670

بعدازظهر یکی از دوستام پیام داده و راجع به الگوی لباس دخترونه ازم پرسیده بود. براش چند تا عکس و ویس فرستادم که چه جوری الگوی دامنش رو بکشه و چه طوری بدوزدش که فکرم رفت پیش تکه پارچه گلداری که پارسال مامان شازده بهم داده بود تا برای خانوم کوچولو لباس بدوزم. یه پارچه با زمینه آبی روشن و گل های ریز صورتی. همون وقتی که گرفته و بررسیش کرده بودم یه مدل براش در نظر گرفتم اما با این که چند باری خواستم بدوزمش فرصتش پیش نیومد.
فکر کردم امروز که کار خاصی ندارم و چند تا برنامه ای از قبل تو ذهنم بود کنسل شده، خوبه بشینم و پارچه رو ببُرم. وقتی بریدمش گفتم یه کم از کار دوختش رو هم انجام بدم و بقیه اش رو بذارم برای بعد، نشستم پای چرخ خیاطی و با این فکر که حالا زیپشم بدوزم، درز پایینشم بدوزم، اینم بدوزم اونم بدوزم، دیدم سه ساعت تمامه که نشستم پای خیاطی و اگه فقط آستین هاش رو هم وصل کنم کار تمومه! تمومش کردم، اتوش زدم و آویزونش کردم! حالا با بدنی بسیار له و کوفته روی تخت ولو شدم و یه چایی برای خودم ریختم تا در حالی که پیرهن چین چینی خانوم کوچولو تو محدوده دیدمه بخورم و خستگی رو بفرستم بره! 

669

دم اذان مغرب برق رفت. تازه یه دستی به سر و روی خونه کشیده و وضو گرفته بودم که همه جا تاریک شد. بچه ها زود از اتاقشون دویدن توی هال، منم موبایلم رو پیدا کردم، چراغ قوه اش رو روشن کردم و نشستم کنارشون. خانم کوچولو ترسیده بود و برای پرت کردن حواسشون مثل زمان بچگیم که برق زیاد می رفت و تو تاریکی با مامان و داداش بزرگه سایه بازی می کردیم، با بچه ها مشغول بازی شدم. دستام رو شکل اسب درآوردم و بچه ها محو اسب سایه ای روی سقف شدن! بعد شروع کردن به درآوردن شکلای مختلف و بالا و پایین پریدن و خندیدن!
نیم ساعت نشده برق اومد و بچه ها رفتن تو اتاق پی بازی شون. اما فکر من هنوز تو تاریکی های طولانی مدت زمان قطع برق تو خونه قدیمی مون، نور چراغ نفتی و سایه بازی های خانوادگی مون مونده! 

668

از من به شما نصیحت، هرگز و هرگز راجع به امور مربوط به خاندان همسر اظهار نظر منفی نکنید و هر چه قدر هم که کارهاشون به نظرتون غیر معقول و بیهوده اومد جز لبخند و سکوت واکنش دیگه ای نشون ندین!

چون هر چی هم که ساده و بی شیله پیله باشن _مثل خانواده همسر من_ و هر قدر که حافظه شون در حد ماهی قرمز باشه و مهم ترین امور زندگی خودشون رو هم درست و حسابی به یاد نیارن _بازم مثل خانواده همسر من!_ می تونن یه حرف ساده شما رو که بیش از یک دهه پیش در مخالفت با یکی از کارهاشون اونم بدون منظور خاصی گفتین رو خیلی دقیق به خاطر داشته باشن و در یک موقعیت نه چندان مشابه خیلی ناغافل و بی رحمانه به روت بیارن!

بله دوستان و همراهان عزیز! این توصیه رو کاملا جدی بگیرید!


تا اندرزی دیگر بدرود!


