844

بعد از مراسم روضه مون که دیروز به خوبی و خوشی برگزار شد و انجام تدارک قبل و تمیزکاری های بعدش، امروز که هم خانوم کوچولو به مناسبت شب یلدا مشق نداشت و هم‌کلاس آن لاین عصر خودم کنسل شد، فکر کردم خوبه فقط استراحت کنم! کتاب بخونم و فیلم ببینم. بعد از ناهار ولو شدم رو تخت و با عضویت رایگان یک هفته ای که از طاقچه هدیه گرفتم و امروز روز آخرشه مشغول کتابی شدم که چند روزه شروعش کردم تا بلکه امشب تمومش کنم. نزدیک غروب به شازده زنگ زدم و وقتی پرسید چه خبر؟ گفتم هیچی شب یلداس و شوهرم نیست! چه خبری باشه؟ گفت خب منم شب یلدا زنم کنارم نیست!‌ گفتم حالا که نه  شوهر من هست و نه زن تو، به نظرت با هم یه قرار بذاریم؟!  که خب وسط شلوغی های کار کارخونه نتونستم  چندان به شوخی و مسخره بازی هام ادامه بدم چون شازده مجبور شد قطع کنه! بعد به بچه ها که هر کدوم یه طرفم نشسته و مشغول کارای خودشون بودن، گفتم به نظرتون چی کار کنیم که امشب خوش بگذره و خاطره بشه برامون؟ گل پسر گفت هیچی این مسخره بازی های شب یلدا چیه؟ حالا مگه چه خبره که امشب یه دقیقه بلندتره؟! گفتم هیچی فقط خوش بگذرونیم چه اشکالی داره؟! بعدا که بزرگ شدی و از این خونه رفتی و شاید دیگه منم نبودم یاد این خاطره ها می‌افتی میگی یادش به خیر! گفت نمی خوام خوشم نمیاد! اما خوشبختانه خانوم کوچولو با احساس تر برخورد کرد! اولش پیشنهاد داد پانتومیم بازی کنیم بعدش هم با شور و هیجان و بالا و پایین پریدن گفت برامون کیک شکلاتی درست کن! منم جهت همون خاطره سازی خوش از شب یلدا، بعد چندین ماه که ورزش منظم و سالم خوری رو شروع کردم و طرف پخت کیک نرفته بودم، گفتم باشه وسایل رو بیار، منم نماز بخونم بعدش با هم کیک درست کنیم! کیک شکلاتی و هویج پلوی ته چین دار شام رو با کمک خانوم کوچولو هم زمان آماده کردم و بعد از روانه کردن قالب کیک درون فر، با یک لیوان چایی و یه تکه شکلات تلخ که _از دست بچه ها قایم کرده بودم!_نشستم تا بقیه کتابم رو بخونم. 

البته نه که مثل یلدای پارسال هیچ دورهمی ای در کار نباشه. فردا قراره همه شام بریم خونه مامان این ها و بعدش هم بساط شب چله ای ببریم برای عروس جدید. البته من قراره بعد از مدرسه بچه ها برم تا با کمک مامان خوراکی های شب یلدا و خرید های عروس کوچیکه رو تزیین کنیم! باشد که شب خاطره انگیزی شود!



843

بارونی که تهران دودآلود رو شسته و تمیز کرده، آسمون آبی و ابرهای پراکنده سفید و هوایی که بوی خاک بارون خورده می ده، این قدر آدم رو به وجد میاره که صبح بعد از رسوندن بچه ها به مدرسه، علی رغم خستگی و کم خوابی، پیاده روی تو پارک رو به تخت و پتو و خواب ترجیح بدم! هر چی باشه چنین هوایی در نیمه دوم سال تهران کمیابه و نمی شه راحت ازش گذشت!

