635

تمام عروسک های پولیشی خانم کوچولو رو از گوشه و کنار اتاقش، روی تختش و بالای کمد و اون پشت مشت ها، جمع کردم و ریختم جلوم. عروسکایی که بعضیاش مال سیسمونی گل پسر بوده و بعضی دیگه رو تو این سال ها هدیه گرفتن یا خریدیم. محبوب ترینشون یه خرس سفیده که  هدیه از پوشک گرفتنش بوده به انتخاب خودش، اسمش رو سوسال گذاشته، سوگلیشه و همیشه همراهشه.  بخشی از بقیه عروسک ها هم همیشه تو تختش حضور فعال دارن و مرتب باهاشون مهمون بازی و تولد بازی می کنه.

همه ی عروسک ها رو جمع کردم جلوم و نشستم به مرمت کردنشون! درزهای پاره شون رو دوختم. رد ماژیک رو با وایتکس از روشون پاک کردم و طی دو مرحله تو ماشین لباسشویی شستمشون.  بعد همه رو چیدم روی بند رخت فلزی جلوی پنجره و پرده رو کشیدم کنار تا حسابی بهشون آفتاب بخوره. 

داشتم فکر می کردم من تو کل دوران بچگیم سه تا عروسک داشتم. یکیش که عروسک زمان بچگی های مامانم بود که رسیده بود به من و خیلی دوستش داشتم. یکی دیگه اش یه عروسک پولیشی قرمز رنک با صورت پلاستیکی و هدیه ی تولد دو سالگیم بود که اسمش رو نازی گذاشته بودم و تو همون زمان بچگی پاره و خراب شد. یه عروسک هم داشتم از این مدلایی که شکل نوزاد بودن و پستونک داشتن و وقتی پستونکشون رو درمیاوردی گریه می کردن.  از این مدل عروسک دست دختر همسایه مامانیم دیده بودم و حسرت داشتنش افتاده بود به دلم! آرزوم بود یه دونه ازش داشته باشم و باهاش بازی کنم. پام رو کرده بودم تو یه کفش که از این عروسکا می خوام و کوتاه هم نیومدم و از اون جا که کلا بچه گیربده و سمجی نبودم با این که حدودا پنج ساله بودم کامل جریانش رو یادم مونده! تا این که بعد چند وقت اصرار من مامانیم به یه مناسبتی یکی برام گرفت. هر چند که چون مثل مال دختر همسایه جعبه خوشگل نداشت اولش خورد تو ذوقم، اما بعدش باهاش رفیق شدم و سال ها باهاش بازی کردم! این عروسک رو صحیح و سالم نگه داشته بودم و تو سیسمونی گل پسر گذاشتم ولی بعدها به شیوه ناجوانمردانه ای توسط گل پسر منهدم شد و کلی دلم از این بابت گرفت!

این هم از تفاوت های نسل دهه شصتی ها با دهه نودی هاست! من کلا سه تا عروسک داشتم که فقط  یکیش به میل و انتخاب خودم بود و سال ها نگهش داشتم، اون وقت خانوم کوچولو این قدر عروسک های مدل به مدل داره که به سختی می شه تو کمد جاشون داد! در نتیجه اون قدر که باید و شاید مراقبشون نیست. با ماژیک روشون خط می کشه و این طرف و اون طرف ولوشون می کنه!

 وقتایی که خانوم کوچولو عروسکاشو میاره و دورش می چینه و مشغول بازی باهاشون می شه، می شینم یه گوشه نگاهش می کنم و کیفور می شم! گاهی حسرت زمانی رو می خورم که خودم ساعت ها می نشستم و با همون چند تا عروسکم بدون هیچ دغدغه ای مشغول بازی می شدم...


633

چندین شبه موقع خواب دوتایی میرن توی تخت گل پسر و بعد بعد صداشون میاد. صدای قصه هایی که گل پسر برای خانوم کوچولو از روی کتاب می خونه، صدای آواز خوندنشون و غش غش خنده هاشون! عاشق این صداهام، صداهای دل انگیزی که حال خونه رو خوب می کنه! 

