788

بوی کیک قاطی بوی غذای شام که داره روی اجاق می پزه، پیچیده توی خونه. کیک کدو حلوایی که برای اولین باره درستش  می کنم و از یک هفته قبل _روز سالگرد ازدواجمون_ برنامه پختش رو داشتم که نشد و افتاد به امروز. امروز که شازده بعد چند روز دوری تو راه برگشت به خونه از شهر محل کارشه.
همین جور که تو آشپزخونه می چرخم به دبه های شور و شیشه های خیار شور که روی میز چیده شده نگاه می کنم و آب دهنم رو قورت می دم! شور و خیارشورهایی که دیروز بعد انتخاب سفید ترین بوته های گل کلم و ریزترین خیارها از بازار تره بار محل آماده شون کردم و امیدوارم که نتیجه خوب از کار در بیاد! چون هر چند امسال چند باری خیارشور فوری درست کردم که خیلی هم خوشمزه شده بود _بهتون می گم چه طوری!_ اما تو درست کردن شور مهارت و تجربه ای ندارم! خصوصا که مامانم هم هیچ وقت اهل درست کردن این جور چیزا نبود و همیشه مادربزرگم بود که برامون شور و ترشی آماده می کرد! پارسال یه مقدار کمی درست کرده بودم که سریع شروع کرد به نرم شدن، ولی از اون جایی که شور تو خونه ما خیلی طرفدار داره قبل از خراب شدن خورده و تموم شد! دیگه امسال کمر همت بستم و با پرسیدن از افراد باتجربه و سرچ کردن تو سایت های آشپزی و استفاده از تجربیات خیارشور سازیم سه تا دبه نسبتا بزرگ درست کردم تا بعد جا افتادن ببینم چی از کار درمیاد!
چند وقته که این قدر از آشپزی درست و حسابی و با لذت فاصله گرفتم و با سرهم بندی غذا آماده کردم که از حلول مجدد روح کدبانو گری در وجودم بسی خرسندم! باشد که مستدام باشد و توانا در خود شاد سازی در این روزهای قرنطینه کرونایی!

787

چسبیدن به شوفاژ تو یه روز سرد بارونی پاییزی، چای دارچین نوشیدن و کتاب خوندن، لذت کم نظیریه که چیزهای زیادی تو این دنیا نمی تونه باهاش رقابت کنه!
گردونه طاقچه یه اشتراک رایگان سه روزه بهم هدیه داده که دارم باهاش کتاب «خط مقدم» _ روایت داستانی مستند ماجرای پر فراز و نشیب تشکیل یگان موشکی ایران_ رو می خونم. کتابی که از مدت ها پیش با تعریفاتی که ازش شنیده بودم برنامه خوندنش رو داشتم اما هی عقب انداخته بودم و حالا به بهانه سالگرد شهادت حسن طهرانی مقدم دوباره یادش افتادم. در واقع این روزها عجیب به کتاب هایی متفاوت و آشنایی با موضوعات و سرگذشت آدم هایی متفاوت از چیزهایی که قبلا خوندم و شنیدم نیاز دارم!
 هر چند با در نظر گرفتن حجم بالای کتاب و این که نصف روز گوشیم به خاطر کلاس های بچه ها در دسترسم نیست بعید می دونم بتونم سه روزه تمومش کنم! این جناب طاقچه قبل‌تر ها دست و دل باز تر بود و اشتراک های سه ماهه و شش ماهه هم هدیه می داد، طوری که من به طور مداوم بیشتر از یک و سال نیم به مناسب های مختلف اشتراک رایگان هدیه گرفتم و کلی‌ هم باهاش کتاب خوندم که اوایل همین پاییز بالاخره تموم شد‌ و دیگه این هدیه های یک هفته ای و سه روزه به حال من افاقه نمی کنه!

786

از این که در مهارت های لازم برای مادری مهارتی به نام مهارت اجازه دادن هم وجود داره اطلاع نداشتم تا امشب، وقتی که خانوم کوچولو خواست کارتون تماشا کنه و من اجازه ندادم چون می خواستم بساط شام رو بیارم. اون وقت بود که با نگاه عاقل اندر سفیهی فرمودن: «مامان یه کم رو مهارت اجازه دادنت کار کن!!!»

