798

اسفند سال گذشته که تازه خبر ورود کرونا به ایران اومده بود و تصورمون این بود که تا چند ماه آینده قضیه تموم می شه و ناراحتی مون از جمع شدن بساط نوروز و خرید و عید دیدنی  بود، هیچ فکر نمی کردیم که اسفند سال بعد هم همین بساط باشه، کرونا شرش رو که کم‌ نکرده باشه هیچ، ورژن جهش یافته اش هم اومده باشه!
بله، کار دنیا همین قدر غیر قابل پیش بینیه و این از یک طرف_ در کنار وضعیتی که اخیرا در خانواده ام به وجود اومده و تا چند وقت قبل اصلا فکرش رو هم نمی کردم_ نگرانم می کنه و یه رگه هایی از ترس به دلم می اندازه که این دنیای وانفسا چه قدر ماجرای غیر قابل پیش بینی دیگه تو آستینش داره که می خواد برام رو کنه، و از یک طرف دیگه یه جورایی آسودگی خاطر بهم می ده که وقتی خیلی چیزها معلوم و قابل پیش بینی نیست بابت مسایلی که باهاشون درگیرم زیاد غم و غصه به دلم‌ راه ندم و صبوری کنم، شاید اصلا خیلی از دغدغه‌ها و نگرانی هام اتفاق نیافتن!
اسفند پارسال به خودم قول داده بودم عوض این اسفندی که به جای چرخیدن تو خیابون ها و کیف کردن از نزدیک شدن بهار و خرید ملزومات شب عید تو خونه می مونم، از اسفند بعد حسابی لذت ببرم و تو خونه بند نشم! اما این اسفند رو هم خونه نشینم ولی با آرامش و پذیرشی خیلی بیشتر از سال گذشته و این یک سال کرونایی و درس ها و تجربه هاش رو برای خودم مرور می کنم. سالی که با همه سختی ها و تفاوت هاش، به من  که عمیقاً خسته بودم، فرصتی برای فراغت، آرامش، فکر کردن و به حال خود بودن داد...

797

در بهمن ماهی که گذشت، ماجراهای گلابتون بانو ده ساله شد!

 در یکی از روزهای سرد زمستونی بهمن ماه ۸۹ که خیلی هم  بی حال و حوصله بودم، لپ تاپم رو‌ باز کردم، یه وبلاگ برای خودم ساختم و اولین پستم رو نوشتم. بعد از اون روزها و شب های زیادی بود که تو شادی ها، ناراحتی ها، بی‌حوصلگی ها، نگرانی ها و حال و احوالات دیگه، وقایع اتفاقیه و حس و حالم رو با کلمه ها و جمله ها ریختم رو صفحه سفید پست تازه و این عادت کم و بیش موند تا حالا که ده سال از اون موقع گذشته!

یه نگاه گذرا به صفحات وبلاگ و نوشته هام یادم میاره که تو این سال ها چه قدر اتفاقات و حالات مختلف رو تجربه کردم، چه قدر دغدغه هام فرق کرده و نگاهم به زندگی عوض شده...

در آخر یه تشکر ویژه اون دوستانی که طی این سال ها همراهم بودن و به من و نوشته هام لطف داشتن!

تو این شب قشنگ لیله الرغائب از همه تون التماس دعای مخصوص دارم رفقا! 


796

هفت سال پیش تو همچین روزی، یازدهمین روز از یازدهمین ماه سال، دخترم به دنیا اومد! به دنیا اومد و به معنی واقعی کلمه کلی رنگ‌ و نور به زندگی مون پاشید! همون دخترکی که حالا کلاس اولی شده و برام نامه تشکر می نویسه بابت به دنیا آوردنش، قبول نمی کنه کیک تولدش رو خودم درست کنم و دلش یه کیک‌ شیک کارتونی می خواد، قشنگ ترین‌ لبخندهاش رو موقع عکس گرفتن می زنه و یادم میاره که چه قدر خوشبختم به خاطر داشتن اون و برادرش! حالا زندگی هر چه قدر هم که می خواد ساز مخالف بزنه!

