توفیق اجباری استراحتی

بار و بندیلمون رو جمع کردیم و نزول اجلال فرمودیم منزل پدری! نه برای این که این روزای آخر استراحت کنم و مواظبم باشن, چون شازده خان صبح امروز اجبارا تشریف بردن سفر کاری! به خودم بود ترجیح می دادم خونه بمونم, شازده به زور منو فرستاده و گفته مردم شانس دارن, زناشون 9 ماه حاملگیشون خونه مامانشونن, تو چرا چسبیدی به خونه؟! و ما نفهمیدیم آیا این شانسه برای یه مرد که زنش مدام خونه پدرزنش باشه؟! و این که یه خانمی تو دوره بارداریش سنگین و رنگین بشینه سر خونه و زندگیش و به پدر و مادرش زحمت نده و باعث معذب شدن شوهرش نشه, می شه بدشانسی؟!


به خانم کوچولو گفتیم فعلا سرجاش تشریف داشته باشه تا باباش برگرده! پریروز که دکتر بودم با اطمینان گفت این هفته به دنیا نمیاد! شازده هم گفته اگه اتفاقی افتاد بهش زنگ بزنم سریع خودشو می رسونه.

علی رغم این که اولش خیلی دلخور بودم از این قضیه ولی بد هم نشد! یه توفیق اجباری برای استراحت!


جمعه کسالت بار

 یک روز جمعه کسل کننده, بدون هیچ برنامه تفریحی جالب توجه, بدون هیچ گونه حال و حوصله ای برای انجام هر کار مفیدی, بدون ارائه هیچ پیشنهاد به دردبخوری برای گذران اوقات:

به گل پسر می گم که چرا همه اسباب بازیاشو تو هال ولو کرده و نمی ره تو اتاق خودش بازی کنه, شازده می گه چرا گیر الکی می دی به بچه!

شازده می گه چته بی حال و حوصله ای, منم قاطی می کنم که تو نمی فهمی ماه آخر حاملگی یعنی چی و ...! گل پسر با اخم می گه:"مامان! چرا بی ادب می شی؟! آدم با شوهرش این جوری حرف می زنه؟!!!"

پدر و پسر خوب هوای همو دارن! این دختره هم سفت و محکم سر جاش وایستاده نمیاد مدافع مادرش باشه!



معلومه اعصاب ندارم؟! اینم صرفا جهت آپ کردن بود و لاغیر!


صبح فکر می کردم یعنی می شه این آخرین جمعه سه نفره مون باشه و جمعه بعد خانم کوچولو اومده باشه؟! ولی الان امید چندانی ندارم!



از عجایب گوگل!

حالا محض تفریح و عوض شدن فضا بریم ببینیم ملت با سرچ چه کلمه ها و جمله هایی سر از وبلاگ من در آوردن. توضیحات بنده رو هم در کنارش ببینین!



_ از رنگ مشم خوشم نمیاد چی کار کنم؟: رنگساژش کن امیدوارم بهتر بشه و خوشت بیاد!

_ از کجا مطمئن شم باردارم: آزمایش بده جانم!

_ فسقلی ها: اطراف من زیادن!

_ باقالی پاک کرده: چیز خوبیه!

_ آغوشت: آغوش کی؟ من؟!

_ آدرس وکیل برای مهریه: فعلا قصد کار کردن ندارم!

_ اومدم از راه دور کاش بشه: آره خدا کنه بشه!

_ بار اول با هم خوابیدن: خاک عالم! من کی از این بی ناموسی ها این جا نوشتم؟!

_ آهنگ های راجع به خیانت: من که دوست ندارم و گوش نمی دم!

_ بچه ام سرما خورده چی کار کنم؟: اگه شدیده حتما ببرش دکتر. 

_ باز هم اومد سراغم: کی یا چی دقیقا؟!

_ پسر اندامی: این جا دنبالش نگرد!

_ چی کار کنم زنم خونه رو مرتب کنه؟: باید خودش بخواد. از دست شما کاری برنمیاد! بهتره خودت دست به کار بشی!

_ خانم کاسب در شمال: جل الخالق! وبلاگ من و این حرفا؟!

_ چی کار کنم بچه ام سه قلو بشه؟: این در تخصص زن برادرمه!!! حالا سه قلو می خوای چی کار؟ خوشحالی ها! می دونی چه قدر زحمت و دردسر داره؟

_ خواهرشوهر بدجنس من: من که نه خواهر شوهرم بدجنسه نه خودم خواهرشوهر بدجنسیم! اینو از کجا آوردی؟!

_ داستان های جاسوسی: دوست دارم!

_ درس یا شغل آزاد؟: شک نکن شغل آزاد!!!