785

مواقعی که خانوم کوچولو از همیشه ناراحت تر و عصبانی تره و تا سر حد امکان اخم هاش توی هم، موقعی که بهش می گم مشق هاش رو بنویسه! با کلی کلنجار و بحث نیمه فلسفی بر سر این که چرا باید مشق بنویسه می نشونمش پای دفتر و کتاب و درست همون وقته که گل پسر شروع می کنه به سر به سر گذاشتن با خانوم کوچولو و پرت کردن حواسش و صد البته درآوردن جیغ و دادش! در بیشتر موارد هم خواهش و نصیحت جواب نمی ده!
گل پسر که کلاس اول می رفت، خانوم کوچولو یه بچه نوپا بود که دوست داشت هر جور شده وسط بساط درس و مشق برادرش وول بخوره و کار به جایی رسیده بود که گل پسر برای در امان موندن از دست خواهرش رو پیشخوان آشپزخونه تکالیفش رو انجام می داد! اون موقع فکر می کردم وقتی خانوم کوچولو کلاس اولی بشه این مشکلات رو ندارم و حتی گل پسر خودش‌ می تونه کمک حال من برای درس های خانوم کوچولو باشه، اما خب معلومه که روزگار اصولا طبق خواست ما پیش نمی ره!
امشب سر نماز بودم که گل پسر با مهر و محبت اومد سراغ خانوم کوچولو که امروز من می خوام بهت دیکته بگم. کتاب دیکته شب که مال کلاس اول خودش بود و رو پیدا کرد، آورد و مشغول شدن‌. نصف صفحه به خیر و خوشی نوشته شد و منم خوشحال و خندان بودم که چه بچه های گل دسته ای دارم که جنگ شد! خانوم کوچولو شاکی بود که گل پسر کلمات رو خیلی تکرار می کنه و گل پسر هم گیر داده بود که خانوم کوچولو درشت می نویسه! در نتیجه مجبور شدم از خیالات خام خوشم بیرون بیام، برای ایجاد آتش بس خودم کار دیکته گفتن رو تموم کنم م دیگه هم امیدی به انجام همکاری این دو تا برای امور درسی نداشته باشم!

784

رانندگی آخر شب، تو اتوبان های خلوت تهران، با صدای ملایم موزیک از اون چیزایی که ذهنم رو آروم می کنه. هر چند که امشب دلم می‌خواست فقط از غرب به شرق تهران نرونم، اون قدر برم و برم که صدای دنگ دنگ تو مغزم آروم بشه...

اصلش اینه که بزرگترا باید تکیه گاه باشن، مایه آرامش و دل خوشی، کمک‌ حال و غمخوار، و وای به وقتی که همه این ها بر عکس بشه! اون وقت انگار دنیا زیر و رو شده و هر کاری می‌کنی هیچ چی سر جای خودش نیست...


783

خوبی دنیا به اینه که هیچ کدوم از مشکلات و ناراحتی هاش موندگار نیست و همه مصیبت هاش یا بالاخره یه روزی تموم میشه یا دردش آروم تر. این چیزیه که این تو روزا که آمار مبتلایان و درگذشتگان از کرونا، قیمت ها، مشکلات اقتصادی و ناراحتی های خانوادگی همین جور بیشتر و بیشتر می ره، مدام تو ذهنم میارم، بهش فکر می کنم، براش شاهد مثال ردیف می کنم و به خودم می گم این نیز بگذرد!


ننوشتن این مدت برای اینه که چندین ساعت در روز به به خاطر کلاس ها و تکالیف بچه ها گوشیم در اختیارم نیست و از اون مهم تر این قدر همه چیز تکراری شده که معمولا چیز جالبی که بهم انگیزه نوشتن بده و حالت غر زدن  نداشته باشه، پیدا نمی کنم!


782

این که از اول صبح  تا ظهر لپ تاپ و گوشیم در اختیار بچه هاس و هر کدوم یه گوشه خونه کلاس آن لاین دارن، این که تو این فاصله چند ساعته هیچ کار خاصی نمی تونم انجام بدم و باید حواسم به خانم کوچولو باشه، کمبود حضور معلم رو‌براش جبران کنم، کارهاش رو چک کنم و برای معلمش عکس بفرستم، که مدام بهشون تشر بزنم بازیگوشی نکنن، حواسشون به حرفای معلمشون باشه و وسط درس از سر و کول هم بالا نزن، این که با سرعت پایین اینترنت و باز نشدن یا قطع شدن های مداوم اسکای روم و شاد درگیر باشم و ... به کنار، دیگه روزایی که شازده هم خونه اس و هم زمان با کلاس های بچه ها مشغول تلفن صحبت کردنه و من از سه جهت باید صدا تو گوشم باشه، یا اون وسط میاد به من گیر می ده که چرا صدام سر بچه ها بالا رفته رو دیگه واقعا نمی دونم باید کجای دلم جا بدم!!! 
این جوریه که صبح رو در حالی به ظهر می رسونم که حس می کنم دود از کله ام بلند شده و همه موهای سرم سیخ، دلم می خواد دیگه نه کسی رو ببینم نه صدایی بشنوم که خب صد البته امکانش نیست و تازه باید بساط ناهار رو مهیا کنم!  بماند که بعدش هم باید کلی وقت و انرژی بذارم تا خانوم کوچولو تکالیفش رو انجام بده! تنها کاری که از دستم برمیاد کشیدن خط چشم و زدن یه رژ پر رنگه بلکه یه کم اعصابم آروم بشه!
یعنی با این اوضاع تا آخر سال تحصیلی چیزی از اعصاب و روان مادرها باقی خواهد موند؟!