795

 دو تا پتوی رنگی رنگی آخرین کارهای بافت من تو روزای سرد پاییز و زمستون بوده. یکی  رو همین جوری بافتم که دوست عزیزی وقتی عکسش رو دید خوشش اومد و برش داشت برای بچه هنوز به دنیا نیومده اش و  گفت همیشه آرزو داشته بچه اش از این پتوها داشته باشه! اون یکی سفارش یکی از اقوام بود و‌ کامواهاش رو‌ هم خودش گرفته بود. با این که اولش هیچ از رنگ و لعاب کامواها خوشم نیومده بود و با دودلی نسبت به خوب دراومدن نتیجه، کار رو شروع کردم اما رنگا کنار هم نشستن و آخر کار راضی بودم!

حالا بعد از چند هفته عجیب دلم یه بافت رنگی رنگی حال خوب کن دیگه می خواد و هیچ ایده ای هم ندارم اصلا چی باشه و برای کی! فقط مرض دیدن مدل های رنگارنگ تو پیجای بافت اینستاگرام به جونم افتاده!


+ عکس پتوها‌ در اینستاگرام و کانال تلگرام



794

 یکی از قوی ترین و بی دردسرترین راه‌ها برای خوشحالی، استفاده از قدرت جادویی تمیزیه! همین که با لگن آب و شامپو افتادم به جون مبل ها و بعد هر لکه ای رو که با چشم غیرمسلح روی فرش ها دیدم تمیز کردم و یه جارو و تی اساسی هم کشیدم، انگار راه نفس خونه باز شد و کلی انرژی منفی ریخت بیرون! حالا سرخوش از بوی شامپو فرش که تو فضا پخشه و دیدن همه چیز که انگار از تمیزی برق می زنه حالم خیلی بهتر و اعصابم خیلی آروم تر از قبله!
دلم می خواد یه تغییراتی تو خونه  بدم، بعضی وسایل رو عوض کنم و یه سری جینگولجات بخرم،  اما امان و صد امان از گرونی که حسابی دست و بالم رو بسته و باید به  همین تمیزی دلپذیر که به دستان توانمند خودم ایجاد کردم دل خوش باشم!
اخیرا مقداری اقدامات شخصی هم برای خودم داشتم، پیش یه متخصص طب سوزنی می رم و دوباره ورزش کردن رو شروع کردم. یه تصمیماتی هم برای تغییر در شکل و شمایل موهام دارم و مشغول بررسی با دیدن عکس و گرفتن ایده از اینستاگرامم تا بتونم تصمیمم رو قطعی کنم._ هنوز این احتمال رو می دم که پشیمون بشم و بذارم موهام همین طور بلند و مشکی بمونه!_
این جور اقدامات هم لزوما از سر دلخوشی نیست! وقتی نمی تونم هیچ انرژی مثبت و حال خوشی از نزدیکان دریافت کنم و همه شون درگیر مشکلات و گرفتاری هاشون هستن، فهمیدم که فقط و فقط خودمم که می تونم تو این روزگار وانفسا به داد خودم برسم و حال خودم‌ رو خوب نگه دارم! 

الهی به امید تو!

793

حالا درست که در معایب و مصایب آموزش مجازی سخن ها رانده شده، اما حالا که بچه ها تا حد زیادی بهش عادت کردن وقتی درست فکر می کنم می بینم مزایایی هم داره! مثل این که تو این صبح های سرد زمستونی که به ضرب و زور از زیر پتو درمی‌آیم، مجبور نیستیم شال و کلاه کنیم و از خونه بزنیم بیرون! از اون مهم تر این که لازم نیست من مدام حرص و جوش به موقع حاضر شدن بچه ها و سر وقت به مدرسه رسیدنشون رو بخورم و می شه حتی دقایق اولیه کلاس ها رو سر میز صبحانه گذروند! 

در واقع همین دو تا مزیت مهم رو که در نظر می‌گیرم، فکر می کنم که چه بسا ممکنه سال آینده _که ان شاالله تعالی مدارس باز خواهد شد و زندگی به روال معمول باز خواهد گشت!_ دلتنگ همین آرامش و عجله نکردن ها بشم! روزگاره دیگه!

792

حسابش از دستم خارجه که از صبح چند بار قلبم فشرده شده و اشکم جاری، مثل جمعه سیزدهم دی ماه سال نود و هشت، مثل روزهای بعدش، مثل روز تشییع جنازه سردار و موقع نماز و‌ «انا لا نعلم کنه الا خیرا»، مثل بارها و بارها تو‌ این یک سالِ سختِ بعد از سیزدهم دی که انگار یکی از ستون های زمین فرو ریخت و بعدش همه دنیا کن فیکون شد...