_ خوش اندامی: ما که در رسیدن بهش ناکام موندیم. انشاالله شما نمونی!

_ دلم یه خونه با یه بالکن می خواد: من نیز!

_ دوست پسر من بلاگ اسکای: جان؟!

_ زن دوم شوهرمو دیدم: خدا صبرت بده.

_ سختی رانندگی یاد گرفتن: من که خیلی سخت یاد گرفتم. انشاالله شما راحت یاد بگیری!

_ زایمان در بیمارستان دادگستری: من اون جا زایمان نکردم و قصدش رو هم ندارم. این جا نمی تونی اطلاعاتی در موردش پیدا کنی!

_ سرکارم ولی پر خوابم: بهتر بود مرخصی می گرفتی و می موندی خونه می خوابیدی!

_ بانو دنگی: کی هست؟! اون سریال کره ایه رو می گی؟ من اصلا ندیدم!

...



من همچنان همین جام!

گفته بودم اگر خبری ازم نشد بدونین رفتم برای زایمان. پس حالا که اومدم پست گذاشتم یعنی نرفتم و خانم کوچولو همچنان در اندرونم جا خوش کرده!

قضیه این بود که چهارشنبه صبح که بیدار شدم حس کردم زایمانم زودتر از هفته چهلمه و باید زودتر کارای باقی مونده مو انجام بدم.مشغول امور خوشگلاسیونی خودم شدم تا از حالت هپلی دربیام و خوش تیپ برم برای زایمان! بعد از ظهر هم علامتی دیدم که تو کلاس های آمادگی زایمان و سرچ های اینترنتیم گفته بودن نشون دهنده شروع دردهای زایمان به زودیه. همون روز مشاور طب سنتی ای که چند باری پیشش رفته بودم تماس گرفت که حالمو بپرسه و وقتی براش گفتم چی شده, گفت آماده باش که به احتمال خیلی زیاد فردا یا پس فردا دردات شروع می شه و یک سری توصیه کرد. منم دلم شور افتاد و تند و تند مشغول جمع و جور کردن خونه و گذاشتن وسایل باقی مونده تو ساک بیمارستان شدم و موندم منتظر! شازده هم پنج شنبه سر کار نرفت. خرید کردیم و کارای خونه  رو انجام دادیم...

اما هنوز که هنوزه خبری نیست! امروز با منشی دکترم هماهنگ کردم که وقت ویزیتمو بیاندازه برای امروز. اما خانم دکتر در کمال خونسردی گفت دلیلی نداره حتما دردات به زودی شروع بشه و ممکنه تا چند هفته دیگه هم طول بکشه! فقط به خواست خودم برام سونوگرافی نوشت.

دیگه منم بر خلاف چند روز گذشته که مدام تو فکر و خیال بودم و منتظر, از دیشب زدم به خیالی! حالا که همه کارام انجام شده, می خوام روزهای باقی مونده رو به استراحت بگذرونم و انرژی ذخیره کنم. البته شازده بر خلاف من خیلی بی طاقت و کلافه شده و می گه خدا کنه زودتر زایمان کنی تا من خیالم راحت بشه و از بلاتکلیفی دربیام!



از شگفتی های مادر شدن اینه که منتظر باشی و مشتاق برای شروع شدن دردهایی که خیلی سخت و جانکاهه! بر خلاف شرایط عادی که از درد گریزونی...


از کامنت های پر محبت دوستان برای پست قبل خیلی خیلی ممنون. همچنان محتاج دعای خیرتون هستم.


لحظه دیدار نزدیک است

انگار دارم بزرگ تر می شم, مثل کرم ابریشمی که داره پروانه می شه. حس می کنم پایان انتظار خیلی نزدیکه و بیشتر از دلهره و نگرانی, آرامش دارم. خودمو کامل سپردم دست خدایی که منو واسطه خلقت یکی از بنده هاش کرده و اشک تو چشمام جمع می شه از تصور مهربونیش نسبت به من وقتی می دونم فقط یه ذره کوچیک از این مهربونی رو تو وجود من نسبت به بچه هام گذاشته...



اگه طی چند روز آینده خبری از من نشد بدونین رفتم برای زایمان.

خیلی خیلی برای من و خانم کوچولو دعا کنین.

از این روزها

از علایم بروز اولین حسادت های گل پسر به خواهرش اینه که چند باری با اخم گفته: "مامان! چرا رفتی بیمارستان تو دلت آمپول زدن من اومدم بیرون؟! دلم می خواست تو دلت بمونم!!!" بعضی وقتا هم یه پتو می اندازه رو سرش, میاد تو بغل من و با ذوق می گه: "مامان! مثلا من الان تو دلتم!!!"



