یه همچین آدم تنبلیم من!

یکی از فامیلای دورمون عصر تماس گرفته با کلی ذوق و شوق و ابراز محبت که می خواد برای خونه اش که دست مستاجره و مهلت اجاره اش هم تموم شده از دادگاه حکم تخلیه بگیره و من اگه می تونم براش انجام بدم. اولش فکر می کنم قبول کنم ولی وقتی می فهمم مجتمع قضایی مربوطه خیلی دور و بد مسیره، حس می کنم اصلا حال و حوصله رفتن به اون جا رو ندارم به علاوه تحمل اخلاقای خاص این فامیل دور رو و خیلی ریلکس میگم فرصتشو ندارم! بعد هم که ازم می خواد یه وکیل دیگه بهش معرفی کنم با یکی از همکلاسی های دوران دانشگاه هماهنگ می کنم و شماره شو بهش می دم. یعنی به همین سادگی و به همین خوشمزگی یه پرونده کم دردسر با یه حق الوکاله تپل رو رد می کنم و تقدیم به همکلاسی سابق! خیلی ملنگم نه؟!

ورژن جدید

من از مدت ها پیش دچار معضل مویی شده بودم و هیچ رنگ و مدلی رو برای موهام طولانی مدت نمی پسندیدم و مدام در حال تغییر رنگ مو و به تبع اون کوتاه کردنش بودم. تا حدود چهار ماه پیش که رفتم پیش همسایه مون که مدتیه تو محل آرایشگاه زده و ازش راه چاره خواستم و بالاخره موهامو تیره کردم و چند تا تکه مش جلوش درآوردم که خوب هم شد و خوشم اومد. بعد هم با خودم عهد کردم که تا مدت ها دیگه نه موهامو رنگ کنم، نه کوتاه و بذارم به حال خودشون باشن! ولی از اون جا بنده اصولا آدم تنوع طلب و دمدمی مزاجیم معلومه که این تصمیمات اکید مدت زیادی دووم نمیاره! امروز داشتم برای اصلاح می رفتم آرایشگاه که تو راه فکر کردم بد نیست موهامو یه کم کوتاه کنم و یه رنگ جدید بذارم ولی هی سعی کردم با این وسوسه مقابله کنم! اما وقتی آرایشگر مشغول کارش شد و گفت موهات چند رنگ شده و بهتره یه روزبیای دوباره رنگش کنی، دیگه نتونستم مقاومت کنم و گفتم باشه همین امروز رنگ کن! دوباره گفت حجم موهاتم زیاده پیتاژش کنم خوب می شه، که صد البته این پیشنهادش هم با استقبال بنده مواجه شد! خلاصه که عهد و پیمانمو شکستم و با یه ورژن جدید از آرایشگاه دراومدم! چی کار کنم؟! تنوع طلبی توخونمه انگار! اگه یه مدت تو قیافه ام تغییر ایجاد نکنم روحیه ام کسل میشه.الان احساس خوبی دارم!

پ.ن: چند روزه کمتر اومدم نت عوضش چند تا کتاب خوب خوندم. یادش به خیر قبل از اعتیاد به نت کتاب خون قهاری بودم!

آغوشت گرم ترین جای دنیاس...

خواب می بینم زمان جنگه، صدام ما رو اسیر کرده، شازده و گل پسرو ازم دور کردن، شکنجه اس و عذاب... از خواب می پرم، می بینم تو خونه مونم، شازده و گل پسر پیشمن، جنگ تموم شده و صدام هم به درک واصل. خدا می دونه چه قدر احساس آرامش می کنم. شازده رو بغل می کنم و می گم خواب بد دیدم، خدا رو شکر که پیشمی... شازده می ره و یه ساعت بعد زنگ می زنه که کد ملیشو بهش بگم. صداش یه جوریه. دلم شور می افته می گم چی شده؟ می گه وقتی  ماشینو پارک کرده، چهار نفر با قمه ریختن سرش و هر چی داشته ازش زدن، پول، گوشی، کارتای بانکی. دلم می ریزه پایین، می پرسم خودت خوبی؟ تو رو خدا راستشو بگو خوبی؟ می گه خوبم... تا شب که بیاد و دوباره ببینمش دلم آویزونه. دوباره بغلش می کنم و می گم خدا رو شکر که سالمی... خدا رو هزار بار شکر...

