590

عصر هوس پارک رفتن می زنه به سرم تا  بچه ها تلویزیون و گوشی رو ول کن، یه کم جست و خیز بکنن و یه بادی به کله ی هر سه تامون بخوره. اول می ریم کتابخونه تا مهلت امانت کتابم رو تمدید کنم و چند تا کتاب هم برای گل پسر به انتخاب خودش بگیرم در راستای همون رها کردن تلویزیون و گوشی! بعد هم می ریم پارک، بچه ها مشغول بازی با تاب و سرسره می شن و من یه گوشه روی نیمکت مشغول کتاب خوندن. 
یه کم که می گذره گل پسر شروع می کنه به غر زدن که حوصله اش سر رفته و می خواد برگرده خونه که البته خانم کوچولو نمی خواد. بعد که دم غروب می شه و من و خانم کوچولو میخوایم برگردیم، گل پسر که مشغول فوتبال بازی کردن با چند تا پسربچه ی هم سن و سال خودش شده رضایت نمی ده! 
کلافه و تو فکر این که شام چی درست کنم تا سریع و راحت حاضر بشه، یه نگاهی به تلگرام می اندازم که یهو تو کانال آصفه شام شب رو پیدا می کنم! 
هوا کامل تاریک شده که بالاخره بر می گردیم خونه. بچه ها مشغول کتاب قصه های من و بابام که از کتابخونه گرفتیم می شن و من می پرم تو آشپزخونه و تند و سریع یه فست فود آماده می کنم، از نوع وطنی و سالم و خنک، همون آبدوغ خیار خودمون که تو اولین روز مرداد ماه داغ حسابی می چسبه!


582

از بعد ماه مبارک، تمرکزم رو روی دو تا چیز گذاشتم. اول این که ساعت خوابم رو که چند ماهه به هم ریخته شده درست کنم و از حالت جغدی به شکل آدمیزادی درش بیارم! از زمستون سال گذشته که فکرم درگیر شد و شب ها بی خواب شدم، جهت جلوگیری از فکر و خیال های روان بر باد بده و کلافگی، شب ها رو با کتاب الکترونیک و فایل صوتی می گذروندم و ساعت خوابم شد حدود سه صبح، بعد رسید به اذان صبح و بعد خوندن نماز و دیگه تو ماه رمضان شد بعد طلوع آفتاب! این وضعیت کلافه کننده باعث شده هم کلی از اوقات  مفید روزم رو از دست بدم و هم _ ازاون جایی که تو طول روز به خاطر بچه ها نمی تونم درست و حسابی بخوابم _ همیشه یه جورایی خسته و کم حوصله باشم .حالا بعد چندین شب تلاش موفق شدم دو و نیم شب بخوابم و حدود ده صبح بیدار بشم که با توجه به وضعیت ماه های اخیرم موفقیت درخشانی محسوب می شه!


مسأله ی بعدی بداخلاقی و بد رفتاری های اخیر خانوم کوچولوئه که گاهی به قدری شدید و غیرقابل کنترل می شه که دلم می خواد یا همراه گل پسر از خونه بزنم بیرون یا یکی بیاد و خانوم کوچولو رو ببره، ولی هیچ کدوم امکان پذیر نیست! حالا دارم تلاش می کنم تا حد امکان به هر سازی می زنه برقصم! با هم بازی می کنیم، گردش می ریم، نقاشی می‌کشیم ، کتاب می خونیم و آزادی عمل بیشتری بهش دادم و خدا رو شکر می بینم شیوه ی جدید داره اثر مثبت می گذاره.


با این برنامه ها و در صورت تنظیم خواب خودم و بهتر شدن اخلاق دخترم، امیدوارم حس مفقوده ی نوشتنم هم برگرده و بیشتر این جا بنویسم!



574

از  بعد عروسی برادر جان، برای خانوم کوچولو سؤال مطرح شده بود که من لباس عروس دارم یا نه! بعد که فهمید دارم، کلی خوشحال شد و خواست که نشونش بدم. منم چون خیلی دم دست نبود، گفتم بعدا بهت نشون می دم و انداختم پشت گوش. 

داشتم کتاب می خوندم که خانوم کوچولو از بازی کردن فارغ شد، اومد بالا سرم و اصرار به اصرار که به خدا (همون تو رو خدای خودمون!) لباس عروست رو بیار من ببینم! هر چی هم خواستم از زیرش در برم نشد. کتاب رو گذاشتم کنار و رفتم سر کمد لباس ها، لباس عروس رو از تهش بیرون آوردم، بازش کردم و گرفتم جلوی خودم تا دخترم ببینه. چشماش از هیجان برق می زد، بالا و پایین می پرید و پشت هم می گفت چه قدر خوشگله! بعدم خواست که تورم رو بیاندازم روی سرم، وقتی انداختم هیجانش بیشتر هم شد! دست زد و لی لی کرد و چند بار گفت: مامان چه قدر خوشگل شدی!!!

