839

یک تصمیم کبری برای این هفته: به درس و مشق بچه ها گیر نده!!!
حالا درسته که آموزش مجازی مادرها رو درگیر درس بچه ها کرده اما درست که فکر می کنم این همه حساسیت و حرص و جوش لازم نبوده و نیست! حالا مشقاشون رو همیشه کامل و مرتب و سر وقت هم نفرستن و درساشون رو همیشه کامل بلد نباش، تاثیر خاصی در سرنوشت و آینده شون نداره، پس ریلکس باش گلی! مامان کولی باش، به بچه هات گیر نده،  رابطه تون رو به خاطر درسشون خراب نکن!
اصولاً مادرها رو بچه های اول بیشتر حساسن و سر دومی یه کم شل می کنن، اما در مورد درس و مدرسه برای من این مسأله برعکس بود! حالا درست که مسئولیت پذیری بیشتر گل پسر و حضوری بودن مدارس در اون زمان نقش مهمی داشت اما با یادآوری آرامش اون موقع تصمیم گرفتم رویه ام رو عوض کنم! در نتیجه اول هفته با جدیت به خانم کوچولو اعلام کردم: از این بعد من هیچ کاری به درس و مشقت ندارم! خودت هر روز از روی سامانه تکالیفت رو می بینی و قبل ساعت هشت انجام می دی و می‌فرستی! اگر هم ننوشتی خودت می دونی با معلم و مدیر مدرسه، به منم هیچ ربطی نداره!
در واقع اولش فکر کردم شاید نتونم سر حرفم بمونم و به احتمال زیاد خانوم کوچولوی بی خیال تکالیفش رو جدی نخواهد گرفت، اما شکر خدا تو این چند روز اوضاع بدک نبوده و من فقط تو قسمت هایی که مشکل داشته و تحقیق و کاردستی کمکش کردم.
یعنی می تونم امیدوارم باشم آرامش بیشتری در خونه مون حاکم باشه؟! 

838

صبح که تو هوای گرفته و سرد بارونی به زور خودم رو از زیر پتو و تخت کشیدم بیرون تا بچه ها رو برای کلاس هاشون بیدار کنم، یاد حرف میم افتادم که دیروز موقع جمع کردن وسایل و بستن چمدون ها برای برگشت در حالی که آه می کشید گفت: « حیف چه زود تموم شد! دوباره باید برگردیم سر زندگی های کوفتی مون!»
آخر هفته گذشته رو یک سفر کوتاه همراه دوستان به باغ پدر یکی شون رفتم. اولش اصلا قصد رفتن نداشتم حتی تا صبح روز سفر! اولش به خاطر این که شازده تنها نمونه و بیشتر به خاطر بی حال و حوصلگی و بی اعصابی مفرط خودم گفته بودم نمیام. اما بعد از یک صحبت تلفنی مفصل پر از گله و شکایت از بچه ها و باقی مسایل به نظرم شازده ترجیح داد تنها بمونه تا یه زن بی اعصاب رو تحمل کنه، برای همین هم اصرار اکید کرد که همراه دوستام راهی بشم! اما من هیچ جوره رمق جمع و جور کردن و برداشتن وسیله برای سفر در خودم رو نمی دیدم. صبح که دوباره دوستان آخرین اصرارهاشون رو کردن دیدم در هر حال دور شدن چند روزه از فضای خونه و عوض شدن حال و هوا رو به شدت لازم دارم. این بود که در عرض دو ساعت آماده شدم و ساک بستم و بالاخره بعد از تموم شدن کلاس های بچه ها یکی از دوستان اومد  دنبالم‌ و راهی شدیم.
سه روز بودن در کنار دوستان، چرت و پرت گفتن و خندیدن و درد دل کردن و بزن و بکوب راه انداختن و تولد گرفتن و مسایلی از این قبیل، تونست حال و هوای من شاکی از زمونه را تا حد زیادی سر و سامون بده. بعد از برگشت در  یک اقدام بی سابقه همه وسایل و لباس ها رو برای یک روز کامل کنار در ورودی ول کردم و تازه امروز بعدازظهر بعد یه خواب و استراحت حسابی رفتم سراغ جابجایی و شستشو!
نتیجه این آنتراک کوتاه هم این
 که تصمیم گرفتم توقع بالایی که مدت هاست از خودم دارم رو یک مقدار پایین بیارم و به خودم راحت تر بگیرم، بلکه بتونم بیشتر و بهتر زیر فشارهای زندگی دووم بیارم!

837

شب ها بعد از پروسه طولانی و نفس گیر نشوندن خانوم کوچولو سر تکالیفش، کمک برای انجام تکالیف، عکس گرفتن و فرستادن برای معلمش، حس جنگجویی رو دارم که با تمام قوا جنگیده و همه توان و رمقش رو از دست داده!
با این که همیشه با مسأله همراهی مادرها برای انجام تکالیف بچه ها مشکل داشتم و معتقد بودم بچه باید خودش این قدر مسئولیت پذیر باشه که بدون نیاز به تذکر تکالیفش رو درست و کامل انجام بده و تا حد زیادی تو سال های دبستان گل پسر هم به همین شیوه پیش رفتم، اما دست روزگار با کرونا و آموزش مجازی و دختری با خلق و خوی خاص مستقل خودش، وضع من رو به این روز انداخته! بماند که با وجود همه تلاش هام باز هم هفته پیش برای صحبت با معلم کلاس دوم به مدرسه خانوم کوچولو احضار شدم تا پاسخگوی شکایت های خانم معلم از دل ندادن دخترم به کلاس های مجازی، حواس پرتی، تاخیر در وصل کردن میکروفون و دوربین و مسایلی از این قبیل باشم!
فکر می کردم چه قدر خوبه که با گل پسر ازاین مسایل نداشتم که اول هفته هم توسط مشاور دبیرستان، همراه خود گل پسر به مدرسه دعوت شدیم تا هم ما در جریان کم کاری هاش قرار بگیریم و هم با خودش صحبت کنن و ازش قول بگیرن که با دقت و نظم بیشتری پیگیر کلاس ها و تکالیفش باشه!
حس یک جنگجوی خسته رو دارم. جنگجویی که جنگش زیادی طول کشیده، سربازها ازش تبعیت نمی کنن، امیدش برای پیروزی کمه و به شدت بی رمق و ناتوان شده...

836

کنار سفره عقد و بعد از مراسم و خونده شدن خطبه، اول عروس خانم و بعد داداش کوچیکه رو بغل می کنم. برای عروس آرزوهای قشنگی که توی دلمه می گم و داداش کوچیکه رو دلم نمی خواد که ول کنم، همون طور که رگباری می بوسمش، بغض سفت و سخت می چسبه ته گلوم و نمی تونم هیچی بگم فقط فشار دستام رو دورش بیشتر می کنم تا بتونم بهش بفهمونم چه قدر خوشحالم که تو این روز عید این جا پای سفره عقد و کنار دختری که دوستش داره و حالا همسرش شده می بینمش، اونم بعد از چند سال سخت و پر از مشکل و چالش که صبورانه باهاشون دست و پنجه نرم کرده و حالا دلم می خواد زندگی از این به بعد روی قشنگ خودش رو بهش نشون بده!
دیروز در سالروز خجسته پیامبر مهربانی، ته تغاری خانواده داماد شد و این شیرین ترین روز امسال و شاید همه چند سال اخیر بود. الحمدلله!