625

شنبه صبح زود بیدار شدن از نظر من یکی از کارای سخت دنیاس! که بعد دو روز تعطیلی و خواب مبسوط صبحگاهی،  اول صبح شنبه خودت رو از رختخواب جدا کنی، خصوصا حالا که سرد هم شده و پتو چسبندگی خاصی به آدم داره! با این تفاسیر خودم رو از رختخواب کَندم و بعد نماز چادر نمازم رو دور خودم پیچیدم و سر سجاده یه چرت دلچسب زدم تا موقع بیدار کردن گل پسر برای مدرسه برسه. این چرت زدن سر سجاده بعد نماز صبح هم عادتیه که از زمان مدرسه داشتمش و موقعی که گل پسر مدرسه ای شد دوباره بهم رجوع کرد! بعد که دوباره بیدار شدم و صبحانه گل پسرم رو  دادم و رسوندمش مدرسه، تو راه برگشت برای خودم نون بربری تازه خریدم و کره، چای عطری هم دم کردم تا بین دو شیفت کاریم یعنی رانندگی سرویس مدرسه گل پسر و مهد خانم کوچولو که یک ساعت و اندی  با هم فاصله دارن، یک صبحانه دلچسب بزنیم بر بدن بلکه خوابالودگی و دهن دره ها پشت سر همم بپره!

624

هوا که این جوری خنک و بارونی و لطیف میشه، یکی از دل چسب ترین کارا بافتنی بافتنه! واسه همین از دیروز که هوای تهران بارونی شده، منم هوس بافتن یه چیز جدید کردم! چند وقت پیش تو اینستا یه مدل کلاه و شال گردن بچه گونه دیدم و عاشقش شدم. خانوم کوچولو هم که کنارم نشسته بود تا دیدش گفت یکی شبیهش براش ببافم! دیروز سر راه برگشتن از مهد کودک، دم خزاری محل توقف کردیم تا به انتخاب خودش دو رنگ کاموا بخرم و شال و کلاه مذکور رو ببافم. داخل خرازی داستانی داشتیم با خانوم کوچولو. رنگ کامواهایی که جنس و ضخامتشون مناسب کار بود رو نمی پسندید! همه از نظرش یا رنگشون قشنگ نبود یا کلا مسخره بودن،  اونایی هم که اون می پسندید واقعا خوب نبودن!  جوری که کلافه از مغازه اومدم بیرون و می خواستم بی خیالش بشم! اون جا بود که خانوم کوچولو شروع کرد به یکی از اون گریه های سوزناک از ته دلش که در مواقعی که واقعا ناراحته سر می ده! فهمیدم واقعا قضیه کلاه و شال براش خیلی مهمه! بیرون مغازه وایستادیم و مثل یه مادر و دختر متمدن با هم صحبت کردیم و راجع به کاموای مناسب و تناسب رنگ کمی توجیهش کردم!  

دوباره برگشتیم داخل مغازه و بالاخره لطف کرد و یک کاموای بنفش و یک طوسی روشن انتخاب کرد و خوشحال و خندان برگشت خونه!

از زمانی هم که ما پامون رسید به خونه، هی گفت بشین بافتنی منو بباف! بر عکس هم دیروز از اون روزای شلوغ و پرکار شد که تا شب یا بیرون بودم یا سرپا تو آشپزخونه! شام رو که خوردیم رضایت نمی داد بره بخوابه. می گفت بشین کلاهمو بباف من ببینم چه شکلی می شه بعد برم بخوابم! دوباره عین مادر و دخترای متمدن صحبت کردیم و توجیهش کردم که به این زودی تموم نمی شه و چند روز کار داره و اگر بره بخوابه، منم می شینم پای بافتنی! دیگه واسه بد قول نشدن چند رج از کلاهش رو بافتم اما صبح که دوباره دستم گرفتمش، دیدم باب میلم نیست! شکافتم و دوباره از اول با دونه های بیشتر شروع کردم.