نمی دونم صبح که خواب بد دیدم چرا صدقه کنار نذاشتم؟

پوووووووووف!

این هفته دو بار رفتم برای ثبت دادخواست اون پرونده مزخرف! از اون جا که همه اقدامات بی نتیجه مونده بود، بعد از شور و مشورت با آقای وکیل تصمیم بر این شد که اول برای اثبات مالکیت موکل اقامه دعوی کنیم بعد برای گرفتن اجرت المثل. دو مدل دادخواست هم نوشتیم که یکیش هر دو تا خواسته رو داشت یکیش فقط اثبات مالکیت رو تا ببینیم مجتمع قضایی مربوطه کدوم رو قبول می کنه! بار اول رفتم و با مسئول پذیرش دادخواست صحبت کردم گفت دو تا خواسته رو با هم قبول می کنن الحمدلله! ولی تمبر مالیاتی وکالتنامه برای دو تا خواسته کسری داشت و بعد از تمبر زدن مجدد دوباره دادخواست و مدارک رو بردم دادگاه. بعد از کلی معطلی برای کپی کردن مدارک و گرفتن تاییدیه های پستی برای اثبات صحت درست بودن آدرس وکیل و موکل (که از اداهای بی نظیر مجتمع عدالته!) مسئول مربوطه گفتن امضای وکالتنامه تون ایراد داره و باید با معاون مجتمع صحبت کنین که ایشون هم فرمودن قابل پذیرش نیست! قضیه هم این جوری بود که گویا این وکالتنامه قبلا توسط یه نفر دیگه امضا و انگشت زده شده بوده بعد موردش کنسل شده و آقای وکیل روی امضا رو لاک گرفته و داده به این موکل تا دوباره امضاش کنه که یه وقت خدای نکرده یه برگه وکالتنامه حروم نشه! اونم وقتی می دونه این مجتمع این قدر گیره! خلاصه بعد از کلی چونه زدن با معاون مجتمع که می گفت این وکالتنامه اساسا ایراد داره و ممکنه برای ما باعث دردسر بشه و باید یه وکالتنامه دیگه بیارین و مجددا تمبرش بزنین، بالاخره قبول کرد موکل همینو دوباره امضا و تایید کنه. حالا قبل ازاین مسائل هم کلی با آقای وکیل سر حق الوکاله این پرونده چونه زده بودم و با این که می دونست چه قدر دوندگی داره و زمان بره اصلا زیر بار یه مبلغ به دردبخور که بیارزه نمی رفت! آخرش هم نه حرف من شد نه حرف اون و وسطشو گرفتیم. هر چند بعد از نوشتن قرارداد و بیرون اومدن ازدفتر مثل اون حیوون با وفا به شدت پشیمون شدم  که چرا چنین کار پر دردسری رو با همچین حق الوکاله مزخرفی قبول کردم که همه دوندگی هاش مال من باشه و پول قلنبه اش مال جناب همکار! بعد از اینم که قضیه ایراد وکالتنامه رو بهش گفتم شونصد بار زنگ زده که وکالتنامه رو بردار بیار دفتر که موکل دوباره امضاش کنه. همون روز نرسیدم برم باز زنگ زده که چی شد؟ چرا نیاوردی؟! خودش موقع امضا گرفتن حواسش نیست فقط من باید همیشه کارامو دست و به موقع انجام بدم. وقتی رفتم دفتر به یه ترافیک مسخره ای خوردم که نگو. خداییش برای من خیلی سخته تو ترافیک سنگین رانندگی کنم! بعد آقای وکیل پرسید با ماشین اومدی گفتم آره. دیگه رفت سر این که ماشین داری شدی و رانندگی می کنی و این صحبت ها. پرسید تا حالا تصادف هم کردی؟ گفتم نه شکر خدا. گفت ولی من اوایل رانندگیم خیلی زدم و خوردم! خلاصه همین شد که موقع برگشتن که تو ترافیک گیر کرده بودم ماشینم مالید به یه ماشین دیگه! بر چشم شور لعنت! راننده که یه پیرمرد بود اولش گفت چیزی نشده برو. یه کم که رفتم دیدم داره بوق میزنه و می گه می زنی و می ری؟! ماشینمو داغون کردی! رفتیم یه گوشه وایستادیم میبینم ماشینش که به نظر خودش داغون شده فقط دو تا خط افتاده! گفتم این که چیزی نشده با یه پولیش ساده درست میشه. گیر داده هزینه اش چه قدر می شه و شاید خیلی خرجش بشه! خلاصه بیست هزار تومان بهش دادم و  گفتم من همین قدر دارم و دیگه راضی شد رفت. در واقع مساله اینه که آقای وکیل اساسا به روح اعتقاد نداره! خلاصه اگر یه روزشنیدین یه وکیلی همکارشو خفه کرده شک نکنین خبر مربوط به من و آقای وکیله!!!