این چند روزه که تعطیل بود و شازده بیشتر کارای خونه رو انجام داد و منم تا تونستم خوردم و خوابیدم, به این نتیجه رسیدم بر عکس روزای قبل اصلا نباید عجله داشته باشم برای به دنیا اومدن خانم کوچولو. همین جوری که بیشتر روز مشغول استراحت و نت گردی و کتاب خوندن و بافتنی بافتنم راحت ترم تا این که تمام وقت درگیر نگهداری از یه نوزاد باشم! البته اگر کمردردی که دو روزه دوباره اومده سراغم از این افکار فانتزی پشیمونم نکنه!



در باب تفاوت های بارداری اول و دوم

زمانی که گل پسر رو باردار بودم و در اثر ترشح هورمون ها, احساسات مادرانه ام قل قل می کرد, می رفتم تو اتاقش وسایلشو نگاه می کردم, لباساشو بغل می کردم و قربون صدقه اش می رفتم!

حالا هم این حالت ها دوباره تکرار می شه, اما نتیجه اش این می شه که به جای وسایل و لباس های خانم کوچولو, گل پسر رو سفت بغل می کنم و قربون صدقه اش می رم!



از مزایای بارداری دوم نسبت به اول, یکی بی تفاوتی نسبت به ایجاد ترک های پوستیه, یکی هم دغدغه نداشتن بابت آماده کردن سیسمونی! _البته حیف که اون شوق و ذوق چیدن اتاق بچه رو هم نداره!_ و این که طبیعتا دلهره زایمان و نگهداری از نوزاد هم کم تره.

از معایبش هم اینه که نازت کم تر خریدار داره! و به خاطر وجود بچه اول فرصت استراحت هم کم تره.

البته خدا رو شکر گل پسر تو این مدت خیلی عاقل تر و مستقل تر شده و زحمت هاش کم تر. خصوصا این اواخر که سعی می کنه مثلا مواظب من باشه و می تونم ازش بخوام وسایل مورد نیازمو برام بیاره و هی خودم با این هیکل از جا بلند نشم! یعنی می شه بعد به دنیا اومدن خانم کوچولو هم این قدر آقا باشه؟!



+ تست تعیین سن مغزی رو انجام دادم. نتیجه این که بنده با داشتن 29 سال و خرده ای سن, از نظر مغزی 20 سالمه!!! کودک درونم خیلی فعاله گویا! اون وقت خیر سرم تقریبا مادر دو تا بچه هم هستم!



اینا هم کم چیزی نیست ها!


ای کسانی که شب ها راحت می خوابید,

در خواب به راحتی و بدون درد غلت می زنید,

طاق باز یا دمر می خوابید,

مجبور نیستید چند بار برای رفتن به دستشویی یا آب خوردن با زحمت فراوان از جا بلند شوید,

تکان های ناگهانی داخلی شما را از خواب نمی پراند

...


هیچی! فقط خواستم بگم خوش به حالتون واقعا!

امضا: یک خانم باردار پا به ماه!





گلی در ورژن جدید!

این بارداری باعث شد که دو تا از تفریحات سالمم رو از دست بدم: عوض کردن دکوراسیون خونه و عوض کردن رنگ مو! در نتیجه روحیه تنوع طلبم گاهی عمیقا دچار کسالت می شد!
 قبل بارداری موهامو دکلره و بلوند کرده بودم و چند باری هم رنساژش کردم و ریشه ها شو رنگ گذاشته بودم که قهوه ای شده بود. که بعدش دیگه نشد به این روند رنگساژ و رنگ کردن ریشه ادامه بدم و موهام حسابی چند رنگ و بد رنگ شده بود و هیچ خوشم نمی اومد تو آینه خودمو نگاه کنم! برای همین اواخر تابستون رفتم حنا هندی مشکی خریدم و موهامو باهاش رنگ کردم تا یه دست بشه. که این مساله با لب و لوچه آویزون شازده و گل پسر مواجه شد و هیچ کدوم خوششون نیومد! البته که منم اهمیتی ندادم و گفتم فعلا چاره ای جز این نداشتم! اما موهام به شدت خشک و بدحالت شد و با این که دوبار یه کم کوتاهشون کردم و انواع مواد ترمیم کننده و نرم کننده مو از ویتامین مو, ماسک مو, سرم مو, روغن های طبیعی و ... رو امتحان کردم هیچ کدوم خیلی جواب نداد. این شد که یهویی تصمیم گرفتم برم کاملا کوتاهشون کنم. هم یه تنوع اساسی بشه هم از شر این موهای بی ریخت و بدحالت خلاص بشم!
 از آخرین بازی که موهامو کامل کوتاه کردم یه 7 سالی می گذشت و شازده کاری کرده بود که دیگه هوس این مدل کوتاه کردن مو به سرم نزنه! چند روز که اصلا نگاهم نمی کرد. تا چند هفته هم تا بیکار می شد می گفت:"می دونی؟ اصلا از قیافه ات خوشم نمیاد!!!" یه بار هم خیلی جدی گفت:"اگه دفعه دیگه موهاتو این شکلی کردی, بعد آرایشگاه یه سره برو خونه بابات!!!" دیگه در مهربونانه ترین حالت بهم می گفت آقا پسر! اما دوباره هوس یه کوتاهی اساسی کرده بودم و هوس هم که برآوردنش واجبه البته! پریشب نشستم از تو نت مدل کوتاهی سرچ کردم و هی به شازده نشون می دادم که این مدلی خوبه؟ ولی ایشون با همه مدل های پیشنهادی مخالفت کردن! آخرش گفتم:" اصلا تو که همیشه دیر میای خونه و منو زیاد نمی بینی. پس به مدل موهام کاری نداشته باش!" دیروز صبح هم خوش و خرم شال و کلاه کردم رفتم سمت آرایشگاه و به آرایشگر گفتم یه مدلی بزنه که هم بهم بیاد, هم خیلی تغییر کنم! نتیجه کار هم خوب در اومد و کلی شادم کرد! بعدش که زنگ زدم به شازده, بلافاصله بعد سلام پرسید:"رفتی آرایشگاه؟ خیلی کوتاه کردی؟!" شب هم تا درو باز کردم اخماشو کرد تو هم که موهات خیلی کوتاه شده! منم با سرخوشی گفتم:"نه خیلی هم خوشگل شده! دوستش دارم!" دیگه چیزی نگفت و این نشون می ده که از هفت سال پیش تا حالا خیلی روشن فکرتر شده!!!

