دست عزیزم!


چند شب پیش خواب دیدم دست راستم از مچ توی یه بمب گذاری قطع شده! اون وقت هی به دست از ریخت افتاده ام نگاه می کردم و غصه می خوردم که دیگه دستم بر نمی گرده و نمی تونم راحت بنویسم و قصد داشتم حسابی تمرین کنم تا بتونم با دست چپم بنویسم. البته نمی دونم چرا تو خواب به این نکته توجه نکرده بودم که من خیلی بیشتر از نوشتن, تایپ می کنم!

بعد که از خواب بیدار شدم و دیدم دستم سرجاشه, خیلی خوشحال شدم! این چند روزه هی به دست راستم نگاه می کنم, لبخند می زنم و خدا رو شکر می کنم بابت بودنش. دقت که می کنم می بینم کارآیی هایی خیلی خیلی بیشتر از نوشتن داره!!!

این باعث شد خیلی یاد جانبازان و معلولین کنم...

خدایا شکرت به خاطر سلامتی.



+ این پست تصویری بازیگوش از اعتکاف امسالش رو از دست ندید.

انشاالله قسمت همه اونایی که دوست دارن من جمله خودم بشه!


سفر روستایی

یکی از فانتزی های قدیمی من سفر به یک روستای بکر و سرسبز و خوش آب و هوا بود که بالاخره آخر هفته پیش به واقعیت پیوست و به دعوت یکی از دوستان عازم یک روستای جنگلی بسیار زیبا در شمال و ساکن خونه روستایی ییلاقی پدر دوستِ دوستمون شدیم. همه چیز عالی بود, به جز مدت اقامت که خیلی کوتاه بود! من به شخصه ترجیح می دادم حداقل یک هفته ای تو اون محل بهشت مانند بمونم, اما به خاطر کار آقایون اقامت مفیدمون, منهای روز رفت که تو جاده و  به گشت و گذار در شهر نزدیک روستا و رفتن به دریا گذشت و روز برگشت, یک روز شد! روزی که به گفتگو و خنده و یک گردش کوتاه تو روستا و دیدن منظره های طبیعی بکر و زیبا بدون وجود آشغال هایی که روح رو خراش می دن, گذشت! دلمون می خواست بیشتر تو جنگل بمونیم, اما به خاطر دیر راه افتادن نزدیک غروب شد, زمانی که اهالی سگ هاشون رو به خاطر امنیتشون ول می کنن و ما هم که میونه خوبی با این موجودات نداریم و هم چنین علاقه ای  به گاز گرفته شدن توسطشون, علی رغم میلمون برگشتیم!


خونه محل سکونتمون:


 

 

ادامه مطلب ...

عید میلاد حضرت امیرالمومنین مبارک.


دیروز کلی فکر کردم چی کار کنم که روز مرد رو یه روز خاص کنم و یه کار جدید انجام بدم. خصوصا که روز قبلش اون تصادف مسخره پیش اومده بود و کلی خرج گذاشته بودم رو دست شازده! دوستم سین هم خونه مون بود. اونم می گفت شوهرم گفته یه کاری کن سورپرایز بشم!!! پیشنهاد دادم بریم گل و کیک بخریم و ببریم دفتر آقایون, خوشحالشون کنیم. بعد که داشتیم حاضر می شدیم تا بریم, یهو زنگ در رو زدن. شوهر سین بود! اومد بالا و گفت شازده هم تو راهه داره میاد!!! ما خواستیم سورپرایزشون کنیم اونا ما رو سورپرایز کردن با اون ساعت خونه اومدنشون! یه کم نشستن و ما که عمیقا حوصله مون سر رفته بود و بچه ها مغزمون رو خورده بودن گیر دادیم که بریم بیرون! دیگه آقایون رو راه انداختیم رفتیم پارک و بعد هم رستوران. خیلی خوش گذشت.


