گوش کردن پادکست تقریبا یک سالی هست که وارد برنامه ام شده. قبل اون گهگاه فایل های سخنرانی گوش می دادم، ولی از تابستون گذشته با فایل های صوتی آن سوی مرگ که بدجوری من رو اسیر خودش کرد، وابسته شدم به گوش دادن! رفتم سراغ سخنرانی های دیگه و برای زنگ تفریح هم پادکست های چنل بی که از فیدیبو باهاش آشنا شدم. چند ماه قبل کست باکس رو روی گوشیم نصب کردم تا به انواع و اقسام پادکست ها دسترسی داشته باشم. راستش علاوه بر جنبه ی آموزشی و سرگرم کننده بودن، این پادکست ها برام نقش قرص خواب رو هم بازی می کنن! قبل خواب بسته به حالم یک چیزی انتخاب می کنم و مشغول گوش دادن می شم تا جایی که چشمام سنگین بشه و صداها رو تو حالتی بین خواب و بیداری بشنوم، اون وقت صدا رو قطع می کنم و به خواب فرو می رم!
این چند شب رو به معرفی یکی از دوستان به پادکست های «نیوفولدر» گوش می دم. پادکست هایی کوتاه، با نگاهی متفاوت و تصویر سازی های شفاف که بر عکس همیشه خواب رو از سرم می پرونه و عمیقا به فکر فرو می بردم، مناسب حال و هوای همین روزها.
اگر اهل پادکست گوش دادن هستین توصیه می کنم نیوفولدر رو هم تو پلی لیست تون قرار بدین، اگر هم اهلش نیستین که خب توصیه می کنم اهلش بشین!
نشسته زیر درخت بید مجنون با منظره ماه که از لابلای شاخه ها پیداست و گل های سرخ، آب راه سنگی، چمن و شمشاد های کوتاه در روبرو و نسیم ملایمی که در هوای نیمه ابری تهران گهگاه می وزه و شاخه های بید رو تاب می ده، می تونست موقعیت جالب و آرامش بخشی باشه اگر این جا حیاط بیمارستان نبود و من منتظر شازده رو نیمکت سیمانی ننشسته بودم تا تزریق داروش تموم بشه و برش گردونم خونه.
شتر کرونا چند روزیه که دم در خونه ما هم خوابیده و کار رو به بیمارستان کشونده. یکی از بیمارستان های شلوغ و پر از بیمار که در سومین دفعه مراجعه بهش بالاخره نوبت به بستری سرپایی و تزریق سرم و آمپول مخصوص رسید.
تیر ماه امسال که خیلی جذاب داشت پیش می رفت ختم شد به کرونا! ریه شازده درگیر شده، بچه ها با دور روز تب بیماری رو رد کردن و من در حالی که سعی می کنم به بهترین شکل از شازده پرستاری کنم، موندم بلاتکلیف که چه بر سرم خواهد آمد! باز هم خدا رو شکر که اوضاع از این بدتر نیست.
مواظب خودتون باشید رفقا!
دو هفته ای هست که شروع کردم به نوشتن لیست کارهای روزانه از روز قبل تا کارهام نظم و سر و سامون پیدا کنه و بتونم به همه شون برسم، از کارهای شخصیم تا کارهای خونه و امور مربوط به بچه ها. کار ساده ای که اثرات مثبت زیادی داره.
