-
778
دوشنبه 31 شهریور 1399 13:38
بعد ماه ها و ماه ها، دیشب دو تایی حوالی ساعت نه شب خوابیدن، در واقع بعد از چند روز کم خوابی و مقاومت در برابر خوابیدن بیهوش شدن! آشپزخونه رو که جمع و جور کردم، یه فیلم سینمایی که دیدم، یک مقدار کتاب خوندم و یک کم هم تو اینستاگرام چرخیدم شده دوازده شب که اونم یه دفعه با عقب کشیده شدن ساعت ها شده یازده! یک شب پربار و...
-
777
دوشنبه 24 شهریور 1399 17:19
شده تا حالا یه اتفاقی براتون بیافته که حس کنین یه بلای بزرگ سرتون نازل شده ولی با خسارت کم رد شده و هم شوک زده باشین هم شاکر؟! مثل اتفاقی که امروز برای من افتاد! معلم خانوم کوچولو چند روز پیش پیام داده بود ماژیک های وایت بردی رو که گرفتیم باید عوض کنیم و مدل نوک گردش رو بگیریم. چند بار خواستم برم فروشگاه لوازم التحریر...
-
776
جمعه 21 شهریور 1399 21:14
بعد از چندین ماه خونه نشینی و صبح ها خوابیدن تا لنگ ظهر، کار خیلی سختیه که مجبور باشی حوالی هفت صبح بیدار بشی و دو تا فرزند دلبند رو آماده درس و مدرسه کنی، یکی رو برای کلاس حضوری و یکی رو برای کلاس آن لاین! برای همین تمام طول هفته رو کمبود خواب داشتم و با بی حال و حوصلگی خودم رو برای انجام خریدها و کارهای تموم نشدنی...
-
775
شنبه 15 شهریور 1399 09:21
امروز در بلاتکلیف ترین و متفاوت ترین حالت ممکن سال تحصیلی رو شروع کردیم! خانوم کوچولوی کلاس اولی ذوق زده رو با دعای خیر راهی مدرسه کردم و گل پسر کلاس ششمی رو نشوندم پای لپ تاپ، سر کلاس مجازی! بر عکس سال های قبل نه هنوز خرید لوازم مدرسه رفتیم، نه برنامه ای برای ساعت های نبودن بچه ها تو خونه دارم! همین وضعیت نیم بند هم...
-
775
جمعه 31 مرداد 1399 17:30
تمام هفته های قبل، هر وقت یادم به محرم افتاده بود و شرایط خاص امسال، بغض و دلشوره نشسته بود کنج دلم که چی قراره بشه؟ که ماه ها ی اخیر خیلی چیزا رو تاب آوردیم و گذروندیم اما محرم بی روضه و بی مجلس رو نمی تونیم، که... چند روز قبل دوستی زنگ زده بود که بیا دهه اول رو چند تایی تو خونه مون دور هم جمع بشیم و زیارت عاشورا...
-
774
دوشنبه 27 مرداد 1399 15:21
بند و بساطمون رو جمع کردیم و این هفته رو با شازده اومدیم شهر محل کارش، که حال و هوامون عوض بشه و نه ما تنها باشیم نه شازده! دو روز مشغول نظافت و سر و سامان دادن به این جا بودم و متفاوت ترین قسمت کار هم جارو زدن و شستن حیاط و ایوون و بعد بردن بساط شام و چای تو ایوون و اپن جا کتاب خوندن تا نیمه شب همراه نسیم خنک...
-
773
سهشنبه 14 مرداد 1399 23:46
از اون جا که بعضی از دوستان راجع به ماسک ها و روغن هایی که برای موهام استفاده می کنن سؤال پرسیدن، رسیدم خدمتتون که یه توضیح مختصری در این رابطه بدم. یکی از موارد مهم برای تقویت و نرم و درخشان شدن موها، روغن درمانیه. به این صورت که مقداری از یکی از روغن های طبیعی مثل زیتون، بادام، نارگیل _که باید با تجربه متوجه بشین...