جلوی خودم رو می گیرم که تذکر ندم ساعت خوابشون دیر می شه و صبح سخت بیدار می شن. دوست دارم خوش باشن و کِیف کنن از این لحظه های خواهر برادری شون، از شبای بچگی که راحت و بی دغدغه می خوابن. شاید این شب ها و دقیقه های قبل خوابشون بشه یه خاطره شیرین برای  زمان بزرگسالی شون که تو شب هایی که به هر دلیلی خواب به چشمشون نمیاد از به یاد آوردنش لبخند بزنن و دلشون گرم بشه...

قبل خوابیدنم می رم بهشون سر می زنم، پتوهایی رو که معمولا کنار زدن روشون می کشم، آروم می بوسمشون و خدا رو هزار بار به خاطر داشتنشون شکر می کنم!


624

هوا که این جوری خنک و بارونی و لطیف میشه، یکی از دل چسب ترین کارا بافتنی بافتنه! واسه همین از دیروز که هوای تهران بارونی شده، منم هوس بافتن یه چیز جدید کردم! چند وقت پیش تو اینستا یه مدل کلاه و شال گردن بچه گونه دیدم و عاشقش شدم. خانوم کوچولو هم که کنارم نشسته بود تا دیدش گفت یکی شبیهش براش ببافم! دیروز سر راه برگشتن از مهد کودک، دم خزاری محل توقف کردیم تا به انتخاب خودش دو رنگ کاموا بخرم و شال و کلاه مذکور رو ببافم. داخل خرازی داستانی داشتیم با خانوم کوچولو. رنگ کامواهایی که جنس و ضخامتشون مناسب کار بود رو نمی پسندید! همه از نظرش یا رنگشون قشنگ نبود یا کلا مسخره بودن،  اونایی هم که اون می پسندید واقعا خوب نبودن!  جوری که کلافه از مغازه اومدم بیرون و می خواستم بی خیالش بشم! اون جا بود که خانوم کوچولو شروع کرد به یکی از اون گریه های سوزناک از ته دلش که در مواقعی که واقعا ناراحته سر می ده! فهمیدم واقعا قضیه کلاه و شال براش خیلی مهمه! بیرون مغازه وایستادیم و مثل یه مادر و دختر متمدن با هم صحبت کردیم و راجع به کاموای مناسب و تناسب رنگ کمی توجیهش کردم!  

دوباره برگشتیم داخل مغازه و بالاخره لطف کرد و یک کاموای بنفش و یک طوسی روشن انتخاب کرد و خوشحال و خندان برگشت خونه!

از زمانی هم که ما پامون رسید به خونه، هی گفت بشین بافتنی منو بباف! بر عکس هم دیروز از اون روزای شلوغ و پرکار شد که تا شب یا بیرون بودم یا سرپا تو آشپزخونه! شام رو که خوردیم رضایت نمی داد بره بخوابه. می گفت بشین کلاهمو بباف من ببینم چه شکلی می شه بعد برم بخوابم! دوباره عین مادر و دخترای متمدن صحبت کردیم و توجیهش کردم که به این زودی تموم نمی شه و چند روز کار داره و اگر بره بخوابه، منم می شینم پای بافتنی! دیگه واسه بد قول نشدن چند رج از کلاهش رو بافتم اما صبح که دوباره دستم گرفتمش، دیدم باب میلم نیست! شکافتم و دوباره از اول با دونه های بیشتر شروع کردم.


