852

بعد مدت ها کیک تولد پختم، خیلی پرمایه و مجلسی! اون هم به مناسبت تولد چهل سالگی همسر محترم جناب شازده! هر چی این روزهای منتهی به بیستم اسفند هزار و چهارصد رو در مورد هدیه مناسب فکر کرده بودم به نتیجه ای نرسیده بودم و خب این جدا از این که اصولاً هدیه خریدن برای آقایون کار سختیه، بیشتر از این ناشی می شه که شازده هم چندان اهل استفاده از هدیه هایی که بهش داده می شه نیست! در نتیجه به جای هدر دادن پول و خرید کادو برای داخل کمد تصمیم گرفتم یه کیک خوشمزه بپزم تا در دور همی آخر هفته ی منزل پدری شازده بخوریم! هر چند این کیک پزی هم افتاد وسط کلی کار و خرید و آماده سازی مواد غذایی و یه آشپزخونه ترکیده روی دستم موند که بعد برگشتن از دورهمی تا پاسی از نیمه شب مشغول تمیزکاریش بودم!

حالا درست که این تولد چهل سالگی خیلی ساده و مختصر و بی سورپرایز برگزار شد، اما مهم اینه که این هجدهمین تولدش بود که کنار هم بودیم، از بیست و دو سالگی تا حالا چهل سالگی! بله و با همین رمانتیک بازی ها و حرفهای عاشقانه بود که تونستم خیلی شیک و مجلسی هدیه تولد رو بپیچونم!!!

823

نشسته زیر درخت بید مجنون با منظره ماه که از لابلای شاخه ها پیداست و گل های سرخ، آب راه سنگی، چمن و شمشاد های کوتاه در روبرو و نسیم ملایمی که در هوای نیمه ابری تهران گهگاه می وزه و شاخه های بید رو‌ تاب می ده،  می تونست موقعیت جالب و آرامش بخشی باشه اگر این جا حیاط بیمارستان نبود و من منتظر شازده رو نیمکت سیمانی ننشسته بودم تا تزریق داروش تموم بشه و برش گردونم خونه.

شتر کرونا چند روزیه که دم در خونه ما هم خوابیده و کار رو به بیمارستان کشونده‌.‌ یکی از بیمارستان های شلوغ و پر از بیمار که در سومین دفعه مراجعه بهش بالاخره نوبت به بستری سرپایی و تزریق سرم و آمپول مخصوص رسید.

تیر ماه امسال که خیلی جذاب داشت پیش می رفت ختم شد به کرونا! ریه شازده درگیر شده، بچه ها با دور روز تب بیماری رو رد کردن و من در حالی که سعی می کنم به بهترین شکل از شازده پرستاری کنم، موندم بلاتکلیف که چه بر سرم خواهد آمد! باز هم خدا رو شکر که اوضاع از این بدتر نیست. 

مواظب خودتون باشید رفقا!



800

با بچه ها رفته بودیم فروشگاه که برای تولد شازده که هفته آینده اس‌ هدیه بخریم،  اماچیزی  پیدا نکردم که هم من بپسندم و هم  به کار شازده بیاد. به جاش  برای خانوم کوچولو یه جفت کفش راحتی پارچه ای گل‌بهی رنگ گرفتم، به مناسبت این که یاد گرفته اسم من رو بنویسه!
همیشه به بچه های کلاس اولی می گفتم هر وقت یاد بگیرین اسم‌ من رو بنویسین یعنی خیلی باسواد شدین. حالا هم خانوم کوچولو به همین مرحله از باسوادی رسیده. من از باسواد شدن دخترم کیف می کنم و اون  به خاطر کفش های گلبهیش!

763

بعد از چندین ماه انتظار و مقابله با کلی مشکل و مساله و تأخیر بالاخره شازده کار جدیدش رو شروع کرده، کاری که مستلزم چند روز دوری از خونه در هفته اس. وضعیتی که دقیقا نمی دونم حس و حالم نسبت بهش چه جوریه! از یه طرف حس رهایی و داشتن وقت آزاد برای خودم، از یه طرف تنهایی و دلتنگی و سنگین شدن بار مسئولیت هام و از همه مهم تر فکر و خیال این که آینده این کار جدید به کجا می رسه و می تونه یه تکونی به زندگی مون بده یا نه؟! سخته که بعد شانزده سال زندگی مشترک وضعیت کاری شازده به خاطر بالا پایین شدن ها، گرفتاری ها، مشکلات و از نو شروع کردن ها هنوز به ثبات نرسیده! اونم تو این بلبشوی وحشتناک اقتصادی که همه مون رو بیچاره کرده!

