در بهمن ماهی که گذشت، ماجراهای گلابتون بانو ده ساله شد!
در یکی از روزهای سرد زمستونی بهمن ماه ۸۹ که خیلی هم بی حال و حوصله بودم، لپ تاپم رو باز کردم، یه وبلاگ برای خودم ساختم و اولین پستم رو نوشتم. بعد از اون روزها و شب های زیادی بود که تو شادی ها، ناراحتی ها، بیحوصلگی ها، نگرانی ها و حال و احوالات دیگه، وقایع اتفاقیه و حس و حالم رو با کلمه ها و جمله ها ریختم رو صفحه سفید پست تازه و این عادت کم و بیش موند تا حالا که ده سال از اون موقع گذشته!
یه نگاه گذرا به صفحات وبلاگ و نوشته هام یادم میاره که تو این سال ها چه قدر اتفاقات و حالات مختلف رو تجربه کردم، چه قدر دغدغه هام فرق کرده و نگاهم به زندگی عوض شده...
در آخر یه تشکر ویژه اون دوستانی که طی این سال ها همراهم بودن و به من و نوشته هام لطف داشتن!
تو این شب قشنگ لیله الرغائب از همه تون التماس دعای مخصوص دارم رفقا!
هفت سال پیش تو همچین روزی، یازدهمین روز از یازدهمین ماه سال، دخترم به دنیا اومد! به دنیا اومد و به معنی واقعی کلمه کلی رنگ و نور به زندگی مون پاشید! همون دخترکی که حالا کلاس اولی شده و برام نامه تشکر می نویسه بابت به دنیا آوردنش، قبول نمی کنه کیک تولدش رو خودم درست کنم و دلش یه کیک شیک کارتونی می خواد، قشنگ ترین لبخندهاش رو موقع عکس گرفتن می زنه و یادم میاره که چه قدر خوشبختم به خاطر داشتن اون و برادرش! حالا زندگی هر چه قدر هم که می خواد ساز مخالف بزنه!
دو تا پتوی رنگی رنگی آخرین کارهای بافت من تو روزای سرد پاییز و زمستون بوده. یکی رو همین جوری بافتم که دوست عزیزی وقتی عکسش رو دید خوشش اومد و برش داشت برای بچه هنوز به دنیا نیومده اش و گفت همیشه آرزو داشته بچه اش از این پتوها داشته باشه! اون یکی سفارش یکی از اقوام بود و کامواهاش رو هم خودش گرفته بود. با این که اولش هیچ از رنگ و لعاب کامواها خوشم نیومده بود و با دودلی نسبت به خوب دراومدن نتیجه، کار رو شروع کردم اما رنگا کنار هم نشستن و آخر کار راضی بودم!
حالا بعد از چند هفته عجیب دلم یه بافت رنگی رنگی حال خوب کن دیگه می خواد و هیچ ایده ای هم ندارم اصلا چی باشه و برای کی! فقط مرض دیدن مدل های رنگارنگ تو پیجای بافت اینستاگرام به جونم افتاده!
+ عکس پتوها در اینستاگرام و کانال تلگرام
الهی به امید تو!
حالا درست که در معایب و مصایب آموزش مجازی سخن ها رانده شده، اما حالا که بچه ها تا حد زیادی بهش عادت کردن وقتی درست فکر می کنم می بینم مزایایی هم داره! مثل این که تو این صبح های سرد زمستونی که به ضرب و زور از زیر پتو درمیآیم، مجبور نیستیم شال و کلاه کنیم و از خونه بزنیم بیرون! از اون مهم تر این که لازم نیست من مدام حرص و جوش به موقع حاضر شدن بچه ها و سر وقت به مدرسه رسیدنشون رو بخورم و می شه حتی دقایق اولیه کلاس ها رو سر میز صبحانه گذروند!
در واقع همین دو تا مزیت مهم رو که در نظر میگیرم، فکر می کنم که چه بسا ممکنه سال آینده _که ان شاالله تعالی مدارس باز خواهد شد و زندگی به روال معمول باز خواهد گشت!_ دلتنگ همین آرامش و عجله نکردن ها بشم! روزگاره دیگه!
حسابش از دستم خارجه که از صبح چند بار قلبم فشرده شده و اشکم جاری، مثل جمعه سیزدهم دی ماه سال نود و هشت، مثل روزهای بعدش، مثل روز تشییع جنازه سردار و موقع نماز و «انا لا نعلم کنه الا خیرا»، مثل بارها و بارها تو این یک سالِ سختِ بعد از سیزدهم دی که انگار یکی از ستون های زمین فرو ریخت و بعدش همه دنیا کن فیکون شد...
روحت شاد سردار دل ها
نه مثل یلدای پارسال که همه فامیل خونه مامانی جمع شده بودیم، سبزی پلو ماهی خورده بودیم و تا آخر شب گفته و خندیده بودیم، نه شبیه یلدای خاطره انگیز دو سال قبل که با رفقای جان شمال بودیم ، یه بساط یلدای درست و حسابی چیده و حسابی خوش گذرونده بودیم، نه مثل یلدای سه سال پیش که با دست و جیغ و هورا برای زن داداش کوچیکه که تازه عروسمون شده بود بساط شب چله ای برده بودیم و نه مثل هیچ کدوم از یلداهای دیگه، یلدای امسال فقط من بودم و بچه ها!
از چند روز قبل حس دلگیری یلدای تنهایی افتاده بود به جونم و هیچ انگیزه و حس و حال خاصی براش تو خودم پیدا نمی کردم و طبعا برنامه ای هم نداشتم، اما از عصر یه ندای درونی که نمی دونم یهو از کجا سر و کله اش پیدا شده بود، مدام بهم می گفت که یلدا یه شبه و همین که بچه هات کنارتن خیلی خوبه و یه تکونی به خودت بده و یه شب خاطره انگیز درست کن و ... خلاصه این قدر تو گوش من خوند که دست به کار شدم! به درخواست بچه ها برای شام ماکارونی پختم و بعد هم کیک کاکائویی، ژله انار و دسر کدو حلوایی درست کردم و همراه میوه و تخمه یه میز کوچیک سه نفره چیدیم، لباس خوشگل تنمون کردیم،عکس گرفتیم، خوراکی خوردیم و این چنین یلدای خود را پاس داشتیم!
کاش که تا یلدای سال آینده اوضاع جهان به سامان شده باشه...