565ّ مبارک بادت این سال و همه سال

بامداد امروز بعد دوازده ساعت تو جاده بودن رسیدیم خونه و از صبح مشغول کارم. جابجا کردن وسایل، جمع و جور کردن و لباس شستن.

قبل سفر با شازده قرار گذاشته بودیم  جوری برگردیم که روز اول عید تهران باشیم. هیچ وقت دوست نداشتم کل تعطیلات عید رو سفر باشم و دید و بازدیدها و دور همی های فامیلی رو از دست بدم. بس که تو طول سال همه گرفتارن و فرصت رفتن به خونه فامیل ها پیش نمیاد، این سالی یه بار رو باید غنیمت دونست! 

 تو سال های اخیر یه جورایی حریص تر شدم به این دورهمی ها. یه ترس و نگرانی ته وجودمه به خاطر از دست رفتن جمع های فامیلی و رفتن بزرگ تر ها به رحمت خدا. وقتی مقایسه می کنم می بینم سال های اول ازدواجم این قدر حجم مهمونی ها و دید و بازدید های سال نو زیاد بود که ما باید ناهار و شام روز اول سال رو بین خونه مادربزرگ های خودم و شازده نوبتی می کردیم! بعد هم از خونه ی این بزرگ فامیل به اون خونه ی اون یکی، تا  شب  که خسته و کوفته بر می گشتیم خونه! اما بعد مادربزرگ های شازده از دست و پا افتادن و مهمونی های شام و ناهارشون برچیده شد، چهار سال پیش یکی شون از دنیا رفت و دو سال پیش یکی دیگه. تابستون امسال آقا جونم به رحمت خدا رفت که روز اول عید جاش تو دورهمی فامیلی مون خیلی خالیه... 

نمی دونم خاصیت بالا رفتن سنه یا دیدن و لمس کردن جای خالی این همه عزیز از دست رفته که دلم می خواد از تمام فرصت های کنار هم بودن بیشترین استفاده رو ببرم، که دید و بازدیدهای عید علی رغم این که گاهی خسته کننده می شه ، برام خیلی مهمه.  

امشب رو شازده خواسته برای سال تحویل و شام شب عید بریم خونه ی پدرش و با وجود خستگی سفر و کارهای بعدش که از هنوز از تنم درنیومده قبول کردم. فردا رو همراه با بقیه ی فامیل می ریم خونه مادربزرگ هام. حالا درسته که مثل دوران بچگی، عید اون همه شوق و ذوق تعطیلی و لباس نو و عیدی گرفتن رو نداره اما به خاطر فرصتی که برای بیشتر با هم بودن بهم می ده،برام شیرین و دوست داشتنیه!


+ با آرزوی سالی که  برای همه مون پر باشه از حال خوش و خیر و برکت. به امید این که سال پیش رو، سال محقق شدن وعده ی بزرگ الهی باشه...


++ روز اول سال نوی امسال با شهادت امام هادی (ع) مقارن شده. موقع دید و بازدیدها احترام این روز رو نگه داریم.



564

روزهای آخر ساله و متفاوت با همه ی آخر سال های اخیر. خبری از بدو بدوها و خریدهای دم عید نیست. بار سفر بستیم _یه سفر خانوادگی که مدت ها منتظرش بودم_ با ماشین راه افتادیم سمت مشهد و  امروز زائر امام رئوف شدیم.

و چی می تونست بهتر از این حسن ختام امسال باشه؟!

الهی شکرت!


+دعاگوی همه دوستان و همراهان و خوانندگان عزیز هستم.



563

به نظر من آشپزی، خصوصا از نوع کیک و شیرینی پزی، از اون حال خوب کن های اساسیه و یه ترفند عالی برای به جا آوردن حال و حوصله. 

اما این در صورتیه که با دقت و  آرامش آشپزی کنی و بتونی از روند آماده کردن مواد غذایی لذت ببری. به همین خاطر اصلا نباید یه وروجک کوچولو تمام مدت تو دست و پات باشه و مدام حرف بزنه و بخواد به وسایل کار دست بزنه!

در نتیجه من انتخاب درستی نکردم که بعد ازظهر امروز برای فرار از بی حوصلگی و شونه خالی کردن از انجام کارهای روتین خونه، پناه بردم به شیرینی پزی! چون بدون تجربه ی کافی در این زمینه و ریخت و پاش هایی که لازمه ی این کاره، از دست خانوم کوچولو اعصاب و  روانم به فنا رفت! بعد هم مجبور شدم برای جبران افت فشار ناشی از خستگی و البته دادن پاسخ شایسته به شکموی درون، به محض بیرون آوردن شیرینی ها از فر همون جور داغ داغ چند تاش رو بخورم که البته بسیار مزه داد! بعد هم چای دم کردم و چند تا شیرینی هم با چای خوردم. چند تاش رو هم به بچه ها دادم و الان تقریبا نصفشون خورده شده! 