667

هفته پیش یکی از اقوام داشت تعریف می کرد که وضع دندوناش خیلی ناجور شده و دکترش گفته اصلا چند تاشون رو باید بکشه و ایمپلنت کنه. در جریان دندون پزشکی رفتن های مداومش طی سال های اخیر بودم و خیلی خوش و خرم طور با خودم فکر کردم که خوش به حال من که جنس دندونام خوبه و چند تا دندون پرکرده بیشتر ندارم و لازم نیست کلی وقت و هزینه برای درست کردن دندونام صرف کنم!
اون وقت چی شد؟ بلافاصله بعد از این افکار واهی فهمیدم یکی از دندونام خالی شده! باز فکر کردم که خب حالا یه دندون چیزی نیست و می رم پرش می کنم. اما وقتی یه عکس کامل از دندونام گرفتم و نشون دکتر دادم، فهمیدم زهی خیال باطل! شش تا دندون پوسیده دارم و علاوه بر اون باید دو تا دندون عقل بالایی رو هم که پوسیدگی شون داره به عصب می رسه بکشم! منشی دکتر برای سه هفته دیگه بهم وقت داد و من با لب و لوچه آویزون برگشتم خونه و هی دارم غصه اون وقت و پولی رو می خورم که باید تو مطب دندون پزشکی صرف کنم!

666

دیشب که رفته بودیم خونه مامانی، یه شیشه مربای آلبالوی یخوش آب رنگ دست‌پخت خودش رو آورد و گفت این کادوییه به مناسبت اولین مشهد رفتن تنهایی گل پسر! و هیچ کس رو مثل مامانی ندیدم که هر مناسبت و اتفاقی رو بهانه هدیه دادن کنه! 
بچه که بودم هر بار مامانی می اومد خونه مون ذوق می کردم، چون امکان نداشت دست خالی اومده باشه و یکی از خوراکی های محبوب من و داداش بزرگه رو همراهش نداشته باشه! حالا هم هر وقت میاد خونه مون یه چیزی با خودش میاره، شکلات، سوهان، ترشی، مربا و دفعه آخری بادمجان سرخ شده!
مامانی از اون مامان بزرگای خوب و مهربون و نمونه اس که با وجود این که اصلا اهل ماچ و بغل و قربون صدقه رفتن نیست، اما ما شش تا نوه و پنج تا نتیجه هاش خیلی دوستش داریم و هر کاری از دستمون بربیاد براش انجام می دیم.
وقتی به سال های دور فکر می کنم، دوست دارم بتونم مثل مامانی، یه مامان بزرگ محبوب و دوست داشتنی برای نوه هام باشم! 

665

مامان زنگ زده بود که بساط کیک پزیم رو بردارم و ببرم خونه شون تا تو دوره هفتگی مون که این هفته با سالروز تولد پنجاه و نه سالگی بابا یکی می شد، کیک تولد بپزم. 
قالب بزرگه و وانیل  شکلات تخته ای و یه سری خرده ریز دیگه رو ریختم تو یه کیسه بزرگ. مشکل همزنم بود که سوخته و با این اوضاع گرونی نمی شه یکی دیگه بخرم! چند سال قبل به سرم زده بود که یه دونه از این همزن بزرگا که کاسه سر خودش داره بگیرم اما بعد فکر کرده بودم هم جاگیره و هم با همین هم زنی که دارم کارم راه می‌افته، حالا پشیمونم! به جاش همزن غذاسازم رو گذاشتم تو کیسه که با خودم ببرم.
به محض وارد شدن به خونه پدری دو تا برادر وسطی و کوچیکه رو دیدم که هر دوشون رفته بودن روز قبل چشماشون رو عمل لیزیک کرده بودن و هر کدوم با درد و سوزش و عینک دودی یه گوشه ولو بودن! مامان هم خسته از مریض داری و شب بیداری منتظر بود بساط ناهار رو جمع کنیم، پسراش رو بسپاره به من و خودش بره استراحتی بکنه. بعد به برادران نالانم می گم حالا عینک می زدین چه بدی داشت که رفتین عمل کردین و این همه درد می کشین؟! داداش وسطیه می گه از دیشب تا حالا ده بار اینو به خودمون گفتیم! برادر بزرگه هم که دم غروب اومد، تا این دو تا رو دید زد زیر خنده که حالا مگه دنبالتون کرده بودن که دو تایی هول هول برین روز قبل تولد بابا عمل کنین؟! نکنه جشنواره تخفیفات شگفت انگیز عمل لیزیک بوده؟!
القصه ناهار رو که خوردیم و همه رفتن تو اتاق ها برای استراحت، منم رفتم تو آشپزخونه تا کیک بپزم. اما کم دردسر نکشیدم! اون همزن غذاساز که مناسب کیک نبود و کلی از مواد کیکم رو از تو کاسه پاشید بیرون و یه تمیز کاری اساسی روی دستم گذاشت! آرد مامان سی گرم کمتر از میزان لازمم بود، هر چی گشتم نتونستم آرد دیگه ای پیدا کنم و کلی خودمو سرزنش کردم که چرا یه کیسه از آردهای مخصوص قنادی مو از خونه نیاوردم! کاغذ روغنی برای کف قالب یادم رفته بود بیارم و بعد کلی گشتن تو وسایل بابا یه کاغذ آچهار پیدا کردم و انداختم کف قالب! فر مامان اینا هم که داستانی داره برای خودش، برقیه و چندین مدل حالت پخت داره که ازشون سر درنمی آوردم و چون نمی خواستم مامان رو از خواب بیدار کنم مجبور شدم حدسی یکی رو انتخاب کنم. البته از اون جایی که مامان به ندرت از فر استفاده‌ می کنه می دونستم بیشتر از من در این باره نمی دونه! حالا اون وسط ها هم چند سری رفتم به داداشا سر زدم و قطره های چشمشون رو ریختم! آخرش هم روی کیکم گنبدی شد و ترک خورد! منم خیلی حرفه ای تو یه ظرف میوه خوری که وسطش گود بود برش گردوندم تا اون قسمت گنبدی بره تو گودی ظرف و کیکم صاف و صوف به نظر بیاد! بعدم با گاناش و شکلات رنده شده و اسمارتیز رنگی روش رو تزئین کردم و با این که خودم چندان از کیفیت کار راضی نبودم، خانواده محترم بعد از شام که مراسم ساده تولد رو برگزار کردیم، تا تهش رو خوردن و کلی هم به به و چه چه کردن!
و به این سال تولد امسال بابا به سادگی برگزار شد! با عکسایی که دو تا از اعضای خانواده توش عینک دودی داشتن!