-
772
دوشنبه 13 مرداد 1399 15:19
بیشتر از دو ساله که موهام رو نه رنگ کردم نه کوتاهی چشمگیری انجام دادم. بعد خسته شدن از رنگ کردن های مداوم و با موهای خشک و شکننده ای که روی دستم مونده بود، یه رنگ مشکی مشابه رنگ طبیعی موهای خودم گذاشته بودم و با مراقبت کردن، استفاده از ماسک موها و روغن های مختلف و نوک گیری های مرتب، حالا موهایی دارم که طی بیش از...
-
771. روز عرفه
پنجشنبه 9 مرداد 1399 16:01
برای دل های گرفته، تن های مریض، دست های خالی، حال های خراب، قلب های نا امید و چشم های خیس، برای نجات، شفا، گشایش و حال خوش ماندگار، برای رفع بلا، مصیبت، فقر، سختی و بیماری، برای همه چیزهای خوب در حق هم دعا کنیم که به دعای خیر محتاجیم! در این روز خوب خدا که درهای رحمتش به روی ما بنده های خسته و گرفتارش از همیشه باز...
-
770
دوشنبه 6 مرداد 1399 00:49
تمام شبایی که شازده به خاطر کارش تهران نیست، خانوم کوچولو ذوق این رو داره که بیاد تو تخت ما پیش من بخوابه. بیاد تو بغلم، کلی حرف بزنه، ناز و نوازش بشه و سرخوش خوابش ببره! من تمام این شب ها رو فیلم می بینم و کتاب می خونم، بیشتر از این که بخوام سرگرم بشم به خاطر این که فکر نکنم. فکرایی که رفتن تو عمقشون روح و روانم رو...
-
769
یکشنبه 5 مرداد 1399 16:50
واقعیتش اینه که من چندان اهل تلفن زدن و صحبت کردن پای تلفن نیستم و اطرافیانم هم از این جهت مثل خودم هستن! با مامان که نهایتا هفته ای دو سه بار اونم در حد ده دقیقه، یک ربع صحبت می کنم. خواهر هم که ندارم و با بقیه فامیل اعم از مادر همسر، زن برادرام، جاری و... هم فقط مواقعی که کار خاصی داشته باشم تلفنی حرف می زنم. چون...
-
768
جمعه 3 مرداد 1399 20:16
در این جمعه عصر گرم مردادماه، لم داده روی مبل جلوی تلوبزیون و در حال بافت یک رومیزی جدید به این فکر می کنم که در شرایطی غیر از این قرار بود چنین روزی مراسم عروسی خواهر شازده برگزار بشه، با تمام دنگ و فنگ ها و هزینه ها و مقدمات و مناسباتی که عروسی یک فامیل نزدیک در پی داره! حالا همین طور که راحت و بی دردسر، بدون آرایش...
-
767
چهارشنبه 1 مرداد 1399 17:21
دوستام اومده بودن خونه ام، دوستای خسته و کسل و کلافه ام! دورهم آبگوشت خورده بودیم با ترشی، سبزی خوردن، نون سنگک و دوغ خونگی. ولو شده بودیم رو مبلا، چایی با خرما خورده بودیم و حرف زده بودیم، خنده بودیم و حال های خراب و ناله شکایت هامون رو ریخته بودیم وسط! ما که عادت کرده بودیم به مهمونی های دورهمی ماهانه مون_نهایتا...
-
766
سهشنبه 24 تیر 1399 13:19
قلمه های حسن یوسف ریشه داده رو برداشتم و بردم تو بالکن. یه گلدون پلاستیکی سفید متوسط برداشتم، داخلش خاک ریختم و قلمه ها رو کاشتم. قلمه هایی که بیشتر از یه ماه قبل از گلدونای خونه مامانی جدا کرده بودم و بعد از اون هم دیگه نشده بود بودم خونه اش. بهم زنگ بود که دلم براتون تنگ شده، حالا که دورهمی هامون دوباره کنسل شده...
-
765
یکشنبه 22 تیر 1399 12:31
حسرت و دلتنگی کم داریم تو این اوضاع وانفسا که اینستاگرام هم میاد و برای یادآوردی عکس سه سال پیش سفر مشهدم با دوستان جان رو که از بچه هامون تو حرم گرفتیم صاف می کنه تو چشمم؟! که دلم پر بکشه تا صحن آزادی، روبروی ضریح، دم غروب، با صدای نقاره ها... نکن این کارو با ما اینستا! ما نزده می رقصیم، نخونده گریه می کنیم!
