خداحافظ بلاگفا!

گاهی وقتا آدم اشتباه می کنه. این زیاد مهم نیست. مهم اینه که اشتباهتو قبول کنی و جبران!

رسما اعلام می کنم اشتباه کردم تو بلاگفا خونه ساختم! بعد یک سال و اندی سکونت و دست و پنجه نرم کردن با مشکلات فراوان (پرانده شدن مطلب،عدم امکان رود به بخش مدیریت،عدم امکان پاسخ دهی به نظرات، قورت داده شدن نظرات، بلعیده شدن قالب مورد علاقه و غیره!) به امید واهی بهبود، دیگه تحملم تموم شده و با شروع موج جدید اطوارهای بلاگفا تصمیم قطعی به اثاث کشی گرفتم!

تو خونه جدید منتظرتون هستم:

http://golabatoonbanoo.blogsky.com/


من و گل پسر 17

 یک روز در خانه با گل پسر:

صبح دلم نمی خواد بیدار بشم. خیلی خسته ام و دوست دارم تا ظهر تو رختخواب بمونم. گل پسر در حالی که بالای سر من ایستاده: مامان جون پا شو دیگه! نخواب! دوست ندارم بخوابی! بیا بریم تو هال...و این قدر می گه که ناچارا بلند می شم.

میام توی هال دراز می کشم در یه حالت دل انگیزی بین خواب و بیداری، گل پسر موبایلمو میاره کنارم می شینه و همه آهنگای توی گوشی رو با صدای بلند گوش می ده و هر کاری می کنم بی خیال نمی شه!

میام پای لپ تاپ یه کم وبگردی کنم میاد روی پام می شینه، سرش جلوی مانیتور نگه می داره طوری که من هیچی نبینم و دستور می ده: بازی بیار! آهنگ هی بذار! (این آهنگ شهرام شکوهی که تو تیتراژ شام ایرانی خونده و من این قدر به خاطر علاقه شدید گل پسر شنیدمش که حالمو بد می کنه!!!)

می خوام تلویزیون ببینم خاموشش می کنه!

بعد از انجام کارای خونه پتو و بالش میارم که دراز بکشم جیغ می زنه: این پتوی منه! ننداز روت! من می خوام بخوابم. پا شو!

با تلفن صحبت می کنم، دم گوشم نق می زنه که گوشیو بده من می خوام حرف بزنم!

براش شیر و بیسکوئیت میارم لیوان شیر رو چپه می کنه و داد می زنه: مامان بیا! شیرا ریخت! (این وقتیه که تازه همه جا رو تمیز و مرتب کردم!)

یه کتاب میارم بخونم میاد از دستم می کشه و می گه: بده من می خوام بخونم! یه کتاب دیگه بخون!

قابلمه غذا رو می ذارم رو اجاق گاز، تا ازش غافل می شم می بینم رفته و شعله رو خاموش کرده!

.....

ای وایِ من!

من هم نمی دونم!

یه کاربر اینترنتی با جستجوی "چگونه در کاسبی موفق شویم؟" رسیده به بخش کار و کاسبی وبلاگ من!!! بنده که هنوز بعد مدت ها تلاش به هیچ موفقیت قابل توجهی در کاسبی نرسیدم ولی امیدارم این کاربر محترم برسن و رموز موفقیتشون رو به من هم یاد بدن!

واقعا می خوام بدونم این موتورهای جستجو گر گوگل چرا کاربرای اینترنتی رو گمراه می کنن؟! این بنده خدا که می خواد تو کاسبی موفق بشه برای چی باید به راهنمایی گوگل سر از وبلاگ من دربیاره؟! عاقبت این بیچاره چی میشه؟ به کجا می رسه با این وضع؟ اگه موفق نشه کی جواب می ده؟ ... ؟؟؟!!!


ورزشکار می شویم!