623

صبح ها از ساعت شش و نیم بیدارم. اول گل پسر رو بیدار می کنم ،صبحانه اش رو می دم، تغذیه مدرسه اش رو آماده می کنم و می برم می رسونمش مدرسه. بعد که بر می گردم همین پروسه برای خانوم کوچولو تکرار می شه! ساعت شروع مدرسه گل پسر و مهد خانوم کوچولو یک ساعت اختلاف داره و این یعنی دو برابر شدن کار صبح های من! تا هر دوشون برن و من بر گردم خونه شده حوالی نه صبح.  دو ساعت و اندی وقت برای خودم  دارم که سعی می کنم به بهترین نحو ازش استفاده کنم. کتاب می خونم، کارای خونه رو انجام می دم، قلاب بافی و خیاطی می کنم و ...  تو هفته گذشته استخر و کتابخونه و کلاس هم رفتم، بعد مدت ها تنها و با آرامش! بعد دوباره باید خانوم کوچولو رو ساعت دوازده از مهد برگردونم و بیام خونه تا ساعت یک و نیم که مدرسه گل پسر تعطیل می شه برسه! وسط این رفت و آمدها خرده خریدهای خونه رو هم انجام می دم. 

شیرین ترین قسمت ماجرا وقتیه که قبل ساعت ده شب بچه ها خوابن و خونه به طرز بی سابقه ای آروم می شه! جوری که فکر می کنم این همه رفت و آمد روز به این آرامش شب می ارزه! خودم هم در نتیجه ی صبح زود بیدار شدن و خستگی روز، شب ها خیلی زودتر و راحت تر از قبل خوابم می بره شکر خدا.

و این است احوالات پاییزی ما!


622

خانوم کوچولو رفته مهد کودک، اولین روزیه که رفته. هفته پیش بعد گشت و گذار بین مهد کودک های منطقه مون، این جا رو پسندیدم و  اول هفته برای پسش دبستانی یک ثبت نامش کردم. از اون روز کلی شوق و ذوق داشت برای اومدن چهارشنبه که روز جشن و شروع پیش دبستانیش بود. صبح تا صداش کردم با خنده بیدار شد، صبحانه اش رو خورد و لباس فرم صورتی رنگش رو پوشید. آماده برای شروع یک تجربه جدید!

خانوم کوچولو رو که تا امروز از من جدا شده نبود، رسوندم و برگشتم خونه. خونه ای که خالی از وجود بچه ها و کاملا ساکته. حالتی که سال هاست خونه ما به خودش ندیده! نشستم پای چرخ خیاطی تا تو این سکوت بی سابقه یه پیرهن گل گلی برای دخترم بدوزم و تو دلم دعا می کنم تو جشن بهش خوش بگذره!


618

اون روز صبح وقتی با صدای مامان از خواب بیدار شدم، از ذهنم گذشت بالاخره روزش رسید. البته خواب که نه، چند چرت منقطع چند ماهی بود که شب ها خواب درست و حسابی نداشتم و حالا تازه می خواست خوابم عمیق بشه که مامان صدام کرد، در حالی که  می گفت زود باشین، دیر می شه! به نظر من که دیر نمی شد. ساعت هفت و نیم صبح بود و دکتر گفته بود ساعت هشت بیمارستان باشم، اما از نظر من دیرتر رفتن هیچ موردی نداشت وقتی دکتر گفته بود خودش حدود یازده میاد. البته مامان با من موافق نبود! می گفت ممکنه بیمارستان شلوغ باشه و مقدمات قبل عمل طول بکشه و اصلا وقتی دکتر یه ساعتی رو برای حضورم تعیین کرده باید همون موقع بیمارستان باشم ولا غیر!  از قبل هم گفته بود شب رو خونه ی اون ها بخوابیم که به بیمارستان نزدیک تره تا صبح به موقع برسیم و ما هم اطاعت امر کرده بودیم.

بلند شدم، لباس پوشیدم و ساکم رو برداشتم. ساکی که از دو ماه قبل آماده اش کرده بودم. یه پتوی نوزادی شیری توش بود، یه سرهمی سایز صفر لیمویی که روش چند تا زرافه تکه دوزی شده بود و چند تا خرده ریز دیگه.

با شازده و مامان سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان.  روز بیست و دوم شهریور ماه سال هشتاد و هشت، روزی  که چندین  ماه منتظرش بودیم  و از یک هفته قبل تعیین شده بود برای به دنیا اومدن پسرم.

