آمدن عید مبارک بادت!

و بالاخره رسیدیم به روز آخر سال, روزی که از نظر من حال و هواش از بقیه روزها قشنگ تره!

سال 92 رو دوست دارم. سالی پر از تجربه ها و حس های جدید و مختلف. سالی که خدا هدیه قشنگش _خانم کوچولو _ رو بهم داد که با اومدنش به معنی واقعی کلمه دنیام رو رنگی تر کرده و زندگیم رو شیرین تر. سالی که توش یاد گرفتم بیشتر قدر عزیزام رو بدونم و از کنارشون بودن لذت ببرم.


برای سال در پیش رو کلی آرزو دارم. از خدا سلامتی و آرامش و شادی می خوام برای خودم, خانواده ام, دوستام. می خوام که اتفاق ناخوشایند و تلخی برای هیچ کدوم از عزیزام نیافته. می خوام... خواسته های قشنگ و خوب خیلی زیادن, اما من می خوام مهم ترین و بزرگترینش رو بگم.

خدایا سال جدید رو سال پایان تمام درد و رنج همه انسان ها قرار بده. سالی که برترین بنده ات, دلسوزترین و مهربون ترین کس برای ما بعد خودت و حلال همه مشکلات نمایان و بر ما حاکم بشه. سالی که گذشت رو آخرین سال بی صاحبی ما قرار بده...




سال نو رو به همه دوستان و همراهان و خواننده های این جا تبریک می گم.

انشاالله سال پر برکتی داشته باشید رفقا!



هفته آخر سال


کارها دیگه داره به آخرش می رسه.

چادر مشکی و روسری خریدم.

چادر رنگی سوغات مکه ام رو دوختم.

سبزه عید رو کوزه درست کردم.

برای سفره هفت سین ظرف های سفالی آبی گرفتم.

شمعدونی خریدم.

موهامو یه مدل جدید و خوشگل کوتاه و رنگ کردم.

و کاری که مدت ها تو فکرش بودم و نمی تونستم تصمیم قطعی براش بگیرم. ولی بالاخره یهویی دل رو زدم به دریا و ابروهامو هاشور زدم! فعلا یه کم پررنگه. آرایشگر گفته کم رنگ تر می شه. اما مدلش خوب شده. (درنتیجه این دو عامل آخری هی می رم خودمو تو آینه نگاه می کنم!!!)


...و مثل بچه ها برای اومدن عید ذوق دارم و دوست دارم تا می تونم توش خوش بگذرونم!



این هم شمعدونی های رنگارنگ من:


یه بالکن فسقلی تو اتاق گل پسر هست که یکی از فانتزی هام اینه که تبدیلش کنم به یه گلخونه کوچیک, مدل به مدل گلدون توش بذارم و از دیدنشون کیف کنم! قبلا تو مودش نبودم, اما حالا خیلی دوست دارم این کارو زودتر انجام بدم. فعلا این شمعدونی ها رو توش گذاشتم تا بعد کم کم گلدون هاش رو اضافه کنم.


+ به امید سالی لبریز از شادی, آرامش و اتفاق های خیلی خوب برای همه دوستان و خوانندگان عزیز!



تولدت مبارک!

خیلی دوست داشتم یه کار خاص بکنم, یه کار جدید, یه کاری که بتونه شازده رو خوشحال کنه برای تولد سی و دو سالگیش و حال و هواش تو این همه مشکل و استرس کاری عوض بشه! فانتزیم این بود که دعوتش کنم یه رستوران باکلاس و ساعتی رو که دوست داشت بهش هدیه بدم. اما جدا از وقت, پولی برای تحقق این فانتزی نداشتم! تنها کاری که تونستم بکنم پختن یه شام خوشمزه بود و برای اولین بار کیک تولد. و با این که خیلی بدو بدو کردم و خسته شدم تا همه کارها قبل از رسیدن شازده انجام بشه, دیدن خوشحالی و سورپرایز شدنش به خاطر کیکی که خودم درست کرده بودم و خیلی هم خوشمزه شده بود, خستگیم رو جبران کرد! علاوه بر این که من رو هم کلی به خودم امیدوار کرد!


این هم کیک تولد که به خاطر نداشتن تجربه و ابزار لازم, هم چنین کمبود وقت تزیین خاصی نداره! اما طعمش خوب شده بود:



+ با تشکر از شف طیبه به خاطر دستور پخت این کیک عالی!



راه حل های بهتری پیدا نکرده!

گل پسر با ذوق و هیجان: "مامان! یه مورچه اومد تو اتاقم, خوردمش!"

من با تعجب: "خوردیش؟؟؟!!!"

_ "آره!"

_ "مگه مورچه رو می خورن؟!"

_ "پس چی کارش می کنن؟!"

_"مورچه که خوردنی نیست."

