669

دم اذان مغرب برق رفت. تازه یه دستی به سر و روی خونه کشیده و وضو گرفته بودم که همه جا تاریک شد. بچه ها زود از اتاقشون دویدن توی هال، منم موبایلم رو پیدا کردم، چراغ قوه اش رو روشن کردم و نشستم کنارشون. خانم کوچولو ترسیده بود و برای پرت کردن حواسشون مثل زمان بچگیم که برق زیاد می رفت و تو تاریکی با مامان و داداش بزرگه سایه بازی می کردیم، با بچه ها مشغول بازی شدم. دستام رو شکل اسب درآوردم و بچه ها محو اسب سایه ای روی سقف شدن! بعد شروع کردن به درآوردن شکلای مختلف و بالا و پایین پریدن و خندیدن!
نیم ساعت نشده برق اومد و بچه ها رفتن تو اتاق پی بازی شون. اما فکر من هنوز تو تاریکی های طولانی مدت زمان قطع برق تو خونه قدیمی مون، نور چراغ نفتی و سایه بازی های خانوادگی مون مونده! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد