امشب رو خونه مامان میخوابیم. مامان خانوم کوچولوی خوابالوی مقاومت کننده در برابر خواب رو برده پیش خودش و صدای قصه گفتنش میاد، از همون قصه های من درآوردی دوست داشتنیش که سال ها پیش هر شب برای من و داداش بزرگه تعریف می کرد و ما عاشقشون بودیم!
هم خاطرات شیرین شب های کودکی برام زنده شده، هم تنبلی خودم تو قصه گفتن شبانه بهم یادآوری! راستش همیشه به صبر و حوصله کم نظیر مامان تو رابطه با بچه ها _که من چندان ازش به ارث نبردم_ غبطه می خورم! خیلی وقته یکی از برنامه هایی که تو ذهنم برای بچه ها دارم شروع دوباره قصه گفتنه، کاری که چند سال پیش وقتی گل پسر کوچیک تر بود تو برنامه هام بود و امشب یه تلنگر برام بود تا حال و حوصله ام و البته تلاشم برای به یاد آوردن قصه های قدیمی و یاد گرفتن قصه های جدید رو بیشتر کنم!
القصه! اول مهر اومد، بچه ها رو از زیر قرآن رد کردم، براشون آیت الکرسی خوندم و رسوندمشون مدرسه، گل پسر می ره کلاس پنجم و خانوم کوچولو پیش دبستانی. امسال اولین سالیه که هر دو می رن مدرسه و خوشبختانه ساعت رفت و برگشتشون هم زمانه. منم امید دارم بتونم از این وقت آزاد صبحگاهیم یه استفاده درست و حسابی کنم!
دیشب دلم نمیخواست بخوابم، یکی از اون شبای کلافگیم بود که ذهنم شلوغ شده بود و از خواب فراری. گل پسر از سر و صدای خانوم کوچولو بد خواب شده بود، شازده تهران نبود و خانوم کوچولو هم که شب ها خواب نداره! نیمه شب رد شده بود که گل پسر گفت مامان یه کارتون بذارم با هم ببینیم تا خوابمون ببره؟ گفتم باشه! لپ تاپ رو آوردم، جدیدترین کارتون فیلیمو رو باز کردم و وصلش کردم به تلویزیون. سه تایی جلوی تلویزیون ولو شدیم به کارتون تماشا کردن. سر خانوم کوچولو روی شونه ام بود و سر گل پسر روی پام. بچه ها محو کارتون شدن و من محو بچه ها! موهای خانوم کوچولو رو بو می کشیدم و موهای گل پسر رو نوازش می کردم، موهایی که هنوز یه ته رنگی از طلایی بچگی هاشو داره. این جور وقتا کنار همه کیف و لذتی که کنار بچه ها بودن داره، یه غم عجیب غریبی هم می شینه کنج دلم. فکر این که تا چند سال دیگه بزرگ می شن، خصوصا گل پسر، و دیگه اینجوری نمیان تو بغلم و نمی تونم از نوازش کردنشون کیفور بشم. اون وقت سعی می کنم بوی تنشون و لطافت پوستشون رو با تمام وجود ببلعم و ذخیره کنم برای سال های پیش رو...
با صدای بلند شکرگذاری می کنم و می گم:«خدا رو شکر که بهم دو تا بچه خوب داده!»
خانوم کوچولو می پرسه: «کی رو می گی مامان؟!»
_تو و گل پسرو دیگه!
_ ما که بچه های خوبی نیستیم!
_چرا! بچه های خوبی هستین!
_نه. آخه همه اش با هم جنگ و دعوا می کنیم!!!
یه هم چین دختر با صداقتی دارم من!
تعطیلات تابستون اومده و هنوز هیچ کلاس تابستانه ای هم شروع نشده. در نتیجه دو تا بچه با اوقات فراغت کامل تو خونه داریم که یکی از راهکاراشون برای رهایی از بیکاری و حوصله سر رفتگی اینه که با هم کل کل کنن، کشتی بگیرن، دعوا کنن و از این قبیل امور خورنده مغز مادر و پدر!
شب ها بعد شام دو تایی می رن توی اتاقشون و مقدمات مخصوص خواب رو فراهم می کنن. یه روتختی نازک قدیمی بر می دارن و از چهار طرف می بندنش به کمد و بند لباس، زیرش پتو پهن می کنن و بالش می ذارن و این می شه به قول خودشون خونه! اون وقت می رن توی خونه شون و بعد از مدتی حرف زدن و آواز خوندن و غش غش خندیدن، به یه خواب آروم فرو می رن، خواب عمیق شبانه ای که من مدت هاست حسرتش رو دارم!
خیلی شیک و مرتب بلند شدم رفتم مدرسه گل پسر و کارنامه ارزشیابی نیمه اول سالش _یا همون ترم اول خودمون_ رو گرفتم. نتایج همه خیلی خوب بود و منم خیلی خرسند از دیدن کارنامه رفتم داخل کلاسش تا با معلم دوست داشتنیش هم ملاقاتی داشته باشم. معلم امسال گل پسر رو که یه خانم جوون و خوش رو با چهره ای مهربون و دل نشینه خیلی دوست دارم، همون طور که گل پسر خیلی دوستش داره! بر عکس معلم سال پیشش که جدی و سخت گیر بود و از همون اولین ملاقات به دلم نچسبیده بود! یکی از خوبی های بزرگ معلم امسال، اینه که بیشتر تمرینات و تکالیف رو تو کلاس با بچه ها کار می کنه و بچه ها درس و مشق چندانی برای خونه ندارن. هر چند که امروز در کمال تعجب دیدم بعضی از مادرا از این وضع راضی نیستن و نگرانن که نکنه با این میزان تکالیف بچه هاشون خوب درسا رو یاد نگیرن! نمی دونم کِی قراره این تفکر جا بیافته که هیچ بچه ای با درس خوندن و مشق نوشتن زیاد به موفقیت و سعادت نمی رسه! به هر حال من که از خانم معلم بابت این که تو کلاس با بچه ها خوب کار می کنه و تکلیف زیاد نمی ده حسابی تشکر کردم!
حالا مسأله اینه که خانوم کوچولومون هم که دو روز پیش پنج سالش تموم شد باید سال تحصیلی آینده به پیش دبستانی بره و بنده باید شروع کنم به گشتن و یافتن یک مدرسه خوب و متناسب با معیارهام! یه اقدامات اولیه ای هم انجام دادم و ... بچه ها خیلی زود بزرگ میشن، خیلی زود!