814

حس دیشب و امروزم چیزی بود شبیه در شرف انفجار بودن مغز و علتش چیزی نبود جز امتحان ریاضی پایان ترم کلاس ششم گل پسر! البته امتحان داشتن بچه ها قاعدتاً باعث به سمت انفجار رفتن مغز نمی شه و تا حالا هم همچین تجربه‌ ای رو نداشتم، مسأله نق زدن ها و ناله زدن ها و بعضاً بغض و ناله های بی وقفه گل پسر بود که کار رو به این جا کشوند!  از بعد تعطیلات عید گفته بودم ریاضیش رو که خودش می‌گفت توش مشکل داره جدی تر بگیره و ایراداتش رو از معلمش بپرسه، آخر هفته گذشته رو هم که شازده خونه بود گفته بودم اگر مسأله ای رو مشکل داره از باباش سوال کنه، اما گل پسر همه رو گذاشت تا شب امتحان و بعد هم استرس گرفته بود که خوب بلد نیست و نکنه امتحانش خوب نشه و‌ برای ورود به دبیرستان به مشکل بخوره و همه این ها رو به انحای مختلف مدام بیان می کرد! منم که کاری از دستم بر نمی اومد و به خودش هم گفتم که چوب جادو ندارم تت تکون بدم و یه دفعه همه مباحث و مسایل ریاضی رو در مغزش فرو کنم! از آخرین باری هم که ریاضی خوندم _زمان پیش دانشگاهیم_  یه چیزی حدود هجده سال می گذره و این قدر هم ذهن در هم برهم و خسته ای داشتم که نمی تونستم مباحث ریاضی رو از اعماق مغز و خاطرات سال های دورم بکشم بیرون و تحویل گل پسر بدم! هر چی بهش می گفتم باور کن تو خودت همه چی رو خیلی بهتر از من بلدی فایده ای نداشت! روم به دیفال آخرش هم کار به نیمچه دعوایی کشید و البته که باز هم گل پسر دست از سر من بر نداشت تا ظهر امروز و پایان امتحان ریاضی!
حالا مثل یه جنگجوی خسته ام با ترکش‌های نامریی در مغز که هنوز کار داره تا ریکاوری بشه و به زندگی عادی برگرده!
چرا آخر این هفته نمی رسه؟

810

کتاب های درسی و کمک درسی خانوم کوچولو یکی یکی دارن به آخر می رسن. حالا فقط مونده علوم و قرآن و کمک درسی ریاضی تا همه شون تموم بشن. تموم بشن و یه نفس راحت بکشیم از گذروندن کلاس اول به شکل مجازی که با تمام نگرانی های که از قبل در موردش داشتم، شکر خدا خیلی بهتر از حد انتظارم بود و دخترم به کمک معلم با تجربه و دلسوزش درست و حسابی باسواد شد! 

بعد بشینیم و لذت ببریم از خواب صبح، پی گیری نکردن انجام تکالیف، رهایی از انواع ترفند برای نشوندن خانوم کوچولو سر درس و مشقش و مسایلی از این قبیل!

808

صبح رفتم مدرسه گل پسر تا برای دبیرستان ثبت نامش کنم. وارد واحد دبیرستان که شدم و نشستم و اولین سوال رو جواب دادم که پسرتون کدوم دبستان درس خونده، مسئول مربوطه گفت چون از بچه های خودمونه باید ثبت نامش از واحد دبستان انجام بشه. دوباره راه افتادم، از زیرزمین مشترک وارد دبستان شدم و از دور به خانم معاون خوشرو سلام کردم و روی صندلی روبروش نشستم. وقتی پرسید امرتون و جواب دادم برای ثبت نام دبیرستان اومدم، با یه حالت متعجبی گفت: «گل پسر دبیرستانی شد؟ انگار همین دیروز اومدین این جا برای ثبت نام پیش دبستان!» و با هم گفتیم چه زود گذشت! صحنه روز اولی که اومده بودم این مدرسه واضح اومد جلوی چشمم، خانوم کوچولوی چند ماهه با سرهمی گل گلی بغلم بود و دست گل پسر تو دستم. اومده بودم رو همین صندلی روبروی خانم معاون خوشرو نشسته بودم و راجع به شیوه کار مدرسه و مسایل درسی و فرهنگی سوال و جواب کرده بودیم. حالا گل پسر پیش دبستان و دبستان رو گذرونده، چند هفته دیگه از دبستان فارغ‌ التحصیل میش شه و به قول خودش سیکلش رو می گیره!
و عمر همین قدر با سرعت می گذره. کاش بتونیم درست ازش استفاده کنیم...