وارد بلوک زایمان که شدم دیدم فقط منم با دو تا ماما و یه بهیار. شنیده بودم که اون جا بیمارستان خلوتیه اما فکر نمی کردم خلوتیش در حدی باشه که فقط خودم باشم و خودم! یکی از ماماها گفت خیلی زود اومدم ،سه ساعت تا اومدن دکتر مونده و یک ساعت قبل عمل هم می اومدم کارام انجام می شد! رفتم تو یکی از اتاق ها، لباس بیمارستان رو پوشیدم، فرم های مربوطه پر شد و ازم آزمایش گرفتن. هنوز بیشتر از دو ساعت تا زمان عمل مونده بود، هیچ زائوی دیگه ای  اون جا نبود تا دو کلام باهاش حرف بزنم و اجازه ی اومدن مامان و  شازده رو هم به بلوک زایمان نمی دادن. حوصله ام داشت سر می رفت! بالاخره از یکی از ماماها خواستم از مامان که بیرون نشسته بود برام قرآن بگیره و تا نزدیک اومدن دکتر قرآن خوندم. 

وقتی خبر دادن دکتر اومده، کلی خوشحال شدم! جدا از هیجان به دنیا اومدن گل پسر ، از اون بلوک زایمان کسل کننده خلاص می شدم! رفتم روی  برانکارد و پیش به سوی اتاق عمل. شازده و مامان  همراهیم می کردن، شازده فیلم می گرفت و می پرسید چه حسی داری؟! خوشحال بودم و استرس چندانی برای زایمان نداشتم. اشتیاق دیدن گل پسر و به سر اومدن انتظار چندین ماهه به همه چیز غلبه داشت و من لبخند به لب وارد اتاق عمل شدم. یه اتاق بزرگ و پر نور و آبی رنگ با پرسنل آبی پوش خوش رو که خیلی فرق داشت با اتاق عمل های سبز و گرفته ای که تو فیلم و سریال ها دیده بودم! همین اتاق عمل خوش منظره، اون یه کم استرسی رو هم که داشتم از بین برد. منتقل شدم روی تخت جراحی و سؤال مهمم رو پرسیدم: روش بیمارستان برای سزارین بی هوشی عمومیه یا بی حسی موضعی؟ برام  مهم بود چون از وقتی قرار بر سزارین شده بود، می ترسیدم  موقع تولد پسرم بی هوش باشم، نبینمش و اولین صدای گریه اش رو نشونم! و وقتی گفتن  بی  حسی، یه نفس راحت کشیدم.

دکتر بی هوشی اومد و تزریق ماده ی بی حسی رو  از کمرم انجام داد، بعد دراز کشیدم و  همراه دکتر و پرسنل اتاق عمل منتظر موندیم تا از کمر به پایینم کاملا بی حس بشه. اولش مثل خواب رفتگی پا بود و بعد دیگه هیچی حس نمی کردم. یه پرده کشیدن جلوم و عمل شروع شد. سعی می کردم به عملیات  اون طرف پرده و شکم شکافته شده ام فکر نکنم و فقط منتظر یه چیز بودم، شنیدن صدای گریه ی گل پسر و خیلی طول نکشید که شنیدمش، یکی از قشنگترین صداهای عمرم. یهو انگار همه ی حس های قشنگ دنیا ریخت تو وجودم، قلبم از جا کنده شد و اشکم جاری. پرستار گفت یه پسر بور و سفیده و فکر کردم پس شبیه شازده اس! آوردش کنارم، پوشیده شده از خون و ورنیکس و همه ی وجودم چشم شده بود برای دیدنش و زبونم قفل که بگم بذارنش تو بغلم...

گل پسر رو بردن برای شستشو و چکاپ و من رو بعد از بخیه زدن فرستادن بخش ریکاوری. اون جا فقط منتظر رفتن به بخش بودم تا بتونم پسرم رو بغل کنم و یه دل سیر نگاه! از شدت غلیان احساسات بود یا اثر ماده ی بی حسی که نفهمیدم چه قدر گذشت تا منتقل شدم به بخش، در حالی که شازده و مامان همراهیم می کردن و  شازده هم چنان فیلم می گرفت و با هیجان از حس و حالم می پرسید!

