556

پارسال روز ولنتاین شازده با یه دسته گل بزرگ و خیلی قشنگ اومد خونه. از اون جایی که ما هیچ وقت رسم کادو گرفتن و جنگولک بازی های مرسوم برای ولنتاین رو طی سال های زندگی مشترکمون نداشتیم، من به همون اندازه که از گرفتن اون دسته گل ذوق کردم، متعجب شدم! بعد کلی سر به سر شازده گذاشتم که چه طور شده بعد این همه سال برام هدیه ی ولنتاین گرفتی؟ نکنه من دارم می میرم و خودم خبر ندارم؟ نکنه یه مرض لاعلاج دارم که بهم نمیگی؟! 

ولی خب از اون جایی که گویا خیلی از اتفاقات فقط یه بار تو زندگی می افتن، من توقع هیچ هدیه و سورپرایز دیگه ای رو برای ولنتاین نداشته و ندارم و نخواهم داشت! 

 امشب شازده خسته و کوفته با یه جعبه ی بزرگ که هن هن کنان از پله ها آورده بودش بالا رسید خونه که می دونستم  یه دستگاه مربوط به کارشه. ولی همین بساط سرگرمی و شوخی رو فراهم کرد و کلی وقت  با خنده به شازده می گفتم که  من اصلا انتظار همچین هدیه ی بزرگی رو نداشتم و دستت درد نکنه و چه قدر خودت رو تو زحمت انداختی!



555

هوای تهران مثل بهشت شده! نم نم بارون با یه خنکی ملایم که بعد آلودگی وحشتناک هفته ی پیش، خیلی خیلی مزه می ده و حال خوب کنه! الهی شکر!

یه هم چین هوای دل انگیزی سر ذوقم آورده. شال و کلاه کردم رفتم سوپری محل تخم مرغ گرفتم تا  کیک بپزم با یه رسپی جدید و ساده. کیکم  تو فر پف کرده و بوی خوشش بلند شده و اگر نتیجه خوب از کار دربیاد می شه جایگزین کیک اسنفنجیش کرد برای تولد ها.

اون هفته که کیک تولد خانم کوچولو رو خودم درست کردم، طعم و شکلش خوب از کار دراومد و همه ی  مهمون ها ازش تعریف کردن، انگیزه ی کسب تجربه های جدید در زمینه ی پخت و تزیین کیک در من رفته بالا و فعلا در مود کیک و شیرینی پزی هستم! خدا آخر و عاقبت ما رو دم عیدی با مسأله ی اضافه وزن و این صحبتا ختم به خیر کنه!


+ عکس و دستور پخت کیک در کانال


554

ساعت بیست و یک شب بیست و یکم بهمن ماه تلویزیون الله اکبر پخش می‌کنه و تصاویر روزهای انقلاب، نزدیک چهل سال پیش. همون روزایی که مردم با هم و کنار هم بودن. دلاشون پر امید و آرزو بود. هدف مشترک داشتن و کلی چشم انداز های روشن. روزایی که همه چیز رنگی و قشنگ بود.

 برای هزارمین بار فکر می کنم چرا و چه طوریه که با وجود اون روزا،  روزای الانمون این طور خسته و بی حال و دلگیره. چه قدر دلم یه ذره از اون همه امید و هم دلی و رنگ و نور رو می خواد...


553

دیروز یه نفر اومد برای تمیز کردن خونه. در واقع برای  کارای عید و خونه تکونی . در نتیجه همکاری من و اون خانم، خونه زیر و رو جارو و دستمال کشیده شد، دیوار ها و پنجره ها تمیز شد، پرده ها و ملافه ها و رومیزی ها و ظرفای دکوری و ... شسته شد و کلا حال خونه خیلی خوبه الان! من فقط مبلا رو شامپو فرش بکشم و داخل کمدا رو مرتب کنم خونه تکونیم تموم می شه ان شاءالله.

