احوالات آخرین روزهای تابستان


از اون وقتایی بود که کلی حرف تو دلم قلنبه شده بود و باید می ریختمشون بیرون, وگرنه احتمال غمباد گرفتن می رفت! صبح گوشی تلفن رو دست گرفتم که به دو تا دوست عزیز زنگ بزنم و غر بزنم و درد دل کنم تا یه کم سبک شم. ابتدای اولین تلفن, بعد از این که دعوت دوستم فاطمه مبنی بر این که همین الان بلند بشم برم خونه شون رو به خاطر نق نق های خانوم کوچولو رد می کنم, می فهمم اون هم دلش پره و داره سرریز می شه! برای همین قبل از سرریز شدن کامل یهو می گم:"ببین اصلا من می خوام بیام خونه تون!" به هر حال ملاقات حضوری و درددل رو در رو, هم دل آدم رو باز می کنه, هم بهتر از داغ کردن تلفن جواب می ده!!! فاطمه هم به شدت استقبال می کنه و می گه:"ناهار می ذارم زود بیاین!" و فی الفور سه تایی حاضر می شیم و تلفن می کنم ماشین بیاد و کم تر از یک ساعت بعد اونجاییم!

و کلی حرف و غر و درد دل و خنده و البته حرص خوردن از دست بچه ها که زیادی تو سر و کله هم می زنن, تا شب که شازده بیاد دنبالم حالمون رو خیلی بهتر می کنه!



+ از اون جایی که گل پسر در طی چند روز آینده می خواد بره پیش دبستانی و بنده هم نقش سرویس ایاب و ذهابشون رو خواهم داشت, سعی دارم از این روزای آخر شهریور جهت گردش و دیدار دوستان بیشترین استفاده رو بکنم و در نتیجه به قول دوست عزیزی ددری شدیم رفت!!!


++ یکی از عمده فعالیت های چند روز اخیرم خرید و آماده کردن لوازم التحریر مورد نیاز گل پسر طبق لیست مدرسه بوده. جلد کردن کتاب و دفترها (یازده تا کتاب داره فقط!!!) و بر چسب زدن دونه دونه مداد رنگی ها, ماژیک ها, مداد شمعی ها و ... وقت خیلی زیادی رو گرفت و بالاخره حدود دو بامداد امروز به اتمام رسید! حالا همه چی حاضر و آماده اس که روز جشن _ یعنی فردا_ تحویل مدرسه داده بشه.

برای جشن مدرسه گل پسر ذوق دارم!!!



پنج!


بعضی اتفاق ها هستند که هر چند سال هم ازشون بگذره, حسی که برات دارن باز هم تازه و شیرینه! مثل تولد فرزند, اون هم تولد اولین فرزند با تمام حس های ناب و قشنگ مادرانه اش...


 گل پسر عزیز من امروز پنج ساله شد!





 

ادامه مطلب ...

دانشجویان جدید فامیل


دخترعمه کوچیکه امسال دانشگاه قبول شده. علی رغم تمام حرفایی که راجع به خراب کردن کنکورش می زد و التماس دعاهاش مبنی بر این که معجزه ای بشه و بتونه قبول بشه, رتبه اش خوب شد! دیشب فهمیدم علوم سیاسی دانشگاه تهران قبول شده و این یعنی قراره بره دانشکده حقوق و علوم سیاسی درس بخونه. جایی که من دوازده سال پیش واردش شدم و چهار سال توش درس خوندم با کلی خاطره. برای همین از دیروز مدام یاد خاطرات دانشگاه می کنم و یه جورایی دلم تنگ شده برای اون روزها و حال و هواش! وقتی تماس گرفتم برای تبریک گفتن, براش کلی آرزوی خوب کردم و گفتم امیدوارم حالا که داری می ری دانشکده ای که من رفتم, خاطرات قشنگ تری بسازی و موفق تر باشی!

 


خواهر شازده هم معماری قبول شده و امشب که مثل هر هفته قرار بود شام بریم خونه پدری شازده, بنده طی یک اقدام توطئه گرانه شازده رو تیر کردم که خواهرت رشته به این خوبی قبول شده, مامان و بابات نمی خوان برای قبولی دختر یکی یه دونه ته تغاریشون یه سور درست و حسابی تو یه رستوران به دردبخور به ما بدن؟! برای همین هم شازده تلفن کرد و همه حرف های منو از قول خودش به مامانش گفت و بالاخره قرار شد به احتمال زیاد امشب بریم فشم جهت سورخورون!



+تبریک ویژه به فلفل خانوم  نازنین برای ازدواجش و فائقه عزیز برای تولد دوقلوهای نازش, همراه با کلی آرزوی خوب!


نمایشگاه, شیرینی, سبزی پلو ماهی, مولودی و از این جور چیزها!