یه مدت بود شازده می خواست برای خودش یه ساعت مچی بخره و تو سایت های مختلف دنبال مدل دلخواهش می گشت. تا این که هفته پیش یه مدل رو پسندید و خواست سفارش بده. قبلش به من نشون داد و نظرم رو پرسید. گفتم: "خیلی قشنگه. بیا حالا که می خوای بخریش, به عنوان کادوی روز مرد از طرف من حسابش کنم! من اگر بخوام خودم برات کادو بخرم هم باید پولش رو از خودت بگیرم دیگه! این جوری بهتره به سلیقه خودت هم می شه!!!" بعد هم که براش فرستادن و دستش کرد, هر کس دید گفتم: "ساعت شازده رو می بینین؟! من برای روز مرد پیشاپیش بهش هدیه دادم!!!"




+ عید همگی خیلی خیلی مبارک. تبریک ویژه به آقایون وبلاگ نویس و خواننده.


++ یه فاتحه هدیه به همه پدران آسمونی فراموش نشه. خصوصا پدران دوستان عزیزمون: مامان ریحانه, آفرین, خانوم اردیبهشتی, لاله , زن متاهل و  آقا بابک اسحاقی 

برای بهبودی پدر آقا ابراهیم هم دعا کنید لطفا.


آرامش بعد از طوفان


گل پسر به شدت بدقلقی می کنه و غر می زنه, گریه خانوم کوچولو بند نمیاد و هر کاریش می کنم نمی خوابه, خسته ام, چند روزه درست نخوابیدم, سر و صدای بچه ها خیلی کلافه ام کرده, خونه به هم ریخته اس, شام درست نکردم, شازده هم که حالا حالاها نمیاد خونه... از اون دفعاتیه که حس می کنم کم آوردم و دلم می خواد یه دکمه بزنم همه صداها قطع بشه و مغزم آروم بگیره.
 خانوم کوچولویی که گریه می کنه و  نمی خوابه و گل پسری که نق می زنه و از اتاق بیرون نمی ره رو تا بیشتر از این قاطی نکردم و دوباره با گل پسر دعوام نشده, ول می کنم میام بیرون. می رم تو آشپزخونه مشغول شام پختن می شم...

بعد صدای حرف های محبت آمیز گل پسر به خانوم کوچولو میاد و لالایی خوندنش و صدای تاب خوردن گهواره. صدای گریه ها کم می شه و در کمال ناباوری قطع! می رم تو اتاق. گل پسر با لبخند فاتحانه ای می گه: "مامان! خانوم کوچولو خوابید!" بغلش می کنم, می بوسمش و می گم:"ممنون عزیزم که خواهرتو خوابوندی. خیلی بهم کمک کردی!" یه چرخی تو خونه می زنم و جمع و جورش می کنم. گل پسر یه سی دی کارتون می ذاره می بینه و یه کم بعد جلوی تلویزیون خوابش می بره.




سکوت و آرامش گم شده بالاخره به من و خونه بر می گرده! می رم یه کم به خودم می رسم!


خدایا شکرت.




گلی و گیگول داغون


هنوز از شوک دزدیده شدن کالسکه خانوم کوچولو در نیومده بودم که امروز خیلی مسخره و الکی تصادف کردم! رفته بودم دنبال گل پسر مهدکودک و اونم طبق معمول نشست روی صندلی جلو و کمربند نبست و سرش هم تو شیشه بود رسما! داشتم باهاش کلنجار می رفتم که عقب تر بشینه و کمربند ببنده که یهو... بوم! دیدم تو شکم یه سمند پارک شده ام! اصلا نفهیدم چه جوری زدم بهش. تصادف از این مسخره تر نمی شد! جلوتر پارک کردم و رفتم دیدم ماشین بیچاره رو قر کردم. هم چنین گیگول خودم رو! با دپرسی عمیق یه یادداشت برای راننده سمند گذاشتم و شماره شازده رو نوشتم. بعد هم زنگ زدم به شازده و گفتم که تصادف کردم و شماره اون رو دادم, در جریان باشه. گفت یه عکس هم از محل تصادف بگیرم که بعدا طرف دبه نکنه و خسارت دیگه ای ازمون نخواد.

