آخرین روز سال

تو آخرین ساعت های سال 1393 هجری خورشیدی, حالا که همه جا تمیز و مرتبه و سفره هفت سین چیده شده, هوس کردم یه سری هم به این جا بزنم و یه پست یادگاری بنویسم برای امسال!

امسال سال نسبتا آرومی برای من بود. سالی که تمام مدتش خونه نشین بودم و کار رو کاملا تعطیل کردم. سالی که سعی کردم از مادر بودنم و وجود و حضور بچه ها بیشتر از همیشه لذت ببرم. کلاس های مربوط به تربیت فرزند رفتم و کلی چیز جدید یاد گرفتم و ازشون استفاده کردم تا مادر موثرتری باشم. سالی که سعی کردم صبور تر و آروم تر باشم وکم تر عصبانی بشم! چند تا سفر دوستانه و خانوادگی به شمال داشتیم و یه سفر مختصر و مفید تو همین هفته آخر سال به مشهد برای زیارت امام هشتم. تونستم بعد چند سال از شر بخشی از اضافه وزنم خلاص بشم. دوستان جدید خیلی خوبی پیدا کردم که یه گروه دوستانه تو تلگرام داریم با چت های مداوم و هر چند وقت یک بار هم یک ملاقات حضوری که کلی حالمون رو خوب می کنه...

امسال یه جور بلوغ رو تجربه کردم. احساس کردم بزرگ تر شدم. بیشتر از هر وقت دیگه از غصه های دیگران غصه دار شدم, به خاطر ظلم های بی رحمانه ای که به طرز کسترده ای به مسلمانان کشورهای مختلف دنیا شد قلبم شدیدتر فشرده شد, برای اومدن نجات دهنده اصلی مون بیشتر از هر سال دعا کردم...



و حالا در این ساعت های آخر از خدا می خوام بهترین خیر و برکات و توفیقاتش رو بر ما نازل کنه و شر و بدی ها رو ازمون دور... در سال پیش رو که با نام مقدس حضرت فاطمه زهرا(س)  آغاز می شه, به همه مون آرامش بده و دل خوش و قلب هامون رو بیشتر از قبل به خودش نزدیک کنه...



خوش آن زمان که برآید به یک کرشمه دو کار

یکی ظهور امام و یکی شروع بهار

"اللهم عجل لولیک الفرج"


سال نو مبارک!

یک خانه تکانده شده!

خونه تکونی امسال طولانی ترین خونه تکونی عمرم بود! از آخر دی شروع شد, آسه آسه و یواش یواش همه گوشه کنار و تو و بیرون و زیر و روی خونه رو تمیز و مرتب کردم و بالاخره امروز بعد از شستن, اتو زدن و نصب پرده های آشپزخونه, تمیز کردن پنجره هاش, شامپو فرش کشیدن قالیچه دم دستی و شستن بالکن, خونه تکونی امسالم تموم شد!!! این همه طولانی شدن دو تا دلیل داشت: اول وسواس خودم که حتما همه زوایای پیدا و پنهان خونه, اساسی تمیز و مرتب بشه. چون پارسال به خاطر بارداری و بعد هم داشتن یه نوزاد, خیلی کارها رو نکرده بودم. اونم تنها به دست خودم و بی هیچ کمکی! شازده که اصلا اهل کمک در امور نظافتی نیست و کار کارگر رو هم چندان قبول ندارم! دوم هم حضور پرانرژی خانم کوچولو در کنارم بود که با فعالیت هاش روند کار رو مختل یا کند می کرد!



حالا به مناسبت اتمام این پروژه عظیم با گل پسر کیک درست کردیم تا لم بدم رو مبل و با چایی بزنم بر بدن, خستگی رو بیرون کنم و حالم جا بیاد! البته خونه یه جارو وتی و دستمال کشیدن معمولی هم لازم داره که از دست بچه ها گذاشتم برای روز آخر سال!

از این بعد دیگه دوست دارم برم تو خیابون ها بچرخم و حال و هوای عید و بهار رو ببلعم!


+اگر تا آخر سال پست دیگه ای نذاشتم, از همین حالا سال نو رو به همه دوستان و خوانندگان عزیز تبریک میگم و سال خوب و خوشی رو براتون آرزو می کنم!


اختتامیه زیبای امسال

قشنگ ترین و بهترین اتفاق این هفته آخر سال, می تونست زیارت امام هشتم(ع) بعد بیشتر از دو سال باشه! دیروز ما یه سفر خیلی کوتاه نصف روزه به مشهد داشتیم فقط جهت زیارت. ساعت 4:30 بعداز ظهر پرواز رفت بود و 11 شب پرواز برگشت! و تو این فاصله یه فرصت دو ساعت و نیمه داشتیم برای بودن در حرم. سال گذشته زیارتشون قسمتمون نشد. امسال هم علی رغم چند بار برنامه ریزی نشد که بریم. تا این که شازده می خواست برای رفع گیر و گرفت های کاریش دست به دامن امام رضا بشه و یه سفر کوتاه بره مشهد, منم خودمو چسبوندم و باهاش رفتم! و نکته مثبت این که به خاطر زمان خیلی کوتاه سفر تونستیم بدون بچه ها بریم!



علی رغم تصورم که سفر این مدلی خیلی هول هولکی می شه و زیارت به دلم نمی چسبه, خیلی هم خوب بود! سفری بدون نیاز به برنامه ریزی و چمدون بستن, سریع و سبک بار! و بیشتر از دو ساعت فقط در جوار امام رضا بودن و چشم به ضریحش دوختن و درددل کردن... دعا برای رفع همه گرفتاری ها و شادی همه دل ها, بیشتر از همه برای باز شدن گره های کاری شازده, خوب شدن حال بابا و آرامش دوست عزیزی که تازه از شوهرش جدا شده و التماس دعای مخصوص ازم داشت... دعا برای این که سال پیش رو, پر از خیر و برکت و رزق های فراوان معنوی و مادی باشه, پر از شادی و آرامش برای همه و یه دعای مخصوص هم برای رفقای وبلاگی! با امید به این که به لطف و کرم امام رئوف حتما دست پر برمی گردم...


ماه و خورشید و فلک در کارند که من خونه تکونیم رو تموم کنم!

بعد چند روز بی حوصلگی و بی حس و حالی, امروز بعد از ظهر تصمیم گرفتم از خونه بزنم بیرون تا حالم درست بشه. عمه ام مراسم فاطمیه داره اما گل پسر راضی نشد بریم! زنگ زدم خونه مامانی که بریم اون جا دیدن خاله مامانم که از شهرستان اومده, اما تلفن رو بر نداشتن! به دو تا از دوستام تلفن کردم که حال و احوال کنیم, جواب ندادن! بعد تصمیم گرفتم بریم مجتمع تجاری نزدیک خونه یه دوری بزنیم, اما گل پسر دوباره اطوار اومد و منم دیدم حال پیاده روی ندارم! ماشین هم حسش نبود ببرم تو این شلوغی دم عید خیابونا! برای همین یهو تصمیم گرفتم پایین کمد دیواری بزرگه رو که از کارهای داخلی خونه تکونی جا مونده بود مرتب کنم! بعد هم رفتم سراغ کمد بچه ها و جارو و گرد گیری و مرتب کردن خونه! حالم بهتر شد اما هنوز کمی تا قسمتی بی حوصله ام!

در ادامه پست قبل نوشت: برای تشویق گل پسر به مسواک زدن که زیاد از زیرش در می ره, به شازده گفتم از طرف فرشته ها براش مسواک بگیره! وقتی گل پسر خواب بود مسواک رو گذاشت زیر بالشتش و بعد اومد با یه لحن حسرت باری گفت: "نمی شه منم لیست بدهی هامو بنویسم بذارم زیر بالشتم, فرشته ها چِکش رو برام بذارن؟!"
گل پسر صبح با دیدن جایزه اش بسیار هیجان زده شد و چشماش برق زد! روزی چند بار هم مسواک می زنه فعلا!

پسر بی دندون, افتاد تو قندون!

امروز صبح اولین دندون گل پسر افتاد! دندون جلوی پایینی, اولین دندونی که با کلی مشقت دادن من و خودش درآورده بود و وقتی برای اولین بار تو شش ماهگیش سرشو با انگشتام حس کردم, کلی ذوق کردم و اشک تو چشمام جمع شد!

صبح داشت لباسای مدرسه شو می پوشید و منم خانم کوچولو رو شیر می دادم که یهو دندون به دست جلوم ظاهر شد و با هیجان گفت: "مامان!دندونم افتاد!" از چند روز پیش می گفت دندونم درد می کنه و خصوصا دیروز خیلی ابراز ناراحتی می کرد. بهش گفته بودم که دندونت داره میافته و به جاش دندونای قوی تر درمیاری!



هیجانش هم برای این بود که از بچه های مدرسه شنیده بود هر کس دندونش بیافته, فرشته ها براش جایزه میارن! حالا هم بعد از این که دندونش رو برده مدرسه و به معلم و دوستاش نشون داده, پیچیده لای دستمال کاغذی و گذاشته زیر بالشتش و منتظر جایزه فرشته هاس! منم باید نقش فرشته رو بازی کنم, برم یه چیزی بگیرم به عنوان جایزه بذارم زیر بالشتش که ذوق کنه بچه ام!!!



سبزینه

عدس خیس کردم برای سبزه عید که امسال سبزه ام متفاوت باشه با سال های قبل که روی کوزه تخم شاهی سبز می کردم. به گلدونام رسیدم که اکثرشون از پارسال خشک شدن و فقط تونستم دوتا گلدون کوچیک به درد بخور از توشون دربیارم و بذارم روی پیشخوون آشپزخونه, تا هم خونه مون با صفا بشه هم بیشتر حواسم بهشون باشه! آخرش هم نفهمیدم چرا هیچ گلدونی تو خونه ام دووم نمیاره؟ از خوب رسیدگی نکردن منه یا به قول قدیمی ها دستم سبز نیست؟! تصمیم دارم امسال دیگه پول گل و گیاه ندم و فقط قلمه بگیرم از دوست و آشنا! بامبوها و گلدونشون رو هم شستم و ریشه های اضافی شون رو گرفتم و دوباره خوشگل و قشنگ گذاشتم سر جاش! هر چند که از پنج تا بامبوم هم یکی شون که قبلا سرش موقع شستشو شکسته بود و بی این که سرشو شمع بزنم ولش کردم, خشک شده و حالا چهار تا ازشون مونده!



هنوز بالکن فسقلیمون رو نشستم, اما می دونم وقتی بشورم و تمیزش کنم, هوس می کنم دوباره پر از گلدونش کنم دم عیدی! هوسی که باید با توجه به سابقه خرابم در امر گلداری, بهش بی تفاوت باشم!!!

زنگ مزاحم

یکی از روان بر باد ده ترین مسایل عالم, اینه که صبح بعد از فرستادن پسرت به مدرسه و انجام کارهای خونه, هوس کنی تا دخترت خوابه از فرصت استفاده کنی و یه کم بخوابی, بعد تا خوابت عمیق می شه و می رسی به قسمت های شیرینش, یهو تلفن زنگ بزنه و خودت و دخترت رو از جا بپرونه! اون وقت دوست محترم پشت خط بفرمایند:" اِ اِ اِ ! خواب بودی ی ی؟ الااااان؟! خوب برو بخواب دوباره! کار خاصی نداشتم!!!"

و البته که خواب شیرین از سر من و خانم کوچولو پریده! من می مونم گیج و منگ با دختری که مدام نق می زنه!

توضیح نوشت: ساعت تلفن مزبور 9:30 صبح بود!

توصیه دوستانه: لطف کنین وقتی کسی رو با زنگ تلفنتون از خواب می پرونین, دیگه بابت این که چرا خواب بوده بازخواستش نکنین! به خاطر خودتون میگم!

من و کلاریس, همین الان, یهویی!

"چراغ ها را من خاموش می کنم" رو از کمد درآوردم.(من کتابخونه ندارم!!!) که بالاخره بعد از مدت ها دوباره خوانیش کنم. صفحه اول کتاب تاریخ خریدش رو زدم: تیرماه 1389. اون موقع گل پسر هنوز یک سالش نشده بود و من به اجبار و بر خلاف میلم خونه نشین بودم. حالا تو این چهار سال و اندی خیلی چیزها عوض شده. گل پسر پیش دبستانی می ره, یه دختر سیزده ماهه دارم و من باز خونه نشینم اما به میل خودم! خیلی چیزها عوض شده, اما بیشتر از همه من عوض شدم! منی که خودمو از هیاهوی بیرون خونه دور کردم و فرو رفتم تو نقش مادری و خانم خونه بودن, نقش هایی که دوست دارم و سعی می کنم خوب و درست انجامشون بدم و ازشون لذت ببرم! برای همین دوباره و با همذات پنداری خیلی بیشتری با کلاریس همراه می شم...



همراه شدن با کلاریس رو برای آرامش و دور شدن از فکر و خیال هم لازم دارم این روزها. روزهایی که از خونه پدری نغمه دل انگیزی به گوش نمی رسه و من احساس می کنم کاری از دستم برنمیاد و پشت بندش کلی فکر ناخوشایند که یه ذره بخوام بهشون مجال بدم, تو مغزم جولان می دن برای خودشون و روانم رو پاک می کنن!

دوست دارم حال مامان و بابا خوب باشه, خیلی خوب. اما کاش می دونستم چی کار باید بکنم...


استعلاجی

بعد دو روز کار فراوان جهت امر خطیر خانه تکانی, تصمیم داشتم یه روز مرخصی به خودم بدم, استراحت کنم و خوش بگذرونم, برم شهر کتاب و یه چرخی دور و اطراف بزنم که از صبح روز مرخصی یه تب و لرز اساسی همراه سرفه های شدید افتاد به جونم! گویا مریضی از گل پسر که چند روز قبلش گرفتار شده بود, منتقل شد به به من. اونم تو روزی که شازده از صبح زود برای کاری رفته بود شهرستان و تا برگرده نیمه شب می شد.

در نتیجه من موندم با یه حال نزار و دو تا فسقلی, دست تنها. یه قابلمه کوچیک سوپ گذاشتم و پیچیده لای دو تا پتو, یه گوشه افتادم. خانم کوچولو هم تو اون وضع بازیش گرفته بود و هر از گاهی می اومد پتو رو از روی سرم می کشید کنار و دالی می کرد و من تا مغز استخون یخ می زدم از سرما!



بچه ها از این فرصت که کاری به کارشون نداشتم حد اکثر استفاده رو کردن, تا تونستن ریختن و پاشیدن و خونه دسته گلم رو کردن بازار شام! طوری که بعدش ملاحظه شد مثلا سی دی های فیلم سر از آشپزخونه در آوردن و دستکش های ظرفشویی از اتاق خواب!

حالا به جای یه روز, سه روزه که رفتم تو مرخصی. اما نه اون طور که دوست داشتم از نوع تفریحی, بلکه استعلاجی اجباری! و معلوم نیست کی از شر این ویروس های نابکار که بیشتر از همه به جون گل پسر افتاده و باعث تب های شدیدی می شه که منو می ترسونه, خلاص می شیم.




روح مقدس کدبانوگری

اومدم بنا به توصیه عارفه عزیز, اولین قدم رو در راه داشتن خانه ای ایمن در برابر مهمان سرزده بردارم و رفتم سراغ تمیز کردن و برق انداختن سینک ظرفشویی. وقتی این امر مهم انجام شد, این قدر از نتیجه کار خوشم اومد که تشویق شدم کل آشپزخونه رو تمیز کنم و یه سر و سامونی هم به وضع اسفناک یخچال بدم! و این جوری شد که چند ساعتی در آشپزخانه گرفتار شدم و بسی خسته, اما راضی!



بعدش برای شام یک خورشت قورمه سبزی فرداعلا بار گذاشتم و در جذاب ترین قسمت کار, روی مبل ولو شدم و یک لیوان شیر نسکافه داغ زدم بر بدن تا خستگیم در بره!

چی می شد اگر این روح کدبانوگری دروجود من حضور دایمی داشت؟!


+این وبلاگ عارفه تو این روزهای خونه نشینیم و با وجود دو تا وروجک بریز و بپاش کن, خیلی به کارم میاد! هی تشویقم می کنه کدبانو بشم! بعد هم هی دلم میخواد حالا که  ایام خونه تکونیه, بیام و این روح کدبانو گری رو در وجود شما هم حلول بدم!