من کلا عادت به کارگر گرفتم ندارم. همین سالی یه بار برای خونه تکونیه که تازه اینم چند ساله داره مرتب انجام می شه. هر بار خونه این طور  اساسی تمیز می شه، به خودم میگم چه خوبه هر چند ماه یه بار کارگر بگیرم واسه نظافت کلی، اما بعدش دیگه چنین کاری نمی کنم و می ره تا نزدیک عید سال بعد!  از یه طرف فکر می کنم خب خودم تو خونه ام و خرده خرده کارا رو انجام می دم. از طرف دیگه از امر و نهی کردن و پاییدن یه نفر واسه این که کارام رو انجام بده خوشم نمیاد! مسأله دستمزد کارگر هم هست که می گم می ذارمش تو جیب خودم اما عملا چنین اتفاقی نمیافته!

از دیروز که کار نظافت خونه سریع  و درست حسابی انجام شد و هم خیالم بابت خونه تکونی  راحت شده و هم کلی از حجم کارام برای مهمونی تولد آخر هفته کم، دوباره دارم فکر می کنم باید یه تجدید نظر اساسی تو این اخلاق فراری از کارگر بودنم بکنم تا هم خونه همیشه سر و سامون داشته باشه هم روح و جسم من!


552

زمان بچگی یکی از آرزوهام این بود که موهای بلند داشته باشم تا کمرم و موقع راه رفتن پستم پیچ و تاب بخورن،  عین پرنسس ها! اما خب مامان نمی ذاشت موهام حتی یه کم بلند بشه! مرتب منو با خودش می برد آرایشگاه و می داد موهامو مدل کرنلی کوتاه کنن. چیزی که ازش متنفر بودم! موهای من فر بود و پرپشت  و بلند بودنش یعنی دردسر و زحمت بیشتر مامان وسط اون همه گرفتاری. هربار موقع  آرایشگاه رفتن خواهش می کردم بذاره موهام بلند بمونه و مامان هم هر دفعه میگفت باشه فقط میگم یه ذره مرتبش کنه اما  نتیجه یه کوتاهی کامل بود!  تا بار آخری که موهام به این شیوه ی ناجوانمردانه کوتاه شد، بعد دیدن خودم تو آینه گریه ای سر دادم  طولانی و سوزناک! اون موقع هشت سالم بود و  بالاخره مامان به این نتیجه رسید من واقعا دوست ندارم موهام کوتاه بشه و دیگه دست از سر من برداشت!

از همون موقع ها با خودم عهد کرده بودم که هر وقت دختردار شدم بذارم موهاش بلند بشه تا کمرش! بعدها هم هر وقت یه دختربچه رو با موهای بلند می دیدم دلم می رفت واسه این‌  که منم یه دختر موبلند داشته باشم و موهاش رو به مدل های مختلف براش درست کنم!

از بعد تولد خانم کوچولو هیچ وقت موهاش رو کوتاه نکردم. هر چند وقت یه بار فقط در حد نوک گیری موهاشو مرتب کردم و گذاشتم تا قشنگ بلند بشن. اما از اون جایی که اصولا آدمیزاد نسبت به هر چی حساس باشه بر عکسش می شه هم رشد موهاش کمه و هم به خاطر فر بودنش می پره می ره بالا! تازه بعد چهار سال چند وقتی بود که می شد موهاشو جمع کرد، اما هنوز به اندازه ای نرسیده بود که بشه بافتشون یا مدل های مختلف درستشون کرد. 

تا این که امروز صبح موقع کاردستی درست کردن تو اتاق که داشت کاغذ می برید، هوس کرد که موهاشم قیچی کنه و کرد! چند تکه بلند از جلوی موهاش کوتاه کرد و ریخت زمین کنار کاغذ خرده ها و من اصلا نگم چه حالی شدم وقتی این صحنه رو دیدم و با چه ناراحتی و حسرتی مجبور شدم  ببرمش تو حموم  و  موهاش رو کوتاه کنم تا آثار شیرین کاریش رو بپوشونم! 

