روز مادر

  اول از همه عید ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) رو به همه دوستان و خوانندگان تبریک می گم.

و یک تبریک ویژه به همه مادران عزیز.

و یک تبریک ویژه تر به دوستان عزیزی که تازه مادر شدن. دوستانی که این روزا روال عادی زندگیشون به هم ریخته, سر رشته خیلی از امور از دستشون خارج شده, کارشون زیاد شده و استراحتشون کم, کلافه ان, سردرگمن, بی نشاطن, چشماشون گاه و بی گاه بارونی می شه, چندان از جانب اطرافیان درک نمی شن, گاهی حس می کنن کم آوردن...

هم چنین به دوستانی که دارن مادر می شن و این روزا با عوارض سخت دوران بارداری درگیرن. با ویار, تهوع, درد های مختلف, تنگی نفس, بی خوابی...

خوبی زندگی اینه که می گذره, زود هم می گذره حتی این مدل روزهای سختش! انشاالله روز مادر سال آینده اوضاع خیلی بهتر خواهد بود!



با تشکر از جناب اماسیس که این عکس زیبا رو برام فرستاد.



 + یه فاتحه هدیه کنیم به همه مادران آسمانی. خصوصا مادران دوستان عزیزمون: بانوی بهار, دارچین, مینا, پروانه, لاله, منجوق و نازنین.


ادامه مطلب ...

یه همچین برادرایی دارم من!

صحبت ازدواج خالمه و قیافه خواستگار جدیدش. مامانم می گه:"قیافه خیلی مهم نیست, عادی می شه." داداش کوچیکه خیلی جدی می گه:"نه! کی گفته قیافه عادی میشه؟ مثلا همین شازده فکر می کرد قیافه گلی براش عادی میشه اما بعد این همه سال هنوز نشده!" بعد هم هرهر با شازده می خندن!!!

صحبت کوتاه کردن موئه. زن داداشم دختر دو سالش رو برده آرایشگاه و برای اولین بار موهاشو کوتاه کرده. می گم قشنگ شده اما داداش بزرگه می گه:"من از موی کوتاه خوشم نمیاد. موی دختر باید بلند باشه!" شازده می گه:"منم موی کوتاه دوست ندارم. این خواهرت هم که بلند شده رفته موهاشو کوتاه کرده ..." و دوتایی نگاه مثلا تاسف بار بهم می کنن و کله هاشونو تکون می دن! بعد هم هرهر می خندن!!!

فقط می خواستم بگم یه همچین براداریی دارم من! هلاک این همه پشتیبانی کردنشون از تنها خواهرشونم!!!

علاوه بر اینا هر از گاهی دادش کوچیکه به گل پسر می گه:"تو چی کار می کنی از دست این مامانت؟ من اگه همچین مامانی داشتم, کلا می ذاشتم می رفتم!"

گردش بهاره

دیروز در راستای فرار از کسالت و خواب آلودگی بهاره و گذران مفید اوقات, یه گردش سه نفره ترتیب دادم! خانوم کوچولو رو گذاشتم تو کالسکه, دست گل پسر رو گرفتم و راه افتادیم تو خیابونا! اول رفتیم سرای محله که راجع به کلاس هاش برای خودم و مهد کودک و خانه بازیش برای گل پسر سوال کنم. کلاس های روان شناسی و فرزند پروری داشت که تصمیم گرفتم برم و گل پسر رو هم تو ساعت های کلاس بذارمش مهد اون جا. مهدش هم بدک بود. البته ما عصر رفتیم که ساعت بازی بود و مربی ها و مسئول اصلی مهد نبودن. اما در حال برای چند روز تو هفته اونم دو سه ساعت ساعت خوبه! اگه دیدم مهدش به دردبخوره اون وقت بیشتر می ذارمش.

