818


لیست کتاب های مطالعه شده در سال  ۱۳۹۹

داستان ایرانی:
چرک*
اعترافات یک لاک پشت مرده**
سرخ سفید**
پیاده**
خانه لهستانی ها*
فصل فیروزه*
آبنبات دارچینی**


داستان خارجی:
جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند**
شام مخصوص*
مغازه خودکشی*
دختری با کت آبی**
به هوای دزدیدن اسب ها**
هنوز هم من*
پلیس حافظه*
همسر پنهانی**
زوج همسایه**
همسر دوست داشتنی من*
مردم مشوش**
رهایت می کنم (ترجمه بد!)
کلکسیونر عطر (ترجمه فاجعه!)

زندگی نامه داستانی:
نخل و نارنج**
خط مقدم**
کتاب یحیا*
قصه های ننه آقا*
شماس شامی*
مادمازل شنل*
آکواریوم های پیونگ یانگ*
دختر تحصیل کرده*


سفرنامه:
نیم دانگ پیونگ دانگ**


روانشناسی تربیتی:
من دیگر ما (مجموعه پنج جلدی)**


مذهبی:
آن سوی مرگ
سه دقیقه در قیامت
از احتضار تا عالم قبر
انسان دویست و پنجاه ساله
چهل حدیث (بخش هایی از کتاب)


توضیح نوشت:
* خوب
** خیلی خوب
صرفا طبق نظر شخصی بنده!
برای کتاب های مذهبی ستاره نداشتم چون بحث سلیقه برام مطرح نبود. اما همه شون برام مفید بودن.


817

از شب قبل موقع خواب با خودم قرار گذاشته بودم امروز رو بیشتر استراحت کنم و کار خاصی انجام ندم، کتاب بخونم و فیلم ببینم. بعد چی شد؟ در یک اقدام یهویی بلند شدم جعبه های وسایل شازده رو که ماه ها بود یه گوشه از اتاق خواب جا خوش کرده بودن و با باز کردن میز چرخ خیاطی استتارشون کرده بودم و شازده هم هیچ برنامه ای برای سر و سامون دادنشون نداشت رو برداشتم بردم گذاشتم تو انباری. به جاش قفسه های فلزی ای که قبل از بنایی خونه مون توشون کتاب می ذاشتم و کارتن و‌کیسه های کتاب هام رو از انباری برداشتم و آوردم بالا، با سختی بسیار! بعد از گردگیری قفسه ها و کتاب ها و درآوردن یک سری کتاب دیگه از طبقه پایین کمد دیواری، همه شون رو دسته بندی کردم و خوشگل و مرتب چیدم تو قفسه ها که گذاشتمشون جای جعبه های بی ریخت و قواره شازده! 

حالا حاصل چند ساعت کار بی وقفه شده یه اتاق خواب مرتب تر و خوشگل تر از قبل که با وجود قفسه های کتاب خیلی دلپذیر تر هم شده! کتاب هایی که هی بهشون نگاه می کنم، روی عنوان هاشون چشم می چرخونم، یاد خاطرات خریدنشون می‌افتم، داستان هاشون رو به یادم میارم و از این که از انباری و ته کمد نجاتشون دادم خیلی خرسندم!

 جدیدترین کتاب هام مربوط به سه سال پیشه و بعد از اون دیگه کتاب چاپی نخریدم. به جاش نزدیک دویست جلد کتاب الکترونیک دارم و از این بابت تو این شرایط خیلی هم راضیم وگرنه باید این همه کتاب رو کجا جا می دادم؟!

پارسال یه لیست از کتاب هایی که سال قبلش خونده بودم درست کردم و این جا گذاشتم که خیلی از دوستان استقبال کردن. راستش از اول سال قصد دارم یک لیست دیگه از کتاب هایی که پارسال خوندم رو بذارم که هنوز در دست اقدامه! حالا که دیدن دوباره کتاب های محبوبم در کنار هم سر ذوقم آورده برم لیستم رو آماده کنم!

816

هندوانه ها رو تا حد ممکن خوشگل و مرتب قاچ کردم و گذاشتم تو ظرف پیرکس بیضی شکل، هندوانه هایی که از شدت رسیده بودن قاچ قاچ شده بودن! چهار تا پیش دستی آرکوپال و چهار تا چنگال میوه خوری رو کنار ظرف بیضی شکل گذاشتم تو سینی، روسری سیاه بزرگم رو انداختم سرم، سینی رو دستم گرفتم و رفتم زنگ واحد روبرویی رو زدم. واحد روبرویی که بعد از حدود نه ماه خالی موندن _از وقتی که خانوم پیرزن آلزایمری همسایه رفت خانه سالمندان_ مستاجر جدید داره بهش اثاث کشی می کنه، یه خانم و آقای پیر. خانم همسایه در رو باز کرد و یا لبخند و کلی تشکر سینی رو ازم گرفت. منم تاکید کردم که هر کاری داشتن و هر چیزی خواستن حتما بهم بگن.

