828

رسیدیم به هشتمین شب دهه محرم، شب تاسوعا که از وقتی یادم میاد بین تمام شب های دیگه به خاطر صاحبش یه حس و حال دیگه و یه علاقه ویژه ای بهش داشتم.
بچه ها رو گذاشتم خونه مامان، پیاده از کوچه پس کوچه ها خودم رو رسوندن به هیات قدیمی مون، زیر انداز انداختم یه گوشه حیاط مسجد، نشستم و دلم رو بردم به ایام اربعین سال نود کربلا  و هشت و شبی که برای وداع، با کلی حاجت و حال پریشون خودم رو رسونده بودم به حرم آقا اباالفضل. در حرم بسته بود و یه گوشه تو خیابون نشسته بودم چادرم رو روی صورتم کشیده بودم و میون همهمه زائرها و نوحه خونی زن های پاکستانی درد دل هام رو گفته بودم و با اشک و آه دم گرفته بودم «یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین» این قدر گفته بودم و اشک ریخته بودم تا دلم سبک شده بود و راه نفسم باز و مطمئن که حاجتم رو گرفتم و گرفته بودم‌. اصلا مگه می شد دم خونه باب الحوائج رفت و دست خالی برگشت؟
کی می دونست چند ماه بعد اون شب دنیا کن فیکون خواهد شد؟ که یه ویروس وحشی مثل بمب می‌افته وسطمون و پراکنده مون می‌کنه، که حسرت خیلی چیزای به ظاهر ساده رو به دلمون می ذاره، مثل همین سینه زنی و دم گرفتن های پرشور شب تاسوعا؟
حالا تو این گوشه حیاط مسجد تو شب تاسوعا زیر آسمون دعام اینه که خدایا هر کاری با ما می کنی، بی حسین مون نکن...
خیلی التماس دعا رفقا!

827

امشب سومین شبیه که یک جیرجیرک تنها زیر پنجره اتاق خوابمون آواز می خونه و صداش حس آرامش بخش عجیبی داره! دوست دارم چشم هام رو ببندم و با پس زمینه آوازش حس سفر، حس طبیعت، حس بچگی و حس هایی از این قبیل رو تو ذهنم مرور کنم.
خب جیرجیرک تنها با تشکر از این که رنگ جدیدی به شب هام پاشیدی تقاضا دارم مکان فعلیت رو تا مدت های مدیدی ترک نکنی!

826

گوش کردن پادکست تقریبا یک سالی هست که وارد برنامه ام شده. قبل اون گهگاه فایل های سخنرانی گوش می دادم، ولی از تابستون گذشته با فایل های صوتی آن سوی مرگ که بدجوری من رو اسیر خودش کرد، وابسته شدم به گوش دادن! رفتم سراغ سخنرانی های دیگه و برای زنگ تفریح هم پادکست های چنل بی که از فیدیبو باهاش آشنا شدم. چند ماه قبل کست باکس رو روی گوشیم نصب کردم تا به انواع و اقسام پادکست ها دسترسی داشته باشم‌. راستش علاوه بر جنبه ی آموزشی و سرگرم کننده بودن، این پادکست ها برام نقش قرص خواب رو هم بازی می کنن! قبل خواب بسته به حالم یک چیزی انتخاب می کنم و مشغول گوش دادن می شم تا جایی که چشمام سنگین بشه و صداها رو تو حالتی بین خواب و بیداری بشنوم، اون وقت صدا رو قطع می کنم و به خواب فرو می رم!
این چند شب رو به معرفی یکی از دوستان به پادکست های «نیوفولدر» گوش می دم. پادکست هایی کوتاه، با نگاهی متفاوت و تصویر سازی های شفاف که بر عکس همیشه خواب رو از سرم می پرونه و عمیقا به فکر فرو می بردم، مناسب حال و هوای همین روزها.
اگر اهل پادکست گوش دادن هستین توصیه می کنم نیوفولدر رو هم تو پلی لیست تون قرار بدین، اگر هم اهلش نیستین که خب توصیه می کنم اهلش بشین!

825

پیراهن مشکی محرومم رو دیشب بعد از دو هفته تموم کردم، نه که امسال بشه با این وضع وحشتناک کرونا جای خاصی رفت و نه که خیلی لباس لازم باشم، بیشتر از نظر روحی نیاز داشتم با پارچه و الگو و چرخ خیاطی سر و کله بزنم و یک پیراهن چین دار همراه روسری چین دار خلق کنم! هر چند شازده _که تا همین دو روز پیش در قرنطینه خانگی بود و تازه رفته شهر محل کارش_ نظر داد که بیخودی خودم رو خسته می کنم و می تونستم اینترنتی سفارش یه پیراهن آماده رو بدم، اما واقعا برام لازم بود تا ذهن و دستم وسط کارهای تموم نشدنی خونه و حس و حال کرونا مشغول یک کار جدید بشه! کاری که نتیجه اش هم با وجود وقت گیر بودن خوب از کار در اومد!
حالا روز اول محرم تو این اوضاع وحشتناک کرونا رسیده. سال قبل فکر می کردم محرم آینده حتما وضع بهتر شده و اصلا کی فکرش رو می کرد گرفتار ویروس جهش یافته و مبتلایان بیشتر بشیم؟!
پرچم سیاه یا ابا عبدالله رو از بالای کمد آوردم و همراه روضه ای که از گوشیم پخش می شد، زدم به دیوار هال همراه پرچم سه گوشی که بیرون از پنجره آشپزخانه سمت کوچه زدم، با یه حس و حال خیلی غریب... 