وقتی رفتم راجع به کلاس ها سوال کنم, یه آقای دکتر متخصص فیزیولوژی هم اون جا بود که هفته ای یه بار عصرها برای ویزیت مجانی میومد اون جا و ما از شانسمون وقتی رفتیم که دکتر اون جا بود! به توصیه خانوم مسئول کلاس ها از دکتر خواستم وضعیت بدنی گل پسر رو بررسی کنه و اگه مشکلی داره بهم بگه. نتیجه این بود که داره کف پاهاش به سمت صاف شدن می ره و باید روزی 5 دقیقه روی پنجه پا راه بره. توصیه هم کرد که یه کلاس ورزشی مثل ژیمناستیک یا ایروبیک کودکان ثبت نامش کنم. در همون حین فکر کردم خوبه خودم هم یه ویزیت بشم خصوصا که مدتیه خیلی در ناحیه پشت و شونه هام احساس درد دارم و آدمی هم نیستم که برای همچین مساله ای بلند شم برم دکتر!!! معاینه ام کرد و گفت گودی کمر خیلی زیادی دارم (اینو می دونستم البته!) و در اثر این گودی زیاد یه انحنای دیگه در قسمت شونه هام ایجاد شده و این دردا هم به همین خاطره. یه سری ورزش اصلاحی برام نوشت که به مدت 8 هفته انجامشون بدم تا وضعیتم بهبود نسبی پیدا کنه. البته آدرس یه کلینیک رو هم بهم داد که اگه تونستم برم و اون جا ورزش ها رو انجام بدم, ولی با وجود بچه ها تو خونه کار برام راحت تره. اینو به دکتره هم گفتم! حالا باید برم یه توپ جیمبال ( از این توپ بزرگا) بگیرم و بارفیکس وصل کنم برای ورزش ها, که امیدوارم عین بچه آدم همه هشت هفته انجامشون بدم و تنبلی نکنم!!!

بعد از سرای محله گل پسر رو بردم سلمونی مردونه تا موهاشو کوتاه کنن. این بار بردمش یه جای جدید که تازه نزدیکمون باز شده. کار سلمونی قبلی صد درصد باب میلم نبود. من دوست دارم زیاد موهاشو کوتاه نکنن و روهاش بلند باشه. هر بار هم اینو می گم ولی باز جلوشو زیادی کوتاه می کنن و اون جوری که می خوام نمی شه! برای همین گفتم ببرمش یه جای جدید ببینم کارش اون جوری که دلم می خواد هست یا نه. که اینم کامل باب میلم نبود, فرقش این بود که موهای گل پسر رو ژل زد و سیخ سیخی کرد و برای همین سوسول بازیا کلی گرون تر از آرایشگاه قبلی ازم گرفت!!!

بعدش به اصرار گل پسر رفتیم سمت پارک. سر راه یه سری به شهر کتاب زدم و با پولایی که برای تولدم کادو گرفته بودم سه جلد کتاب خریدم: شروع یک زن از فریبا کلهر, بعد از پایان ازفریبا وفی و توپ شبانه از جعفر مدرس صادقی. یک ساعتی هم تو پارک موندیم. گل پسر حسابی سرسره بازی کرد, من کتاب خوندم و با وسایل ورزشی کار کردم, خانوم کوچولو هم لطف کرد کلا خوابید! تو راه برگشت چند تا نون بربری گرفتیم و وقتی ساعت 8 شب با خستگی و گرسنگی فراوان رسیدیم خونه, نون ها رو با پنیر و خیار و گوجه و کره عسل آوردم خوردیم و عصرونه و شام رو یکی کردیم. برای شازده هم گذاشتم کنار!


امروز صبح بعد مدت ها قبل ساعت ده بیدار شدم تا با گل پسر بریم سمت سرای محله! ولی گل پسر بر خلاف گفته های قبلی و شوق و ذوق نشون دادنش, طبق معمول ادا و اطوار درآورد که نمی خوام برم و دوست ندارم و می خوام خونه باشم!!! بعد که کلی اعصاب منو خط خطی کرد و از صرافت بیرون رفتن انداختم, گیر داد که حالا بریم خونه بازی! منم که به این نتیجه رسیدم روش معکوس بهتر در مورد گل پسر جواب می ده گفتم:"اصلا نمی خوام بری خانه بازی. باید خونه بمونی!" بعد که اصرار کرد گفتم:"حالا اگه پسر خوبی باشی شاید فردا صبح ببرمت!" دیگه نمی دونم فردا چه بازی ای سر من درمیاره! خدا عاقبت منو با این بچه ختم به خیر کنه!!!