چند وقته نسبت به کار بی حوصله و بی انگیزه شدم بدجور! برام خنده داره که پارسال همین موقعا چه جوری برای پرونده هام بدو بدو می کردم. اون شور و شوق اولیه مو از دست دادم. دلم می خواد مثل یه مرغ کرچ لم بدم تو خونه و هیچ کاری انجام ندم. یه تنبلی بدجوری افتاده به جونم که نمی دونم باهاش چه کنم؟! دیگه امروز خودمو کشتم پاشدم رفتم تره بار خرید و برای شام یه غذای جدید درست کردم. اگپلنت پارمزان از سایت شف طیبه که مدتی بود تصمیم داشتم درستش کنم. خوشمزه شد. هرچند که بعد کلی وقت گذاشتن و زحمت کشیدن جناب شازده فقط فرمودن بد نشده!


سفر لرستان

دیشب از سفر برگشتیم. سفر به استان لرستان. خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت و خیلی هم خسته شدیم البته! مهم ترین نکته اش سفر به یه جای جدید و دیدنی هایی بود که برای اولین بار می دیدیم به علاوه همسفرهای خوب و برنامه ریزی های دقیق رییس گروه یعنی شوهر عمه ام.

لرستان استان آبشارهاس. کلی آبشار داره که ما فقط دو تاش رو دیدیم و روحمون تازه شد!

من فکر می کردم هوای اون جا خنک تر از تهرانه و لباس گرم هم برداشته بودم اما اگه گرم تر نبود به هیچ وجه خنک تر نبود! فقط کنار آبشارها هوا خوب بود.

شهرستان بروجرد رستوران های خوب و کباب های خیلی خوشمزه ای داره که اصلا نباید ازدستشون داد! ما یه شام و یه ناهار تو مسیر رفت و برگشت اون جا خوردیم ولی مقر اصلیمون خرم آباد بود که من از غذاهاش خوشم نیومد! با این که رستوران های معروفش رفتیم ولی با ذائقه ما جور نبود.

تا دو روز قبل سفر قرار بود با یکی از دوستام بریم روستاهای گیلان، ولی حال دوستم به دلیل بارداری مناسب نبود و شنبه خبر داد نمی تونن بیان. ما هم تصمیم گرفتیم با مامانم اینا و عمه ام اینا که قرار مسافرت لرستان گذاشته بودن و از ما هم دعوت کرده بودن بریم سفر. نه که مسافرت هفته قبلمون هم کنسل شده بود، من دیگه عمیقا مصمم بودم تو این تعطیلات یه جا بریم!


سفر به روایت تصویر در ادامه:


ادامه مطلب ...