روحت شاد سردار دل ها

791

نه مثل یلدای پارسال که همه فامیل خونه مامانی جمع شده بودیم، سبزی پلو ماهی خورده بودیم و تا آخر شب گفته و خندیده بودیم، نه شبیه یلدای خاطره انگیز دو سال قبل که با رفقای جان شمال بودیم ، یه بساط یلدای درست و حسابی چیده و حسابی خوش گذرونده بودیم، نه مثل یلدای سه سال پیش که با دست و جیغ و هورا برای زن داداش کوچیکه که تازه عروسمون شده بود بساط شب چله ای برده بودیم و‌ نه مثل هیچ کدوم از یلداهای دیگه، یلدای امسال فقط من بودم و بچه ها!

از چند روز قبل حس دلگیری یلدای تنهایی افتاده بود به جونم و هیچ انگیزه و حس و حال خاصی براش تو خودم پیدا نمی کردم و طبعا برنامه ای هم نداشتم، اما از عصر  یه ندای درونی که نمی دونم یهو از کجا سر و کله اش پیدا شده بود، مدام بهم می گفت که یلدا یه شبه و همین که بچه هات کنارتن خیلی خوبه و یه تکونی به خودت بده و یه شب خاطره انگیز درست کن و ... خلاصه این قدر تو گوش من خوند که دست به کار شدم! به درخواست بچه ها برای شام ماکارونی پختم و بعد هم کیک کاکائویی، ژله انار و دسر کدو حلوایی درست کردم و همراه میوه و تخمه یه میز کوچیک سه نفره چیدیم، لباس خوشگل تنمون کردیم،عکس گرفتیم، خوراکی خوردیم و این چنین یلدای خود را پاس داشتیم!

کاش که تا یلدای سال آینده اوضاع جهان به سامان شده باشه...


790

هر چه قدر تمام طول روز بارونی دیروز رو بی حس و حال انجام هیچ کار خاصی، چسبیدم به شوفاژ و کتاب خوندم، امروز با دراومدن آفتاب حس و حال های رفته ام برگشته! بعد یه خواب اساسی صبحگاهی که به یمن تعطیلی کلاس های آن لاین مدرسه اتفاق افتاد، دست بچه ها رو گرفتم و اومدیم خلوت ترین پارک محل که خوشبختانه خلوت تر از حد انتظارم بود و هیچ موجودی جز گربه ها و کلاغ ها بهش رفت و آمدی نداشت! بچه ها حسابی بازی کردن، از تاب و سرسره سواری تا بازی با وسایل ورزشی و بعد هم خاک بازی و جمع کردن چوب و برگ! منم کتاب خوندم، عکس گرفتم ، از منظره پاییزی لذت بردم و دلتنگی ها و بی حوصلگی هام رو تو فضای آزاد ول کردم!
مراسم شب یلدایی که در کار نیست بدون دورهمی و خصوصا بدون حضور شازده، اما به لطف خدا روز یلدای شاد و دل انگیزی داشتیم!

789

بیشتر دیشب رو خواب مهمونی دیدم! از اون مهمونی های بزرگ فامیلی که همه دور هم جمع می شن. با ذوق و هیجان همدیگه رو بغل می کردیم، ابراز دلتنگی می کردیم و نشسته بودیم به حرف زدن از هر دری!
با یه حال از خواب بیدار شده و فکر کرده بودم چه خوب که حداقل فامیلایی رو که نزدیک یک ساله از نزدیک ندیدم تو خواب دیدم!
چند هفته پیش تلفن دست گرفته بودم، به دختر عمه ها، دختر عمو ها و عروس عمه ام زنگ زده بودم و بعد ماه ها مفصل با هم صحبت کرده بودیم. همه شون خیلی تشکر کرده بودن که به یادشون بودم و باهاشون تماس گرفتم و یه حال خیلی خوب برام مونده بود!
حالا مونده و معلوم هم نیست چه قدر مونده تا این خواب شیرین به واقعیت نزدیک بشه و دوباره مهمونی های بزرگ فامیلی برقرار، فقط می دونم این روزها با کلی درس و تجربه منحصر به فرد بالاخره تموم می شن، روزهایی که یادمون دادن باید خیلی خیلی بیشتر از قبل قدردان نعمت های ریز و درشت زندگی مون باشیم!