امروز بعد از جلسه دادگاه و قبل از رفتن دنبال گل پسر رفتم پارک نزدیک مهد کودک. هوای بهاری، بوی خاک بارون خورده، درختای پر از شکوفه، صدای آب و ... به به! قدم زدم و با وسایل بدنسازی ورزش کردم. روحم تازه شد! احساس می کنم چند سال جوون تر شدم! فکر کردم تا هوا گرم نشده هر روزی که کارم کمتر بود قبل برداشتن گل پسر از مهد برم و ورزش کنم. خیلی کیف می ده! حالا وسط ورزش کردن و نفس عمیق کشیدن تو این هوای باحال یهو دیدم یه آقای میان سال شلوارشو درآورده و داره گرم کن میپوشه که ورزش کنه!!! اولش با تعجب بهش زل زدم ولی بعدش دیدم بهتره چشای گرد شده مو درویش کنم! واقعا نمی شد از خونه شلوار گرم کن بپوشه یا اقلا بره یه گوشه کنار شلوارشو عوض کنه؟!!! بعضیا چه قدر راحتن!

واقعا احساس آرامش می کنم که بعد از اومدن از سر کار می رم مهد دنبال گل پسر و میام خونه خودمون و دیگه مثل آواره ها نیستم! البته گل پسر هنوز خیلی عادت نکرده. یه روز خوبه یه روز بهانه می گیره و گریه می کنه. تجربه ثابت کرده هر وقت صبح با باباش می ره کم تر خودشو لوس می کنه! دیگه کلا باید بردنشو بیاندازم گردن شازده!

این بارون و این هوا بد جور سرخوشم کرده! پنجره رو باز می ذارم و از بوی بارون کیفور می شم! بعد از گرمای عجیب و غریب چند روز گذشته خیلی مزه می ده.


دیدار شیرین

دوران دبیرستان یه معلم عربی بسیار خوب داشتم. هم از جهت درسی هم اخلاقی و من و باقی بچه ها خیلی دوستش داشتیم. بر عکس خیلیا عربی از درسای محبوب من بود و نمره های عربیم همیشه بالا بود. بدون اغراق کم ترین نمره من تو این درس تو سال سوم و پیش دانشگاهی که خانم میم معلمم بود 19.5 بود. تو کنکور هم عربی عمومی رو 100 زدم عربی اختصاصی رو 96! (حالتون بد نشده لطفا!) طبیعیه که با این اوصاف شاگرد محبوب خانم میم هم بودم! سال اول دانشگاه چند باری به مدرسه قدیمیم سر زدم و چون بهترین رتبه کنکور رو بین بچه های مدرسه آورده بودم هر بار بچه های پیش دانشگاهی دورم جمع می شدن و کلی از شیوه درس خوندن و کتاب های تست و درصدهای کنکور و ... می پرسیدن و یه بار هم سر صف براشون سخنرانی کردم حتی!!! ولی بعد از اون دیگه من خانم میم رو ندیدم. یه بار با یکی از دوستام قرار گذاشتیم بریم مدرسه قدیمی و معلم ها رو ببینیم که از شانس ما همون روز همه رفته بودن اردو و ما به در بسته خوردیم. یه بار هم برای ثبت نام خاله ام تو امتحان ورودی رفته بودم اون جا و خیلی مایل بودم خانم میم رو ببینم ولی گفتن صبح زود کلاس داشته و رفته! خلاصه که دیگه نشد...