+ قالب قبلیم که بسیار دوستش داشتم به هم ریخته شد و مجبور شدم عوضش کنم. البته مدتی بود می خواستم از قالب های خود بلاگ اسکای استفاده کنم که امکاناتش بیشتر و کامل تره اما به خاطر دل بستگی به قالب قبلی این کارو نکرده بودم!



اولین سفر امسال که امیدوارم آخریش نباشه!

تو این سال هایی که از دواجم می گذره, هیچ وقت نشده بود دلم برای دوران مجردی به معنی واقعی کلمه تنگ بشه و هوس برگشتن به اون دوره به سرم بیافته! تا سفر هفته پیشمون به شمال با خانواده دوستم سین که اولین سفرم با دو تا بچه بود و بیشتر از باقی سفرهام احساس مسئولیت می کردم و کار داشتم! اون جا بود که از اعماق وجود دلتنگ سفرهای شمال دوران قبل ازدواجم شدم. سفرهایی که از قبل کلی براش شوق و ذوق داشتم, توش مسئولیت خاصی نداشتم و بسیار بهم خوش می گذشت! 

ویلایی که گرفته بودیم, نزدیک مجتمع تفریحی متعلق به اداره پدرم بود که قدیم ها هر سال یک سفر پنج روزه می رفتیم اون جا و من کیف می کردم. تو مسیر رفتن به جنگل که برای خرید چیزی توقف کردیم و از ماشین پیاده شدم, یهو دیدم کنار همون مجتمعم! با حسرت داخلش رو نگاه کردم و کلی یاد خاطرات و حال و هوایی که اون جا داشتم کردم و دل تنگیم بیشتر شد. اصلا دلم می خواست زمان برگرده به عقب و بیافتم تو دل یکی از سفرهای قدیمی تو همون مجتمع و با همون حال و هوا !!!

علاوه بر اون تو زمان مدرسه هم دو بار با سین رفته بودیم اردوی شمال و کلی با هم یاد خاطرات شیرین اون اردوها کردیم و حتی تصمیم گرفتیم بچه هامون که بزرگ شدن بذاریمشون پیش شوهرامون و یه بار دیگه مجردی بیایم شمال!

البته که این سفر هم خوش گذشت و خوب و خاطره انگیز شد.


 

ادامه مطلب ...

روز تولد خود را چگونه گذراندید؟!

 دلم می خواست روز تولد سی سالگیم خیلی خاص باشه, سورپرایز بشم, هدیه های خوب بگیرم... یه جورایی هم خاص شد البته! خانوم کوچولو بیشتر از هر روز نق زد و گریه کرد, گل پسر وسط گریه های خانوم کوچولو تا تونست حرف زد و مغزم رو خورد,شازده هم که پنج شنبه ها یا سرکار نمی ره یا زود میاد خونه, شب اومد! اقلا نشد که خودم برم برای خودم هدیه بگیرم و خوش بگذرونم! در نتیجه تا حد زیادی دپرس شدم و دلم برای خودم سوخت که روز تولدم همین طوری الکی گذشت!

شبش طبق معمول پنج شنبه ها شام خونه پدری شازده بودیم. سر راه به اصرار خودم یه کیک گرفتیم و بعد شام خوردیم, چند تا عکس گرفتیم و یه بلوز هم کادو گرفتم.

برای جمعه شام مامانم اینا و برادرم اینا و مادربزگ مادریم رو که تو ایام عید دعوتشون نکرده بودم و گفته بودن برای تولدم میان, دعوت کرده بودم. از ظهر با شازده مشغول تدارک شام بودیم. غذا به انتخاب شازده فقط پیراشکی بود ولی درست کردنش خیلی زمان برد! خصوصا که عصر هم برامون مهمون اومد. پسرعموی شازده با خانوم و پسرش اومدن عید دیدنی و یه دو ساعتی هم نشستن. برای همین کلی کارمون عقب افتاد و با این که زود شروع کرده بودیم, آخرش هول هولکی شد! اما خوشبختانه همه خیلی خوششون اومد و از اون همه پیراشکی فقط دو تا دونه اش موند! بعد شام هم کیک تولد رو آوردیم و  دست زدیم و شعر خوندیم (البته نه زیاد چون خانوم کوچولو می ترسید!) و داداش بزرگم چند تا عکس به دردبخور ازمون گرفت. کادو هم یه مبلغ کوچولویی پول و یه شلوار و یه چادر نماز گرفتم. شازده هم یه ادکلن بهم هدیه داد.



