778

بعد ماه ها و ماه ها، دیشب دو تایی حوالی ساعت نه شب خوابیدن، در واقع بعد از چند روز کم خوابی و مقاومت در برابر خوابیدن بیهوش شدن! آشپزخونه رو که جمع و جور کردم، یه فیلم سینمایی که دیدم، یک مقدار کتاب خوندم و یک کم هم تو اینستاگرام چرخیدم شده دوازده شب که اونم یه دفعه با عقب کشیده شدن ساعت ها شده یازده!  یک شب پر‌بار و پر از وقت فراغت که بعد انجام کلی کار نسبت به شب های قبل زودتر هم خوابیدم و صبح مجبور نبودم مثل کتک خورده ها خودم رو از تخت خواب بیرون بکشم! هم چنین مجبور نبودم کلی وقت با بچه ها سر و کله بزنم و نازشون رو بکشم تا از خواب بیدارشون کنم چون خودشون قبل از من بیدار شده و مشغول بازی بودن! 

به این مدل شب های در آرامش و سکوت و فراغت خیلی نیاز دارم و اصولا باید برنامه زندگی به همین ترتیب پیش بره و پیش هم می رفت اگه بچه ها درست و حسابی می رفتن مدرسه و انرژی شون اون جا تخلیه می شد!

 خیر نبینی کرونا!!!



777

شده تا حالا یه اتفاقی براتون بیافته که حس کنین یه بلای بزرگ سرتون نازل شده ولی با خسارت کم رد شده و هم شوک زده باشین هم شاکر؟! مثل اتفاقی که امروز برای من افتاد!

معلم خانوم کوچولو چند روز پیش پیام داده بود ماژیک های وایت بردی رو که گرفتیم باید عوض کنیم و مدل نوک گردش رو بگیریم. چند بار خواستم برم فروشگاه لوازم التحریر اما نشد تا امروز که بعد از برداشتن خانوم کوچولو از مدرسه تصمیم گرفتم تا بیرون از خونه ام بریم فروشگاهی که با وجود کوچیک و جمع و جور بودنش جنساش کامله و هر چیزی رو که باقی جاها نداشته باشند معمولا می شه اون جا پیدا کرد.

بعد از کلی چشم انداختن تو خیابون شلوغ برای پیدا کردن جای پارک مناسب و‌حتی تعویض یک جای پارک، با آرامش از ماشین پیاده شدم که صدای داد زدن راننده پشت سری اومد و تا برگردم سمتش که ببینیم چه خبره و چی شده، یهو یه صدای وحشتناک برخورد اومد و وقتی روم رو بر گردوندم دیدم یه پرشیای سفید کجکی کوبیده به گوشه سمت راننده ماشین من و دو تا ماشین در هم فرو رفتن! هر چی نگاه کردم راننده ای تو پرشیا ندیدم و همون موقع همه مغازه دارای اطراف دور ماشین ها جمع شدن و راننده عقبی که داد زده بود به من که هاج و واج مونده بودم توضیح داد ماشین پرشیا که اون سمت خیابون توی پارک بوده یه دفعه تو سرازیری ول شده سمت ماشین من و برای این  داد می زده که نزدیک بود ماشین به خانوم کوچولو برخورد کنه...  یکی می‌گفت خدا رحم کرد به بچه ات نخورد، یکی می گفت کسی نمی دونه راننده این ماشین کجاس؟ یکی می گفت زنگ بزنین صد و ده، یکی می گفت ماشین رو موقع پارک تو دنده نذاشتن که تو سرازیری ول شده ... من هم چنان هاج و واج به دو تا ماشین نگاه می کردم و‌‌ منتظر بودم راننده پرشیا سر برسه که دیدم یه خانوم با یه بچه چند ماهه به بغل در حالی که توی سرش می زنه از اون طرف خیابون بدو بدو سمت ما میاد. یه دختر بچه هم پشت سرش بود و آشنا بود!  مامان یکی از همکلاسی های خانوم کوچولو! وقتی به ماشین ها رسید این قدر هول کرده و رنگش پریده بود و همه مغازه دارها هم دوره اش کرده بودن که دیدم باید دلداریش بدم و بچه ش رو از بغلش بگیرم!