دیروز از صبح زود تو خیابون بودم و از این دادگاه به این دادگاه می رفتم. تو مترو وایستاده بودم ونگاهم به شیشه روبروم بود که یه قیافه آشنا که عکسش تو شیشه افتاده بود توجهم رو جلب کرد. دقیق تر نگاه کردم دیدم بله خودشه خانم میم! وای که چه قدر هیجان زده شدم! به زحمت راهمو به سمتی به خانم میم بود باز کردم و خودمو رسوندم کنارش. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:"خانم میم؟" گفت:"بله" گفتم:"منو یادتون نمیاد؟ ده سال پیش شاگردتون بودم!" با دقت نگام کرد وگفت:"چهره ات خیلی آشناس..." گفتم:"گلابتونم!" بلافاصله شناخت و هیجان زده بغلم کرد و ماچ و بوسه! گفت:‌"چه قدر تغییر کردی!" دیگه رگبار سوال و جواب ها شروع شد که چی کار می کنم و بچه ام چند سالشه و شغل شوهرم چیه و از ازدواجم راضی هستم و حیف شد که فوق نخوندم و... منم از مدرسه و معلم های قدیمی پرسیدم که بیشترشون بازنشست شده بودن... گفت:"هر وقت یه جا اسمتو می شنوم یادت می کنم." گفتم:"منم خیلی یادتون می کنم و خیلی دلم می خواست ببینمتون." دیدار خیلی غیر منتظره و هیجان انگیزی بود و خیلی خیلی خوشحالم کرد. به سختی دل کندم و پیاده شدم! احساس کردم این یه هدیه بوده برای تولدم! 


پ.ن1: از تبریکات گرم و صمیمانه همه تون ممنونم. خیلی بهم لطف دارین و شرمنده ام کردین.

پ.ن2: تا این لحظه هیچ هدیه مادی نگرفتم! فقط شازده دیشب شام منو برد رستوران که باعث شد رژیمو بذار کنار و کلی بخورم و عذاب وجدان بگیرم! یه تولد پر تبریک و بی هدیه!!!

پ.ن3: واقعا که  پست رمز دار چه قدرتی داره! می تونه کلی از خواننده های خاموشو روشن کنه! دوستان عزیزی که افتخار آشنایی دادین لطف کنین دیگه خاموش نمونین و اقلا هر از گاهی یه چشمکی بزنین!!! البته همه دوستان چه خاموش چه روشن برای من عزیزن. روشن ها خیلی بیشتر!



ورود به سال بیست و نهم


امروز

پایان 28 سالگی من!

ادامه نوشته

چرا ذهن خوانی بلد نیستم؟!

صبح که از خواب نازنین برخواستیم شازده گفت: "آقای وکیل تماس گرفته گفته امرز جلسه دادگاه داریم به خانم گلابتون بگین به من زنگ بزنه." میگم: "نه بابا امروز دادگاه نداریم. روزا رو قاطی کرده حتما! چرا زنگ زده خونه به خودم زنگ نزده؟" میگه: "نمی دونم. بهش گفتم خونه نیستی. حالا نمی خواد زنگ بزنی بعدا بزن!!!" منم قرار بود برم خونه مامانم مهمونی داشت. تو راه زنگ زدم. گفت:"امروز خواب موندین؟ بارون هم که میومد دیگه جلسه دادگاه نیومدین!" گفتم:" ما که امروز دادگاه نداشتیم! دادگاه کی؟" گفت:" خانم ی" گفتم:" اون که تو اردیبهشته!" گفت:" نه دیگه! مگه نگفتم رفتم صحبت کردم که جلو بیاندازنش؟" گفتم: "چرا گفتین ولی نگفتین که جلو افتاده. نگفتین امروز بوده." حالا از اون اصرار که گفتم از من انکار که نگفته! آخرش به این نتیجه رسیدم از این به بعد باید ذهن خوانی کنم تا چیزایی رو که آقای وکیل می خواد به من بگه ولی یادش می ره خودم متوجه بشم!!! قبلا هم موارد شبیه به این داشتیم!