درد داشتم و ضعف، اما بغل کردن و بوییدن گل پسر و تماشا کردنش موقع شیر خوردن  اون دردها رو برام کمرنگ می کرد و همون طور که با لبخند و بغض بهش نگاه می کردم، با خودم می گفتم  ارزش این درد کشیدن ها رو داره... 


حالا نُه سال از اون روز می گذره و گل پسرم داره مرد می شه! امشب وقتی تو پیرهن مشکی آماده برای هیأت رفتن دیدمش، دلم غنج زد! گرفتمش توی بغلم و گفتم مامان رو خیلی دعا کنی ها! و وقتی همراه روضه خون می خوندم: «بی سر و سامان توام یا حسین، دست به دامان توام یا حسین» سپردمش به دست امام مهربونمون تا برای همیشه پشت و پناه و نگهدار گل پسرم باشه...

615

زمان بچگی، عاشق بیرون رفتن و گردش و بازی کردن تو پارک بودم. کلی ذوق می کردم که مامان ببردمون پارک و تاب و سرسره سواری کنیم. اون وقت چرا بچه های الان رو باید با ناز کشیدن برد گردش؟! از صبح تو خونه مشغول کار بودم. کارای خونه و انجام سفارشات تریکوبافی یکی از دوستان. طرف های عصر خسته و کلافه، به بچه ها پیشنهاد دادم که بریم بیرون. بریم کوله پشتی هاشون رو که هفته پیش داده بودم برای تعویض زیپ تحویل بگیریم و بعد هم بریم پارک، اونا بازی کنن و منم بشینم روس نیمکت کتاب بخونم. اما زهی استقبال! گل پسر که اساسا نظرش این بود که دیگه بچه نیست که بخواد بره پارک بازی کنه! خانوم کوچولو هم سر انتخاب لباس بیچاره ام کرد! اولش می خواست با یه تیشرت سوراخ بیاد، بعد رفت یه لباس آستین بلند کلفت انتخاب کرد، وقتی گفتم این گرمه خواست پیرهن مهمونیش رو بپوشه! هر لباسی هم که از نظر من مناسب بود دوست نداشت! گل پسر هم هی می پرسید من چی بپوشم و  نمی دونم چرا متوجه نمی شد  یه تیشرت و شلوار ساده یعنی چی؟! آخر سر وقتی خسته تر و کلافه تر از قبل گفتم مگه می خوایم بریم عروسی که این قدر به خاطر انتخاب لباس اذیت می کنین و  اعلام کردم اصلا  بیرون نمی برمشون و خودم میرم یه دوز می زنم تا حال و هوام عوض بشه، تند و سریع لباس پوشیدن و اومدن جلوی در! منتها دیگه دم غروب شده بود و به پارک رفتن نمی رسیدیم. فقط رفتیم کیف هاشون رو گرفتیم و برگشتیم خونه و  مشغول شام درست کردن شدم!