قبل تولدم چند بار گفته بودم گوشی موبایلم ایراد پیدا کرده و بعدش با خنده می گفتم تولدم نزدیکه! شازده هم می گفت باور کن اوضاع مالی خیلی خرابه!!! ولی من خوش خیال پنج شنبه شب که دیر کرد نشستم برای خودم خیال بافتم که شاید رفته برای من یه کادوی باحال بخره! زهی خیال باطل! البته ادکلن هم خوبه, ولی چندان هیجان انگیز نیست وقتی دو تا شیشه که هنوز به نصفه هم نرسیده از قبل داشته باشی و یکی هم تازه عیدی گرفته باشی!!! به هر حال اوضاع از پارسال بهتر بود که هیشکی برام کادوی تولد نخرید و آخرش خودم رفتم برای خودم هدیه گرفتم!!!


از همه دوستان و خوانندگانی که لطف کردن و برای پست قبل کامنت گذاشتن بسیار ممنونم. سورپرایز از طرف شما بود با اون همه کامنت محبت آمیزتون که حسابی خوشحال و دلگرمم کرد!



سی سالگی

سی سال پیش در چنین روزی حوالی اذان ظهر در بیمارستان مصطفی خمینی تهران دختری که اولین فرزند خانواده بود, چشم هاش رو به روی این دنیا باز کرد...

من امروز سی ساله شدم!


خدا رو هزاران بار شکر که در سلامتی و در کنار پدر و مادر, همسر و دو تا بچه هام به سی سالگی رسیدم.


از اون جایی که سی سالگی یه سن خاصه و یه نقطه اوج, خیلی دلم می خواد امروز یه سورپرایز باحال بشم! مثلا به یه کنسرت عالی دعوت بشم! و یه هدیه درست و حسابی بگیرم, مثل طلا و گوشی موبایل! ولی خوب از اون جایی که همیشه شتر در خواب پنبه دانه می بیند, می دونم نه ازسورپرایز خبری هست و نه از کادوی این چنینی!



حالا از همه خواننده های این جا, خاموش و روشن و چشمک زن, از دوستان صمیمی و نیمه صمیمی, خواننده های قدیمی و جدید, کسایی که همیشه این جا رو می خونن و اونایی که گهگاه سر می زنن, صمیمانه می خوام که بهم بگم چه چیزی رو تو خانه مجازی من دوست دارن؟ اگر از نوشته یا دسته خاصی از نوشته ها خوشتون اومده, اگر خصوصیت خاصی رو در من یا نوشته هام می پسندین, اگر چیزی رو دوست ندارین و روی اعصابتونه, اگر سوال یا خواسته ای دارین, خلاصه هر چه می خواهد دل تنگتون رو بهم بگین!!! برام مهمه نظر شمایی که با بودنتون چراغ این خونه رو روشن نگه داشتین بدونم. می خوام این رو بذارم به پای هدیه تولدم از جانب شما! پیشاپیش از همه کسایی که لطف می کنن و برام می نویسن تشکر می کنم.



پایان تعطیلات

اول عید که خودم سرما خوردم, اواسطش گل پسر مریض شد با تب و سرفه های شدید, آخرش هم علی رغم همه مراقبت ها به سرما خوردگی خانوم کوچولو ختم شد! سرفه های خانوم کوچولو منو ترسوند و به خاطر نبودن دکتر اطفال دیشب ناچارا راهی بیمارستان مفید شدیم. بیمارستان شلوغ بود و پر از بچه های مریض با مریضی های مختلف! اصلا پشیمون شده بودم که خانوم کوچولو رو آوردم وسط اون همه میکروب و ویروس! دکتر ویزیتش کرد, آنتی بیوتیک براش نوشت و گفت اگر بهتر نشد دوباره بیارمش.

بالاخره تعطیلات تموم شد! زیادی طولانی و حوصله سربر شده بود. چندان طبق انتظارم پیش نرفت. دوست داشتم خیلی متنوع باشه و خوش بگذره که نشد! هم خودم بی حال و حوصله بودم هم شازده! فکر می کردم  تعطیلات این بی حالی ها رو از بین می بره که نبرد. این مریضی ها هم مزید بر علت شد.