پرونده مربوطه تقسیم سهم الارثه.دو تا خواهرن که با زن پدر و مادربزرگشون اختلاف دارن. زن پدره بعد فوت شوهرش با برادرشوهرش یعنی عموی موکلین ازدواج کرده و با شوهر جدید و مادرشوهر، همه اموال شوهر مرحوم رو در اختیار خودشون گرفتن و سهم دخترا رو نمیدن. دخترها چند سال قبل وکیل گرفتن ولی به نتیجه نرسیدن تا این که پارسال اومدن سراغ آقای وکیل. آقای وکیل هم پرونده رو داد دست من و گفت خیلی دوندگی داره ولی انجامش بده تا شیرزن بشی! منم کمکت می کنم. تا حالا فقط یه جلسه دادگاه تشکیل شده  از اون جا که موکلین اسناد هیچ کدوم از اموال پدرشون رو نداشتن قاضی دستور استعلام از ثبت رو داد تا مشخص بشه آخرین مالک زمین ها و خونه ها کی بوده. آماده شدن جواب این استعلام هم چند ماه طول کشید تازه با وجود این که خودم حسابی پی گیرش شدم و کلی نامه از اداره ثبت به دفترخونه های مختلف و جواب دفترخونه ها رو به اداره ثبت بردم! موکلین هم چون ذهنیت خوبی از سپردن کار دست وکیل نداشتن ما رو خفه کردن از بس زنگ زدن و گفتن چرا پرونده ما به جایی نرسیده! وقتی جواب استعلام به دادگاه رسید برای پرونده وقت نظارت تعیین کردن ولی برای 4 ماه بعدش! که قاضی پرنده رو ببینه و راجع بهش تصمیم بگیره! کلی سعی کردیم این وقت رو جلو بیاندازیم. چند بار من رفتم و با قاضی و مدیر دفتر صحبت کردم که نشد. بعد آقای وکیل خودش وارد عمل شد ولی به جان خودم نگفت تونسته وقتو یه ماه جلو بیاندازه!!!

حالا من این قدر دلم برای کار تنگ شده که اون موقع احساس کردم اگه زودتر خبر داشتم گل پسرو میذاشتم مهد و می رفتم دادگاه. یعنی بی خیال مهمونی می شدم!!! خدا همه مریضا رو شفا بده!


پ.ن: این پست قشنگ گیسو رو که خوندم بیشتر از قبل حس کردم که چه قدر این فضای مجازی صمیمانه اس و دوستی هامون چه قدر عمیقه... دم همه دوستای مجازی گرم!

گل پسر به مهد کودک می رود!

تو این چند روزه که کارم هنوز شروع نشده و از خونه نشینی هم خسته شده بودم گل پسر رو بردم مهدکودک و خودم هم پیشش موندم تا به محیط جدید عادت کنه. اواخر سال گذشته تصمیم قطعی گرفتم که بعد تعطیلات تو مهد ثبت نامش کنم تا هم زندگیم نظم و ترتیب بگیره، هم با خیال راحت به کارام برسم. یه هفته قبل عید رفتم این مهد رو دیدم و با مدیرش صحبت کردم. قبلا هم دو تا مهد دیگه رو دیده بودم ولی این یکی رو بیشتر پسندیدم، با ملاک های من بیشتر هماهنگ بود. دیروز خوب بود و زیاد به من کار نداشت و می رفت پیش بچه ها. ولی امروز همه اش نق می زد و به من چسبیده بود. یکی از مربی ها گفت این که شما خودت بمونی فایده نداره باید بری تا به نبودت عادت کنه. منم رفتم مسجد نماز خوندم و از شناسنامه هامون کپی گرفتم برای پرونده مهد. وقتی برگشتم مربی گفت یه کم گریه کرده و الان آرومه بهتره داخل نیام. دوباره رفتم و تو پارک نزدیک مهد یه کم قدم زدم و برگشتم. انشاالله از شنبه ثبت نامش می کنم. فعلا روزهای زوج. فقط یه مشکل کوچیک هست. اونم اینه که هنوز از پوشک نگرفتمش! مدیر مهد گفته باید شروع کنی و ما هم کمک می کنیم. اگه مشکلی پیش نیاد و گل پسر هم بچه خوبی باشه و راحت اون جا بمونه کلی از مسائل من حل میشه!

