808

صبح رفتم مدرسه گل پسر تا برای دبیرستان ثبت نامش کنم. وارد واحد دبیرستان که شدم و نشستم و اولین سوال رو جواب دادم که پسرتون کدوم دبستان درس خونده، مسئول مربوطه گفت چون از بچه های خودمونه باید ثبت نامش از واحد دبستان انجام بشه. دوباره راه افتادم، از زیرزمین مشترک وارد دبستان شدم و از دور به خانم معاون خوشرو سلام کردم و روی صندلی روبروش نشستم. وقتی پرسید امرتون و جواب دادم برای ثبت نام دبیرستان اومدم، با یه حالت متعجبی گفت: «گل پسر دبیرستانی شد؟ انگار همین دیروز اومدین این جا برای ثبت نام پیش دبستان!» و با هم گفتیم چه زود گذشت! صحنه روز اولی که اومده بودم این مدرسه واضح اومد جلوی چشمم، خانوم کوچولوی چند ماهه با سرهمی گل گلی بغلم بود و دست گل پسر تو دستم. اومده بودم رو همین صندلی روبروی خانم معاون خوشرو نشسته بودم و راجع به شیوه کار مدرسه و مسایل درسی و فرهنگی سوال و جواب کرده بودیم. حالا گل پسر پیش دبستان و دبستان رو گذرونده، چند هفته دیگه از دبستان فارغ‌ التحصیل میش شه و به قول خودش سیکلش رو می گیره!
و عمر همین قدر با سرعت می گذره. کاش بتونیم درست ازش استفاده کنیم...

807

دم افطار که منتظر اذان کنار سفره نشسته بود بهش گفتم برای همه دعا کن، امروز اولین روزیه که روزه گرفتی و‌ دعات خیلی مستجابه! یه برقی تو چشماش اومد و گفت واقعا؟ گفتم آره واقعا! دعاهای تو یه جور دیگه مستجاب می شه. چشماش رو بست و در حالی که دل من غنج‌ می رفت شروع کرد به دعا کردن، گل پسر در اولین افطار بعد روزه در عمرش!
از چند روز قبل که گفته بودم حیف شازده امسال بعضی روزها نیست و موقع سحر تنهام، گل پسر با قطعیت اعلام کرده بود که می خواد امسال روزه بگیره و سحرهم هم با من  بیدار می شه و تنها نیستم! دیشب هم سفت و سخت سپرده بود که برای سحری بیدارش کنم و امسال همراه پسرم وارد ماه مهمونی خدا شدیم و چه قدر از بودن دوباره در این ماه مبارک با همه لحظات خاص و قشنگش خوشحالم...

806

روز تولد سی و هفت سالگی خود را چگونه گذراندید؟ با سردرد! سردرد ممتد بی سابقه از ظهر تا شب!

 درست در همین روز یکی از آشنایان که تو کار ساخت کمد و کابینته و از ماه ها پیش  قرار بود بیاد و برامون داخل کابینت جای هود توکار دربیاره و هود رو وصل کنه ولی مدام اومدنش رو عقب می انداخت، بالاخره تصمیم گرفت بیاد و بعد از پنج ساعت کار یه آشپزخونه ترکیده رو دستم موند که باید تمیز می شد و وسایلی که از کابینت ها دراومده بود دوباره سر جاش می رفت. 

بعد از این که با سردرد وضع آشپزخونه رو سرو سامون دادم و بساط عصرونه رو آوردم که جای ناهار نصفه نیمه مون بخوریم، شازده گفت لباس بپوش بریم بیرون. یک لحظه ور خوش خیالم گفت می خواد ببردت برای دور دور و خرید هدیه! با لبخند پرسیدم کجا؟ گفت می خواهم ماشینم رو بذارم تعمیرگاه، تو بیا که منو برگردونی! با امیدی که سعی می کردم به سوی ناامیدی نره گفتم خب بعدش بریم فلان جا کیف و کفش بخرم که یادم افتاد از امروز به مدت ده روز همه پاساژ ها تعطیله! گفتم شازده به نظرم تو با ستاد ملی مقابله با کرونا هماهنگ کردی وگرنه چرا باید بذارن عدل از روز تولد من همه جا رو تعطیل کنن؟! 

البته که شازده عقیده داشت من نیاز چندانی به کیف و کفش ندارم و وقتی با ذکر تاریخ و‌ وقایع روز بهش یادآور شدم از آخرین باری که کیف و کفش گرفتم دو سال و هشت ماه می‌گذره و بیچاره ها بعد این همه وقت استفاده مداوم از ریخت و قیافه افتادن ، باز هم زیر بار نرفت و گفت من اصلا تو کتم نمی ره تو این همه وقت کیف و کفش نخریده باشی! گفتم حق داری! باید از این به بعد هر سال کیف و کفش بخرم که این جوری نشه!