هنوز نرسیده بودم خونه که شازده زنگ زد و گفت راننده سمنده تماس گرفته و برای عصر قرار گذاشتن. بعد هم گفت:"تو که گفتی مالیدی ولی راننده می گفت خیلی داغون شده!" گفتم:"من کی گفتم مالیدم؟ گفتم تصادف کردم! ماشینش قر شده!" دیگه خیلی رفتم تو فاز غم! دوباره زنگ زدم به شازده گفتم: "من خیلی ناراحتم.می شه دلداریم بدی؟!" گفت: "ای بابا! من هم باید خسارت بدم هم دلداری؟!!! الان سرم خیلی شلوغه بعدا زنگ می زنم دلداریت می دم!!!"



زنگ زدم به مامانم. چند روز بود با هم حرف نزده بودیم. یه کم حال و احوال کردیم و بعد من سر درد دلم باز شد که کالسکه خانوم کوچولو رو بردن و تصادف هم کردم! مامان بر عکس شازده کلی دلداریم داد که فدای سرت و اشکال نداره و انشاالله قضا بلا بوده که دفع شده و خدا رو شکر کن که ضرر به مالتون خورده نه جونتون و برای بچه ها اتفاقی نیافتاده و حتما اون کالسکه و پول خسارت روزی تون نبوده و شاید اگر خانوم کوچولو رو با اون کالسکه بیرون می بردی یه اتفاق بدی می افتاد و ... دیگه خیلی آرومم کرد. البته خودمم این حرفا رو به خودم می زدم اما شنیدنش از زبون مامان یه لطف دیگه داشت. بعد هم گفت به یه خیریه آشنا می سپاره که یه مرغ برامون قربونی کنن.


خدایا خیلی خیلی شکرت که از این بدتر اتفاق نیافتاد. لطف کن از این بعد رو بیشتر به خیر بگذرون. من دیگه کشش ندارم!


بچه عاقبت اندیش!


گوجه سبز میارم بخوریم, یه بشقاب برای گل پسر, یکی هم برای خودم و شازده. گل پسر می خوره و صورتشو جمع می کنه و می گه:" وای! چه ترشه!"

می گم:"خوب نخور!"

می گه:"آخه مجبورم!!!"

شازده می گه:"چرا مجبوری؟!"

می گه:"آخه اگه من نخورم شما می خورین!!!"




+ این روز جمعه ای چرا این قدر بلاگستان سوت وکوره؟! دلم گرفت! دیگه مجبور شدم خودم بیام پست بذارم!!!


یه هفته هم نشد...


دیدی گاهی وقتا یه چیزی می خری و خیلی از خریدنش ذوق می کنی و تا مدت ها باهاش حال می کنی؟! این قضیه منه با کالسکه ای که هفته پیش برای خانوم کوچولو خریدیم! از زمان بارداریم می خواستم یه کالسکه دسته عصایی سبک و کم جا که راحت باز و بسته بشه بگیرم, اما فکر کردم شاید بچه ام اصلا تو کالسکه نشینه, شاید زیاد جایی نرم و خلاصه لازمم نشه و بهتره صبر کنم ببینم چی می شه و اگر واقعا نیاز داشتم بخرم. تو این مدت بعد از عید که دوباره خودم رانندگی می کنم و هوا هم خوب شده و مدام باید گل پسر رو ببرم پارک یا خریدهای خونه رو انجام بدم, دیدم واقعا به همچین چیزی نیاز دارم! کالسکه گل پسر بود اما سنگینه و خیلی جا می گیره و گذاشتن و برداشتن مداومش تو صندوق عقب ماشین خسته ام کرده بود. یه مدتی تو آگهی های اینترنتی می گشتم که یه دسته دوم سالم و تمیز با قیمت مناسب پیدا کنم, اما هر چی بود مارک دار بود و با قیمت بالا! اینه که جمعه پیش بالاخره شازده رو راهی کردم و رفتیم خیابون بهار و چیزی که می خواستم پیدا کردم و بسیار هم از خریدش ذوق کردم! تو این هفته هم خیلی خوشحال بودم از داشتنش و چند باری که خانوم کوچولو رو باهاش بیرون بردم واقعا راحت بودم.