800

با بچه ها رفته بودیم فروشگاه که برای تولد شازده که هفته آینده اس‌ هدیه بخریم،  اماچیزی  پیدا نکردم که هم من بپسندم و هم  به کار شازده بیاد. به جاش  برای خانوم کوچولو یه جفت کفش راحتی پارچه ای گل‌بهی رنگ گرفتم، به مناسبت این که یاد گرفته اسم من رو بنویسه!
همیشه به بچه های کلاس اولی می گفتم هر وقت یاد بگیرین اسم‌ من رو بنویسین یعنی خیلی باسواد شدین. حالا هم خانوم کوچولو به همین مرحله از باسوادی رسیده. من از باسواد شدن دخترم کیف می کنم و اون  به خاطر کفش های گلبهیش!

796

هفت سال پیش تو همچین روزی، یازدهمین روز از یازدهمین ماه سال، دخترم به دنیا اومد! به دنیا اومد و به معنی واقعی کلمه کلی رنگ‌ و نور به زندگی مون پاشید! همون دخترکی که حالا کلاس اولی شده و برام نامه تشکر می نویسه بابت به دنیا آوردنش، قبول نمی کنه کیک تولدش رو خودم درست کنم و دلش یه کیک‌ شیک کارتونی می خواد، قشنگ ترین‌ لبخندهاش رو موقع عکس گرفتن می زنه و یادم میاره که چه قدر خوشبختم به خاطر داشتن اون و برادرش! حالا زندگی هر چه قدر هم که می خواد ساز مخالف بزنه!

790

هر چه قدر تمام طول روز بارونی دیروز رو بی حس و حال انجام هیچ کار خاصی، چسبیدم به شوفاژ و کتاب خوندم، امروز با دراومدن آفتاب حس و حال های رفته ام برگشته! بعد یه خواب اساسی صبحگاهی که به یمن تعطیلی کلاس های آن لاین مدرسه اتفاق افتاد، دست بچه ها رو گرفتم و اومدیم خلوت ترین پارک محل که خوشبختانه خلوت تر از حد انتظارم بود و هیچ موجودی جز گربه ها و کلاغ ها بهش رفت و آمدی نداشت! بچه ها حسابی بازی کردن، از تاب و سرسره سواری تا بازی با وسایل ورزشی و بعد هم خاک بازی و جمع کردن چوب و برگ! منم کتاب خوندم، عکس گرفتم ، از منظره پاییزی لذت بردم و دلتنگی ها و بی حوصلگی هام رو تو فضای آزاد ول کردم!
مراسم شب یلدایی که در کار نیست بدون دورهمی و خصوصا بدون حضور شازده، اما به لطف خدا روز یلدای شاد و دل انگیزی داشتیم!

786

از این که در مهارت های لازم برای مادری مهارتی به نام مهارت اجازه دادن هم وجود داره اطلاع نداشتم تا امشب، وقتی که خانوم کوچولو خواست کارتون تماشا کنه و من اجازه ندادم چون می خواستم بساط شام رو بیارم. اون وقت بود که با نگاه عاقل اندر سفیهی فرمودن: «مامان یه کم رو مهارت اجازه دادنت کار کن!!!»

