قورباغه ها به دور!

باید این هفته رو به نام قورت دادن قورباغه های بزرگ نام گذاری کنم!!! وقتی هم بعد چند ماه که تصمیمش رو داشتم, رفتم دکتر تغذیه و رژیم غذایی رو شروع کردم و هم بعد مدت ها یه حال اساسی به خونه دادم و با کمک کارگر حسابی همه جا رو تمیز کردم, تغییر دکوراسیون دادم, یه سری وسایل اضافی رو بردم بیرون و پرده های فوق العاده کثیف رو شستم و در واقع قسمت بزرگ خونه تکونیم رو انجام دادم, باید هم چنین عنوان برازنده ای رو, روی این هفته درخشان بذارم!

خسته ام, ضعف هم دارم! اما خوشحالم که از شر این دو تا قورباغه زشت بدقواره خلاص شدم!



هر چند از از فکر کارگری که دیروز خونه مون بود بیرون نمیام. یه زن نحیف با یه شوهر مریض بیکار, دو تا بچه و دیسک کمر که همه بار زندگی رو دوش خودشه و باید با کار تو خونه های مردم خرجشون رو دربیاره. هر روز کله سحر از خونه اش که خارج شهره بزنه بیرون و بعد کلی تو راه موندن برسه سرکار, با کمردرد کار کنه و عصر خرد و خمیر دوباره حداقل دو ساعت تو راه باشه تا برگرده خونه. تازه بره به بچه هاش و کار خونه خودش برسه. اون وقت با این همه کار و سختی باز هم در مضیقه باشه و محتاج. اما شریف, خیلی شریف...

این مدل افراد هم که کم نیستن متاسفانه...خدا برای همه بسازه.


عکس های دیروز, تصویرهای امروز


دیشب که خونه مامان بودم, آلبوم های زمان بچگی و نوجوونیم رو از کمد درآوردم و غرقشون شدم. بیشتر تو عکسای یک سالگیم, زمانی که هم سن خانم کوچولو بودم! اون وقت به این نتیجه رسیدم که برخلاف تصورات قبلیم, دخترم چه قدر داره بهم شبیه می شه! چه قدر حالتای چهره اش و خصوصا چشم و ابروش شبیه بچگی های خودمه! بقیه هم تایید می کنن. بعد کیلو کیلو قندیه که تو دلم آب می شه از بابت این که یکی آرزوهام داره برآورده می شه. این که یه دختر شبیه خودم داشته باشم!



می رم سراغ آلبوم های بعدی. عکس های دوران مدرسه. می رسم به عکس های اردوی سال اول دبیرستان. عکس های سه نفره من و سین و فاطمه. _با فاطمه از زمان ابتدایی دوست بودم و با سین تو دوره راهنمایی دوست شدم. سال اول دبیرستان با هم بودیم و با این که سال بعدش من مدرسه ام رو برای خوندن رشته علوم انسانی عوض کردم, رابطه مون ادامه داشت._ بی اختیار اون تصویر سه نفره شاد و سرخوش شانزده سال پیش رو مقایسه می کنم با تصویر سه نفره دو هفته پیش که سین و فاطمه هر دو خونه مون بودن. خبری از اون شادی و سرخوشی نبود. به جاش گریه های فاطمه بود به خاطر اختلافات شدیدی که اخیرا با شوهرش پیدا کرده و تلاش من و سین برای این که آروم بشه و یه تصمیم درست بگیره. دلم خیلی گرفت, خیلی تنگ اون روزای بی خیالی شد...


در احوالات روزهای زمستانی


تو این روزای دلگیر زمستونی,که نه هوا آن چنان که باید و شاید سرده, نه برف و بارون درست و حسابی میاد, فقط دلم می خواد بچسبم به خونه! مدتیه نه باشگاه می رم نه پیاده روی و می ترسم این چند کیلویی که با زحمت کم کردم دوباره برگرده.

باشگاه رفتن سخت شده بود, چون باید تند و تند صبحانه خانم کوچولو رو می دادم  و غذا براش درست می کردم و وسایلش رو آماده و لباس تنش و می رفتم تاخونه مامان شازده می ذاشتمش اون جا و بعد هم باشگاه. یه ساعت ورزش سنگین و دوباره برداشتن خانوم کوچولو و رفتن دنبال گل پسر و رسیدن به خونه خسته و کوفته! بعد هم خانم کوچولو تو ماشین یه خواب مبسوطی می کرد و دیگه نمی ذاشت من بعدازظهر بخوابم و تا شبش بی حال و حوصله بودم. دیدم نمیارزه به این همه دردسر و خستگی! مامان شازده که رفت کربلا و نبود خانم کوچولو رونگه داره و بعدش هم خودم مریض شدم, حسابی پشتم باد خورد و ورزش تعطیل!

