651

موقع سحر تلویزیون داشت همون دعای سحر قدیمی رو پخش می کرد که از بچگی، سحرهای ماه مبارک پس زمینه سحری خوردنای خواب آلودم بود. رفتم به سالایی که تازه روزه گرفتن بهم واجب شده بود، سحری رو تو آشپزخونه خونه قدیمی مون می خوردیم و رادیوی سیاه کوچیک بابا دعا پخش می کرد و گوینده وسطش اعلام می کرد چه قدر به اذان مانده. اون موقعایی که مامان با ناز و نوازش بیدارم می کرد، برام غذاهایی که دوست داشتم پخته بود و حتما یه موز هم می داد بخورم تا جون داشته باشم! اون سحرها و طعم مهربونی مامان و بابا که دل تنگم کرد...
بعد انگار یکی تو گوشم گفت می بینی که از نه سالگی که به سن تکلیف رسیدی خدا بهت توفیق روزه گرفتن داده؟ می فهمی چه نعمت بزرگیه که این همه سال مهمون سفره خدا بودی؟ اون وقت گیر دادی به مشکلات و گرفتاری هات و دامن خدا رو چسبیدی که فلان چیزو بده و بهمان چیزو درست کن و کی میخوای اوضاع رو روبراه کنی؟ نباید بیشتر شاکر باشی؟؟؟ 


650

گل پسر که از مدرسه بر می گرده، جوری خانوم کوچولو رو بغل می کنه و دوتایی شروع می کنن به قربون صدقه هم رفتن و ابراز دلتنگی کردن که انگار یه مدت طولانی از هم دور بودن!
هر چند که عمر مفید این عاشقانه خواهر برادری نهایتا نیم ساعته و بعدش گله و شکایت ها و غر زدن ها شروع می شه و گاهی تا یک ساعت بعد کار به جیغ و داد و دعوای شدید هم می کشه! دلم می خواست اوضاع همیشه مثل همون نیم ساعت اول گل و بلبل باشه که یه آرزوی محاله!!!
مهد کودک خانوم کوچولو تموم شد و مدرسه گل پسر هم هفته دیگه تموم می شه و من مشتاقانه در انتظار شروع تعطیلات تابستونی ام. نه از این جهت که دو تایی قراره از صبح تا شب خونه باشن و میزان کشمش ها و دعواها و غر زدن هاشون سیر صعودی داشته باشه، بلکه از این جهت که مجبور نباشم صبح ها زود از خواب بیدار بشم و اول گل پسر رو با ناز کشیدن بیدار کنم و صبحانه بدم و ببرم مدرسه، بعد برگردم و این پروسه رو از اول با خانوم کوچولو تکرار کنم! از این جهت تنبلانه  که صبح ها در پناه نور گرم آفتاب بتونم ساعات بیشتری رو در رختخواب بگذرونم!

649

 چند هفته قبل ماه مبارک، یهو یه چیزی مثل لامپ تو ذهنم روشن شد! اونم این که به خاطر شرایط جدید کاری شازده و این که هفته ای چند روز تهران نیست، باید تعدادی از سحری ها رو تنها بخورم و موقع افطارها هم فقط خودمم که روزه ام! _ هر چند بچه ها همیشه طوری سر سفره افطار حاضر می شن که به نظر می رسه از من روزه تر بودن!_ این بود که حالت غمباری بر دل ما چنبره زد! اصولا بخشی از صفای ماه رمضان به دور هم سحری و افطاری خوردنشه و تنها گذروندش خیلی غم انگیزه!

البته از اون جا که قرار نیست چرخ روزگار همیشه به مراد دل آدم بچرخه و اصولا مدت هاست بنا رو بر چرخیدن بر خلاف جهت مراد گذاشته، خیلی شیک و مجلسی این نامرادی رو هم به دیده منت پذیرا شدم و بعد از سحر روز اول که با حاضری خوردن گذروندم، شروع کردم به آشپزی برای خودم و سعی می کنم این سحرهای ساکت و تنها و سوت و کور رو یه جورایی برای خودم دلپذیر کنم!


648

حالا تو آخرین ساعات شب و بعد از انجام کلی کار، خونه مون آماده اومدن ماه مهمونی خدا شده. ماهی که وقتی میاد، حجم زیادی از حال های بد رو با خودش می بره و جاش حال خوش رو تو دل می شونه. 

 چه قدر به این ماه و حال و هوای خاصش و حس های خوبش نیاز دارم و چه قدر به خاطر اومدنش خوشحالم و چه اندازه بهش امیدوار!


ماه رمضانتون مبارک رفقا!

647

شال و کلاه کردم و رفتم حسن آباد، مرکز فروش کاموا در تهران. توی مغازه ها و بین کامواها حسابی چرخ زدم و بعد کلی این ور و اون ور کردن، یه سری کاموای رنگی خریدم. بیشتر از یک سال بود که منِ معتاد بافتن سر از حسن آباد درنیاورده بودم، بس که کاموا گرون شده رغبت نمی کردم برم و یه خرج اساسی روی دست خودم بذارم!  چند باری که کاموا لازم داشتم رفته بودم خرازی نزدیک خونه مون. بهانه این خرید هم گرفتن سفارش بافت یه سبد تریکوی شیری رنگ برای جهیزیه بود که چون نزدیک خونه کلافش رو پیداش نکردم راهی حسن آباد شدم. یه کلاف تریکوی صورتی ملایم هم گرفتم که به مناسبت روز معلم یه سبد برای معلم گل پسر ببافم و بعد مدت ها داشتن نقشه بافت یه پتوی رنگی رنگی و به بهانه نوزادی که چند ماه آینده قراره تو خانواده شازده به دنیا بیاد یه سری کاموای خوش و آب رنگ خریدم و از دیروز خودمو غرق کردم تو بافتن! 

البته که روز معلم و نوزاد تو راهی برادر شازده و این مسائل فقط بهانه اس. این روزها خیلی نیاز دارم خودم رو تو یه چیزی غرق کنم. تو چند ماه اخیر این قدر کتاب خوندم و فیلم دیدم که شمارش داره از دستم خارج می شه و حالا برای ایجاد تنوع در چیزی که قراره منو غرق کنه، رفتم سراغ بافتن که اقلا این غرق شدگی ها یه ثمره قابل رؤیتی داشته باشه!