664

چند وقت پیش شازده یه گله ریزی کرد و گفت چند وقته یه کیک هم نمی پزی ها! منم  به روی خودم نیاوردم و از این گوش شنیدم و از اون یکی در کردم! هرچند خودم حواسم هست که حال و حوصله آشپزیم کم شده و از اسفند ماه سال گذشته که کیک تولد شازده رو پخته بودم دیگه سمت پخت کیک که بسیار هم تو خونه ما پرطرفداره نرفتم. 
امروز عصر به شازده زنگ زدم تا ببینم در چه حاله و گفت راه افتاده سمت خونه و حدود یه ساعت دیگه می رسه. منم بلند شدم تا یه دستی به سر و روی خونه بکشم که یه دفعه به سرم زد کیک درست کنم. البته نه کیک درست و درمون، یه کیک فوری با پودر کیک هایی که شازده چند ماهه خریده و من گذاشتم ته کابینت و اصلا سراغشون نرفته بودم!
مایه کیک رو که گذاشتم تو فر و آشپزخونه رو مرتب کردم، تلفن زنگ زد. شازده بود که بی مقدمه گفت می شه یه کیک با اون پودر آماده ها درست کنی تا من برسم؟! با خنده گفتم تو فر داره می پزه!

663

روزی روزگاری وبلاگستانی بود بسیار  پر رونق و پر مخاطب! اون جا برو بیایی داشتیم و دوستان عزیز ندیده ای که با نوشته هاشون یا نظراتی که برای نوشته های ما می دادن دوران خوشی داشتیم! شبکه های رنگارنگ اجتماعی اومدن و بساط دوست داشتنی وبلاگستان رو برچیدن. وبلاگ های یکی یکی تخته شدن و کامنت ها کم و کمتر. با این که هیچ جا برای من وبلاگستان نشد و وبلاگم رو هم تعطیل نکردم، اما این اوضاع انگیزه و میزان نوشتنم رو خیلی کم تر کرد. تا این که کانال نویسی باب شد و یه نسخه  از وبلاگ رو در یک کانال تلگرامی به همین اسم هم منتشر می‌کنم که هیچ وقت برو بیای قدیم وبلاگستان رو پیدا نکرد!
با این وجود هر از گاهی کامنت های پر مهر و محبتی میاد که چند بار می خونمشون و لبخند می زنم و دلم غنج می ره! راستش تو این هفته بعد مدت ها سه تا ازشون تو وبلاگ و کانال داشتم و خوندنشون کلی حس و حال خوب بهم داد! مخصوصا این آخری که این قدر لطیف و دوست داشتنی بود که دلم خواست به اشتراک بذارمش:

«سلام گلابتون جانم.خوبی؟ با تاخیر زیارتت قبول باشه.