_"خوب من دوست نداشتم مورچه تو اتاقم باشه, خوردمش!!!"



صبح هنوز یک ساعت از رفتن شازده نگذشته که گل پسر با حالت غصه داری می گه:" دلم برای بابا تنگ شده!"

_"بابا که تازه رفته! حالا شب میاد."

_ "بهش زنگ بزن بگو زود بیاد."

_ " باشه. کارش که تموم بشه میاد."

_ "می خوام خیلی زود بیاد, با موبایلش بازی کنم!!!"

_ "پس بگو دلم برای گوشی بابا تنگ شده!" (البته اینو تو دلم می گم!)



گل پسر بعد از دیدن کارتون از شبکه پویا در حالی که حوله حمومش رو مثل شنل انداخته پشتش و چند تیکه خنزر و پنزر به خودش آویزون کرده:

_ "مامان! من می خوام اسممو عوض کنم!!!"

_ " چی می خوای بذاری؟!"

_ " پَتِ قهرمان!!!" , "به بابا هم بگو اسممو عوض کردم!"

و مشغول پریدن روی مبل ها می شه, هر چند به عقیده خودش داره پرواز می کنه!!!

(چرا مسئولین نظارت نمی کنن چی از تلویزیون پخش می شه؟! حالا قهرمان داستان شنل نداشته باشه و پرواز نکنه, نمی شه؟! جدا از بحث قهرمان پروری کاذب و تاثیرات مخرب این مدل برنامه ها, من تازه یه ساله مبل هامو عوض کردم!!!)



گل پسر در حالی که از بیرون اومدیم و تو ماشین خوابش برده بوده و ناچارا بلند شده و گرسنه هم هست و هر چی بهش می گیم بیا شام بخور نمیاد:

"زنگ می زنم به پلیس بیاد دستگیرتون کنه, دیگه مامان و بابا نداشته باشم, خیالم راحت بشه!!!"




این شب ها

این شب ها برای من شب های مادر و دختریه. شب هایی که خانوم کوچولو نمی خوابه, نق می زنه, گریه می کنه, جیغ می کشه حتی!... من شیرش می دم, باد گلوشو می گیرم, روی پام تکونش می دم, بغلش می کنم, راهش می برم... شب هایی که ما دو تا با هم بیداریم و گل پسر و شازده خواب! با این که خسته و کلافه می شم, اما سعی می کنم لذت ببرم از این خلوت های شبانه دو نفره و به شب هایی فکر می کنم که دو تایی با دخترم می شینیم, چایی می خوریم, حرف می زنیم, درددل می کنیم... شب هایی که خانم کوچولو از اتفاقاتی که براش افتاده می گه, از دغدغه ها و آرزوهاش, از پسری که بهش علاقه مند شده حتی! و غرق لذت می شم و با خودم لبخند می زنم!



 گاهی این نگرانی تو ذهنم میاد که اصلا با دخترم این قدر رفیق می شم که بشینه و برام حرف بزنه؟ که این خلوت های ذهن ساخته من رو دوست داشته باشه؟

این روزها خیلی به این فکر می کنم که دختر خوبی و دلخواهی برای مامانم بودم؟ که رویاهایی که از من تو ذهنش ساخته رو بوده رو عملی کردم؟...


+ این پست در حالی نوشته شده که خانوم کوچولو رو, روی پام تکون می دم تا بخوابه!!!


اولین تجربه شیرینی پزی

قبلا هیچ وقت هوس شیرینی پختن به سرم نزده بود. دوست داشتم, اما حوصله شو نداشتم اصلا! تنها فعالیتم در این زمینه کمک کردن به مامانی (مادربزرگ مادری) بود که شیرینی عید رو خودش درست می کنه, که اونم بعد از تولد گل پسر دیگه نشد برم!


حالا نمی دونم امسال با وجود یه نوزاد و گرفتاری هاش, چی شده که من عجیب هوس شیرینی پزی افتاده به جونم و دلم می ره برای این که بساط شیرینی پختن راه بیاندازم و از شیرینی های دست پخت خودم بخورم! اینه که چند روزی مواقع بی کاری یه سری به سایت های آشپزی می زدم تا دستور یه شیرینی راحت و کم دردسر که موادش رو داشته باشم و وسایل خاص شیرینی پزی رو هم لازم نداشته باشه, پیدا کنم و دست به کار بشم. تا بالاخره چیزی رو که می خواستم پیدا کردم و دو روز پیش با استفاده از فرصت خواب بعدازظهر خانوم کوچولو و همکاری گل پسر این شیرینی رو درست کردم:



شیرینی راحت و بی دردسریه. طعم خوبی هم داره. شازده هم پسندید حتی! چند مدل شیرینی دیگه هم کاندید کردم که اگه طی روزهای آینده فرصتی به دست اومد درست کنم انشاالله! بس که این کار حس خوبی بهم می ده. هم حال و هوام به عید نزدیک تر می شه, هم احساس می کنم یه کار مثبت انجام دادم که نتیجه خوشمزه ای هم داره!