روز سیزدهم از بقیه روزا بهتر بود. مثل سال های قبل رفتیم خونه مادربزرگ مادری. تو ایوون نشستیم و جوجه کباب و چایی ذغالی خوردیم! امسال خانواده پسردایی مامانم هم اومده بودن و خیلی خوش گذشت. قبلا چند سالی طبقه بالای خونه مادربزرگم زندگی می کردن و چند باری سیزده به در با هم بودیم. پسرشون تازه عقد کرده و رفته بود ولایت عروس. مادر داماد هم با آب و تاب جریانات خواستگاری و عقد کنون و خریدها رو تعریف کرد و البته از اون جایی که خیلی به پسرش وابسته اس معلوم بود ته دلش غصه داره از این که پسرش رفته! اصلا برای فرار از ناراحتی اومده بودن اون جا. مادربزرگم هم گفت:"اینو بدونین که همیشه همینه! دختر می ره طرف خانواده خودش و شوهرش رو هم با خودش می بره!" شاهد مثال هم من و مامانم رو آورد که سیزده به در اومدیم با خانواده خودمون و داداشم و داییم که با خانواده خانومشون رفتن. برای همین من بیش ازپیش از داشتن خانوم کوچولو احساس خوشحالی کردم و تازه به این نتیجه رسیدم خیلی بهتره اگه یه دختر دیگه هم داشته باشم!!!

 
قراره هفته آینده با خانواده دوستم سین یه سفر سه روزه بریم شمال. اول قرار بود تو تعطیلات بریم اما جایی که می خواستیم بگیریم برای هفدهم جور شد که البته از نظر من خیلی هم بهتر شد, چون به شلوغی ایام عید برخورد نمی کنیم. حالا فردا باید خانوم کوچولو رو ببرم واکسن دو ماهگیش رو بزنن. خدا رحم کنه!!!


تیپ عیدانه

از اون جایی که یکی از رویاهای من این بود که یه دختری داشته باشم و لباسای خوشگل تنش کنم و موهاشو درست کنم و..., قبل عید با شوق و ذوق دنبال لباس و قر و فر این جزقله دختر بودم! براش سارافون و جوراب شلواری گرفتم و چون دخترم فعلا نیمه کچله و هوا هم تقریبا سرده و کلاه خوشگل اندازه سرش پیدا نکردم, یه دستمال سر صورتی خال خالی براش خریدم که تو عید دیدنی ها سرش کنم و خیلی هم بامزه می شه باهاش! اما هر کی خانوم کوچولو رو با این دستمال سر دید, یه چیزی گفت:

_ چرا روسری سر این بچه کردی؟!

_ از حالا با حجابش کردی؟!

_ این چیه بستی به سرش مثل کلفت ها شده!!!

...

منم اگه حسش رو داشتم براشون توضیح می دادم, اگر هم نداشتم یه نگاه عاقل اندر سفیه می کردم! یعنی بعضیا اصلا ذوق ندارن! هم چنین قدرت درک احساسات یه مادر رو!!!

  

ادامه مطلب ...

روز مهمانی

دیروز برای ما یه روز شلوغ و پر مهمون بود! روز قبلش شازده گیر داد که مثل سال های قبل مهمونی بگیریم و خانواده من و خودش رو دعوت کنیم. اما من اصلا با بچه کوچیک حس مهمونی گرفتن نداشتم! خانواده خودم که گفته بودن روز تولدم میان, گفتم فقط خانواده خودشو دعوت کنه, به شرط این که کارا رو خودش انجام بده که قبول کرد! عصرش با مامان و داداشش رفتیم امامزاده صالح و تو تجریش یه گشتی زدیم که همون جا دعوتشون کرد و به برادر بزرگش هم تلفن کرد که بیان. شب که برگشتیم, یه مقدار جمع و جور کردم و رفتم سر پروژه خوابوندن خانم کوچولو, شازده هم تا نصف شب مشغول تداراکات مهمونی بود و بیشتر کارا رو انجام داد.

