پادشاه فصل ها پاییز + خودشیفتگی در حد لالیگا!

بارون،  اولین بارون پاییزی ، با  رعد و برق های شدید، با صدای باد و برگ، خنک شدن یهویی هوا... یه عالم  کیف و لذت  داره.  پاییز واقعا اومده، فصل محبوب من! روزای طولانی و گرم و آفتاب داغ  رفته. تابستون  دیگه تموم شده و من خیلی خوشحالم!!! امسال  فهمیدم  تابستونو اصلا دوست ندارم و بیشتر از همیشه از اومدن پاییز خوشحالم! کاش این بارون یه تلنگر باشه برای در اومدن از این رخوت طولانی تابستونی...


 

آدم بی کار و کسل شده چی کار می کنه؟! یه هفته اس دارم سریال آلیاس می بینم با سرعت بالا! حدود دو سال پیش فصل اولش رو دیدم ولی بقیه اش دستم نرسید و موندم تو خماری تا هفته پیش که کل دی وی دی های اورجینالش رو یافتم. بد جوری اعتیاد آوره! این قدر اتفاقات جدید و غیر منتظره میافته که مدام می خوام ببینم بقیه اش چی میشه! اگه به داستان های جاسوسی، معمایی  و جنایی علاقه مندین نباید دیدنش رو از دست بدین! شخصیت اول فیلم یه دختر جوونه به اسم سیدنی که برای سازمان سیا کار می کنه. نقششو عالی بازی می کنه ولی من اصلا از قیافه اش خوشم نمیاد! چند بار اون موقع که فصل اولش رو می دیدیم به شازده گفتم هنرپیشه خوش قیافه تر از این نداشتن؟! البته این که ازقیافه نقش اول یه سریال خوشت نیاد اصلا قضیه مهمی نیست، ولی وقتی یکی بعد چند وقت ببیندت و بگه تو آلیاس رو دیدی و بگی یه مقدارش رو دیدم، بعد برگرده راست تو چشمات نگاه کنه و بگه تو خیلی شبیه سیدنی هستی، اون وقت شاید مهم بشه! بهش  گفتم:"وای خدا نکنه. اون کجاش شکل منه؟! اصلا از قیافه اش خوشم نمیاد!" ولی اصرار داشت خوشگله و خیلی هم شکل منه! چند نفر دیگه هم تاییدش کردن! حالا که دوباره دارم  سریال رو می بینم هی تو قیافه دختره دقیق می شم و پیش خودم می گم قیافه این هیچ ربطی به قیافه من نداره. من خیلی خوشگل ترم!!! یعنی خودشیفتگی تا این حد!!!

ادامه مطلب ...

دغدغه های مادرانه

گل پسرو دعوا می کنم به شدت. با گریه می گه:"منو دعوا نکن. من کوشولوئم. گناه دارم. بوسم کن. نازم کن..." تمام عصبانیتم می شه عذاب وجدان. بغلش می کنم. می بوسمش. با ته مونده هق هقش می گه:"دیگه دعوام نکنیا. من خیلی دوست دارم." و یه بوسه آروم رو گونه ام می زنه. قلبم از جا کنده می شه...


 این روزا به این فکر می کنم که گل پسر بزرگ و بزرگ تر می شه. می شه یه پسر نوجوون، یه مرد جوون... روزایی می رسه که دیگه همه خوشی دنیا رو کنار من و تو آغوش من نمی بینه. وقتی دعواش می کنم صداشو از من بالاتر می بره یا از خونه می زنه بیرون، روزایی که فکر می کنه بوسیدن و بغل کردن مادرش لوس بازیه و مغایر با غرور مردونه اش. روزایی که شاید ماه تا ماه هم نبینمش...

دلم می گیره و از همین حالا دلتنگ روزهای کودکی و محبت خالصش می شم. می خوام همه این روزا رو با تمام وجودم ببلعم. همه این روزهای تکرار نشدنی رو...

دلم بس ناجوانمردانه تنگ است...