606

دم غروبی که می خواستم شام درست کنم از اعضای محترم خانواده نظر سنجی کردم که کوکوسبزی یا عدس پلو؟! همه گفتن عدس پلو، هر چند خودم کوکو رو ترجیح می دادم چون راحت تر بود! عدس پلو رو حداقل سه سالی بود درست نکرده بودم و نمی دونم امشب چه طوری یهویی هوسش رو کردم! مشغول شدم و یه عدس پلوی شیک و مجلسی طبخ نمودم! شام رو که کشیدم خانوم کوچولو اخماشو کرد تو هم و گفت که من از اون عدس پلوهایی که آب داره می خواستم نه از اینا! کاشف به عمل اومد اون موقعی که با شوق و ذوق عدس پلو رو انتخاب فرموده بودن منظورشون عدسی بوده نه عدس پلو! دیگه هر چی باهاش حرف زدم که حالا اینم خوشمزه اس بخور و یه روز دیگه هم عدسی برات درست می کنم، فایده نکرد و فقط جیغ و گریه اش شدیدتر شد. تا این که با قطعیت اعلام کردم شاممون همینه، غذای دیگه هم نداریم! می خوای بخور نمی خوای برو تو اتاقت! خانوم کوچولو هم رفت اما پنج دقیقه بعد از فشار گرسنگی با چشمای اشکی برگشت ! منم که می دونستم دلیل اصلی بهانه گیری هاش گرسنگیه، گفتم دوست داری با هم بازی کنیم تو بچه کوچولو بشی من مامان، بعد غذاتو بذارم دهنت؟! از اون جایی که این روزا بعد دیدن یه سری از عکسای قبل یک سالگیش، به شدت هوس کرده که دوباره کوچولو بشه و اصلا برگرده تو دل من و دوباره به دنیا بیاد، به شدت استقبال کرد! رفتم غذاش رو آوردم و طبق دستورش قاشق های غذا رو با صدای هواپیما گذاشتم دهنش! غذاش رو که خورد گفت باز هم می خواد و سری دوم غذا خوردن هواپیماییش که تموم شد، گفت می خوام بیام تو بغلت بخوابم! صبح زودتر از معمول بیدار شده بود و از اون جا که عادت به خواب بعدازظهر هم نداره فهمیدم  از خستگی در آستانه ی غش کردنه! گرفتمش تو بغلم و موهاشو نوازش کردم تا خوابش برد. این قدر هم معصوم و طفلکی طور خوابیده بود که سخت می شد باور کرد همین وروجک بوده که نیم ساعت قبلش صدای گریه و فریادش کل خونه رو برداشته بود!

596

بعضی وقتا بچه هایی رو با یه رفتارای بی ادبانه و اعصاب خردکنی می بینم که بهانه گیری ها و دعواها و سر و صداهای گل پسر و خانوم کوچولو _که گاهی خیلی برام کلافه کننده و آزار دهنده می شه_ به نظرم هیچ میاد و خدا رو هزار بار شکر می کنم که چه بچه های خوبی دارم!!! 

دیروز با دو تا از دوستان صمیمی و قدیمیم یه دور همی عصرونه داشتیم. اما دختر یکی شون که از نظر سنی بین گل پسر و خانوم کوچولو قرار داره، این قدر به بهانه های مختلف جیغ و فریاد و گریه راه انداخت و با بقیه ی بچه ها سازش نکرد و خرابکاری و بی ادبی کرد و به مامانش مشت و لگد پروند که نتونستیم دو کلام در  آرامش  با هم حرف  بزنیم و رسما روانم  بر باد رفت! فکر کردم اگه من جای مامان اون دختربچه بودم که با آرامش و خونسردی تمام با همه ی این رفتارهای اعصاب خرد کن برخورد کرد، بعید نبود که کتک بخوره!!! حالا نمی دونم خدا به من رحم کرد که هم چین بچه هایی بهم نداد، یا به اون بچه رحم کرد که مامانی مثل من براش درنظر نگرفت؟!



592

وضعیت تخت خواب خانوم کوچولو الان جوری شده که از شدت ازدحام عروسک، جا برای خودش نیست! باید بره یه گوشه ی تخت خودشو جمع کنه و به پهلو بخوابه تا کنار عروسک ها جا بشه! والبته که هیچ جوره هم قبول نمی کنه یکی دو تا از اونا رو بذارم تو کمد تا جا برای خودش باز بشه و می گه دوست دارم همه شون پیشم بخوابن! خیلی هم دقت داره که زیر سر همه ی عروسک ها بالش باشه و روی همه شون هم پتو می کشه!

علاوه بر اینا سه تا عروسک کوچولوی آهن ربایی که روی یخچال می زدیم رو هم چند شبه به تخت خوابش منتقل کرده! امشب که رفت بخوابه، تو حاضر غایب قبل خواب عروسک ها، دو تا از اون کوچولو ها نبودن و داستان آخر شب ما جور شد که همراه شازده دنبال شون بگردیم. خانوم کوچولو با ناراحتی می گفت تا اونا پیدا نشن من نمی خوابم و عقیده داشت اگه اون دو تا نباشن، عروسک سومیه هم ناراحت می شه، گریه می کنه و خوابش نمی بره!!!