دنیای شیرین دختر بچه ها!

563

به نظر من آشپزی، خصوصا از نوع کیک و شیرینی پزی، از اون حال خوب کن های اساسیه و یه ترفند عالی برای به جا آوردن حال و حوصله. 

اما این در صورتیه که با دقت و  آرامش آشپزی کنی و بتونی از روند آماده کردن مواد غذایی لذت ببری. به همین خاطر اصلا نباید یه وروجک کوچولو تمام مدت تو دست و پات باشه و مدام حرف بزنه و بخواد به وسایل کار دست بزنه!

در نتیجه من انتخاب درستی نکردم که بعد ازظهر امروز برای فرار از بی حوصلگی و شونه خالی کردن از انجام کارهای روتین خونه، پناه بردم به شیرینی پزی! چون بدون تجربه ی کافی در این زمینه و ریخت و پاش هایی که لازمه ی این کاره، از دست خانوم کوچولو اعصاب و  روانم به فنا رفت! بعد هم مجبور شدم برای جبران افت فشار ناشی از خستگی و البته دادن پاسخ شایسته به شکموی درون، به محض بیرون آوردن شیرینی ها از فر همون جور داغ داغ چند تاش رو بخورم که البته بسیار مزه داد! بعد هم چای دم کردم و چند تا شیرینی هم با چای خوردم. چند تاش رو هم به بچه ها دادم و الان تقریبا نصفشون خورده شده! 

مثلا خواستم استارت شیرینی پزی عید رو بزنم اما با این وضعیت، کار عاقلانه خرید یه جعبه شیرینی آماده اس و خلاص. اعصاب و روان و تناسب اندامم رو احتیاج دارم شب عیدی!


560

دیشب گل پسر با سرفه های شدید از خواب پرید و وقتی با خوردن شربت و شیر نشاسته و کلی قربون صدقه دوباره خوابید، اعلام کرد حالش خوب نیست و فردا مدرسه نمی ره. صبح هم علی رغم این که حالش اون قدرا بد نبود که نتونه سر کلاس حاضر بشه، با ناله گفت که خیلی مریضه و نمی تونه بره مدرسه! منم که احساس کردم بیشتر خسته اس تا مریض و عملکرد درسیش هم تو این مدت خوب بوده، با قول گرفتن ازش که حالش واقعا بده، یه آوانس برای استراحت بهش دادم. البته که با قطعیت اعلام کردم اگه ببینم به جای خوابیدن بلند شده و مشغول بازیه، می فرستمش مدرسه! بعد هم خودم با سر شیرجه رفتم تو تختخواب!

خانوم کوچولو هم که امروز زودتر از روزای قبل بیدار شد، تا چشمش به برادرش افتاد گل از گلش شکفت و خواهر برادر برای خودشون خوراکی خوردن و تلویزیون دیدن و بازی کردن. در نتیجه به من کاری نداشتن و بعد مدت ها یه خواب مبسوط صبح گاهی داشتم و کلی خوش خوشانم شد!

اما خب از اون جا که عمر این همه خوب رفتار کردن بچه ها اصولا کوتاهه، یه کم بعد بیدار شدن من دعوا مرافعه هاشون شروع شد و مکرارا صدای جیغ و گریه ی خانوم کوچولو شنیده!


552

زمان بچگی یکی از آرزوهام این بود که موهای بلند داشته باشم تا کمرم و موقع راه رفتن پستم پیچ و تاب بخورن،  عین پرنسس ها! اما خب مامان نمی ذاشت موهام حتی یه کم بلند بشه! مرتب منو با خودش می برد آرایشگاه و می داد موهامو مدل کرنلی کوتاه کنن. چیزی که ازش متنفر بودم! موهای من فر بود و پرپشت  و بلند بودنش یعنی دردسر و زحمت بیشتر مامان وسط اون همه گرفتاری. هربار موقع  آرایشگاه رفتن خواهش می کردم بذاره موهام بلند بمونه و مامان هم هر دفعه میگفت باشه فقط میگم یه ذره مرتبش کنه اما  نتیجه یه کوتاهی کامل بود!  تا بار آخری که موهام به این شیوه ی ناجوانمردانه کوتاه شد، بعد دیدن خودم تو آینه گریه ای سر دادم  طولانی و سوزناک! اون موقع هشت سالم بود و  بالاخره مامان به این نتیجه رسید من واقعا دوست ندارم موهام کوتاه بشه و دیگه دست از سر من برداشت!

از همون موقع ها با خودم عهد کرده بودم که هر وقت دختردار شدم بذارم موهاش بلند بشه تا کمرش! بعدها هم هر وقت یه دختربچه رو با موهای بلند می دیدم دلم می رفت واسه این‌  که منم یه دختر موبلند داشته باشم و موهاش رو به مدل های مختلف براش درست کنم!

از بعد تولد خانم کوچولو هیچ وقت موهاش رو کوتاه نکردم. هر چند وقت یه بار فقط در حد نوک گیری موهاشو مرتب کردم و گذاشتم تا قشنگ بلند بشن. اما از اون جایی که اصولا آدمیزاد نسبت به هر چی حساس باشه بر عکسش می شه هم رشد موهاش کمه و هم به خاطر فر بودنش می پره می ره بالا! تازه بعد چهار سال چند وقتی بود که می شد موهاشو جمع کرد، اما هنوز به اندازه ای نرسیده بود که بشه بافتشون یا مدل های مختلف درستشون کرد. 

تا این که امروز صبح موقع کاردستی درست کردن تو اتاق که داشت کاغذ می برید، هوس کرد که موهاشم قیچی کنه و کرد! چند تکه بلند از جلوی موهاش کوتاه کرد و ریخت زمین کنار کاغذ خرده ها و من اصلا نگم چه حالی شدم وقتی این صحنه رو دیدم و با چه ناراحتی و حسرتی مجبور شدم  ببرمش تو حموم  و  موهاش رو کوتاه کنم تا آثار شیرین کاریش رو بپوشونم! 

حالا از یه طرف خودم رو دلداری می دم که با این کوتاهی موهاش تقویت می شه و دوباره بلند و از یه طرف دیگه غصه ام می شه که چه قدر طول می کشه تا موهاش حسابی بلند بشه و اصلا حالا چه وقت این کار بود وقتی آخر هفته جشن تولدشه و کمتر از دو ماه دیگه عروسی داییش؟!


551. چهار سالگی

امروز برای خانم کوچولو از خاطرات چهار سال پیشم گفتم، از روز به دنیا اومدنش. با دقت و علاقه همه ی حرفام رو گوش داده و مرتب سؤال پرسیده. که چه قدری بوده، چه جوری گریه می کرده، چی می خورده و ... اون وسط از خاطرات روز تولد گل پسر هم تعریف کردم. از این که شب اول تو بیمارستان قشنگ و آروم خوابید، بر عکس خانوم کوچولو که تا صبح گریه کرد و نذاشت تو اتاق هیشکی چشم رو هم بذاره!

خاطره تعریف کردم و بچه ها ذوق کردن و دل من غنج رفت از به یاد آوردن اون همه حس ناب و قشنگ!


549

هر بار که مدرسه گل پسر جلسه اس و صحبت های مادرهای هم کلاسی هاش رو می شنوم و متوجه می شم بعضی ها چه قدر نگرانی بابت درس بچه هاشون دارن و چه قدر باهاشون به خاطر درس و مشق سر و کله می زنن و همیشه هم از معلم و مدرسه انتقاد دارن، پیش خودم فکر می کنم اینا فازشون چیه دقیقا؟!

و البته شاید اونا هم اگه بفهمن من تا حد امکان تو درس و مشق گل پسر دخالت نمی کنم و مسئولیت کارای مدرسه اش رو کاملا به خودش واگذار کردم و جز موارد محدودی که سوال داره یا نیاز به کمک کاری به تکالیفش ندارم، از خودشون بپرسن فاز من چیه دقیقا؟!


واقعیت اینه که من از درس پرسیدن و تمرین کردن و چک کردن تکالیف و این جور امور واقعا بدم میاد و فراریم ازشون! در نتیجه از همون کلاس اول سعی کردم جوری باشه که گل پسر  از نظر درسی بهم وابسته نشه.

 خودم هم تو کل دوران تحصیلم کاملا مستقل درس و مشقم رو انجام دادم و اصلا یاد ندارم مامانم ازم درس پرسیده باشه یا باهام تمرین کرده باشه! نه من دوست داشتم نه مامان! الان هم همین شیوه رو داریم تو نسل بعد ادامه می دیم و امیدوارم به همین صورت هم جلو بریم!


امروز تو این هوای دل انگیز بارونی رفتم مدرسه گل پسر و کارنامه نیم سال اولش رو گرفتم. نتیجه خوب بوده و معلمش راضی و من خوشحال! الحمدلله.


548

موقع نماز خوندن من یکی از اوقات تفریح خانوم کوچولوئه! ازم آویزون می شه و موقع سجده پشتم سوار. منم باید مواظب باشم تعادلم به هم نخوره و چادر نمازم از سرم در نیاد. بعد تموم شدن نماز هم بلافاصله دستاشو میاره جلو که نون بیار کباب ببر بازی کنیم!

خلاصه که نمازهایی می خونم با حضور قلب و معنویت بالا! 

تقبل الله!


546

شبکه ی پویا فیلم سینمایی گذاشته، انیمیشن سه راهزن. بچه ها در یه سکوت کم سابقه روی مبل کنار هم نشستن و با دقت و علاقه زل زدن به صفحه ی تلویزیون. 

در حالی که تو آشپزخونه مشغولم هی نگاهشون می کنم و دلم غنج می ره براشون!