اون سالی که فارغ التحصیل شدم، نزدیک مهر مامانم گفت:"امسال چه حالی بشی روز اول مهر وقتی ببینی همه دارن می رن مدرسه و دانشگاه ولی تو خونه ای! دلت می گیره!" گفتم:"نه! برای چی دلم بگیره؟! خیلی هم خوشحالم که امسال بعد 16 سال درس خوندن استراحت می کنم!" روز اول مهر تو هال خواب بودم که از سر و صدای دخترهای همسایه واحد روبرویی بیدار شدم. یه نگاه به ساعت انداختم دیدم نزدیک 7 صبحه و فهمیدم دارن می رن مدرسه. خیلی حس خوبی بهم دست داد که دیگه لازم نیست صبح زود بیدار بشم و برم به سوی کسب علم و دانش! گفتم:"آخیش! امروز راحت می خوابم. خدایا شکرت!!!" و این حس خوشحالی از اتمام تحصیلات رو از اون روز داشتم تا همین چند روز پیش!

اما امسال یه جوریم، دلم انگار تنگ شده برای اون جنب و جوش اول مهر، برای کلاس درس، دیدن همکلاسی ها بعد چند ماه، شیطنت ها وبگو بخندها، حرص خوردن از دست معلم ها و استادها، برای تحرک و تلاش...

دقیقا ده سال پیش بود که وارد دانشگاه شدم با کلی اشتیاق و انگیزه و هدف های بزرگ. می خواستم همه قله های موفقیت رو فتح کنم! وقتی روز اول مهر از سر در دانشکده حقوق گذشتم پامو محکم کوبیدم روی زمین و گفتم آهای دانشکده حقوق! من اومدم!... دلم برای اون گُلی تنگ شده، برای اون همه شوق و ذوقش، برای اون همه نقشه و هدفش، اون همه انرژی و انگیزه اش. برای اون گلی که هیچ شباهتی به گلی تنبل و بی حال این روزا نداره. دلم خیلی براش تنگ شده...

جای خالی آدم ها

جنگ ها هر چه قدر هم که طولانی باشند، بالاخره تمام می شوند. مردم به شهرهایشان بر می گردند. خانه هایشان را می سازند. مین ها را خنثی می کنند و جایش پارک می سازند؛ با درخت ها، فواره ها و تاب و سرسره. بالاخره هم از یاد می برند که این جا روزی روزگاری میدان جنگی بوده است.
اما چیزی هست که هیچ وقت ساخته نمی شود، جای خالیش را نمی شود با هیچ بنایی، درختی یا فواره ای پر کرد؛ جای خالی،خیلی خالی آدم ها...*


به بهانه سالروز حمله عراق به ایران، به یاد تمام شهدا...



* از مقدمه کتاب نیمه پنهان ماه 12 شهید آبشناسان به روایت همسر شهید

گزارش تولد

بالاخره تولد سه سالگی گل پسر با یک هفته تاخیر به خوبی و خوشی برگزار شد. خیلی سعی کردم همه چی خوب و کامل باشه، ازغذاها و پذیرایی و تزیین خونه و .... خصوصا بعد از بحث های پیش اومده که ذکرش در پست قبل رفت! شازده می خواست فقط یه مدل غذا و ساده  باشه، ولی خوب من بعد اون همه اعصاب خردی و تاخیر، اصلا دلم نمی خواست مختصر و مفید سر و تهش رو هم بیارم. بین خودمون باشه یه جور سر لج افتاده بودم اصلا! در نتیجه علی رغم مخالفت ها و غز زدن های شازده کار خودمو کردم! شازده گفته بود فقط سبزی پلو ماهی درست کنیم اما من سوپ شیر و کیک مرغ و ژله ابر و باد رو هم اضافه کردم! دو مورد آخر رو تا حالا درست نکرده بودم، ولی خدا برکت بده به این سایت های آشپزی که به نحو شایسته ای بنده رو در انجام این امر خطیر و انداختن سفره ای رنگارنگ جهت نمایش هنرمندی هام یاری کردن! شازده هم یه سالاد خیلی خوشمزه درست کرد. تمام خونه رو با وسایل تزیینی تولد خوشگل کردم! اولش می خواستم فقط چند تا دونه محض خالی نبودن عریضه و افتادن تو عکسا به دیوار بزنم ولی چند تا که زدم و شوق و ذوق گل پسرو دیدم دیگه جوگیر شدم و یه خونه درست کردم جینگیلی! همه کارا رو از نظافت خونه تا آشپزی و تزیینات، دست تنها انجام دادم منِ طفلکی، و به شدت خسته شدم اما از نتیجه بسیار راضی بودم! مخصوصا وقتی دیدم گل پسر چه قدر خوشحاله و با چه شوق و ذوقی  کادوهاشو باز می کنه! کلی اسباب بازی و لباس هدیه گرفت که تا چندین روز سرشو گرم می کنه حسابی!