دو روز پیش که سین اومده بود خونه مون, جهت تلطیف فضا و خود شاد سازی, یهویی تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه مادر و کودک که روز اولش هم بود! بعد تا ناهار خوردیم و بچه ها رو حاضر کردیم رفتیم تا اونجا, ماشینو پارک کردیم و پیاده تا سالن نمایشگاه رفتیم و وارد شدیم از بلندگو اعلام کردن بازدید کنندگان عزیز هر چه زودتر بازدیدشون رو تموم کنن که ساعت کار نمایشگاه تا پانزده دقیقه دیگه تموم میشه!!! یعنی عمرا فکر نمی کردیم نمایشگاه ساعت چهار بعدازظهر تعطیل بشه! به فکرمون هم نرسیده بود که قبل حرکت از اینترنت ساعت کارش رو چک کنیم! با لب و لوچه آویزون یه دور خیلی سریع زدیم, یه اسباب بازی برای خانوم کوچولو گرفتم و همراه با آخرین نفرات از سالن خارج شدیم!

گل پسر به شدت حالش گرفته شده بود و غرغر می کرد که چرا براش اسباب بازی نخریدم! کلی براش توضیح دادم که نمایشگاه تعطیل شده و ما نمی دونستیم به این زودی تعطیل می شه و بعد هم قول پارک بهش دادم و از نمایشگاه یه سره رفتیم پارک! بچه ها کلی بازی کردن و خانوم کوچولو هم برای اولین بار سوار تاب و سرسره شد و بالاخره هم روی تاب خوابش برد!!!

موقع برگشت یه جعبه شیرینی به مناسبت تولد امام رضا(ع) گرفتم و بعد از حموم کردن گل پسر که حسابی تو پارک کثیف شده بود, یه قوری چایی لاهیجان دم کردم و آوردم و در حالی که زده بودیم شبکه قرآن که مراسم شب میلاد از حرم امام رضا رو مستقیم پخش می کرد, با شیرینی ها زدیم بر بدن!



این در حالی بود که گل پسر در اثر خستگی مفرط قاطی کرده بود و با گریه و زاری شدید رفته بود تو مود چرا در گنجه بازه چرا دم خر درازه؟!  با کلی سعی و تلاش بالاخره موفق شدم بدون جنگ و خونریزی دو تا شیرینی بچپونم تو حلقش تا یه کم خون به مغزش برسه و حالش جا بیاد!

بعد هم آقایون رسیدن و با شازده یه سبزی پلو ماهی مخصوص شب عید پختیم و دور هم شام خوردیم. مهمون هامون که رفتن, آشپزخونه رو مرتب کردم و بیهوش شدم!


دیروز عصر مولودی دعوت داشتم خونه یکی از همسایه های مامانم. برنامه ام معلوم نبود که حتما برم یا نه, که صبح سین زنگ زد و گفت خیلی دلش میخواد یه مولودی بره و قرار شد بیاد خونه مون که بعد از ظهر با هم بریم خونه مامانم و بعد هم مولودی. مراسم مولودی حال معنوی خیلی خوبی داشت و به هر دومون حسابی چسبید. برای همه دوستام دعا کردم, بیشتر از همه برای سین و نی نی تو دلیش...


+ این پست در اثر حملات بی وقفه خانوم کوچولو به لپ تاپ, طی چند مرحله و با زحمت فراوان تایپ گردید!!!



صبح تا شب...


دیروز بر خلاف پایانش خوب شروع شد! صبح دوستم سین اومد پیشم, پسرشو گذاشت و رفت بیرون تا یه کاری انجام بده و بعد یک ساعت برگشت. یک کم نشست و حرف زدیم و بعد هم رفت برای سونوی غربالگری نی نی تو دلیش.

مشغول ناهار پختن بودم که فاطمه یه دوست دیگه ام که تو تماس تلفنی صبحمون گفته بود خیلی خسته و کلافه اس و منم گفته بودم اگه تونست بیاد خونه مون, زنگ زد و گفت تو راه خونه مونه! تا ماکارونی رو دم کردم و سالاد درست کردم با پسرش رسیدن! با هم ناهار خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم! بچه ها هم حسابی بازی کردن و خونه رو ترکوندن! حس خوبی داشتم که دو تا از دوستام یهویی مهمون خونه ام شدن. عصر با هم اسباب بازی ها و اتاق گل پسر رو جمع کردیم و فاطمه و پسرش رفتن خونه شون. خانوم کوچولو رو که از خستگی در حال غش کردن بود خوابوندم و خودمم کنارش بیهوش شدم! گل پسر هم رو مبل خوابش برد.



از صدای زنگ در بیدار شدم و گیج و منگ آیفون رو زدم. سین بود که بی حال و خسته اومد و رو مبل ول شد. رفته بود یکی از این سونوگرافی های پیشرفته و معروف که می تونست تو دوازده هفتگی جنین, جنسیتش رو تشخیص بده. با هیجان گفتم خوب بچه چی هست؟ که یهو زد زیر گریه... کپ کردم. رفتم کنارش نشستم و پرسیدم چی شده که با هق هق گفت دکتر گفته این بچه مشکل داره و زیاد به موندنش امید نداشته باش. گفته اگه نتیجه آزمایشات اولیه مشکلی رو نشون بده باید یک سری آزمایش دقیق تر دیگه بده و اگه قطعا معلوم بشه مشکلی هست, باید بچه سقط بشه... با این که این بچه رو ناخواسته _ یا به قول خودش خدا خواسته_ باردار شده بود و بچه اولش هنوز یک و سال و نیمش هم نشده, اما می فهمیدم که خیلی دوستش داره و مشکل دار بودنش و اجبار به سقط براش فاجعه اس... با همه وجود می فهمیدم اما نمی تونستم هیچ چیزی برای تسکینش بگم. دهنم قفل شده بود انگار. شوهر و پسرش هم تو ماشین بودن و گفتم بمونین که نموندن و رفتن.