824

بعد از یک هفته تمام گرفتار نگرانی و دکتر و بیمارستان‌ بودن، دیشب بالاخره شازده آخرین دوز داروی کرونا رو دریافت کرد و تمام! یک هفته سخت و طاقت فرسا با کلی کار در خانه و معطلی های چندین ساعته در بیمارستان که با تموم شدن پروسه بیمارستان رفتن، کلی کارم سبک شده و مونده پرستاری در منزل که با بهتر شدن اوضاع شازده نسبت به روزهای قبل با آرامش بیشتری در حال انجامه. هر غذای مقوی ای که بلد بودم پختم، آب هر میوه ای رو که شده گرفتم و بارها خدا رو شکر کردم که اوضاع از این بدتر نشده!
امروز به مناسبت طی این هفته پر فراز و نشیب یه مرخصی نصفه نیمه به خودم دادم، یه دستی به سر و صورتم کشیدم و چند قسمت از فصل آخر سریال this is us رو تماشا کردم. 
ان شاالله بلا و مریضی از همه تون دور باشه رفقا!

823

نشسته زیر درخت بید مجنون با منظره ماه که از لابلای شاخه ها پیداست و گل های سرخ، آب راه سنگی، چمن و شمشاد های کوتاه در روبرو و نسیم ملایمی که در هوای نیمه ابری تهران گهگاه می وزه و شاخه های بید رو‌ تاب می ده،  می تونست موقعیت جالب و آرامش بخشی باشه اگر این جا حیاط بیمارستان نبود و من منتظر شازده رو نیمکت سیمانی ننشسته بودم تا تزریق داروش تموم بشه و برش گردونم خونه.

شتر کرونا چند روزیه که دم در خونه ما هم خوابیده و کار رو به بیمارستان کشونده‌.‌ یکی از بیمارستان های شلوغ و پر از بیمار که در سومین دفعه مراجعه بهش بالاخره نوبت به بستری سرپایی و تزریق سرم و آمپول مخصوص رسید.

تیر ماه امسال که خیلی جذاب داشت پیش می رفت ختم شد به کرونا! ریه شازده درگیر شده، بچه ها با دور روز تب بیماری رو رد کردن و من در حالی که سعی می کنم به بهترین شکل از شازده پرستاری کنم، موندم بلاتکلیف که چه بر سرم خواهد آمد! باز هم خدا رو شکر که اوضاع از این بدتر نیست. 

مواظب خودتون باشید رفقا!



822

از اوقات مادرانه لذت بخش زندگیم، وقت هایی هست که با گل پسر بحث های مهم و جدی می کنیم، در واقع گل پسر افکار و سوالات نیمچه فلسفی ش رو مطرح می کنه و در موردش با هم حرف می زنیم! بیشتر این بحث ها یا توی ماشین در مسیرهای طولانیه یا آخر شب ها قبل خواب. مثل دیشب که بعد مدت ها وقفه یه گپ و گفت درست و حسابی با هم داشتیم، بعد مدت ها چون این روزها کنار اومدن من و گل پسر به خاطر شرایط سنی و ورودش به دوران بلوغ، خیلی وقت ها سخت می شه و به مشکل می خوره و در نتیجه تمایلی به حرف زدن با من نشون نمی ده!
باید اعتراف کنم تعامل درست با یه پسر نوجوون کار خیلی سختیه که گاهی حس می کنم قادر به انجامش نیستم! با این وجود دارم تا حد ممکن سعی می کنم، مطالب جدید یاد می گیرم و تا جایی که بتونم خویشتنداری می کنم تا روابط رو محبت آمیز و محترمانه نگه دارم و صحبت های دیشب نشون داد این تلاش تا حدی ثمربخش بوده، شکر خدا!
به ذهنم خطور کرده بود اخیرا که بار سنگین یه سری مشکلات و ناراحتی ها تا حد زیادی از روی دوشم برداشته شده، شاید مجالی برای یک کم نفس کشیدن و آسودگی داشته باشم. اما این فرصت رو باید بذارم برای پایه گذاری یک رابطه درست و محکم‌ با پسرم در دوره بلوغش، پایه ای که تمام روابط آینده ما رو شکل می ده و امیدوارم بتونم درست بناش کنم.