کاش بیشتر و زود به زودتر مینوشتی .نوشته هات خیلی خیلی حس خوبی توشون هست....هر وقت میام تلگراممو چک میکنم همین که میبینم گلابتون بانو یه پیام داره با ذوق اول کانال تورو باز میکنم .قبلنم بهت گفتم بااینکه ندیدمت اما اسم کانالت یا بهتره بگم اسم خودت یعنی گلابتون بانو رو که میبینم یه حس آرامشی میاد سراغم بعدشم یه کوچه قدیمی باصفا با یه جوی اب تمیز و شفاف که صداش آدمو یاد بهشت میندازه برام تداعی میشه بوی کاه گل ...و شاخه های انگوری که  تا کمر دیوار کاهگلی خم شدنو با هر نسیمی بی هوا میرقصن..و در کوچیکی که تا نیمه بازه و وقتی سرک میکشی با یه حیاط دلباز و پر درخت که یه حوض فیروزه ای وسطش خودنمایی میکنه روبرو میشی که بچه ها دارن دورش میدوان و میخندن....خلاصه عزیزم تموم این فکرای قشنگ وقتی اسمتو میبینم میاد توو ذهنم....الهی که تنت سلامت و دلت خوش و جیبت پر از پول حلال و پر خیر و برکت و زیاد باشه .شبت آروم و قشنگ. »

خلاصه که ممنونم از شما خواننده هایی که هر از گاهی چیزی برام می نویسین و بهم نشون می دین که نوشته هام رو می خونین و دوست دارین. این کارتون برام خیلی ارزشمنده! 
هم چنین ممنونم از شما خواننده هایی که هیچ وقت تا حالا هیچی برام ننوشتین اما بدونین حضورتون بهم دلگرمی می ده! 

662

تابستونه و فصل تعطیلات مدارس، اما جناب گل پسر هر روز صبح کلاس تابستونی داره، روزهای زوج فوتبال و روزهای فرد زبان. برای همین من فقط پنج شنبه جمعه ها رو دارم که بتونم صبح تا هر ساعتی که می خوام بخوابم! هفته پیش که خیلی خسته سفر بودم، بیشتر از همیشه منتظر آخر هفته بودم تا بتونم درست و حسابی خستگی در کنم. 
پنج شنبه تا نزدیکی های ظهر خوابیدم و یه کم بعد از این که بیدار شدم و یه چرخی تو خونه زدم، خانوم پسر عمه شازده _که خونه شون به ما نزدیکه و اخلاقامون هم با هم جوره و بیشتر دوستیم تا فامیل_ تلفن زد و دعوتم کرد اگه برنامه خاصی ندارم ناهار بریم خونه شون. گفت مامانش کوفته پخته و یه ظرف بهش داده، یه کم هم آب دوغ خیار درست می کنه، دور هم باشیم. بنده هم با کمال میل پذیرفتم! حاضر شدیم و با بچه ها رفتیم مهمونی. 
صاحبخونه کاموا های جدیدی رو که خریده بود  آورد و نشونم داد. سفارش بافت کلاه و شالگردن گرفته بود و چون اولین سفارشی بود که می گرفت خیلی بابتش هیجان داشت! قبلش راجع به این که چه کاموایی بخره و چه قدر دستمزد باید بگیره ازم پرسیده بود و قصد داشت کار سفارشی رو با حضور من سر بیاندازه و یه کمش رو با هم ببافیم.  اما امان از دو تا بچه پنج و سه ساله اش که به معنای واقعی آتیش پاره ان! یا جیغ زدن یا دعوا کردن یا ریخت و پاش و خرابکاری! در نتیجه ما حتی یک رج هم نتونستیم ببافیم، در واقع حتی نشد لیبل دور کاموا رو باز کنیم! چندان عجیب هم نبود، چند بار دیگه قبل از اون به نیت آموزش و رفع اشکالات بافتنی پیش هم رفته بودیم اما با وجود اون دو نوگل نوشکفته کار زیادی از پیش نرفته بود که این دفعه دیگه نوبر بود! خلاصه که آخر کار ما با سردرد و خستگی برگشتیم منزل. 
امروز که داشتم اینستاگرامم رو نگاه می کردم دیدم دوست عزیز یه تکه از کار رو خیلی شیک و تمیز بافته و عکسش رو گذاشته. منم خیالم راحت شد که با همه این اوصاف بالاخره کار بافتنی به خوبی در حال انجام شدنه!