشاپیش از گنگ بودن این پست عذرخواهی می کنم. حوصله حرفای خاله زنکی رو ندارم.

دارم سعی می کنم حسای خوبم بعد از شمال رفتن و ورزش کردن تو پارک نپره! باشد که رستگار شوم!


پ.ن: این پست آیدا رو خیلی دوست داشتم.

گزارش یک سفر

در کمال ناباوری یکی از مکرر دفعاتی که من هوس شمال کردم، رفتیم! عمه بزرگ شازده فوت کرده و هفته پیش مراسم هاش بود. از ختم روزسوم که برگشتیم همه رفتیم خونه پسر عمه شازده دور هم گفتیم و خندیدیم و تصمیم گرفتیم بریم شمال! جوری که شب هفت عمه خانم رو هم اون جا باشیم! شدت تالم و تاثر رو دارین؟! خوب اون مرحومه بالای هفتاد سال عمر کرده بود و عروسی یکی از نتیجه هاشم دیده بود! مرگ قشنگی هم داشت. شب تولد امام رضا تو حرم امام رضا موقع نماز ازدنیا رفت. به مقادیر بسیار زیاد هم بچه و نوه و نتیجه داره ـطوری که هنوز بعد این همه وقت دقیق نمی دونم کی به کیه. البته اطلاعاتم از شازده بیشتره در این زمینه!ـ به علاوه مقدار معتنابهی خواهر و برادر و خواهرزاده و برادر زاده! ما هم دیدیم بود و نبودمون تاثیر زیادی در مراسم نداره گفتیم بریم صفا سیتی که یه تاثیری تو روحیه خودمون داشته باشه تو این اوضاع قاراشمیش! خصوصا که بازار هم عملا تعطیله و آقایون کاری نداشتن و بسیار مشتاق بودن برای رفتن. پیشنهاد دهنده اولیه شازده بود. من واقعا نمی فهمم امسال چه اتفاقی افتاده که این بشر این قدر متحول شده؟! قبلا اصلا نمی شد از تو خونه تکونش داد،حالا مدام دلش میخواد بره دَدَر!!! ( این جا رو که یادتونه؟!) یعنی می تونم بگم بالا رفتن تمایل به گردش و سفر در شازده از بالا رفتن قیمت دلار و سکه هم بیشتر بوده حتی!!! هرچند من دلم می خواست یه سفر سه نفره بریم با سکوت و آرامش و تمدد اعصاب و چندان موافق سفر دسته جمعی نبودم. ولی به قدری خوش گذشت که اصلا انتظارشو نداشتم! چهار تا خانواده بودیم و دو روز و یه شب موندیم. تو این مدت کم تونستیم تمام اخبار  فامیل رو به هم منتقل کنیم و اطلاعات عمومیمون کلی بره بالا! غیبت نکردیم ها فقط می خواستیم معلوماتمون زیاد بشه. نیتمون خیر بود!!! خصوصا یه خواهر و برادر تو این فامیل که کلا رو اعصابن و معرف حضور همه (خواهره به خاطر کلاس گذاشتن ها و تکه انداختن های بسیار، خود شیفتگی فراوان و توهم تافته جدا بافته بودن داشتن و برادره به خاطر خست زیاد و تلاش خستگی ناپذیر جهت دو به هم زنی و تفرقه افکنی!) شده بودن سوژه خنده و این قدر از تکیه کلام ها و سوتی های اینا استفاده کردیم و خندیدیم که دیگه می خواستیم زنگ بزنیم ازشون تشکر کنیم بابت این که اسباب تفریح ما رو فراهم کردن!!! خصوصا که ماشین ما هم برای گارانتی نمایندگی بود و تو ماشین پسر عمه شازده بودیم. اونا یه پسر دارن که یه سال از گل پسر بزرگتره و علاوه بر سوژه های قبلی کلی هم این دو تا بچه سوژه خنده بودن! یا می گفتن ما با هم خواهریم و همدیگه رو بغل می کردن و تریپ عشق و محبت یا گیس و گیس کشی داشتن!!!

از صبح مشغول جمع و جور کردن و لباس شستن بودم. حالا هم می خوام یه کم وبگردی کنم و فیلم ببینم. دیگه فکر کنم می شه اون تابلوی پست قبل رو از بالای سرم بردارم!

اخطار!