تعطیلات تمام!

بالاخره این تعطیلات خسته کننده هم تموم شد! موقعی که مدرسه می رفتم دوست داشتم تعطیلات عید طولانی تر باشه و همیشه روز سیزدهم احساس بدی داشتم از این که مجبور بودم فرداش برم مدرسه! ولی سال های اخیر تعطیلات برام خسته کننده بوده و وقتی تموم میشه احساس خوبی پیدا می کنم! واقعا دو هفته تعطیلی چه معنی می ده؟! یه هفته اش کاملا کافیه! بقیه اش باعث حوصله سر رفتگی، کسالت، خستگی و احیانا دعواهای زن و شوهریه!

دادگاه ها هم خبری نبود برم دنبال کارام. همه قضات و مدیر دفترها تا سیزدهم می رن مرخصی و عملا هیچ کار مفیدی انجام نمی شه. هفته آخر سال هم سر کار نرفتم. یه دادخواست باید ثبت می کردم، همه کاراش آماده بود. یه پیامک دادم به آقای وکیل که هزینه دادرسی رو بریزه به حسابم، خبری ازش نشد. بعد هم پیامک تبریک سال نو فرستاد و این یعنی برو این چند روز آخر سال خوش باش و به کارای خودت برس، بذار برای بعد تعطیلات! خودش هم رفته ولایت و هنوز برنگشته. با این وضع احتمالا تا آخر هفته از کار خبری نیست. حوصله ام بدجوری سر رفته!

سفرهای من و شازده!!!

بر خلاف همیشه خیلی دلم می خواست امسال تعطیلات عید برم سفر! بعد ازدواجم هیچ سالی عید مسافرت نرفتیم.راستش مسافرت تو عید رو زیاد دوست ندارم. چون همه جا خیلی شلوغه. فکر می کنم ما که کارمند نیستیم و بچه مدرسه ای هم نداریم معقول تره که تو خلوتی مسافرت بریم! ولی ما نه موقع شلوغی مسافرت می ریم نه موقع خلوتی!!! ماه عسل هم نرفتیم! تو این هفت و سال و اندی که از عروسیمون می گذره دو بار با خانواده من رفتیم شمال که بابام از طرف اداره شون جا گرفته بود. یک بار هم با جوون های فامیل شازده رفتیم شمال که تعدادمون زیاد بود، چند تا آدم عتیقه همراهمون بود، هوا خیلی گرم بود، گل پسر هم کوچیک بود و زیاد خوش نگذشت. اولش نمی خواستم برم ولی می دونستم اگه نرم حالا حالاها از مسافرت خبری نیست و ناچارا رفتم! تنها سفر دو نفره ما تو این مدت طولانی یه سفر سه روزه به مشهد بود هدیه پدر و مادر شازده که چون رفته بودن حج واجب و تو یه ماهی که نبودن ما رفته بودیم خونه شون پیش خواهر و برادر شازده که اون موقع یکیشون ابتدایی بود یکیشون راهنمایی مونده بودیم و کارهای مهمونی ولیمه شون رو انجام داده بودیم، می خواستن یه جوری جبران کنن و بالاخره بعد از چهار ماه از برگشتنشون و در حالی که من خیلی غر می زدم که شازده منو هیچ جا نمی بره تصمیم گرفتن برامون بلیط و هتل بگیرن که بریم مشهد! یعنی تا حالا ما خودمون به صورت خودجوش مسافرت نرفتیم. من خیلی دوست دارم، شازده راه نمی افته!

 روزی که شازده اومد خواستگاری من گفت عاشق گردش و مسافرته و دوست داره آخر هفته ها رو بیرون از شهر باشه یا بره کوه! اون که وضع مسافرت رفتنمونه، کوه هم تا حالا با هم نرفتیم! بارها به شازده گفتم تو منو در ازدواج فریب دادی!!!

الان من حق دارم عقده ای شده باشم آیا؟!