برای امروز ولی نه هیچ لیستی نوشتم، نه تصمیم به انجام کار خاصی داشتم! یه روز دل بخواه به مناسبت عید میلاد امام رضا به خودم هدیه دادم، روزی که استراحت کنم و هر کاری دوست دارم انجام بدم! برای همین صبح حسابی خوابیدم و یه ناهار حاضری آماده کردم. بعد ناهار فیلم گذاشتم و قلاب و کاموا آوردم تا موقع دیدنش سفارش جدیدم رو هم ببافم. بعد ماه ها که حوصله بافتن نداشتم دست به کاموا شدم برای بافت لیف، اونم برای اولین بار! همسایه بالایی ازم خواسته بود برایپدرش که از شهرستان اومده و چند روزی مهمونشونه لیف ببافم. گویا لیفی که چند سال قبل خودش برای پدرش بافته بود پاره شده و حالا هم با مهمون داری، وقت و حال بافت لیف جدید رو نداشت. با کلی قربون صدقه از من خواست ببافم و قول داد دستمزدم رو هم می ده! یه کیسه کاموا با خودش آورده بود و من از بینشون رنگ های سفید و مشکی رو انتخاب کردم و یک لیف بزرگ و بلند همون جور که خواسته بود براش بافتم. بعد هم رفتم سر پخت کیک برای عصرونه بچه ها به مناسبت عید میلاد، کیک با طعم هل و گلاب! بافت لیف که تموم شد و کیک پخته، یکی از همسایه ها پیام داد که آش پخته و بیام پشت بوم که دور هم بخوریم. منم بعد یه کم آرا ویرا با یک بشقاب بیسکویت کره ای همراه خانم کوچولو راهی پشت بوم شدم و برای اولین بار در عمرم آش خیار خوردم! آشی که قبلا حتی اسمش رو هم نشنیده بودم و از غذاهای محلی شهر خانم همسایه اس که علی رغم تصور اولیه ام خیلی هم خوشمزه بود!
و این چنین آخرین تابستان قرن را آغاز نمودیم. خدایا به امید تو!
به آخر رسیدن دولت فعلی طی چند ماه های آینده، یکی از خجسته ترین رخدادهای کشوره که بیشتر ما مدت هاست منتظرش هستیم! و خجسته اس در صورتی که دولت بعدی شیوه و مسیری متفاوت با چیزی که در این سال های فاجعه بار اخیر تجربه کردیم در پیش بگیره.
این روزها مدام برای این که شایسته ترین و تواناترین فرد ممکن انتخاب بشه، که اوضاع مملکت اندک اندک رو به بهبودی بره، که امید و رمق به دل ها و تن های خسته مردممون برگرده دعا می کنم.
جمعه روز خیلی مهم و سرنوشت سازی برای آینده ما و بچه هامونه، بی تفاوت از کنارش نگذریم رفقا!
به امید روزهای روشن تر...
«انّ الله لا یغیّر بقومٍ حتّی یغیّروا ما بأنفسهم»
دیروز جمعه بیست و یکم خرداد یه روز خوب و دلچسب بود، از این جهت که بعد مدت ها همه خانواده ام تو خونه ما دور هم جمع شدن و به همه مون خوش گذشت. یک مهمونی ناهار یه دفعه ای و بی برنامه ریزی قبلی که شکر خدا راحت و بی دردسر و خوب برگزار شد!
مامان گفته بود می خواد روز جمعه بعد از خونه مامانی با داداش کوچیکه برای ناهار بیان خونه ما. شازده هم گفت دو تا داداش دیگه ام رو هم دعوت کنیم. بعید می دونستم به خاطر کرونا بیان ولی شازده خودش زنگ زد دعوتشون کرد و بهش نه نگفتن! اینا کِی بود؟ پنج شنبه شب در حالی که خونه مامان شازده مهمون بودیم! من داشتم دست و پام رو گم می کردم که یهو فردا کلی آدم ناهار می خوان بیان خونه مون و تو ذهنم حساب کتاب می کردم چیا داریم و چه غذایی می تونم درست کنم! البته خوبیش این بود هم خونه رو تمیز کرده بودم هم همون روز برای با شازده رفته بودیم خرید! آخر شب که برگشتیم خونه یک نگاه به فریزر کردم و مواد لازم برای ناهار فردا رو گذاشتم بیرون، یک مرتب سازی سریع هم تو خونه انجام دادم و با خیالی آسوده رفتم برای خواب!
روز جمعه بعد اذان ظهر، مهمون هامون یکی یکی از راه رسیدن و تا عصر یه روز خوب رو کنار هم گذروندیم! دور هم بودنی که بعد از اتفاقات سال گذشته برام ارزشمند تر از قبل بود. الحمدلله!