بعد عذاب وجدان به شدت اومد سراغم. که چرا نتونستم آرومش کنم؟ چرا نگهش نداشتم و با اون حال رفت خونه شون؟ چرا تو همچین موقعیتی که کس دیگه ای نبود تا دلداریش بده این قدر رفیق به درد نخوری شدم؟؟؟

بعد شام که دیدم تو وایبر آن لاینه تازه شروع کردم به دلداری. اونم از نوع اینترنتی! همه حرفایی که نتونسته بودم بزنم رو براش تایپ کردم! حرفایی که استادمون هفته پیش گفته بودم رو براش نوشتم. که جنین هم قابلیت خوددرمانی داره و می تونه بیماری های خودش رو درمان کنه, هم تمام امواج مغزی مادر رو دریافت می کنه. برای همین می تونه در اثر تلقینات مثبت مادر بهبود پیدا کنه. بعد هم نمونه ای رو که مثال زده بود براش گفتم. خانومی که بعد چند سال دوا و درمون کردن به سختی باردار شده بود, اما پزشک ها تشخیص قطعی داده بودن که جنینش هم مشکل مغزی داره و هم مشکل جسمی و باید سقط بشه. اما مادر زیر بار نمیره. نه بار تو دوره بارداریش قرآن رو ختم می کنه و مرتب با بچه اش صحبت می کنه و می گه تو باید خوب بشی و سالم به دنیا بیای. و بچه کاملا سالم متولد می شه! بعد چند سال هم ازش آزمون های هوش می گیرن تو همه شون بالاتر از حد نرمال تشخیص داده می شه. همون بچه ای که گفته بودن مشکل مغزی داره. که شاید اصلا تشخیص دکتر اشتباه باشه, که همه چی رو بسپره به خدا و ازش بخواد هر چی خیر و صلاحه همون بشه...


دیروز خوب شروع شد اما تلخ تموم.

برای آرامش دوستم و سلامتی نی نی تو دلیش دعا کنین لطفا.



استراحت, خرید, تفریح و دیگر هیچ!


تو این سال هایی که ازدواج کردم زیاد پیش اومده که شازده برای کارش بره سفر. هر بار هم من به خاطر نبودنش و دوری از همدیگه و خونه  ناراحت بودم! هر بار جز سفری که هفته قبل رفت. ناراحت که نشدم هیچ, از اون جایی که می خواستم چند روزی خونه مامانم بمونم و استراحتی بکنم و حال و هوام عوض بشه, خوشحال هم شدم!

از این فرصت چند روزه هم سعی کردم به بهترین شکل استفاده کنم. یه روز با زن داداشم (مامان سه قلوها) بعد چند سال رفتم استخر. هم شنا کردیم هم بعد از مدت ها راحت و بدون وجود سر و صدای پنج تا بچه از هر دری حرف زدیم! یکی از نجات غریق های اون جا که از دوستانمون بود, هی میومد دعوامون می کرد که به جای حرف زدن شنا کنیم و حرفامون رو بذاریم برای خونه! ما هم می گفتیم نه تو خونه بچه ها هستن, نمی ذارن. الان بعد مدت ها یه فرصت گیر آوردیم که بدون جیغ و گریه ها بچه ها صحبت کنیم!!!

یه روز صبح هم بچه ها رو سپردم دست مامان جان و بعد سال ها راهی بازار شدم! آخرین باری که رفته بودم بازار زمان بارداری گل پسر بود که برای خرید سیسمونی رفته بودیم! یه گشتی زدم و یه سری لباس که لازم داشتم خریدم تا روحیه ام شاد بشه! یک روزش رو هم که مامانم شیفت پرستاری از مادربزرگ پدری رو که مدتیه مریضه داشت, رفتم خونه مادربزرگ مادری و عکس و فیلم عقد خاله ام رو که تازه حاضر شده دیدم!



همه این گشت و گذارا در حالی بود که کارِ خونه لازم نبود انجام بدم و برای بچه داری هم کمک داشتم! در نتیجه یه استراحت خوبی کردم و از اون کلافگی تو خونه موندن تمام وقت با بچه ها تا حد زیادی در اومدم! شازده هم پنج شنبه اومد و برگشتیم خونه.

امروز هم از صبح در فرصت های خواب و بازی خانوم کوچولو, مشغول تمیز کردن خونه و تغییر دکوراسیون بودم و با این که حسابی خسته شدم, دیدن یه خونه تمیز و مرتب و متفاوت حس بسیار خوبی رو بهم می ده! لازم بود کارایی کنم که از بودن تو خونه خوشحال تر باشم!