حس می کنم بهترین کاری که می تونم این روزا انجام بدم اینه که یه تابلو بالای سرم بزنم و روش بنویسم:

لطفا نزدیک نشوید.

در صورت عدم توجه به این اخطار عواقب آن کاملا بر عهده خودتان می باشد.


یه همچین حال مزخرفی دارم من!!!



دلم شمال می خواد و بوی بارون...




پادشاه فصل ها پاییز + خودشیفتگی در حد لالیگا!

بارون،  اولین بارون پاییزی ، با  رعد و برق های شدید، با صدای باد و برگ، خنک شدن یهویی هوا... یه عالم  کیف و لذت  داره.  پاییز واقعا اومده، فصل محبوب من! روزای طولانی و گرم و آفتاب داغ  رفته. تابستون  دیگه تموم شده و من خیلی خوشحالم!!! امسال  فهمیدم  تابستونو اصلا دوست ندارم و بیشتر از همیشه از اومدن پاییز خوشحالم! کاش این بارون یه تلنگر باشه برای در اومدن از این رخوت طولانی تابستونی...


 

آدم بی کار و کسل شده چی کار می کنه؟! یه هفته اس دارم سریال آلیاس می بینم با سرعت بالا! حدود دو سال پیش فصل اولش رو دیدم ولی بقیه اش دستم نرسید و موندم تو خماری تا هفته پیش که کل دی وی دی های اورجینالش رو یافتم. بد جوری اعتیاد آوره! این قدر اتفاقات جدید و غیر منتظره میافته که مدام می خوام ببینم بقیه اش چی میشه! اگه به داستان های جاسوسی، معمایی  و جنایی علاقه مندین نباید دیدنش رو از دست بدین! شخصیت اول فیلم یه دختر جوونه به اسم سیدنی که برای سازمان سیا کار می کنه. نقششو عالی بازی می کنه ولی من اصلا از قیافه اش خوشم نمیاد! چند بار اون موقع که فصل اولش رو می دیدیم به شازده گفتم هنرپیشه خوش قیافه تر از این نداشتن؟! البته این که ازقیافه نقش اول یه سریال خوشت نیاد اصلا قضیه مهمی نیست، ولی وقتی یکی بعد چند وقت ببیندت و بگه تو آلیاس رو دیدی و بگی یه مقدارش رو دیدم، بعد برگرده راست تو چشمات نگاه کنه و بگه تو خیلی شبیه سیدنی هستی، اون وقت شاید مهم بشه! بهش  گفتم:"وای خدا نکنه. اون کجاش شکل منه؟! اصلا از قیافه اش خوشم نمیاد!" ولی اصرار داشت خوشگله و خیلی هم شکل منه! چند نفر دیگه هم تاییدش کردن! حالا که دوباره دارم  سریال رو می بینم هی تو قیافه دختره دقیق می شم و پیش خودم می گم قیافه این هیچ ربطی به قیافه من نداره. من خیلی خوشگل ترم!!! یعنی خودشیفتگی تا این حد!!!

ادامه مطلب ...

دغدغه های مادرانه

گل پسرو دعوا می کنم به شدت. با گریه می گه:"منو دعوا نکن. من کوشولوئم. گناه دارم. بوسم کن. نازم کن..." تمام عصبانیتم می شه عذاب وجدان. بغلش می کنم. می بوسمش. با ته مونده هق هقش می گه:"دیگه دعوام نکنیا. من خیلی دوست دارم." و یه بوسه آروم رو گونه ام می زنه. قلبم از جا کنده می شه...


 این روزا به این فکر می کنم که گل پسر بزرگ و بزرگ تر می شه. می شه یه پسر نوجوون، یه مرد جوون... روزایی می رسه که دیگه همه خوشی دنیا رو کنار من و تو آغوش من نمی بینه. وقتی دعواش می کنم صداشو از من بالاتر می بره یا از خونه می زنه بیرون، روزایی که فکر می کنه بوسیدن و بغل کردن مادرش لوس بازیه و مغایر با غرور مردونه اش. روزایی که شاید ماه تا ماه هم نبینمش...

دلم می گیره و از همین حالا دلتنگ روزهای کودکی و محبت خالصش می شم. می خوام همه این روزا رو با تمام وجودم ببلعم. همه این روزهای تکرار نشدنی رو...