821

دو هفته ای هست که شروع کردم به نوشتن لیست کارهای روزانه از روز قبل تا کارهام نظم و سر و سامون پیدا کنه و بتونم به همه شون برسم، از کارهای شخصیم تا کارهای خونه و امور مربوط به بچه ها. کار ساده ای که اثرات مثبت زیادی داره.

برای امروز ولی نه هیچ لیستی نوشتم، نه تصمیم به انجام کار خاصی داشتم! یه روز دل بخواه به مناسبت عید میلاد امام رضا به خودم هدیه دادم، روزی که استراحت کنم و هر کاری دوست دارم انجام بدم! برای همین صبح حسابی خوابیدم و یه ناهار حاضری آماده کردم. بعد ناهار فیلم گذاشتم و قلاب و کاموا آوردم تا موقع دیدنش سفارش جدیدم رو هم ببافم. بعد ماه ها که حوصله بافتن نداشتم دست به کاموا شدم برای بافت لیف، اونم برای اولین بار! همسایه بالایی ازم خواسته بود برای‌پدرش که از شهرستان اومده و چند روزی مهمونشونه لیف ببافم. گویا لیفی که چند سال قبل خودش برای پدرش بافته بود پاره شده و حالا هم با مهمون داری، وقت و حال بافت لیف جدید رو نداشت. با کلی قربون صدقه از من خواست ببافم و قول داد دستمزدم رو هم می ده! یه کیسه کاموا با خودش آورده بود و من از بینشون رنگ های سفید و مشکی رو انتخاب کردم و یک لیف بزرگ و بلند همون جور که خواسته بود براش بافتم‌. بعد هم رفتم سر پخت کیک برای عصرونه بچه ها به مناسبت عید میلاد، کیک با طعم هل و گلاب! بافت لیف که تموم شد و کیک پخته، یکی از همسایه ها پیام داد که آش پخته و بیام پشت بوم که دور هم بخوریم. منم بعد یه کم آرا ویرا با یک بشقاب بیسکویت کره ای همراه خانم کوچولو راهی پشت بوم شدم و برای اولین بار در عمرم آش خیار خوردم! آشی که قبلا حتی اسمش رو هم نشنیده بودم و از غذاهای محلی شهر خانم همسایه اس که علی رغم تصور اولیه ام خیلی هم خوشمزه بود!


و این چنین آخرین تابستان قرن را آغاز نمودیم. خدایا به امید تو!


820

به آخر رسیدن دولت فعلی طی چند ماه های آینده،  یکی از خجسته ترین رخدادهای کشوره که بیشتر ما مدت هاست منتظرش هستیم! و خجسته اس در صورتی که دولت بعدی شیوه و مسیری متفاوت با چیزی که در این سال های فاجعه بار اخیر تجربه کردیم در پیش بگیره. 

این روزها مدام برای این که شایسته ترین و تواناترین فرد ممکن انتخاب بشه، که اوضاع مملکت اندک اندک رو‌ به بهبودی بره، که امید و رمق به دل ها و تن های خسته مردم‌مون برگرده دعا می کنم.

جمعه روز خیلی مهم و سرنوشت سازی برای آینده ما و بچه هامونه، بی تفاوت از کنارش نگذریم رفقا!

به امید روزهای روشن تر...


«انّ الله لا یغیّر بقومٍ حتّی یغیّروا ما بأنفسهم»


819

دیروز جمعه بیست و یکم خرداد یه روز خوب و دلچسب بود، از این جهت که بعد مدت ها همه خانواده ام تو خونه ما دور هم جمع شدن و به همه مون خوش گذشت. یک مهمونی ناهار یه دفعه ای و بی برنامه ریزی قبلی که شکر خدا راحت و بی دردسر و خوب برگزار شد!

مامان گفته بود می خواد روز جمعه بعد از خونه مامانی با داداش کوچیکه برای ناهار بیان خونه ما. شازده هم گفت دو تا داداش دیگه ام رو هم دعوت کنیم. بعید می دونستم به خاطر کرونا بیان ولی شازده خودش زنگ زد دعوتشون کرد و بهش نه نگفتن! اینا کِی بود؟ پنج شنبه شب در حالی که خونه مامان شازده مهمون بودیم! من داشتم دست و پام رو گم می کردم که یهو فردا کلی آدم ناهار می خوان بیان خونه مون و تو ذهنم حساب کتاب می کردم چیا داریم و چه غذایی می تونم درست کنم!  البته خوبیش این بود هم خونه رو تمیز کرده بودم هم همون روز برای با شازده رفته بودیم خرید! آخر شب که برگشتیم خونه یک نگاه به فریزر کردم و مواد لازم برای ناهار فردا رو گذاشتم بیرون،  یک مرتب سازی سریع هم تو خونه انجام دادم و با خیالی آسوده رفتم برای خواب!

روز جمعه بعد اذان ظهر، مهمون هامون یکی یکی از راه رسیدن و تا عصر یه روز خوب رو‌ کنار هم گذروندیم! دور هم بودنی که بعد از اتفاقات سال گذشته برام ارزشمند تر از قبل بود. الحمدلله!