دیدار دوست

بعد از چند ماه که می خواستیم همو ببینیم و برنامه مون هماهنگ نمیشد، بعد چند بار قرار گذاشتن و به هم خوردن و بالاخره قرار آخر رو گذاشتن، بعد خراب شدن یهویی ماشین من اول مسیر و معطلی زیاد و درست نشدنش و 2 ساعت عقب افتادن قرار، بالاخره دیروز من و بازیگوش همدیگه رو دیدیم! به محض دیدنش فهمیدم از قبل می شناسمش! ما سال اول دبیرستان تو یه مدرسه بودیم! بعدش من دبیرستانم رو عوض کردم تا رشته انسانی بخونم و دیگه هم رو ندیده بودیم، فقط چند باری ازطریق یکی از دوستان مشترک از احوالات هم با خبر شده بودیم. ساعت ازچهار گذشته بود که تو یه رستوران ناهار خوردیم با کلی حرف و خنده! بعدش پیاده روی برای هضم غذا و خرید از دست فروش های خیابون ولیعصر و قیمت گرفتن از بازار کامپیوتر و نشستن رو نیمکت های بولوار کشاورز و رسیدن به صحبت های اصلی! چیزی که خیلی مصرم کرده بود برای دیدن بازیگوش مشکلیه که مدتیه سربسته تو وبش ازش می نویسه و من یه حدسایی راجع بهش زده بودم، دوست داشتم حدسم اشتباه باشه ولی نبود. از خیلی چیزا حرف زدیم تا بالاخره بازیگوش گفت:"تو نمی خوای بپرسی مشکل من چیه؟!" گفتم:"نه! اگه بخوای خودت می گی دیگه!" شروع کرد به صحبت و گفت، خیلی چیزا رو گفت، گفت که هیچ کس باور نمی کنه، گفتم من باور می کنم، من مدتیه که دیگه همه چی رو باور می کنم... از میدون ولیعصر تا میدون انقلاب پیاده اومدیم و حرف زدیم. یعنی بیشتر بازیگوش حرف زد و من شنیدم.دیدن یه دوست وبلاگی که تو اولین دیدار باهاش احساس صمیمیت زیادی داشته باشی خیلی لذت بخشه و شنیدن غم ها و دردهایی که هیچ راهکار به درد بخوری برای حلش بلد نیستی تلخه، خیلی تلخ... از دیشب دلم پر غصه اس، تلخم و چهره مهربون دوستم از جلوی چشمام دور نمی شه. می دونم که هیچ کاری از دستم برنمیاد جز دعا و از همه کسایی که این جا رو می خونن هم می خوام برای آرامش دوست عزیزم دعا کنن...



پ.ن: به یمن و برکت برگزاری اجلاس سران جنبش عدم تعهد در تهران و تعطیلات 5 روزه ناشی از آن همراه با خانواده پدری و عمه کوچیکه انشاالله امشب عازم سفریم!


بعدا نوشت: بازیگوش گزارش این دیدار رو خیلی بهتر و کامل تر نوشته! برای اطلاعات تکمیلی برین این جا!!!

پاره ای توضیحات