دیروز از خواب که بیدار شدیم صبحانه و ناهار رو یکی کردیم و بعد به خاطر وضعیت به هم ریخته هورمونیم و تعطیلی مطب دکترم, یه سر به بیمارستانی که زایمان کرده بودم زدیم. ویزیت شدم و کلی یاد خاطرات روز به دنیا اومدن خانم کوچولو کردم! گفتن وضعیتم طبیعیه, هر چند از نظر خودم اصلا طبیعی نبود! موقع برگشتن در یه تصمیم یهویی رفتیم سمت باغ پرندگان. خیلی قشنگ بود و هوا هم که عالی! فقط خیلی پله و سربالایی و سر پایینی داشت که با خانوم کوچولو خیلی خسته شدیم. موقعی که تو باغ پرندگان بودیم, برادرم و عمه کوچیکم زنگ زدن که عصری می خوان بیان عید دیدنی. منم که دیدم قراره اینا بیان, با عمه بزرگه و دختر عمه و پسر عمه ام هم که چند بار زنگ زده بودن بیان, اما ما خونه نبودیم, تماس گرفتم و گفتم امروز هستیم تشریف بیارین! 

یه ساعت بعد از برگشتنمون مهمون ها به ترتیب اومدن و رفتن تا شب که خانواده شازده اومدن. من پذیرایی می کردم و شازده هم یکی در میون به آشپزخونه سر می زد تا بقیه کارهای شام رو انجام بده. حالا خوب بود که بیشتر کارا رو قبلا کرده بود. هر چند اولش بهش غر زده بودم که تو چرا این قدر هولی! خانوم کوچولو هم افتاده بود رو دنده غرغر! بعد شام مامان شازده و جاری جان آشپزخونه رو جمع و جور کردن و ظرف ها رو تو ماشین چیدن, من مشغول خانوم کوچولوبودم! حتی یه خداحافظی درست و حسابی هم نتونستم بکنم!



 وقتی خانوم کوچولو بالاخره خوابید, بلند شدم و میوه و شیرینی و پیش دستی ها و فنجون ها رو جمع کردم, ظرف های باقی مونده رو شستم, میزها رو دستمال کشیدم و بعد چندین ساعت بدو بدو تونستم با آرامش بشینم و یه لیوان چایی بخورم! 

 تقریبا همه مهمون هامون اومدن. فامیل های خودم و دو تا از دوستام که اومدن. فامیل شازده هم بزرگتراشون که اصولا رسم ندارن بازدید کوچیکترها رو پس بدن! جوون ها هم اکثرا مسافرتن. البته چند تا از فامیلاشون برای زایمانم نیومده بودن دیدن و گفته بودن عید میان, اما هنوز هیچ خبری ازشون نشده!


عیدی با طعم سرماخوردگی!

کل پاییز و زمستون رو سرما نخوردم _بس که از ترس سرما خوردن تو بارداری خودمو بستم به لیمو شیرین و شلغم!_ اون وقت درست در آغاز بهار و تعطیلات عید مریض شدم. با گلو درد و بی حالی! نه چندان حس و حال بیرون رفتن دارم, نه می تونم زیاد آجیل بخورم! دیروز با مامانم اینا و داداشم اینا طبق قراری که از روز اول عید گذاشته بودیم, رفتیم پارک جنگلی. ولی من با این حال نزار فقط با ژاکت و پتو یه گوشه تو آفتاب نشستم و چایی خوردم و لرزیدم!!! (عمده فعالیت بقیه هم این بود که مواظب سه قلوها باشن و دنبالشون بدوئن!!!) شب هم بعد برگشتن از یه عید دیدنی, مجبور شدم به خاطر خراب شدن مینی واشرم و فعالیت زیاد خانوم کوچولو در زمینه کثیف کردن لباس, کلی لباس با دست بشورم! یه کم هم که خونه رو مرتب کردم و چند تا تکه ظرف شستم و با همکاری شازده خانوم کوچولو رو با زحمت فراوان خوابوندم, با حالی نزدیک مرگ رفتم خوابیدم! البته برنامه ام این بود که شب بشینم کتاب بخونم!



این بلاگستان چرا این قدر سوت و کوره؟ دل آدم می گیره!

روایت آیدا رو جدی بگیرین!!!