مثلا خواستم استارت شیرینی پزی عید رو بزنم اما با این وضعیت، کار عاقلانه خرید یه جعبه شیرینی آماده اس و خلاص. اعصاب و روان و تناسب اندامم رو احتیاج دارم شب عیدی!


562

یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه: مادرو ببین، دخترو بگیر! قبل ها اصلا این رو قبول نداشتم. به نظرم بین من و مامان یه دنیا تفاوت بود و ما هیچ ربطی به هم نداشتیم. خیلی از کارای مامان برام قابل درک نبود و قبولشون نداشتم و فکر می کردم من با یه شیوه ی کاملا متفاوت  زندگی خواهم کرد!

اما هر چی سال های عمرم گذشتن، من بیشتر شبیه مامان شدم. رفتارهام، دغدغه هام، طرز فکرم... مامان و کارها و فکرهاش برام قابل درک شدن و من از این بابت خوشحالم! 

مامان با اون همه خصوصیات خوب و مثبتش، با روحیه ی قوی، فکر مثبت، اعتماد به نفس، با گذشت بودن، راحت گرفتن زندگی و باقی چیزهای دوست داشتنیش که خوشبختانه بخشیش رو در وجود منم گذاشته، یکی از روشن ترین و پررنگ ترین و مهم ترین وجوه زندگی منه و هر چی از این بابت خدا رو شکر کنم کمه!

دیشب که هدیه ی روز مادر رو بهش دادم و بوسیدمش، با تمام وجودم گفتم ان شاءالله سال های سال زنده و سلامت باشی و ما بیایم براتون هدیه بیاریم و تو دلم باز هم این دعا رو با خودم تکرار کردم و از خدا خواستم مامان رو برام حفظ کنه...


+رفقای نازنینم عیدتون مبارک!

ان شاءالله از دست خانوم فاطمه زهرا عیدی های خوب بگیرین و حاجت روا بشین.


++ فاتحه و صلوات هدیه به روح مادران آسمانی همراهان و خوانندگان عزیزم شد. روحشون شاد و قرین رحمت الهی باشه.


561

بعد عمری که همیشه خودم موهام رو رنگ می کردم، یه رنگ موی فانتزی جینگولی  با گذشت و گذار از نت پیدا کردم و  از ترس این که خودم نتونم عینش رو در بیارم، به  خاطر دو تا مهمونی و مولودی پیش رو بلند شدم رفتم آرایشگاه. قبلش  هم عکس رنگ مورد نظر رو برای آرایشگر با تلگرام فرستادم و قول داده که عین همین رنگ رو برام درمیاره.

حالا بعد کلی صرف وقت و البته پول، رنگ موی از کار دراومده هیچ گونه ارتباطی با رنگ موی درخواستی من نداره و بعد شاکی شدنم آرایشگر مربوطه می فرمایند خب اون رنگ روی زمینه ی موی شما در نمیاد و باید فلان کنیم و بهمان! علاوه بر این که کلی از قشنگی رنگ موی فعلی تعریف کرده!

با نارضایتی اومدم خونه و کلی به خودم غر زدم که اصلا برای چی رفتم  آرایشگاه و اگر خودم رنگ کرده بودم قطعا  قشنگ تر و شیک تر می شد!

560

دیشب گل پسر با سرفه های شدید از خواب پرید و وقتی با خوردن شربت و شیر نشاسته و کلی قربون صدقه دوباره خوابید، اعلام کرد حالش خوب نیست و فردا مدرسه نمی ره. صبح هم علی رغم این که حالش اون قدرا بد نبود که نتونه سر کلاس حاضر بشه، با ناله گفت که خیلی مریضه و نمی تونه بره مدرسه! منم که احساس کردم بیشتر خسته اس تا مریض و عملکرد درسیش هم تو این مدت خوب بوده، با قول گرفتن ازش که حالش واقعا بده، یه آوانس برای استراحت بهش دادم. البته که با قطعیت اعلام کردم اگه ببینم به جای خوابیدن بلند شده و مشغول بازیه، می فرستمش مدرسه! بعد هم خودم با سر شیرجه رفتم تو تختخواب!

خانوم کوچولو هم که امروز زودتر از روزای قبل بیدار شد، تا چشمش به برادرش افتاد گل از گلش شکفت و خواهر برادر برای خودشون خوراکی خوردن و تلویزیون دیدن و بازی کردن. در نتیجه به من کاری نداشتن و بعد مدت ها یه خواب مبسوط صبح گاهی داشتم و کلی خوش خوشانم شد!