761

پیراهن خانوم کوچولو رو تموم کردم و فقط مونده پایین دامنش رو با نخ همرنگی که باید بخرم تو بذارم. خانوم کوچولو و شازده که برگشتن، لباس رو میارم و به خانوم کوچولو که از دیدنش خیلی ذوق زده شده می‌گم بپوشدش تا ببینم تو تنش چه طوریه. با کمک من پیراهن رو می پوشه، با هیجان می ره جلوی آینه و بعد شروع می کنه به چرخیدن! با لذت نگاهش می کنم، لذت از شوق و ذوقش و لذت از دیدن پیراهنی که این همه براش زحمت کشیدم و حالا به این قشنگی تو تنش نشسته...

درست تو همین لحظه تاریخی جناب شازده میاد وسط و با لب های کج و کوله می فرمایند: «لباسه واسه عروسی خوب نیست ها! مجلسی نیست!» من؟! خدمتشون عرض می کنم که دست دخترش رو بگیره و ببره مغازه هر لباسی که به نظرش شیک و مجلسی میاد رو براش بخره!!! و همه این ها رو در حالی عرض می کنم که سعی دارم از شدت عصبانیت فوران نکنم! در انتهای عرایضم این نکته رو هم اضافه می کنم که هر کسی نمی تونه ارزش کار دست و  هنر رو متوجه بشه!!!


748

من آخرش هم تکلیفم رو با همسر گرامی جناب شازده نفهمیدم! وقتی مشکلات اوج می گیرن و من سعی می کنم آرامشم رو حفظ کنم، حواسم رو پرت و خودم رو تو بافتنی و کتاب و... غرق می کنم، شاکی می شه و با عصبانیت می گه تو بی خیالی و اصلا به فکر نیستی!!! وقتی هم نمی تونم خونسرد باشم و ناراحتی بهم غلبه می کنه، باز هم شاکی می شه و با ناراحتی می گه دوست ندارم ناراحتی تو رو ببینم!!!

امشب از وقتی رسید خونه و حالت چهره ام رو دید بهم پیله کرد که چرا ناراحتم؟! که خب البته سوال نداره، با خبرایی که خودش امروز عصر راجع به گیر و گرفت های جدید پرونده شکایتی که تو دادگاه داریم بهم داده، طبیعیه فکرم به هم ریخته باشه! بعد وقتی می فهمه ناراحتیم به خاطر همین مسائله و مشکل جدیدی پیش نیومده، می خواد ناراحت نباشم! وقتی هم می گم بالاخره تکلیف منو روشن کن! من بی خیال باشم یا نگران، با خنده می گه نمیدونم! وقتی بی خیالی حرص می خورم که به فکر من نیستی، وقتی ناراحتی غصه می خورم که به خاطر من ناراحتی! 

افقی نمی بینم که برم توش محو بشم، اما پیتزای خوش طعمی رو که شازده وقتی دیده حال و حوصله آشپزی ندارم سفارش داده رو دور هم می خوریم و حالم بهتر می شه، خیلی بهتر!


 محتاج دعاهای خیرتون هستم رفقا! 


692

پنج تا پارچه فروشی رفتم اما نتونستم پارچه چهارخونه ای که طرح و رنگش دلمو ببره پیدا کنم تا برای خودم پیرهن پاییزه بدوزم، همون پیرهنی که مدتهاس مدلشو تو ذهنم دارم و تازگی ها یه مدل جذاب هم برای آستینش پیدا کردم!
شازده میگه واقعا دغدغه های تو ایناس؟! میگم اینا دغدغه من نیست، مکانیزم دفاعی من برای مقابله با استرس و افسردگیه، من این مدلی حال خودمو خوب نگه می دارم. بعد میگه خب خیلی خوبه، همین جوری باش! هر چند که فقط می گه و هر وقت خودمو غرق می کنم تو بافتنی و خیاطی و... صداش درمیاد که فقط چسبیدی به کارای خودت!
این مدل غرق شدن ها از اون خصوصیات دوست داشتنی زنانه اس، چیزی که مردا معمولا ندارن و از این بابت جا داره که خیلی براشون دلسوزی کرد! 