623

صبح ها از ساعت شش و نیم بیدارم. اول گل پسر رو بیدار می کنم ،صبحانه اش رو می دم، تغذیه مدرسه اش رو آماده می کنم و می برم می رسونمش مدرسه. بعد که بر می گردم همین پروسه برای خانوم کوچولو تکرار می شه! ساعت شروع مدرسه گل پسر و مهد خانوم کوچولو یک ساعت اختلاف داره و این یعنی دو برابر شدن کار صبح های من! تا هر دوشون برن و من بر گردم خونه شده حوالی نه صبح.  دو ساعت و اندی وقت برای خودم  دارم که سعی می کنم به بهترین نحو ازش استفاده کنم. کتاب می خونم، کارای خونه رو انجام می دم، قلاب بافی و خیاطی می کنم و ...  تو هفته گذشته استخر و کتابخونه و کلاس هم رفتم، بعد مدت ها تنها و با آرامش! بعد دوباره باید خانوم کوچولو رو ساعت دوازده از مهد برگردونم و بیام خونه تا ساعت یک و نیم که مدرسه گل پسر تعطیل می شه برسه! وسط این رفت و آمدها خرده خریدهای خونه رو هم انجام می دم. 

شیرین ترین قسمت ماجرا وقتیه که قبل ساعت ده شب بچه ها خوابن و خونه به طرز بی سابقه ای آروم می شه! جوری که فکر می کنم این همه رفت و آمد روز به این آرامش شب می ارزه! خودم هم در نتیجه ی صبح زود بیدار شدن و خستگی روز، شب ها خیلی زودتر و راحت تر از قبل خوابم می بره شکر خدا.

و این است احوالات پاییزی ما!


623

دیشب دایی با یه دسته کتاب قدیمی از زیرزمین خونه مامانی اومد و اونا رو داد دست پسرش که تازه دانشجو شده.پسر دایی یه دستمال برداشته بود و داشت خاک روشون رو که حاصل چندین سال موندن تو کارتن بود ازشون پاک می کرد و من زل زده بودم بهشون. به اون کتاب های آشنا که چند تایی شون رو خونده بودم و رفتم به دوران نوجوانی. اون زمان که یواشکی می رفتم سر کتابخونه بزرگ دایی تو اتاق بزرگ خونه مامانی که قبل بنایی دوازده سال پیششون یه کتابخونه بزرگ دیواری تهش بود و دایی همه رو با کتاب هاش پر کرده بود. کتاب های جورواجور از نویسنده های مختلف که بیشترشون هم داستان و نمایشنامه بود. شبیه کتاب های دایی نه تو خونه خودمون بود، نه خونه های بقیه اطرافیان و من عاشق این بودم که سرک بکشم بینشون، ورق بزنمشون و خرده خرده بخونمشون، با این که اکثرا هم خوب نمی فهمیدمشون و اصلا تناسبی با سن و سال اون زمان من نداشتن!

دیشب دوباره رفتم به خلوت بیست سال پیش اتاق دایی تو خونه مامانی و خوندن یواشکی کتاب هاش و بالاخره پیشش اعتراف کردم که اون زمان کلی از کتاب هاش رو یواشکی خوندم و با آب و تاب از خاطرات اون کتاب خوندن ها تعریف کردم! دایی هیجان زده شده بود و پسراش از خنده غش کرده بودن! زن داداش بزرگه هم متعجب شده بود که اون کتاب ها تو اون سن و سال چه جذابیتی برای من داشتن و نگران بود نکنه توشون موردی بوده که تو اون زمان برای من بالاتر از خط قرمزها بوده!

تازه یادم اومد که کتاب خوندن یواشکی چه لذتی داشته و بیشتر از این که متن اون کتابا برام جذاب باشه، به جز چند مورد، اون که دور از چشم همه می رفتم سراغشون و با بیشترین سرعت می خوندم تا کسی سر نرسه و بهم گیر نده و بعدم شماره صفحه رو تو ذهنم  نگه می داشتم که هفته بعد ادامه شون رو بخونم، برام جالب و هیجان انگیز بود! لذتی که سال هاس تجربه اش نکردم و دیگه هم نخواهم کرد!

622

خانوم کوچولو رفته مهد کودک، اولین روزیه که رفته. هفته پیش بعد گشت و گذار بین مهد کودک های منطقه مون، این جا رو پسندیدم و  اول هفته برای پسش دبستانی یک ثبت نامش کردم. از اون روز کلی شوق و ذوق داشت برای اومدن چهارشنبه که روز جشن و شروع پیش دبستانیش بود. صبح تا صداش کردم با خنده بیدار شد، صبحانه اش رو خورد و لباس فرم صورتی رنگش رو پوشید. آماده برای شروع یک تجربه جدید!