حالا دزد نامرد می شه بگی چه حسی داری از این که امروز صندوق عقب ماشین ما رو زدی و کالسکه نازنینم رو برداشتی بردی؟؟؟؟؟؟؟؟ من که عمیقا حالم گرفته اس... 


نمایشگاه اسباب بازی


این روزها که نمایشگاه کتاب برپاست و خیلی ها در تب و تاب خرید کتابن, ما دیروز بلند شدیم خوش و خرم رفتیم نمایشگاه اسباب بازی که در جوار نمایشگاه کتابه و حتی یه سر هم به نمایشگاه کتاب نزدیم! راستش من چندان علاقه ای به رفتن به نمایشگاه کتاب ندارم. بس که شلوغ و وسیعه, آدم خسته می شه. برای همینم نمی تونم از کتاب خریدن لذت ببرم! ترجیح می دم کتاب هایی رو که می خوام سر فرصت و با آرامش, دونه دونه از شهر کتاب یا کتاب فروشی بخرم!

از نمایشگاه اسباب بازی هم خبر نداشتم, دوستم سین خبرم کرد و اومد دنبالم با هم رفتیم. خیلی جالب بود و خوشم اومد. با این که بیشتر به قصد دیدن رفته بودم, یه سری بازی فکری که مورد علاقه خودم هم بود برای بچه ها گرفتم! بعضی غرفه ها هم جا برای بازی بچه ها درست کرده بودن که گل پسر حسابی بازی کرد و خوش گذروند!


 

ادامه مطلب ...

بخواب کوچولو!


یکی از تراژدی های مادرانه اینه که وقتی بعد کلی تلاش اتاق خواب بچه ات رو جدا کردی و تونستی قانعش کنی شب ها خودش بره توی اتاقش بخوابه, با اومدن بچه بعدی, دوباره برگرده تو اتاق خواب خودت و شب ها تا نری کنارش نخوابی و بغلش نکنی و براش لالایی و قصه نگی نخوابه! و برای جلوگیری از حسادت و غصه خوردنش امکان هیچ گونه اعتراض و مقاومتی هم نداشته باشی!

اینه حال این شب های ما و گل پسر که خوابوندش از خوابوندن خانوم کوچولو بسیار مشکل تر شده!!!



خانوم کوچولو هم برای به خواب رفتن, بعد کلی غر زدن و این طرف و اون طرف کردن دستاش, فقط کافیه انگشت شصتش رو پیدا کنه. بعد اون قدر میکش می زنه تا خوابش ببره! هر کاریش می کنم پستونک نمی خوره, با زبون پرتش می کنه بیرون و دوباره شصتشو می ذاره تو دهنش! حتما به نظرش خوشمزه تر میاد!



روزی که من خاله دار شدم!


22 سال پیش بود. 8 ساله بودم. بعد از ظهر با داداش بزرگه تو آشپزخونه بودیم که مامان اومد و گفت:"بچه ها می خوام یه خبر خوب بهتون بدم. خاله دار شدین. مامانی یه دختر به دنیا آورده!..." بعدش تعجب من بود و شادی فوق العاده ام از تحقق یکی از بزرگترین آرزوهام! و جیغ زدنم و بالا و پایین پریدنم! آخه من تا اون زمان فقط یه دایی داشتم و خیلی ناراحت بودم از این که خاله ندارم!


 

ادامه مطلب ...