با این که این جا یک وبلاگ شخصیه ولی زیاد پیش اومده که تو کامنت ها سوال حقوقی ازم بپرسن. منم در حد اطلاعاتم جواب می دم. گاهی این قدر حجم این مدل سوالات زیاد می شه و جواب دادن وقت گیر که چند باری به سرم زده تو قسمت معرفی وبلاگ بنویسم "لطفا سوال حقوقی نپرسید" یا "به سوالات حقوقی پاسخ داده نمی شود"! ولی بعد فکر کردم کار درستی نیست و چیزی از من کم نمی شه که به چند تا سوال جواب بدم و چه بسا بتونم به حل مشکل کسی کمک کنم که باعث خوشحالیه. اما بعضیا توقعات بی جایی دارن که روی اعصابه!  مثلا طرف یه سوال می پرسه بعد هی میاد کامنت می ذاره پس جواب من چی شد؟ چرا جواب نمی دی؟ من منتظرم! من عجله دارم ...! خوب آخه خواهر من، برادر من، من که 24 ساعته آن لاین نیستم! شاید چند روز به وبلاگم سر نزنم، شاید کامنت شما رو بخونم ولی اون لحظه حضور ذهن یا حال و حوصله نداشته باشم و بعدا جواب بدم، یه چند روز دندون سر جگر بذار بعد شاکی بشو! یا این که طرف می خواد یه مساله پیچیده حقوقی رو با چند تا سوال و جواب وبلاگی براش حل کنم! یا شماره و آدرس دفترم رو می خوان برای مشاوره حضوری که معلوم میشه اصلا این جا رو نمی خونن و گرنه می دونستن من دفتر و دستکی ندارم که آدرس و شماره اش رو به کسی بدم! یا میان کامنت می ذارن من یه مشکل حقوقی دارم و یه نفر شما رو بهم معرفی کرده ... خوب دوستان لطف دارن ولی باور کنین اگه تو این جور مواقع سراغ وبسایت ها و وبلاگ های حقوقی برین بهتر نتیجه می گیرین! مواردی هم بوده که من جواب سوالی رو نمی دونستم و صادقانه گفتم نمی دونم! به هر حال موضوعات حقوقی تنوع زیادی دارن و حتی وکلای با سابقه هم تو همه زمینه ها اطلاعاتشون کامل نیست چه برسه به من! اما نمی دونم چرا این مساله برای بعضی ها قابل درک نیست و فکر می کنن می خوام کلاس بذارم یا بپیچونم! نقطه اوج این مساله که اصلا انگیزه نوشتن این پست شد، وقتی بود که یه نفر برام کامنت گذاشت که سوال داره و یکی از دوستاش وبلاگ منو معرفی کرده. یه دعوایی تو دادگاه مطرح کرده بود و وکیل هم داشت اما کارش طول کشیده بود و می خواست بدونه وکیلش کم کاری می کنه یا واقعا طول می کشه؟ منم گفتم معمولا این مساله زمان بره و باید صبر کنه. مجددا پرسید که من خودم تا حالا با همچین موردی برخورد داشتم؟ منم گفتم نه نداشتم. اما نمی دونم کجای جوابم زشت و توهین آمیز بود که یه کامنتی با این مضمون گذاشت که واقعیت شما با اون چیزی که تو نوشته هاته فرق داره و نگاهت مادیه و با بی تفاوتی جواب دادی و می تونستی خیلی راحت جواب سوالمو بدی ولی دلمو شکستی و این رفتارت هیچ وقت یادم نمی ره و ...!!! یعنی من واقعا هنگ کرده بودم که چه دینی نسبت به ایشون دارم که این قدر از من طلبکارن؟!