 با این که از قبل خیلی امیدوار بودم همسایه های جدید یه خانواده هم سن و سال خودمون باشن و بتونم رابطه خوب و نزدیکی باهاشون برقرار کنم، اما این همسایه های جدید هم از دیروز که موقع آوردن خرده ریزهای آشپزخونه شون جلوی ساختمان دیدمشون به دلم نشستن و امیدوارم بتونیم روابط مسالمت آمیزی با هم داشته باشیم. خصوصا بتونن سر و صدا و جیغ و دادهای گل پسر و خانوم کوچولو رو تحمل کنن!!!

خانوم همسایه طبقه بالایی که یه خانوم مردم دار با روابط عمومی بالاس و هم سن مامانه، مدتیه خانوم های همسایه رو جمع می کنه بالا پشت بوم. چند روز پیش زنگ زد و از من هم دعوت کرد بهشون ملحق بشم. عصر ها وقتی که آفتاب می ره، یه زیر انداز حصیری پهن می کنن گوشه پشت بوم و هر کس یه خوراکی با خودش میاره، یکی دو ساعتی دور هم می نشینیم و از این طرف و اون طرف حرف می زنیم، چای و میوه و تخمه می خوریم و بعد هر کس می ره سر خونه و زندگی خودش! برای من که از همه فامیل دورم و نمی تونم همچین نشست های عصرونه ای رو با اعضای خانواده داشته باشم، وجود چنین جمعی خیلی خوشاینده. البته اگه به خاله زنک بازی و مشکلات ناشی از اون کشیده نشه!


815

علاقه مند کردن خانوم کوچولو به مطالعه، پروژه ایه که با پایان گرفتن آموزش مجازی شروع کردم و دارم افتان و خیزان پیش می رم، اگه جذابیت کارتون های رنگ و وارنگ و بازی های کامپیوتری بذاره! چند سال قبل این پروژه رو برای گل پسر داشتم که تا مدت های مدیدی موفقیت آمیز هم بود. رفتن به کتاب فروشی و خرید کتاب با هر پولی که داشتیم، چند سال جزو برنامه روتین زندگی مون بود تا گل پسر رسید به سنی که فکر می کنه خودش از همه کس و همه چیز بهتر می فهمه‌ و بهتر می دونه. کتاب و مطالعه رو هم در این برهه به صلاح نمی دونه!!!

یه زمانی یعنی دهه هفتاد که من دانش آموز بودم، بیشتر بعدازظهر های کش دار تابستونیم به خوندن کتاب می گذشت که شکر خدا دور و اطرافم هم زیاد یافت می شد! حالا از این که بچه هام مثل خودم خوره کتاب نیستن ته دلم غصه داره!

 دیگه نمی دونم علاقه مند شدن من کتاب از کمبود امکانات و نبود گزینه های دیگه برای سرگرمی بود یا این که واقعا کتابخون بودم_هنوز هم تا حدی هستم!_ ولی ژن علاقه به کتاب خوندنم به بچه هام منتقل نشده!


814

حس دیشب و امروزم چیزی بود شبیه در شرف انفجار بودن مغز و علتش چیزی نبود جز امتحان ریاضی پایان ترم کلاس ششم گل پسر! البته امتحان داشتن بچه ها قاعدتاً باعث به سمت انفجار رفتن مغز نمی شه و تا حالا هم همچین تجربه‌ ای رو نداشتم، مسأله نق زدن ها و ناله زدن ها و بعضاً بغض و ناله های بی وقفه گل پسر بود که کار رو به این جا کشوند!  از بعد تعطیلات عید گفته بودم ریاضیش رو که خودش می‌گفت توش مشکل داره جدی تر بگیره و ایراداتش رو از معلمش بپرسه، آخر هفته گذشته رو هم که شازده خونه بود گفته بودم اگر مسأله ای رو مشکل داره از باباش سوال کنه، اما گل پسر همه رو گذاشت تا شب امتحان و بعد هم استرس گرفته بود که خوب بلد نیست و نکنه امتحانش خوب نشه و‌ برای ورود به دبیرستان به مشکل بخوره و همه این ها رو به انحای مختلف مدام بیان می کرد! منم که کاری از دستم بر نمی اومد و به خودش هم گفتم که چوب جادو ندارم تت تکون بدم و یه دفعه همه مباحث و مسایل ریاضی رو در مغزش فرو کنم! از آخرین باری هم که ریاضی خوندم _زمان پیش دانشگاهیم_  یه چیزی حدود هجده سال می گذره و این قدر هم ذهن در هم برهم و خسته ای داشتم که نمی تونستم مباحث ریاضی رو از اعماق مغز و خاطرات سال های دورم بکشم بیرون و تحویل گل پسر بدم! هر چی بهش می گفتم باور کن تو خودت همه چی رو خیلی بهتر از من بلدی فایده ای نداشت! روم به دیفال آخرش هم کار به نیمچه دعوایی کشید و البته که باز هم گل پسر دست از سر من بر نداشت تا ظهر امروز و پایان امتحان ریاضی!
حالا مثل یه جنگجوی خسته ام با ترکش‌های نامریی در مغز که هنوز کار داره تا ریکاوری بشه و به زندگی عادی برگرده!
چرا آخر این هفته نمی رسه؟

813

از لحاظ روحی به شدت نیاز دارم برم یه آرایشگاه شیک و خفن و یه تغییر درست و حسابی تو موهام که حدود سه ساله تغییر خاصی از جهت رنگ و اندازه نداشته ایجاد کنم! هایلایت یا بالیاژ یا حداقل یه رنگ خیلی خاص و قشنگ.