دستور پخت شیرینی در ادامه

 

ادامه مطلب ...

اسفند دوست داشتنی

اسفند امسال رو دوست دارم. اسفند که دوست داشتنی هست, اما برای منی که اسفند پارسال و پیرار سالم _هر کدوم به یه دلیلی_ تلخ بود و پر از غصه و نگرانی, پر از شب بیداری های با تشویش و فکر و خیال, پر از بغض های قورت داده و حرف های نگفتنی, اسفند امسال یه رنگ دیگه داره.

می ترسیدم از این که باز اسفند بیاد و اوضاع خوب نباشه, که باز هم دلم پر غم باشه, اما حالا که بیش از یک سومش در آرامش گذشته, که امشب کیک تولد یک ماهگی خانم کوچولو رو خوردیم, که این چند روزه دلو زدم به دریا و خانم کوچولو به بغل راه افتادم تو خیابونا و قاطی شلوغی دم عید شدم _ هر چند با این هیکل از فرم افتاده, جز یه جفت کتونی به خیال این که باهاش بعد تعطیلات برم پیاده روی, نتونستم بخرم!_ که اولین رستوران چهارنفره مون رو در کمال با شخصیتی خانوم کوچولو! رفتیم, که با شازده برنامه می چینیم برای عید و سریال جور می کنیم که تو تعطیلات ببینیم... حالا, می تونم بگم اسفند قشنگه و پر از حس های خوب!

دوست دارم سبزه سبز کنم, چند تا گلدون جدید بگیرم, برم شهر کتاب و چند تا رمان درست و درمون بخرم, یه رنگ خوشگل رو موهام بذارم ... دلم می خواد اسفند امسال خیلی خوشایند باشه.



خدا رو هزاران بار شکر که که همه اون اتفاق های بدجور سال های قبل, ختم به خیر شد و این اسفند رو به جای گذروندن با غصه و نگرانی, با دختر کوچولوم می گذرونم. که شب بیداری هام نه از فکر و خیال های ناخوشایند و دلهره آور, که به خاطر گریه ها و نق زدن های خانم کوچولوئه که هنوز روز و شبش رو پیدا نکرده! خدایا خیلی شکرت...


 تازه خونه تکونی هم ندارم! کارامو قبل به دنیا اومدن خانم کوچولو انجام دادم!


+ شدیدا دلم می خواد برای عید خودم شیرینی درست کنم! کسی دستور یه شیرینی راحت و خوشمزه رو داره آیا؟!

++ این چند روزه کلی حرف داشتم و چند تا پست هم تو ذهنم نوشتم, اما فرصت و تمرکز کافی برای این جا نوشتنشون نداشتم!



پیری هم می تونه قشنگ باشه!

رفته بودیم خونه مادربزرگ پدری, با مامانم و خانم کوچولو و گل پسر تا مامان بزرگ و آقاجون که تا حد زیادی از دست و پا افتادن و نمی تونن جایی برن و مدام احوال خانم کوچولو رو می پرسیدن, ببیننش. آقاجون یه کم حواس پرتی داره و هر چیزی رو چند بار می پرسه, مامان بزرگ هم بی حوصله! اون وقت خیلی با مزه ان این دو تا! آقاجون یهو رو یه چیزی کلید می کنه و این قدر می گه و می پرسه تا داد مامان بزرگ درمیاد! امشب هم طبق معمول همین وضع بود! منم که بساط خنده ام به راه! به مامانم گفتم: "وای مامان! فک کن! من و شازده هم پیر بشیم اون وقت همین جوری با هم کل کل کنیم! خیلی باحال می شه!!!"

ولی بعد که اومدیم خونه و دقیق تر فکر کردم به دوران پیری, کلی فانتزی تو ذهنم ساختم! این که یه خونه نقلی حیاط دار داشته باشیم یه جای خوش و آب هوا اطراف تهران و بریم اون جا خوش و خرم زندگی کنیم. تو حیاطش گل و سبزی بکاریم, تو ایوونش غذا و چایی بخوریم, هر روز با شازده دست در دست هم بریم پیاده روی و کلی حرف بزنیم... آخر هفته ها هم گل پسر و خانم کوچولو با متعلقین بیان پیشمون, دور هم باشیم! به شرط حیات و سلامت انشاالله!



آرزو هم که بر جوانان عیب نیست!!! بلکه بتونیم به فانتزی هایی که تو جوونی بهشون نرسیدیم, تو دوره پیری دست پیدا کنیم! بالاخره آدمی با امید زنده اس!

در کنار همه این ها دلم می خواد وبلاگم رو هم داشته باشم و هم چنان توش بنویسم!!!