اما خب از اون جا که عمر این همه خوب رفتار کردن بچه ها اصولا کوتاهه، یه کم بعد بیدار شدن من دعوا مرافعه هاشون شروع شد و مکرارا صدای جیغ و گریه ی خانوم کوچولو شنیده!


559

روزایی که هیچ حال و حوصله ندارم، می دونم که تا بلند نشم و یه کاری انجام ندم حالم سر جاش نمیاد! 

اینه که بعد چند روز تنبلی، بالاخره امروز یه تکونی به خودم دادم. علی رغم خمیازه کشیدن های مکرر و بی حوصلگی شدید صبح، وقتی صدای وانت میوه فروش محل تو کوچه اومد، بلند شدم چادرمو سر کردم و رفتم دم در، یه کم  خرید کردم و با شستن و جابجا کردن میوه ها و مرتب کردن آشپزخونه شروع کردم و در آخر رسیدم به دوختن چادر مشکیم که تازه پارچه اش رو خریدم. 

خیلی وقت بود که می خواستم یه چادر مشکی با طرح چهارخونه های ریز و محو داشته باشم،تا پنج شنبه هفته ی پیش که برای کاری بیرون  بودم، سر از یکی از شعبات فروشگاه خانه ی ایرانی درآوردم. _فروشگاهی که همه ی اجناسش تولید داخله و چندین شعبه تو تهران و از بعضی شهرهای بزرگ داره._ تو سال های اخیر تلاشم این بوده که در جهت اقتصاد مقاومتی، چیزهایی که می خرم تا حد ممکن ایرانی باشه. امسال هم تصمیم گرفتم چادر مشکی ایرانی از تولیدات کارخانه نساجی شهرکرد که تنها تولید کننده ی پارچه چادرمشکی در ایرانه، بخرم. خوشبختانه جنس و طرح  مورد نظرم رو تو فروشگاه مزبور پیدا کردم و یه قواره ازش خریدم. امروز هم دوختمش. همین کار ساده کلی حالم رو سر جا آورد!

یه پارچه هم باید برای لباس عید خانم کوچولو بخرم. پارسال زمستون یه کت قلاب بافی رو براش شروع کردم که عید بپوشه اما رسید به عید امسال و از کت به جلیقه تبدیل شد! حالا برای زیرش یه پیراهن آبی آستین دار لازمه که باید بدوزمش، بلکه این پروژه ی طولانی که از پارسال کش اومده به  عید امسالش برسه و منم بیشتر از بی حال و حوصلگی در بیارم! 


558

بعد چند هفته ی مداوم کار زیاد، از خونه تکونی و مهمونی تولد خانم کوچولو تا مراسم فاطمیه ی خونه ی پدری شازده، حالا به طرز عجیبی بی کار موندم و حوصله ام سر رفته. طوری که با وجود کتاب خوندن و فیلم دیدن های زیاد باز هم وقتم کامل پر نمی شه!

درست که فکر می کنم الان فقط به یه پول قلنبه نیاز دارم که باهاش برم خرید! چرخ بزنم تو پاساژ ها، حراجی ها، نمایشگاه ها و بین دست فروش ها و هر چی لازم دارم و  چشمم می گیره رو بخرم! بهترین راه گذران وقت در اسفند ماه!

و البته همون طور که شاعر می فرمایند:

شتر در خواب بیند پنبه دانه

 گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه!!!


557

پر روزی ترین ایام سال همیشه برام همین روزهای فاطمیه اس. روزی های معنوی، حس های ناب، حال های خوب. توسل به بهترین و مهربون ترین مادر عالم، حس آرامش داره، اطمینان به این که دست هات خالی از پیششون برنمی گرده.
اما غم روضه های فاطمیه جنس غمش فرق داره انگار با بقیه ی روضه ها. بیشتر دل رو می سوزونه. و چه قدر محتاجم به این روضه ها و توسل ها با این همه کم و کاست تو همه جای وجودم، تو ایمان و توکل و اعمال و رفتارم. که همه اش لنگ می زنه و ایراد داره
مادرا همیشه خطاهای بچه هاشون رو می پوشنن، کمکشون می کنن، باهاشون مهربونن و من فکر می کنم می شه مهربون ترین مادر عالم حواسش نباشه که چه قدر حالم خرابه و به لطف و چشم پوشی و کمکش محتاجم؟ این چند روز مدام ذکری که روضه خون دم گرفته بود رو با خودم تکرار می کنم «یا فاطمه الزهرا، مولاتی اغیثینی» و ازشون کمک می خوام که دستم رو بگیرن و از وسط   این همه دست و پا زدن های بی حاصل و حال های ناخوش بیرونم بیارن. مولاتی اغیثینی...

خیلی التماس دعا رفقای نازنین