781

اوضاع جوری شده که نمی تونیم به دل درست یه سرما خوردگی ساده بگیریم و هی دست و دلمون نلرزه که نکنه کرونا باشه! از دیروز گرفتگی گلو و ضعف و سردرد دارم، یه دلم می گه کروناس یه دلم می گه سرماخوردگی پاییزه اس و خلاصه موندم بلاتکلیف! اونم در شرایطی که شازده سفره و منم و بچه ها و همه کارهای مربوطه!

با این حال تا حد ممکن موارد ایمنی رو رعایت می کنم و خودم رو بستم به دم نوش های گیاهی و سعی می کنم اگه امور مربوط به مدرسه بچه ها و کارهای خونه بذاره استراحت کنم، بلکه خدا بخواد و بدون این که کار به جاهای باریک بکشه شر این مریضی از سرم کنده بشه. بلند بگو آمین!

780

چشمام رو می بندم و خودم‌  رو جایی تصور می کنم که اربعین سال گذشته بودم. بعد طلوع آفتاب یه گوشه از خیابان باب القبله کربلا روبروی حرم امام حسین تو نزدیک ترین فاصله ای که می شد تو اون ازدحام پیدا کرد ایستاده بودم. جمعیت هزار رنگ از همه جا می جوشید و هر کس به زبان خودش سلام می داد و درددل می کرد... نگاهم به گنبد بود، دست راستم روی سینه و یه روضه مدام تو ذهنم تکرار می شد و به زبونم می اومد: «کجا می خوای بری، چرا منو نمی بری، حسین این دم آخری، چه قدر شبیه مادری...» می خوندم و اشک هام سرازیر می شد...
 قبل اون سفر رو کلی تردید و اما اگر داشتم، ولی همه چی بدون تلاش خاصی از جانب من دریف شده بود، راهی شده بودم‌ و سفرم خیلی خوب و فراتر از حد انتظارم پیش رفته بود. اول مسیر پیاده روی که پا تو جاده نجف به کربلا گذاشته بودم بعد بسم الله زیر لب گفته بودم «ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده!» و شروع کردم به حرکت. دو روز و نیم پیاده روی فشرده که خیلی از قدم هاش رو با نیت برداشته بودم. به نیابت از کسایی که بهم التماس دعا گفته بودن، شهدا، اموات، اونایی که دلشون تو اون مسیر بود و قسمتشون نشده بود که بیان، کسایی که حسرت به دل زیارت کربلا از دنیا رفتن... با خوردن غذا‌ و چای عراقی، با خواب هایی شبیه بی هوش شدن تو هر موکب بین راهی که جای خالی داشت، بی خیال شلوغی و احیانا کثیفی شون!_ چه  قدر هم  اون خواب ها شیرین و دلچسب بود!_تا صبح پنجشنبه قبل اربعین که بعد نماز صبح شروع کردیم به طی کردن عمودهای آخر و قبل از ظهر تو شلوغی خیابان های اطراف حرم در حالی که به زحمت  همراه کالسکه های حاوی کوله پشتی ها راهمون رو از بین جمعیت باز می کردیم، سر برگردونده  و یه دفعه گنبد و بارگاه حضرت عباس رو مقابلم دیده بودم و... 
تو این روزها که دلم بهانه گیر شده و چشمام منتظر بهونه اس برای اشکی شدن، که مدام یکی توی سرم می خونه: «من ایرانم و تو عراقی، چه فراقی چه فراقی. بگیر از دلم یه سراغی، چه فراقی چه فراقی...» دلم رو تا کربلا راهی می کنم، چشام رو می بندم و خودم رو مقابل حرم تصور می کنم: «صلی الله علیک یا اباعبدالله»

پ.  ن : روز اربعین سال کرونا

779

 بوی بارون که از لای پنجره باز بیاد تو خونه، هوا نیمه تاریک بشه و اون قدری خنک که دلت بخواد خودت رو لای پتو بپیچی، یعنی پاییز اومده! تو هفتمین روز از هفتمین ماه سال!

 باید با نفس های عمیق بوی پاییز رو بلعید و رفت به استقبال حال خوش. حتی اگه مثل الان من حس و حال انجام هیچ کاری هم نباشه، می شه دراز کشیده زیر پتو ازش لذت برد!