 نزدیک ورودی پارک یک دفعه تصمیمم رو می گیرم و فرمون رو می چرخونم سمت ورودی، ماشین رو پارک می کنم و خوشحال از این که با کتونی از خونه بیرون اومدم دست در جیب شروع می کنم به راه رفتن، چند دور مسیرهای پیاده روی پارک رو بالا پایین می کنم، برگ های زرد رو با پاهام کنار می زنم، از صدای پرنده ها لذت می برم و هوای تمیز و بوی نم خاک رو با نفس عمیق می کنم تو! آخر های پیاده روی می رسم به مزار سه شهید گمنام بالای پارک، داخل مقبره کوچیکشون می شم، رو هر سنگ قبر سه بار ضربه می  زنم، نیت می کنم و برای شهید دفن شده زیرش فاتحه می خونم.  

قبل برگشت به خونه اول می رم سراغ سبزی فروش چرخی محل و هفت تا دسته انواع سبزی خوردن ازش می خرم، سبزی خوردن روضه خونگی جمع و جوری که قراره ان شاالله فردا به مناسبت ایام

 فاطمیه تو خونه مون برگزار بشه و بابتش کلی ذوق دارم...  

842

بعد بیشتر از بیست و یک ماه، امروز گل پسر و خانوم کوچولو رو با هم سوار ماشین کردم و رسوندنمشون مدرسه، بعد برگشتم خونه و تا ظهر که دوباره برم دنبال خانوم کوچولو فقط خودم بودم و خودم! دو سال پیش هیچ وقت فکر نمی کردم همچین چیز ساده و پیش پا افتاده ای یه زمانی بشه خوشی ای که مدت ها انتظارش رو کشیده بودم!

اما  خب متاسفانه خوشی ها پایدار نیستن! ظهر که رفتم دنبال خانوم کوچولو مامان یکی از همکلاسی هاش که به خاطر شکستگی پاش نمیتونه رانندگی کنه میخواست اسنپ بگیره منم اصرار کردم که لازم نیست ماشین بگیرین من می رسونم تون. لطفی که فکر نمی کردم باعث دردسر بشه!

بچه ها همراه یکی دیگه از همکلاسی هاشون نیم ساعتی جلوی مدرسه بازی کردن و سر تا ته خیابون رو دویدن، ما مادرا هم با هم صحبت کردیم تا بالاخره بچه ها رضایت به رفتن دادن. همکلاسی خانوم کوچولو و مامانش رو رسوندم و برگشتیم خونه. تازه لباس هام رو عوض کرده و نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد. همین مادر مزبور بود و فکر کردم حتما چیزی تو ماشین جا گذاشتن، ولی با یه لحن ناراحت و پر استرس گفت: دخترم که لباس مدرسه اش رو درآورده دیدم پاش زخم شده اونجا هم من ندیدم زمین بخوره. حتما بچه ها به هم ضربه زدن که این جوری شده! شما از دخترت بپرس چی شده! با این که این رفتار برام عجیب بود، همون موقع از خانم کوچولو سوال کردم که می دونی پای دوستت چی شده؟ اونم صادقانه گفت نه نمی دونم‌. من هم همین رو گفتم. مادر مربوطه گفت با اون یکی مادر هم که بچه اش با دخترای ما بازی می کرده تماس گرفته که راجع به این مسأله سوال کنه اما جواب نداده و تاکید کرد حتما باز هم از خانوم کوچولو در این مورد بپرسم و البته که من نپرسیدم!

عصر که بعد از انجام کارام اومدم سر گوشی دیدم عکس زخم پای دخترش رو فرستاده و نوشته: «دخترم خیلی درد داره. از دخترتون بپرسین قضیه چی بوده.» من در حالی که سعی می کردم به اعصاب خودم مسلط باشم اول در جواب سلام نداده اش سلام کردم، بعد هم جواب دادم ازش پرسیدم چیزی نمی دونه! و تو دلم گفتم فازت چیه واقعا؟ دنبال قاتل بروسلی می گردی برای یه زخم ساده؟! حالا گیریم پای دختر من موقع بازی خورده باشه به پای دخترت_که اینم بعیده چون عکس زخمی که دیدم حالت خراشیده بود نه کبود که با ضربه به وجود اومده باشه!_ می خوای ما رو بکشونی دادگاه یا ازمون دیه بگیری یا چی؟؟؟!