-
764
جمعه 20 تیر 1399 20:04
صبح زود قبل ساعت ٧ بیدار بشم، چای بذارم، بساط صبحانه رو بچینم روی میز و کلی ناز بچه ها رو بکشم که از خواب بیدار بشن. با قیافه های خوابالو بشینن سر میز، لقمه براشون بگیرم و بشینم منتظر تا صبحانه خوردنشون تموم بشه، ظرف های خوراکی مدرسه شون رو پر کنم، لباش بپوشم و وسطش چند بار بگم بچه ها زودتر حاضر بشین. مقنعه خانم...
-
763
سهشنبه 17 تیر 1399 16:01
بعد از چندین ماه انتظار و مقابله با کلی مشکل و مساله و تأخیر بالاخره شازده کار جدیدش رو شروع کرده، کاری که مستلزم چند روز دوری از خونه در هفته اس. وضعیتی که دقیقا نمی دونم حس و حالم نسبت بهش چه جوریه! از یه طرف حس رهایی و داشتن وقت آزاد برای خودم، از یه طرف تنهایی و دلتنگی و سنگین شدن بار مسئولیت هام و از همه مهم تر...
-
762
شنبه 7 تیر 1399 23:42
صبح تازه بیدار شده و مشغول کش و قوس دادن بدنم بودنم که دو تایی اومدن تو اتاق، پریدن روی تخت و خزیدن تو بغلم! از هر دو طرف غرق بوسه ام کردن و کلی ابراز عشق! درست صبح همون روزی که شب قبلش به خودم قول داده بودم با انرژی و نشاط از خواب بیدار بشم، بی حوصلگی رو بذارم کنار و یه روز خوب بسازم! و روزی که این قدر قشنگ شروع بشه...
-
761
جمعه 6 تیر 1399 23:25
پیراهن خانوم کوچولو رو تموم کردم و فقط مونده پایین دامنش رو با نخ همرنگی که باید بخرم تو بذارم. خانوم کوچولو و شازده که برگشتن، لباس رو میارم و به خانوم کوچولو که از دیدنش خیلی ذوق زده شده میگم بپوشدش تا ببینم تو تنش چه طوریه. با کمک من پیراهن رو می پوشه، با هیجان می ره جلوی آینه و بعد شروع می کنه به چرخیدن! با لذت...
-
760
جمعه 6 تیر 1399 16:00
جمعه بعدازظهره و خونه در سکوت دلچسبی فرو رفته. شازده با خواهرش برای خرید وسایل چوبی جهیزیه اش رفته بازار مبل، خانوم کوچولو هم باهاش رفته که بمونه خونه مادربزرگش، گل پسر مشغول بازی خودشه و من نشستم پای خیاطی! دیشب رفتم پارچه فروشی و یک متر کرپ حریر لیمویی گرفتم تا برای پیراهنی که خانوم کوچولو قراره ماه آینده تو عروسی...
-
759
سهشنبه 3 تیر 1399 18:05
یه مطلب دیگه هم راجع به همسایه ای که در پست قبل راجع بهش نوشتم یادم اومد که گفتم براتون تعریف کنم! حدود پنج یا شش سال پیش بود که یکی از همسایه ها از سفر حج واجب برگشت، ولیمه داد و بقیه همسایه ها رو دعوت کرد. این بزرگترین دورهمی من با خانوم های همسایه بود که همه دور یه میز نشسته بودیم و از هر دری حرف زدیم، هر چند من...
-
758
سهشنبه 3 تیر 1399 17:39
هفته پیش یه روز خانوم همسایه زنگ ما رو زد و با چهره ای بسیار ناراحت یه برگه کاغذ کوچیک داد دستم و گفت: «اینو انداختن تو خونه ام، ببین چی نوشتن!» کاغذ حاوی چند خط فحش و بد وبیراه دست نویس با مداد بود و با لفظ پیرزن مزاحم تموم شده بود! به چهره غمگین خانوم همسایه نگاه کردم و نمی دونستم باید چی بگم. من به جای نویسنده این...
-
757
یکشنبه 1 تیر 1399 12:55
استرس ها و نگرانی های چند هفته اخیر تا حدود زیادی ختم به خیر شده، اتفاقی که مدت ها منتظرش بودیم افتاده و همه این ها خیلی خوبه و بسیار جای شکر داره. فقط نمی دونم چرا هیچ واکنش مثبتی در این رابطه درون من ایجاد نمی شه! این همه بی حسی که داره نگرانم می کنه از کجا میاد؟!