785

مواقعی که خانوم کوچولو از همیشه ناراحت تر و عصبانی تره و تا سر حد امکان اخم هاش توی هم، موقعی که بهش می گم مشق هاش رو بنویسه! با کلی کلنجار و بحث نیمه فلسفی بر سر این که چرا باید مشق بنویسه می نشونمش پای دفتر و کتاب و درست همون وقته که گل پسر شروع می کنه به سر به سر گذاشتن با خانوم کوچولو و پرت کردن حواسش و صد البته درآوردن جیغ و دادش! در بیشتر موارد هم خواهش و نصیحت جواب نمی ده!
گل پسر که کلاس اول می رفت، خانوم کوچولو یه بچه نوپا بود که دوست داشت هر جور شده وسط بساط درس و مشق برادرش وول بخوره و کار به جایی رسیده بود که گل پسر برای در امان موندن از دست خواهرش رو پیشخوان آشپزخونه تکالیفش رو انجام می داد! اون موقع فکر می کردم وقتی خانوم کوچولو کلاس اولی بشه این مشکلات رو ندارم و حتی گل پسر خودش‌ می تونه کمک حال من برای درس های خانوم کوچولو باشه، اما خب معلومه که روزگار اصولا طبق خواست ما پیش نمی ره!
امشب سر نماز بودم که گل پسر با مهر و محبت اومد سراغ خانوم کوچولو که امروز من می خوام بهت دیکته بگم. کتاب دیکته شب که مال کلاس اول خودش بود و رو پیدا کرد، آورد و مشغول شدن‌. نصف صفحه به خیر و خوشی نوشته شد و منم خوشحال و خندان بودم که چه بچه های گل دسته ای دارم که جنگ شد! خانوم کوچولو شاکی بود که گل پسر کلمات رو خیلی تکرار می کنه و گل پسر هم گیر داده بود که خانوم کوچولو درشت می نویسه! در نتیجه مجبور شدم از خیالات خام خوشم بیرون بیام، برای ایجاد آتش بس خودم کار دیکته گفتن رو تموم کنم م دیگه هم امیدی به انجام همکاری این دو تا برای امور درسی نداشته باشم!

782

این که از اول صبح  تا ظهر لپ تاپ و گوشیم در اختیار بچه هاس و هر کدوم یه گوشه خونه کلاس آن لاین دارن، این که تو این فاصله چند ساعته هیچ کار خاصی نمی تونم انجام بدم و باید حواسم به خانم کوچولو باشه، کمبود حضور معلم رو‌براش جبران کنم، کارهاش رو چک کنم و برای معلمش عکس بفرستم، که مدام بهشون تشر بزنم بازیگوشی نکنن، حواسشون به حرفای معلمشون باشه و وسط درس از سر و کول هم بالا نزن، این که با سرعت پایین اینترنت و باز نشدن یا قطع شدن های مداوم اسکای روم و شاد درگیر باشم و ... به کنار، دیگه روزایی که شازده هم خونه اس و هم زمان با کلاس های بچه ها مشغول تلفن صحبت کردنه و من از سه جهت باید صدا تو گوشم باشه، یا اون وسط میاد به من گیر می ده که چرا صدام سر بچه ها بالا رفته رو دیگه واقعا نمی دونم باید کجای دلم جا بدم!!! 
این جوریه که صبح رو در حالی به ظهر می رسونم که حس می کنم دود از کله ام بلند شده و همه موهای سرم سیخ، دلم می خواد دیگه نه کسی رو ببینم نه صدایی بشنوم که خب صد البته امکانش نیست و تازه باید بساط ناهار رو مهیا کنم!  بماند که بعدش هم باید کلی وقت و انرژی بذارم تا خانوم کوچولو تکالیفش رو انجام بده! تنها کاری که از دستم برمیاد کشیدن خط چشم و زدن یه رژ پر رنگه بلکه یه کم اعصابم آروم بشه!
یعنی با این اوضاع تا آخر سال تحصیلی چیزی از اعصاب و روان مادرها باقی خواهد موند؟!

778

بعد ماه ها و ماه ها، دیشب دو تایی حوالی ساعت نه شب خوابیدن، در واقع بعد از چند روز کم خوابی و مقاومت در برابر خوابیدن بیهوش شدن! آشپزخونه رو که جمع و جور کردم، یه فیلم سینمایی که دیدم، یک مقدار کتاب خوندم و یک کم هم تو اینستاگرام چرخیدم شده دوازده شب که اونم یه دفعه با عقب کشیده شدن ساعت ها شده یازده!  یک شب پر‌بار و پر از وقت فراغت که بعد انجام کلی کار نسبت به شب های قبل زودتر هم خوابیدم و صبح مجبور نبودم مثل کتک خورده ها خودم رو از تخت خواب بیرون بکشم! هم چنین مجبور نبودم کلی وقت با بچه ها سر و کله بزنم و نازشون رو بکشم تا از خواب بیدارشون کنم چون خودشون قبل از من بیدار شده و مشغول بازی بودن! 

به این مدل شب های در آرامش و سکوت و فراغت خیلی نیاز دارم و اصولا باید برنامه زندگی به همین ترتیب پیش بره و پیش هم می رفت اگه بچه ها درست و حسابی می رفتن مدرسه و انرژی شون اون جا تخلیه می شد!

 خیر نبینی کرونا!!!