هی گفتم صبح ها پیاده گل پسر رو می برم مدرسه و بعدش هم می رم پارک پیاده روی که تنبلی می کنم و نمی رم! سختمه تو سرمای اول صبح! دلم می خواد زود برگردم خونه و تا خانم کوچولو بیدار نشده دوباره بخوابم!

از آبان هم قصد دارم برم پیش دکتر تغذیه که مدام پشت گوش اندختم! یه بار وقت گرفتم برم که کاری پیش اومد و نشد. دیگه هم وقت نگرفتم. می ترسم منی که مدام ضعف می کنم و می رم سراغ خوراکیای شیرین, از پس رژیم گرفتن برنیام! دوست داشتم تا عید از شر اضافه وزنم خلاص بشم, اما هنوز خیلی راه مونده!



حالا بعد این همه تنبلی و خونه نشینی تصمیم گرفتم اقلا یه کم به خونه برسم! اتاق گل پسر رو که تو چند ماه اخیر به یک فاجعه تبدیل شده و بدجور روی اعصابم بود, طی یک اقدام یهویی کاملا مرتب کردم که کار بسیار سخت و زمان بری بود, اما وجدانم رو راحت کرد! بعد هم رفتم سراغ کابینت ها که از پارسال همین موقع ها که باردار بودم و شدیدا مشغول تمیز و مرتب کردن خونه, دست نخوردن و وضعشون خرابه! قرار گذاشتم که روزی یه کابینت رو تمیز کنم که یه وقت بهم فشار نیاد خدای نکرده! امروز هم از کثیف ترین کابینت شروع کردم و امیدوارم این روند به خوبی ادامه پیدا کنه تا کابینت هام به زودی عاقبت به خیر بشن!


تنهایی


مشتاقانه منتظر بودم دور جدید سفرهای کاری شازده که دو هفته ای بود حرفش رو می زد و قرار بود طولانی هم باشه, شروع بشه. که بره و من یه مدتی به حال خودم باشم و تا جایی که بچه ها بذارن آزاد! برای خودم کتاب بخونم, فیلم ببینم, بافتنی ببافم, با دوستام چت کنم... خونه و زندگی رو ول کنم به حال خودش, حاضری بخوریم و از همه مهم تر مجبور نباشم هر شب قیافه گرفته شازده و بی حوصله گی هاش رو تحمل کنم!!!

اما حالا که چند روزه رفته و من بافت پیراهن و کلاه عید خانوم کوچولو رو بالاخره تموم کردم, نصف بیشتر رمانی رو که ماه پیش خریده بودم خوندم, یکی از فیلم هایی رو که ماه هاست تو کشوی میز تلویزیونه دیدم و آشپزی هم نکردم, هیچ حس خوبی ندارم!

دل تنگم و با خودم فکر می کنم تنها زندگی کردن چه قدر سخته. این که منتظر اومدن هر روزه کسی به خونه ات نباشی. و بیشتر از همه این چند ماهی که یک پیر زن تنها همسایه واحد روبرویی مون شده, براش دل سوزوندم.

و غصه ام شده که نکنه زمانی مجبور به تنها زندگی کردن بشم...



حالا خوبه تو این چند روز بچه ها حسابی ریختن و پاشیدن و مغزم رو خوردن, وگرنه معلوم نبود چه فکر و خیالاتی سراغم بیاد!!!



سلامتی نمعت بزرگی است!


اصولا مادری که بچه کوچیک داره نباید مریض بشه, که اگر بشه واویلاس! اونم در شرایطی که کسی نتونه برای پرستاری کردن ازش و نگهداری از بچه اش بیاد و بدتر این که اون بچه هم مریض باشه و نیاز به رسیدگی بیشتر داشته باشه! در چنین شرایطی اون مادر اصلا و ابدا حق مریض شدن نداره, اما این ویروس های نامرد که حق و ناحق حالیشون نیست! ناغافل حمله می کنن و همه اهالی خونه رو یکی پس از دیگری ناکار! 



بله! این است حکایت روزهای گذشته ما که بس سخت و طاقت فرسا سپری شد!

فعلا بهتریم شکر خدا.



+ مریضی خر است!!!


++ مامان جان که معمولا در این گونه موارد به دادم می رسید, چند هفته ایه که دیسک کمرش عود کرده و خوابیده. خیلی بده که در شرایط فعلی نه من می تونم کمک حال مامان باشم نه اون کمک من...

خدایا به همه پدرها و مادرها سلامتی بده.