حالا از یه طرف خودم رو دلداری می دم که با این کوتاهی موهاش تقویت می شه و دوباره بلند و از یه طرف دیگه غصه ام می شه که چه قدر طول می کشه تا موهاش حسابی بلند بشه و اصلا حالا چه وقت این کار بود وقتی آخر هفته جشن تولدشه و کمتر از دو ماه دیگه عروسی داییش؟!


551. چهار سالگی

امروز برای خانم کوچولو از خاطرات چهار سال پیشم گفتم، از روز به دنیا اومدنش. با دقت و علاقه همه ی حرفام رو گوش داده و مرتب سؤال پرسیده. که چه قدری بوده، چه جوری گریه می کرده، چی می خورده و ... اون وسط از خاطرات روز تولد گل پسر هم تعریف کردم. از این که شب اول تو بیمارستان قشنگ و آروم خوابید، بر عکس خانوم کوچولو که تا صبح گریه کرد و نذاشت تو اتاق هیشکی چشم رو هم بذاره!

خاطره تعریف کردم و بچه ها ذوق کردن و دل من غنج رفت از به یاد آوردن اون همه حس ناب و قشنگ!


550

چندین ماهه تو این پاییز و زمستون خشک امسال، منتظر همچین موقعی هستم که پرده رو بزنم کنار و ببینم برف همه جا رو سفید پوش کرده! 

حالا امشب که این اتفاق خجسته افتاده، من سرما خورده و بی حال و فین فین کنانم! خانم کوچولو هم وضعش مثل منه و با نق زدن ها و گریه هاش کلافه ام کرده! البته که نمی شه از اومدن  برفی که این همه وقت منتظرش بودیم ذوق زده نبود!

الهی شکرت.



549

هر بار که مدرسه گل پسر جلسه اس و صحبت های مادرهای هم کلاسی هاش رو می شنوم و متوجه می شم بعضی ها چه قدر نگرانی بابت درس بچه هاشون دارن و چه قدر باهاشون به خاطر درس و مشق سر و کله می زنن و همیشه هم از معلم و مدرسه انتقاد دارن، پیش خودم فکر می کنم اینا فازشون چیه دقیقا؟!

و البته شاید اونا هم اگه بفهمن من تا حد امکان تو درس و مشق گل پسر دخالت نمی کنم و مسئولیت کارای مدرسه اش رو کاملا به خودش واگذار کردم و جز موارد محدودی که سوال داره یا نیاز به کمک کاری به تکالیفش ندارم، از خودشون بپرسن فاز من چیه دقیقا؟!


واقعیت اینه که من از درس پرسیدن و تمرین کردن و چک کردن تکالیف و این جور امور واقعا بدم میاد و فراریم ازشون! در نتیجه از همون کلاس اول سعی کردم جوری باشه که گل پسر  از نظر درسی بهم وابسته نشه.

 خودم هم تو کل دوران تحصیلم کاملا مستقل درس و مشقم رو انجام دادم و اصلا یاد ندارم مامانم ازم درس پرسیده باشه یا باهام تمرین کرده باشه! نه من دوست داشتم نه مامان! الان هم همین شیوه رو داریم تو نسل بعد ادامه می دیم و امیدوارم به همین صورت هم جلو بریم!


امروز تو این هوای دل انگیز بارونی رفتم مدرسه گل پسر و کارنامه نیم سال اولش رو گرفتم. نتیجه خوب بوده و معلمش راضی و من خوشحال! الحمدلله.


548

موقع نماز خوندن من یکی از اوقات تفریح خانوم کوچولوئه! ازم آویزون می شه و موقع سجده پشتم سوار. منم باید مواظب باشم تعادلم به هم نخوره و چادر نمازم از سرم در نیاد. بعد تموم شدن نماز هم بلافاصله دستاشو میاره جلو که نون بیار کباب ببر بازی کنیم!

خلاصه که نمازهایی می خونم با حضور قلب و معنویت بالا! 

تقبل الله!