 اما متأسفانه جیبم در این مورد نظر مساعدی نداره که هیچ، حرف های زشتی هم بهم می زنه!

قابل ذکره از جهت روحی به خیلی چیزای مهم تر دیگه نیاز دارم، این دم دستی ترینشونه که حتی این هم قابلیت اجرا نداره!!!


برم تو افق محو بشم...


812

 این ماه رمضان، تنهاترین رمضان عمرم رو تجربه کردم! بدون هیچ مهمانی که به برای افطار به خونه مون بیاد، بدون این که به جز یک افطاری به خونه پدری بریم و بدون حضور شازده در بیشتر روزها. 

شاید همین تنهایی‌ و بعضاً دلتنگی های همراهش بهترین فرصت بود برای فکر کردن، برای دوره کردن خودم و برای دنبال حال خوب گشتن، چیزی که تو این ماه بیشتر از همه وقت امکان به دست آوردنش هست! 

حالا به وقت خروج از ماه مبارک با امید آمرزیده شدن و بهره مندی از خیر و برکاتش و حال خوبی که سخت به دنبالش بودم، آرزوی داشتن حال خوب رو برای همه مسلمانان و روزه داران دنیا دارم. مسلمین داغدار افغانستان، مسلمانان زیر موشک در فلسطین و همه مسلمانان مظلوم جهان. به امید دورانی که حال همه مردم دنیا خوب باشه، حال دنیا خوب باشه...

«اللهم عجل لولیک الفرج»


عیدتون مبارک رفقا!


به وقت سحر عید فطر

811

ماه رمضان همه سال های اخیر، اکثر شب ها رو تا سحر بیدار بودم. عاشق آرامش و حس و حال خاص شب های رمضانم و مناجات های شبانه اش ابوحمزه و افتتاح. اون حال خوبی که کمتر می شه تو شب های دیگه سال پیداش کرد و شاید هم اصلا نشه! 

این لذت شبانه وقتی کامله که روز رو بشه با خیال راحت استراحت کرد، نه مثل امسال با کلاس های آن لاین بچه ها! می مونه آخر هفته که بدون دغدغه صبح بیدار شدن و به زحمت بیدار کردن بچه ها و نشوندنشون پای کلاس و چک کردنشون، بشه بعد سحری راحت خوابید و چه قدر هم که خواب بعد سحری لذت بخشه! حتی اون موقع که دانش آموز بودم و یکی دو ساعت بعد از سحری خوردن باید آماده مدرسه رفتن می شدم عاشق اون خواب کوتاه مدت بودم و به زحمت ازش دل می کندم!

حالا اگه حتی حس دعا و مناجات هم نباشه و بی حوصله و دلتنگ از نبودن خارج از برنامه شازده، نشسته باشم پای فیلم دیدن هم چیزی از ارزش های شب های رمضانی کم نمی کنه!!!



810

کتاب های درسی و کمک درسی خانوم کوچولو یکی یکی دارن به آخر می رسن. حالا فقط مونده علوم و قرآن و کمک درسی ریاضی تا همه شون تموم بشن. تموم بشن و یه نفس راحت بکشیم از گذروندن کلاس اول به شکل مجازی که با تمام نگرانی های که از قبل در موردش داشتم، شکر خدا خیلی بهتر از حد انتظارم بود و دخترم به کمک معلم با تجربه و دلسوزش درست و حسابی باسواد شد! 

بعد بشینیم و لذت ببریم از خواب صبح، پی گیری نکردن انجام تکالیف، رهایی از انواع ترفند برای نشوندن خانوم کوچولو سر درس و مشقش و مسایلی از این قبیل!

809

دارم آروم ترین شب هفته رو تجربه می کنم. بچه ها بعد از چند شب دیر _خیلی دیر!_ خوابیدن، در اثر خستگی و از اون مهم‌تر تشر زدن های شازده که بعد چند شب برگشته خونه، زودتر از شب های قبل خوابیدن و خود شازده هم از خستگی بیهوش شده!

من مفاتیح باز کردم و دعای مجیر خوندم. بعد اومدم تو آشپزخونه مشغول تمیز کاری و درست کردن سحری شدم، به خواست بچه ها ماکارونی. پیاز و گوشت و رب رو تفت دادم و بهشون نمک و ادویه زدم، آب رو گذاشتم جوش بیاد و ماکارونی ها رو نصف کردم ریختم تو قابلمه و حین انجام کارام هی زیر لب زمزمه کردم یا امام حسن مجتبی، یا کریم اهل بیت، درددل گفتم و هر دعای خیری به ذهنم خطور کرد برای همه مردم خواستم، به امید اجابت و یه حال خوب برای دلای همه مون.


یا امام حسن مجتبی یا کریم اهل بیت مددی...


عیدتون مبارک رفقا! التماس دعا.