البته قبل از این هم چند باری رفتارهای عجیب از این خانوم دیده بودم. نمونه بارزش یک دفعه که جلوی مدرسه با مادرای دیگه راجع به تکالیف صحبت می کردیم، تعریف کرده بود: یه شب ما گرفتار بودیم من گفته بودم تکالیف رو دیرتر می‌فرستم. باز از طرف مدرسه پیام دادن که چرا تکالیف دیر ارسال شده. منم خیلی ناراحت شدم و کلی گریه کردم و نفرینشون کردم که مدرسه شون سال دیگه کلا منحل بشه!!! (فکر هم نکرده که اگه مدرسه منحل بشه ما دوباره باید از اول دنبال مدرسه مناسب بگردیم!)

نمی دونم مردم واقعا دغدغه تو زندگی شون ندارن که مسایلی از قبیل ساعت ارسال تکالیف و زخم پای بچه شون رو این جوری جنایی می کنن یا مشکلات روحی دارن؟! به هر حال هر چی که هست به نفع خودشه که دیگه دنبال این قضیه رو نگیره چون تضمینی نیست بتونم متانت خودم رو بیشتر از این حفظ کنم! تمام!


841

قرار بیرون گذاشتن در آلوده ترین روز اخیر تهران، از اون کارهاییه که احتمالا فقط از من و رفقای خل و‌ چلم بر میاد! حالا نه که از سلامتی مون سیر شده باشیم، قصدمون خیر بود و از دو هفته قبل هم با کلی این طرف و اون طرف شدن براش برنامه ریزی کرده و تدارک دیده بودیم. پس دیروز بعدازظهر بی خیال آلودگی هوا راهی پارک آب و آتش شدیم تا برای یکی از دوستانمون تولد سورپرایزی بگیریم، دوستی که چند ماهه عزادار و به شدت غمگینه و فکر کردیم این جوری شاید یک کم حال و هواش عوض بشه. 
به خواهرش گفته بودیم به بهانه جشنواره انار بیاردش اون جا و وقتی بی خبر ما رو یک گوشه دید که کنار کیک و بادکنک داریم دست می زنیم و تولد مبارک می خونیم اولش تو بغل هر کدوممون چند دقیقه گریه کرد، بعد تازه لبخند به صورت غمگینش اومد و تونست بگه تا حالا این جوری سورپرایز نشده بوده! 
بعدش کلی عکس گرفتیم، کلی مسخره بازی درآوردیم، خوراکی و کیک خوردیم، گفتیم و خندیدیم و اول شب با یک حال خیلی خوب از هم جدا شدیم، حال خوب نشوندن یک خنده عمیق شاد روی چهره ای که چند ماه از  لبخند و نشاط دور بود و شاد کردن دلی که غم بزرگی در اون خونه کرده بود...


840

به طرز عجیبی دلم می خواد به یه جور خواب زمستانی فرو برم! این جوری که کل روز ولو باشم روی تخت، زیر پتوی مخملی و چسبیده به شوفاژ فقط فیلم ببینم، کتاب بخونم و نهایتا بافتنی ببافم! خب البته تا حد ممکن هم سعی می کنم در این حالت باشم، یعنی به جز مواقعی که باید خانم کوچولو رو ببرم مدرسه و بیارم، غذا درست کنم، ظرف ها و لباس ها رو بشورم، خونه رو تمیز و مرتب کنم، به کارهای بچه ها برسم و مواردی از این قبیل در همین وضعیت هستم!!! وضعیتی که نمی دونم تا کی ادامه دار خواهد بود، اما با این هوای آلوده و آسمان طوسی تهران، هوایی که ساعت پنج عصر تاریک می شه و سرمای نوسان دار هوا حالت بهتر‌ جایگزینی رو براش سراغ ندارم!