همه این ها رو گفتم که بگم من فقط در حد توانم به سوالات حقوقی جواب می دم. اگر هم کسی توقع داره وقتی جواب سوالشو نمی دونم برم بگردم و پیدا کنم توقع کاملا بی جایی داره! چون من این جا هیچ وظیفه و تعهدی مبنی بر پاسخگویی به سوالات ندارم! به وفور وبسایت ها و وبلاگ های حقوقی وجود داره که بخش پرسش و پاسخ دارن و با یه سرچ ساده می شه پیداشون کرد. کلی دفاتر حقوقی هم هستن که مشاوره تلفنی رایگان می دن و می تونین شماره شونو از سایت نیازمندی های همشهری پیدا کنین.

لازمه اضافه کنم که مخاطب این پست به هیچ وجه دوستان و همراهان همیشگی نیستن. بنده نسبت به دوستان وبلاگی ارادت دارم و با کمال میل در خدمتشون هستم.

یک روز درخشان!

قبل تر ها وقتی یه مدت سر کار نمی رفتم دلم برای کار تنگ می شد، ولی حالا بعد از یک ماه خونه بودن امروز که جلسه دادرسی داشتم هیچ رقمه تمایلی برای دادگاه رفتن نداشتم! مرا چه می شود؟!

موکل پرونده امروزی یه خانم جوون خیلی ناز و خوش برخورده. چند ساله شوهرش ورشکسته و خونه نشینه و تامین هزینه ها و مخارج روی دوش خانم که از صبح تا بعد از ظهر سرکاره. تا این که خانم می فهمه روابط عاطفی عمیقی بین شوهرش و زن صاحبخونه شکل گرفته و در نبود ایشون دل و قلوه هاییه که رد و بدل می شه! شوهرش شده راننده شخصی زن صاحبخونه و هر جا می خواد می رسوندش، زن صاحبخونه شده آشپز شوهره و مدل به مدل غذا براش می پزه و ... ( که این ها موارد علنیش بود بقیه اش هم...!) صحبت خانم با خانواده شوهر و ریش سفیدی بزرگ تر ها و صحبت با مرد صاحبخونه که هیچ جوره زیر بار رابطه زنش با یه مرد غریبه نمی ره، به جایی نمی رسه. آقای شوهر هم که کلا منکر همه چی بوده و به خانم انگ توهم داشتن می زده. کشمکش ها، بحث و جدل ها و وقاحت های آقا به نقطه اوج می رسه تا تصمیم بر طلاق گرفته می شه. تو تعطیلات عید امسال آقا به خانم می گه وسایلش رو برداره و از خونه بره تا بعد تعطیلات توافقی جدا بشن. اما بعد از تشکیل پرونده طلاق، آقا برای باقی مراحل تو دادگاه حاضر نمی شه و خانم رو سر کار می ذاره. خانم هم تصمیم می گیره حال شوهرش رو بگیره و برای مطالبه نفقه و مهریه اقدام می کنه. امروز جلسه رسیدگ مهریه بود شنبه هم جلسه نفقه اس. امروز آقا رو تو دادگاه دیدم. یک قیافه آروم و مظلومی داشت که عمرا این جلافتا بهش نمیومد! تیپش هم رسمی و اتو کشیده بود طوری که اول فکر کردم وکیلشه ولی بعد دیدم شخص شخیص خودشون هستن! منشی دادگاه برگه صورت مجلس رو داد بهمون که اظهاراتمون رو بنویسیم و به آقا که نمی دونست چی باید بنویسه گفت هر مطلبی راجع به مهریه دارین بنویسین. این که این میزان مهریه رو قبول دارین و چیزی پرداخت کردین و توانایی پرداخت یکجاشو دارین یا نه. اون وقت من می بینم آقا داره طومار می نویسه! یه برگه رو هم تموم کرد و یه برگه دیگه خواست! موندم چی داره می نویسه این همه! بعدش که برگه ها رو به من دادن تا بخونم و اگه حرفی دارم بزنم، دیدم نوشته من ورشکسته ام و بی کارم و نمی تونم مهریه رو بپردازم و خانمم چند ماهه بدون دلیل موجه خونه رو ترک کرده و برنمی گرده و من از ریاست دادگاه تقاضا دارم دستور بده همسرم به خونه برگرده! (این خلاصه اش بود!) منم گفتم اظهارات ایشون هیچ ربطی به موضوع پرونده نداره و منم حرف دیگه ای ندارم و اومدم بیرون!

بعد رفتم اجرای دادسرا دنبال پرونده پسر عمه ام که گفتن دکتر قلابی یه مقدار از دیه رو به حساب قوه قضاییه واریز کرده، یکی از شاکیا هم درخواست حکم جلب داده، پرونده رفته دادگاه تا قاضی تصمیم بگیره و بعد تعطیلات هفته آینده دوباره برم. اون وقت من گیج وقتی رسیدم نزدیک مهد گل پسر تازه یادم افتاده موبایلم رو که تحویل دادسرا داده بودم نگرفتم!!! قربون حواس جمعم! هر چی فکر کردم دیدم حال ندارم این همه راهو دوباره برگردم و از اون جا که این دادسرا نزدیک دادگاه شنبه اس تصمیم گرفتم شنبه بعد از دادگاه برم دنبالش! بعد ازبرداشتن گل پسر از مهد هم یه پله رو ندیدم و پخش زمین شدم! گل پسر هی می گفت مامان چی شدی؟ دستتو بده من بلند شو. بوست کنم؟! دیگه  داشت گریه اش می گرفت که ناچارا با وجود پا درد شدید از جام بلند شدم و گفتم هیچی نشده پسرم ناراحت نباش. مچ پای راستم ضرب دیده و درد می کنه. یه چیزیم میشه ها!!!

عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت

از چند هفته مونده به ماه رمضون فکر می کردم چه جوری می تونم تو این هوای گرم و روزای بلند روزه بگیرم؟ حالا فکر می کنم چه جوری این قدر زود گذشت و رسیدیم به روز آخر؟!

می دونم اون قدر که باید نتونستم از این همه خیر و برکت این ماه استفاده کنم ولی از خدا می خوام  با لطف و مهربونی خودش این خیر و برکت ها رو شامل حالم کنه.

به نظر من عید فطر بیشتر از عیدای دیگه مزه می ده، مثل جایزه می مونه! پیشاپیش عیدتون مبارک!