-
756
جمعه 30 خرداد 1399 16:51
برای صبح و بعدازظهر پنجشنبه ام کلی کار ردیف شده بود که دوستم هم تماس گرفت و گفت بیام برای موهای دو رنگ شده اش یه کاری بکنم که قراره بعد چند ماه بره منزل مادرشوهرش و با این موها نمی خواد بره! قبلا تو بهمن ماه موهاش رو دکلره و بلوند کرده بودم. البته اون موقع می خواست بره پیش یکی دیگه از دوستاش که آرایشگر حرفه ایه اما...
-
755
سهشنبه 27 خرداد 1399 19:37
دیشب برای دوستم که تازه ماشین ظرفشویی خریده بود و راجع به شوینده مناسب و میزان تمیز کنندگی ماشین ازم پرسیده بود توضیح داده و گفته بودم ماشین ظرفشویی من که خیلی خوب و تمیز می شوره، حتی با این که من هیچ وقت ظرفا رو قبلش با دستمال کشیدن یا آب زدن تمیز نمی کنم. بعد آخر شب که خواستم ماشین انباشته از ظرف کثیف رو روشن کنم،...
-
754
یکشنبه 25 خرداد 1399 15:45
در رو که بعد از شنیدن زنگ های ممتد و متوالی باز می کنم، خانوم همسایه رو می بینم که با یه سینی بیضی طرح دار که داخلش دو تا لیوان لب طلایی چایی و یه قندون چینی کوچیکه جلوم ایستاده. یه بلوز سبز با دامن شلواری سبز و کرم پوشیده و یه گردنبند مروارید هم انداخته، یه تیپ متفاوت با هفته های اخیرش. سینی رو می ده دستم و به من که...
-
753
شنبه 24 خرداد 1399 15:34
صبح امروز رو زودتر از روزای قبل بیدار شدم فقط به عشق خوردن چیز کیکی که دیشب قبل خواب برای رفع بی حوصلگی پخته بودم! چیز کیک ژاپنی فوق العاده نرم و لطیف و خوش طعمی که هم مواد اولیه اش زیاد بود و همه باید با ترازو وزن می شد، هم مراحل پختش نسبتا طولانی بود. گذاشته بودم یه روز که خیلی حال و حوصله دارم برم سراغ پختش، اما...
-
752
پنجشنبه 22 خرداد 1399 17:10
یه جا از دعای کمیل هست که خیلی دوستش دارم _در واقع همه دعای کمیل رو دوست دارم بس که لطیفه و حرف دل!_ می گه: «یا رب اِرحم ضعفَ بدنی و رِقّةَ جلدی و دِقّةَ عظمی» خدای من رحم کن به ناتوانی بدنم و نازکی پوستم و باریکی استخوانم. این روزا اگه دعای کمیل بخونم، حتما بعد از این فراز یه جمله دیگه اضافه می کنم: خدای من رحم کن به...
-
751
چهارشنبه 21 خرداد 1399 01:17
روایته که پدربزرگ مادری مامانم، فردی بوده بسیار ثروتمند! کلی باغ و زمین تو شهر خودشون داشته وکلی بروو بیا و البته کلی هم بچه! اون طور که مادربزرگم می گه دوازده تا بچه بودن که سه تاشون تو بچگی از دنیا رفتن. این جد بزرگوار ما وقتی مامانم یه بچه دو سه ساله بوده به رحمت خدا می ره یعنی بیش از پنجاه سال قبل، اما به دلیل...
-
750
سهشنبه 20 خرداد 1399 21:52
برنامه ام این بود که بچه ها حداقل تا دوره دبیرستان وارد فضای مجازی و شبکه های اجتماعی نشن و این دنیای پر هیاهو و بعضا پرخطر رو برای ما بزرگترها بذارن. اما به لطف شیوع کرونا و تعطیلی مدارس که آموزش مجازی رو باب کرد و بچه ها رو گوشی به دست، حالا به طور کامل و مفصل کار با شبکه های اجتماعی رو یاد گرفتن! فقط به کانال...