خانوم کوچولو رو که تا امروز از من جدا شده نبود، رسوندم و برگشتم خونه. خونه ای که خالی از وجود بچه ها و کاملا ساکته. حالتی که سال هاست خونه ما به خودش ندیده! نشستم پای چرخ خیاطی تا تو این سکوت بی سابقه یه پیرهن گل گلی برای دخترم بدوزم و تو دلم دعا می کنم تو جشن بهش خوش بگذره!


621

امروز ناهار مهمان داریم. مامان دیشب تلفن زده که ناهار با مامانی میان خونه ما. این هم از اتفاقات نادریه که شاید هر چند سال یه بار بیافته! اونم نه همین جوری، وقتی بهانه ای در بین باشه.  بهانه هم اینه که خونه مامان اینا رو سم پاشی کردن و باید چند روز خونه نباشن.

از اون جا که گفتن غذای برنجی نپزم، از هفت صبح قبل از بردن گل پسر به مدرسه آبگوشت بار گذاشتم، چه آبگوشتی! داره ریز ریز می جوشه و بوش همه ی خونه رو برداشته! نون سنگک و سبزی خوردن هم گرفتم و همه چیز آماده اس.

 اینم از فواید صبح زود بیدار شدن به خاطر مدرسه گل پسره که تو این چند روز، موقعی که تو تابستون تازه خودم رو کش و قوس می دادم که از خواب بیدار بشم، بیشتر کارهام رو انجام دادم و وقتم کلی برکت پیدا کرده!


620

آدم تو زندگیش می تونه به خیلی از داشته ها و خصوصیات خوب دیگران غبطه بخوره و آرزوی داشتنشون رو بکنه. مثل زیبایی، تحصیلات، شغل، خانواده، هنرمندی، خوش اخلاقی و چیزهایی از این دست.

من تو این لحظه به چه کسانی غبطه می خورم؟ افرادی که عین آدمیزاد شب که می شه می گیرین می خوابن، وقتی خسته ان و می رن تو رختخواب خوابشون می بره، مجبور نیستن هی غلت بزنن و این پهلو اون پهلو بشن و در حالی که از خستگی حال هیچ کار دیگه ای جز خوابیدن رو ندارن، خواب جن بشه و اونا بسم الله!  بعد از کلی کار کردن  تو روز و مقاومت در برابر وسوسه خواب بعدازظهر به امید این که شب خواب راحت و زودهنگامی  داشته باشن، با خستگی نیان تو رختخواب و اون وقت بالای یک ساعت بگذره و خواب لحظه ای هم به چشمشون نیاد!  

بله! هر کسی تو زندگی حسرت یه چیزی رو داره! حسرت فعلی منم اینه که شبا سرم رو بذارم رو بالش و راحت خوابم ببره! که این بی خوابی های شبانه  فرساینده دست از سرم برداره.  اونم حالا که مهر اومده و هر روز باید صبح زود بیدار بشم و گل پسر رو راهی مدرسه کنم!

619

چند روزه بند کردم به خونه، به تمیز و مرتب کردنش. که سر و سامون پیدا کنه، بوی خوش و حال خوب داشته باشه و حال منم خوب کنه!  یک روز آشپزخانه، یک روز جارو و تی کشیدن زیر و روی هال و شامپو فرش کشیدن مبل ها، امروز هم رسیدگی به گلدون ها و جابجا کردنشون. دل رو زدم به دریا و همه رو از بالکن فسقلی دور از دید و دسترس اتاق بچه ها درآوردم و چیدمشون روی تکه بلند کانتر آشپزخانه، روبری پنجره که می شه پرنورترین قسمت هال تاریک و بی پنجره ما! کلی انرژی مثبت فرستادم و قربون صدقه شون رفتم که تو این نور  کم دووم بیارن و سبز و خوشگل باقی بمونن! نیاز داشتم به تغییر فضا و قشنگ شدن محیط خونه. حالا که با این اوضاع قاراشمیش نمی شه مبلای پر از لک  و چرک مرد هال و صندلی های شکسته  ناهار خوری آشپزخونه رو عوض کنیم، اقلا یه کم سبزی و تمیزی ببینم دلم باز بشه!

پیش به سوی یه پاییز قشنگ!