قرار بود این چند روز تعطیلی رو با خانواده شازده بریم شمال. ولی دو شب پیش فهمیدم دو تا از دخترخاله هاش که یکیشون مامان جاریم می شه هم قراره بیان. یعنی از اول با هم هماهنگ کرده بودن ولی من خبر نداشتم!!! به شازده گفتم من حوصله ندارم با این همه آدم بیام مسافرت بهتره نریم. ولی شازده گفت از تو خونه موندن بهتره! ما هم به خاطر گل روی همسرجانمان قبول کردیم. دیشب مامان شازده تلفن کرد که قطعی میایم یا نه؟ چون برادر شازده گفته برای این همه آدم جا کمه و ما نمی تونیم برای خودمون اتاق داشته باشیم اگه شازده اینا میان ما و مادر زنم اینا نمیایم! شازده هم گفت پس ما نمیایم اونا بیان. دوباره آخر شب پدر شازده تلفن کرد که برادره گفته نمیاد و ما بریم. من با این قضایا دیگه دلم نمی خواست برم ولی باز امروز بعد از ظهر شازده تلفن کرد که بیا بریم و من دلم مسافرت می خواد. منم گفتم باشه. تند و تند خونه رو مرتب کردم، وسیله برداشتم و ساک بستم و نشستم منتظر شازده ولی وقتی اومد با اوقات تلخی گفت نمی ریم. برادرم و خانواده مادر زنش و مادر بزرگ زنش همه رفتن و من دیگه دلم نمی خواد برم! کلا ما رو مسخره کردن! فقط می خواستن من ساک ببندم!!! حالا هی به شازده میگم بیا خودمون یه جا بریم ولی نمیاد! دوباره شد مثل پارسال که چند بار قرار مسافرت گذاشتیم و ساک بستیم آخرش هم جایی نرفتیم!

بعدا نوشت: این پست گولو یه جورایی حرف دل منه...

خدایا شکرت

این روزا بیشتر از هر وقت دیگه سعی می کنم روی داشته هام تمرکز کنم نه نداشته ها. به وضعیت چند سال قبلمون فکر می کنم که چه قدر مشکل داشتیم، شازده تقریبا بیکار بود و ما عمیقا بی پول، فشارها و کشمش های ناشی از اون ... اون روزا گاهی این قدر نا امید می شدم که فکر می کردم اوضاع یا اصلا درست نمی شه یا حالا حالاها تغییری نمی کنه. ماه رمضون پنج سال پیش بود که بعد این که ماشینمون رو به ناچار فروختیم شازده به زحمت تونست یه موتور بخره و من که عشق موتور بودم واقعا خوشحال شدم! هر چند که این خوشحالی زیاد دووم نیاورد و دو روز بعدش تصادف کردیم، بینی من شکست، کارم به بیمارستان کشید و هنوز هم جای محو بخیه بالای بینیم مونده. حالا یه مدته شازده دنبال خرید یه ماشین مدل بالاس و من هر چند با این مساله اصلا موافق نیستم اما مدام خدا رو شکر می کنم که تو این پنج سال این قدر وضع عوض شده که از موتور برسیم به ماشینی که اصلا تو تصورم نمی گنجید یه روز بتونیم بخریم! این روزا عمیقا معنی "ان مع العسر یسرا" رو می فهمم. راستش تو اون روزای سخت اصلا انتظار نداشتم بعد چند سال اوضاع مرتب بشه ولی لطف خدا همیشه بزرگ تر از تصور ماست...

و این چند روز اخیر باز هم بیشتر قدر داشته هامو می دونم. وقتی که شب راحت و آروم سر جام می خوابم در حالی که کمتر ازهزار کیلومتر دورتر خونه خیلی از هم وطنای آذریم روی سرشون آوار شده... این زلزله فقط زمین رو تکون نداده دلای خیلی از ما رو هم تکون داده که مشکلات زندگی رو این قدر بزرگ نبینیم و بفهمیم این که سقفی بالای سرمونه و اعضای خانواده کنارمون می تونه نهایت خوشبختی باشه...


پ.ن 1: با توجه به همه مطالب بالا خیلی سعی می کنم به شازده گیر ندم که چرا به جای نوسازی خونه که واقعا بهش نیازه می خواد بره یه ماشین مدل بالا بخره که واقعا بهش نیاز نیست، ولی راستش نمی تونم زیاد موفق باشم!

پ.ن2: این چند روزی که در عالم بلاگستان ناپیدا بودم به دلیل بی اینترنتی بود و بی حال و حوصلگی مفرط! یعنی به حالیم که مرغ کرچو رو سفید کردم!