+ یکی از ترس ها و نگرانی های من  اینه که دوران پیریم رو در تنهایی بگذرونم, یا این که زمین گیر و محتاج دیگران بشم...



++ این پست در لینک زن


چشم روشنی با شکوه!

1.واقعیت اینه که من از هیچ کس توقع ندارم دیدنم بیاد و برام چشم روشنی بیاره. واقعا ندارم. هر کسی اومد قدمش سر چشم, کاری به کم و زیاد هدیه اش هم ندارم. هر کس هم نیومد تنش سلامت! اما بعضیا کاری می کنن که انگار به شخصیت و شعور آدم توهین می شه! این که طرف با این که نسبتش بهت نزدیکه, بعد گذشت چند هفته از زایمانت دیدنت نمیاد و تو یه مهمونی مامانت رو می بینه و یه کیسه از چند تا تکه لباس بچه ناهماهنگ که کاملا معلومه از قبل داشته و از سیسمونی هایی که به دختراش داده اضافه اومده رو بدون حداقل پیچیدن تو یه کاغذ کادوی ناقابل, می ده به مامانت که برات بیاره, چه معنی می ده؟! موقع زایمان گل پسر هم دقیقا همین مدلی کادو آورد! البته تفاوتش این بود که اون موقع مهمونی گرفته بودم و اومد خونه مون هدیه پر ارزشش رو داد! بعد نه این که فکر کنین طرف نداشته و نمی تونسته بهتر از این کادو بده! نه! وضع مالیشون کاملا خوبه, عالیه اصلا! خوب بابا جان! هدیه نیارین, این خیلی خیلی بهتر از این مدل هدیه آوردنه. اصلا من هیچی! باور کنین این طوری به شعور و شخصیت خودتون توهین می کنین!!!



2.نمی دونم چرا این قدر برای ملت مهمه که بچه تازه متولد شده شبیه کیه؟! اونایی که میان دیدن, بحث کارشناسی در این مورد راه می اندازن و گاهی هم بینشون اختلاف نظر پیش میاد! اونایی هم که نمیان, تلفنی می پرسن! اما به نظر من نوزاد اصلا شکل خاصی نداره که بخواد شبیه کسی باشه!!! حالا تا پف هاش بخوابه و چند سری تغییر چهره بده و قیافه اش معلوم بشه, چندین ماه زمان لازمه! به هر حال بیشتر اظهار نظرها مبنی بر اینه که خانوم کوچولو شبیه شازده و گل پسره. و از اون جا که گل پسر هم بیشتر شبیه باباشه, نتیجه گیری می شه که من بلد نیستم بچه شبیه خودم به دنیا بیارم!!!


ما چهار نفر!

از امروز رسما وارد زندگی چهار نفره می شیم. از امروز که دیگه کسی پیشمون نیست و منم و دو تا وروجک و کلی کار! 9 روز مامانم خونه مون بود و 11 روز هم من خونه مامانم بودم و حالا در بیست روزگی خانوم کوچولو برگشتیم خونه خودمون. خیلی دلتنگ آرامش خونه شده بودم! دوست داشتم زودتر برگردم و کنترل اوضاع رو بگیرم دستم, اما نمی شد.نه حالم حسابی جا اومده بود, نه مامانم رضایت می داد!

زمانی که گل پسر به دنیا اومد, تا 40 روزگیش خونه مامانم بودم و عجله ای برای برگشتن به خونه نداشتم! هم به خاطر بی تجربگی از تنها موندن با یه نوزاد یه کم واهمه داشتم, هم درگیر امتحانات اختبار کانون وکلا بودم و باید درس می خوندم. اما برای بچه دوم وضع خیلی فرق می کنه. دیگه نه بی تجربه ام, نه وجود دو تا بچه اجازه می داد که بیشتر از این خونه مامانم بمونم! این مدت هم واقعا خسته شدم بس که به گل پسر بکن نکن کردم تا بقیه رو با آتیش سوزوندن هاش _که اون جا شدت گرفته بود_ کلافه نکنه, که خوب البته چندان هم موفق نبودم و گل پسر رسما موهای همه رو سیخ کرد! طوری که وقتی می خواستیم بر گردیم, برادرهام با خنده می گفتن الهی شکر که دارین می رین خونه تون!!!



حالا گلی مونده و حوضش! از خدا صبر و توان بیشتر می خوام که بتونم از پس نگهداری گل پسر و خانوم کوچولو با هم بربیام. الهی به امید تو...


گل پسر و خانوم کوچولو رو خوابوندم, تمام لباس ها و وسایلی رو که از خونه مامانم آورده بودیم, جا به جا کردم و حالا نشستم در سکوت و آرامش دلچسب خونه _که احتمالا صبح خبری ازش نیست!_ پست می ذارم!