691

برای چندین ماه متوالی، شازده به خاطر شرایط کاریش سه روز در هفته تهران نبود. شروع این کار موقعی بود که همه چی به هم پیچیده بود و من نیاز شدیدی به تنهایی، دوری از استرس، تغییر شرایط و بودن به حال خودم داشتم و با این که قبل از اون کلا مخالف کار دور از خانه بودم، تو اون برهه زمانی کاملا باهاش موافقت کردم! 
حالا دوباره شرایط عوض شده. مدتیه که دیگه شازده بنا به دلایلی! برای کار اون جا نمی ره و کلا در تدارک راه اندازی یه کار جدیده. _خدا به خیر بگذرونه! _ در نتیجه معمولا به جز چند ساعتی که دنبال پی گیری کارهاشه، بقیه روز رو وَر دل بنده تشریف داره! حالا نه که این بد باشه یا دوست نداشته باشم شازده بیشتر با ما وقت بگذرونه یا اصلا شازده از اون مدل مردا باشه که بودنشون توی خونه باعث ایجاد مزاحمت برای زنشونه و این جور صحبتا، نه! منتها من به اون زمان تنهایی ماه های قبلم که فارغ از دنیا و مافیها خودمو غرق می کردم تو کتاب خوندن و فیلم دیدن و بافتنی بافتن عادت کرده بودم، چیزی که دیگه ندارمش و گاهی خیلی کلافه ام می کنه!
حالا شازده یک سفر یک روزه به مشهد رفته تا برای رفع این گیر و گرفتاری جدید دست به دامان امام رضا بشه، منم با این امید که ان شاء الله همه چی ختم به خیر می شه بساط بافتنیم رو آوردم پهن کردم جلوی تلویزیون، چای با هل و گلاب دم کردم و یه فیلم هم گذاشتم تا ببینم! یه ریلکسیشن عالی!

 

687

مربا پختم چه مربایی! مربای زرشک تازه، خوش رنگ و خوش طعم و غلیظ! در واقع من چندان اهل مربا پختن نیستم و کلا این سومین باری بود که مربا درست می کردم _دوبار قبل رو مربای توت فرنگی درست کرده بودم_ که اینم شاید علتش این باشه که مامانم هم اهل مربا پختن نبود و همیشه مادربزرگم بود که مربا درست می کرد و برامون می آورد!
البته چند باری حس کدبانوگریم گل کرده بود و خواسته بودم مربای هلو و انجیر درست کنم، اما شازده رأیم رو زده و گفته بود بیخودی برای خودم دردسر درست نکنم! بعد هم رفته و آماده ش رو خریده بود!
چند روز پیش شازده خودش یک کیلو زرشک تازه پاک شده از میوه فروشی محل خرید و گفت باهاشون مربا درست کنم! بر عکس مامان جان من، مامان شازده خیلی اهل مربا پختنه و مدل به مدل با میوه های فصل مربا درست می کنه، یکیش هم همین مربای زرشکه که شازده خیلی دوست داره. اما این بار گویا دلش خواسته بود خودم براش از این مربا درست کنم! منم تصمیم گرفتم سنگ تموم بذارم و مربایی بپزم به یاد ماندنی! خلاصه که بعد کلی کنکاش در دستورات اینترنتی دیشب با سلام و صلوات مربا رو درست کردم که شکر خدا نتیجه بسیار عالی از کار دراومد و حتی شازده گفت از مربا زرشکای مامانم بهتر شده!!!
امروز مرباها رو توی شیشه ریختم و یکی از شیشه ها رو گذاشتم که ببرم برای مامان اینا. بعدش هم خونه رو یه نظافت اساسی کردم و اسپند دود دادم تا حال و هوای خونه عوض بشه. کارم که تموم شد از پنجره آشپزخونه شازده و گل پسر رو دیدم که غذا به دست دارن از هیات برمی گردن. دو پرس زرشک پلو با مرغ خیلی خوشمزه که دور هم نشستیم به خوردنش و بعد هم با یک لیوان چای هل و گلاب دار فرد اعلا خستگی رو در کردیم!

678

یه شب سالگرد عقد بدون هدیه و گل و کیک و شام مفصل هم می تونه شیرین باشه، وقتی که بگذره به مرور کردن دو نفره خاطرات لحظه به لحظه چنین شبی تو شونزده سال قبل و خاطرات خوش روزهای بعدش! یه جوری که تمام حس و حال های هیجان انگیز اون روزا رو یادت بیاره و یه لبخند از ته دل به لبت! 

و البته نفهمیدیم این همه سال چه طور این قدر سریع گذشت و عمر زندگی مشترکمون رو طولانی کرد!

بله شانزدهمین سالگرد عقد ازدواج ما دیشب به این صورت و در حالی که خیلی دل تنگ حال و هوای روزهای قدیم و شور و حال اوج جوونی مون شدیم، سپری شد!