کاشف به عمل اومد ماشین خانوم امانت بوده و مال پدرش. گفت نمی خواد پدرش متوجه بشه و از بیمه استفاده کنه. در نتیجه نیازی به اومدن افسر نیست و خودش خسارت رو می ده. شماره هامون رو رد و بدل کردیم و من که هنوز دست و پام از فکر نزدیک بودن برخورد ماشین ول شده با خانوم کوچولو می لرزید راهی مغازه لوازم التحریر شدم که حداقل بعد این همه ماجرا کارمون انجام بشه! خانوم کوچولو رو هم که از  دیدن قیافه داغون شده ماشین بغض کرده بود، دلداری دادم که اشکال نداره و درستش می کنیم مثل اولش می شه و علاوه بر ماژیک یه بسته استیکر هم به انتخاب خودش خریدم که باهاشون سرگرم بشه و از شوک تصادف بیاد بیرون.

از اون موقع صدای و صحنه تصادف مدام توی ذهنم رژه می رن و خدا رو شکر می‌کنم برای خودمون اتفاقی نیافتاد... 


776

بعد از چندین ماه خونه نشینی و صبح ها خوابیدن تا لنگ ظهر، کار خیلی سختیه که مجبور باشی حوالی هفت صبح بیدار بشی و دو تا فرزند دلبند رو آماده درس و مدرسه کنی، یکی رو برای کلاس حضوری و یکی رو برای کلاس آن لاین! برای همین تمام طول هفته رو کمبود خواب داشتم و با بی حال و حوصلگی خودم رو برای انجام خریدها و کارهای تموم نشدنی مربوط به مدرسه و سر و کله زدن با تنظیمات لپ تاپ‌ و گوشی برای کلاس های مجازی بچه ها کشوندم!

 آخر هفته من بودم و کلی خستگی و یه خونه کثیف که یه هفته بود درست و حسابی بهش نرسیده بودم! پنج شنبه رو گذاشتم برای نظافت و سر و سامون دادن به وضع خونه، امروز رو هم برای استراحت و خستگی در کردن تا با انرژی بریم برای شروع هفته آینده که امیدوارم خلوت تر و راحت تر از هفته شلوغ و پرکاری که گذشت باشه.

با وجود همه این ها از شروع مدرسه و سرگرم شدن بچه ها با کلاس و درس و مشق بعد از چند ماه بی کاری و ول گشتن و حوصله سر رفتگی های بسیارشون احساس خوشایندی دارم!

775

امروز در بلاتکلیف ترین و متفاوت ترین حالت ممکن سال تحصیلی رو شروع کردیم! خانوم کوچولوی کلاس اولی ذوق زده رو با دعای خیر راهی مدرسه کردم و گل پسر کلاس ششمی رو‌ نشوندم پای لپ تاپ، سر کلاس مجازی!
بر عکس سال های قبل نه هنوز خرید لوازم مدرسه رفتیم، نه برنامه ای برای ساعت های نبودن بچه ها تو خونه دارم! همین وضعیت نیم بند هم معلوم نیست تا کی ادامه داشته باشه و تغییر بکنه یا نه!
بله! فکر نمی کردیم سال تحصیلی نود و نه این شکلی باشه، مثل خیلی چیزهای دیگه که فکرش رو نمی کردیم و شد و این غیر قابل پیش بینی بودن هم جزیی از زندگیه که باید باهاش کنار اومد!
و البته که سلامتی بچه هام برام مهمه! اما چاره رو‌ تو تعطیلی مدارس یا آموزش کاملا مجازی برای بچه کلاس اولی ام نمی دونم! با وجود امکانات بهداشتی کامل و فضای مناسب مدرسه خانوم کوچولو و مهم‌تر از همه سلامت روح و روان بچه ام، ترجیحم اینه چند ساعتی رو که مدرسه در نظر گرفته تو کلاس حاضر بشه تا ببینیم بعد از این وضعیت چه طور خواهد بود.