جای شکرش باقیه که روز قبل از این سالروز تولد به یادماندنی! سه تا از دوستان عزیزم برای فرزندان متولد فروردین شون تو فضای باز جشن گرفته بودن و ما رو هم دعوت کرده بودن که بسیار خوش گذشت. من با کیک و بادکنک های خوشگلشون عکس ‌تولد گرفتم و چند تا هدیه دور از انتظار از همین دوستان نازنین که بسیار برام خاطره انگیز شد و همین  رو گذاشتم  پای تولد سی و هفت سالگی! و گرنه با این روز تولد درب و داغون شلوغ پلوغ با سردرد و بدون تبریک و کیک و هدیه ای که گذروندم معلوم نبود کارم به کجا برسه! 


805

هفته گذشته به عنوان اولین هفته کاری سال جدید یه جورایی تور دکتر گردی داشتم و با ویزیت دو دکتر متخصص و یک مشاور روانشناس، دو بار مراجعه به آزمایشگاه و یک مراجعه به رادیولوژی هفته خیلی شلوغ و خسته کننده ای رو گذروندم! با هزار بار شکر بابت این که همه این رفت و آمدها و هزینه ها برای چکاپ خودم و گل پسر بود و پای بیماری و مشکل جدی وسط نیست.
حالا هفته جدید رو در حالی آغاز می کنم که اولین روزش تولد سی و هفت سالگی مه و هر چند با تعطیل شدن دوباره تهران به خاطر بالا رفتن آمار کرونا خبری از جشن و پایکوبی و خرید و رستوران و این جور قرتی بازی ها در کار نیست اما امیدوارم حداقل هفته آروم و بی درد سری باشه!

804

قبل ترها فکر می کردم سال خوب سالیه که پر از اتفاقات قشنگ و هیجان انگیز باشه، مثل ازدواج نزدیکان، تولد یک نوزاد، یک سفر خاطره انگیز و مواردی از این قبیل. 

 ناگفته واضحه که سال هزار و سیصد نود و نه شمسی از این جهات سال خوبی نبود! با وجود بیماری کرونا و تمام تبعاتش _مثل به ثمر رسوندن یک بچه کلاس اولی با آموزش مجازی! که باز هم جای شکر داره که برای ما در همین حد بود._ ادامه تورم کمرشکن برای سومین سال متوالی، تغییر مجدد وضعیت کاری شازده و کم شدن حضورش، وضعیت واقعا بغرنجی که در خانواده ام اتفاق افتاد، تغییر منش و  رفتارهای تعجب آوری که در بعضی از اطرافیان دیدم و کلی مسأله ریز و درشت دیگه چکیده سال گذشته بود! البته از حق نگذریم چیزهای دلخوش کنکی هم بود. مثل همراهی دوستان خوب، چیزهای خوبی که به یمن فراغت ایام کرونا یاد گرفتم و از همه مهم تر دلگرمیم به همراهی و درک شازده تو مسایل بغرنج خانوادگی...

نمی تونم بگم سالی که گذشت سال بدی بود اما سال سختی بود، خیلی سخت! سختی های که به طور عینی یادم داد دنیا خیلی غیر قابل پیش بینی و غیر قابل دل بستنه و باید نگاهم رو به زندگی، از حد دنیا و مسایلش بالا و بالاتر ببرم.

با همه این احوال، به سال پیش رو و بهتر و قشنگ‌ تر بودنش نسبت به سال قبل امید دارم و آدمی به امیده که زنده اس!

و با اندکی تاخیر سال نو مبارک رفقا، صد سال به از این سال ها!




803

انتظار شروع تعطیلات نوروزی برای من فقط دو دلیل داره. اول تعطیل شدن کلاس های آن لاین بچه ها و خلاصی از دردسرهاش، دوم هم خونه موندن شازده بعد چندین هفته شلوغ کاری در خارج شهر.

کلاس های آن لاین بچه ها خوشبختانه از صبح فردا تعطیله و می تونیم تا هر ساعتی که دوست داشته باشیم بخوابیم! شازده هم فردا شب برمی گرده خونه و حداقل بیست روزی پیشمون خواهد موند. پس در واقع می شه گفت تعطیلات نوروزی من آغاز شده!

حالا که شب از نیمه گذشته و بچه ها به ذوق تعطیل بودن هم چنان بیدارن، خانوم کوچولو کارتن تماشا می کنه و گل پسر با گوشی بازی و منم کتاب می خونم، با در نظر داشتن این که پروژه خونه تکونی هم رو به اتمامه، آرامش دلچسبی رو تجربه می کنم که امیدوارم در تمام طول تعطیلات ادامه دار باشه!

802

‌هر چند دیرتر از همیشه، ولی بالاخره از دیروز پروژه خونه تکونی رو شروع کردم! جمعه شب بعد کلی کلنجار رفتن با بی حوصلگی و فکر و خیال، به خودم گفته بودم باید فردا بری سراغ خونه تکونی. این که در ایام عید دید و بازدیدی در کار نیست به کنار، از نظر روحی بهش نیاز داشتم تا حال و هوام عوض بشه، فکر و خیالم کم بشه و آرامش پیدا کنم! 
‌ اول قصدم فقط شستن پرده اتاق ها و تمیز کردن شیشه هاشون بود اما کار تا نظافت اساسی هر دو اتاق و سرویس بهداشتی و قسمت هایی از هال پیش رفت و به شستن قالیچه ها در حمام قبل از شستن خود چرک و چپولم رسید تا بالاخره دقایقی بعد از نیمه شب در حالی که به خودم می گفتم: بسه دیگه! حالا هیچ کس با جایزه منتظرت نیست که برای انجام کار بیشتر بهت تقدیم کنه، دست خودم رو گرفتم روی مبل نشوندم، یه لیوان چای گلاب ریختم و یه فیلم گذاشتم تا در سکوت شبانه ببینم و استراحت کنم!
‌شب خوابیدن در اتاقی پر از تمیزی و  تختی که ملافه هاش بوی پودر صابون می ده، اونم با یک بدن له و لورده از کار زیاد از جمله لذت های کم نظیر دنیاست که دیشب شانس تجربه کردنش رو داشتم و خدا رو شکر کردم بابت داشتن خونه ای که باید تمیزش کنم و سلامتی و توانی که بتونم با دستای خودم کارای خونه ام رو انجام بدم...

801

اسفند به نیمه رسیده و در حالی که سال های گذشته این موقع خونه تکونیم‌ رو تقریبا تموم کرده بودم، امسال هنوز شروعش که نکردم هیچ، کلا قصد انجامش رو ندارم. نه انگیزه ای براش دارم‌ و نه حس و حالی! به نظرم خونه همین جور که هست خوبه و در حد مناسبی از سر و سامون داشتن به سر می بره که نیاز به تکوندنش نباشه!

 فقط شاید یه همتی بکنم و پرده ها رو بشورم و شیشه ها رو پاک کنم، شاید! حالا درست که کل سال رو از این که هال خونه مون پنجره نداره و تاریکه ناراضیم، اما موقع خونه تکونی خوشحالم که لازم نیست زحمت شستن یک پرده بزرگ و تمیز کردن یک پنجره عریض و طویل رو‌ بکشم و کار نظافت پرده و‌ شیشه سریع و راحت انجام می شه!

800

با بچه ها رفته بودیم فروشگاه که برای تولد شازده که هفته آینده اس‌ هدیه بخریم،  اماچیزی  پیدا نکردم که هم من بپسندم و هم  به کار شازده بیاد. به جاش  برای خانوم کوچولو یه جفت کفش راحتی پارچه ای گل‌بهی رنگ گرفتم، به مناسبت این که یاد گرفته اسم من رو بنویسه!
همیشه به بچه های کلاس اولی می گفتم هر وقت یاد بگیرین اسم‌ من رو بنویسین یعنی خیلی باسواد شدین. حالا هم خانوم کوچولو به همین مرحله از باسوادی رسیده. من از باسواد شدن دخترم کیف می کنم و اون  به خاطر کفش های گلبهیش!

799

تنها حسنی که ماجراهای اخیر خانوادگی داشته، زیاد اومدن های مامان به خونه ماست. این که در هفته های اخیر هر بار یکی دو روزی اومده و خونه مون مونده و  از اون جا که اومدن های مامان قبل از این فقط درموارد خاصی مثل مهمونی ها و به دنیا اومدن بچه ها و مریضی های سختم بوده، برامون اتفاق خجسته ای محسوب می شه!

بچه ها هر بار کلی ذوق می‌کنن، می شینیم‌ به حرف زدن‌ و‌ تعریف کردن از این طرف و اون طرف، با هم برای خرید مایحتاج خونه بیرون می ریم و دیشب هم نشستیم به فیلم دیدن! به توصیه‌ داداش بزرگه فیلم برادرم خسرو رو که چندسال قبل دیده بودم و به احوالات فعلی مون بی ربط نیست، گذاشتم و با هم تماشا کردیم. بماند که چند باری وسطش به دلایل مختلف وقفه افتاد و دیدن فیلم یک و نیم ساعته بالای سه ساعت طول کشید!

حالا که مامان بعد دو روز رفته و اصرارهای من و بچه ها برای بیشتر موندنش کارساز نشده و شازده هم این هفته به خاطر حجم بالای کارهای آخر سال قصد داره دیرتر از معمول از شهر محل کارش برگرده، دلتنگی و‌ بی حوصلگی افتاده به جونم، فکر و خیال ها دوباره تو‌ سرم چرخ می زنن و نه با دیدن یه فیلم طولانی و نه با خوندن چند فصل از رمانی که این روزا مشغول خواندنش هستم، حالم تغییر زیادی نکرده! پناه آوردم به نوشتن و فکر می کنم اگر این روزها می تونستم بیشتر بنویسم و ذهنم رو خالی کنم شاید حالم هم بهتر می شد!