مدل موهام شبیه اینه. البته اگه مثل این خانومه قشنگ سشوارش بکشم!
حالا بعد از مدت ها وقتی می رم جلوی آیینه حس خوبی پیدا می کنم. احساس می کنم قیافه ام جوون تر شده و حتی پف های ناشی از بارداریم هم کمتر خودشو نشون می ده!


بعدا نوشت: نسیم و مانای عزیز نیازمند دعای خیر دوستان هستن. فراموششون نکنیم.

حس پیروزی!


بنده موفق شدم طی چند ساعت گذشته یک قورباغه خیلی بزرگ رو قورت بدم و حالا بیام بشینم با خیال راحت وبلاگ آپ کنم! یک کار زمان بر و نیازمند حوصله که مدت ها فکرمو مشغول کرده بود, اما حس انجامش نمی اومد! تا بالاخره ساعت  1:30 نیمه شب اون حسی که منتظرش بودم یهویی در من حلول کرد و بعد دو ساعت کار مداوم تمومش کردم: تمیز کردن یخچال! یعنی خالی کردنش و درآوردن تمام قطعاتش و شستن و خشک کردنشون و دستمال کشیدن داخلش و سر و سامون دادن به مواد غذایی و جا زدن قطعات و چیدن دوباره اش! (پس چی؟ نکنه انتظار داشتین آپولو هوا کرده باشم با این شکم قلنبه؟!) قبلش هم اجاق گازو که حسابی چرب و چیلی شده بود و رغبت نمی کردم بهش نگاه کنم, برق انداختم! پروژه مرتب کردن کمدها و کشوها و کابینت ها هم که طی دو هفته اخیر انجام شده بود. الان حس یک سردار فاتح رو دارم که در جنگی سخت و نفس گیر پیروز شده!!!

از اون جا که سال نو برای من حدودا دو ماه زودتر شروع می شه و مبداش رو گذاشتم اول بهمن _ماهی که انشاالله خانم کوچولو نیمه اولش به دنیا میاد_ خونه تکونیم زودتر از هر سال شروع شده. حالا یکی دو ماه دیگه شماها تازه می خواین شروع کنین به خونه تکونی! مدیونین اگه فکر کنین می خوام پز بدم!!!



+  به دوست خوبم آفرین درگذشت برادرش رو صمیمانه تسلیت می گم. خداوند روحشون رو قرین رحمت کنه و به شما و خانواده تون صبر بده.


++ تشکر ویژه از آرزوی عزیز که چند ساعت بعد نوشتن دو تا پست قبل, تو یه کامنت خصوصی لیست کتاب ها و شماره موبایلشو گذاشت و ازم خواست کتاب های درخواستی و آدرسمو براش پیامک بزنم و دو روز بعدش کتاب ها رو برام فرستاد. این شد که دیگه مزاحم بقیه دوستان مهربونی که برای دادن کتاب و سریال اعلام آمادگی کرده بودن نشدم. انشاالله در فرصت های بعدی!