در مورد پست قبل هم باید بگم بسیار بسیار از هم دردی ها و ابراز محبت هاتون ممنونم! خیلی آرومم کرد! هم چنین متوجه شدم این مساله بین اکثر خانم ها مشترکه و مشکل من نسبت به  مال بقیه چندان هم حاد نیست! خدا این دردلای وبلاگی رو از ما نگیره!


عکس ها در ادامه


ادامه مطلب ...

یه کم درد دل...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

توهمات حقوقی ملت!

یه خانومی از فامیلای دورمون وسط گریه های وحشتاک گل پسر تلفن کرده که سوال دارم و میگه پسر عمه اش داره از خانومش جدا می شه. خانم مهریه شو که 10 کیلو طلاس گذاشته اجرا!!! قاضی هم همون ده کیلو طلا رو حکم داده و قراره ماهی یه سکه تمام پرداخت کنه. بعد با تعجب می گه:" آخه مگه می شه حکم پرداخت ده کیلو طلا رو بدن؟ این که قابل پرداخت نیست! پرونده شون تو فلان شهرستان بوده که خانواده دختره اون جا نفوذ دارن برای همین تونستن این حکمو بگیرن! حالا ما می خوایم ببینیم شما تو دادگستری تهران آشنا نداری پرونده رو بیاریم این جا حکمو عوض کنن؟!!!" بعد کلی براش توضیح می دم که عقدنامه یه سند رسمیه و مهریه هم دینه. مقدار مهریه هر چی تو عقدنامه باشه همونو حکم می دن، هر دادگاهی که باشه! با ناراحتی می گه:"آخه پسر عمه من از کجا بیاره ماهی یه سکه بده؟ خیلی زیاده. بعد هم چند سال باید قسط بده؟ تا آخر عمرش هم تموم نمیشه که!" خیلی جلوی خودمو می گیرم تا نگم این فکرا رو باید روزی می کرد که ده کیلو طلا رو به عنوان مهریه قبول کرد! ملت سرخوشن ها!


صبح هنوز خوابم که یکی از فامیلای شازده تلفن می کنه. شازده گوشی به دست میاد بالا سرم که "فلانیه. می گه حبس تعزیری یعنی چی؟!" خوابالو می گم:"هیچی! همون حبس معمولیه!" ولی طرف قانع نمی شه و با خودم صحبت می کنه:"اگه حبس معمولیه پس چرا می گن تعزیری؟! این تعزیریش یعنی چی؟!" کلی توضیح می دم مجازات هایی که تو شرع مشخص شده سه دسته اس:حد و دیه و قصاص. مجازات های دیگه ای که تو احکام شرعی نیست و توسط حکومت مشخص می شه بهش می گن تعزیری. می گه:"پس حبس تعزیری حبس تعلیقی نیست؟!"


یاد این پست بهار میافتم و قسمت "توهمات حقوقی ملت" وبلاگش که برای من مثل لطیفه اس!!!

یک تکانی به خودمان می دهیم!

امروز جهت اقدام برای رفع از حالت مرغ کرچ بودن در آمدن! طی یه اقدام یهویی سری به قسمت آگهی های استخدام مشاور حقوقی سایت نیازمندی های همشهری زدم و بعد چند تماس تلفنی یه جا رو کاندید کردم برای رفتن و مصاحبه دادن! گل پسر رو بین راه تحویل شازده دادم و رفتم موسسه حقوقی مربوطه. اولش منشی دو تا فرم داد پر کنم. یکیش مشخصات شخصی بود و سوابق کاری، اون یکی هم سوالات حقوقی چهار گزینه ای. منشی گفت فقط 5 وقیقه وقت دارم جواب بدم! بیشترشو شانسی جواب دادم! آخرین سوال این بود که میزان حقوق درخواستیتون چه قدره؟ منم نوشتم 1.5 میلیون! مالیات که نداره!!! گفتم می نویسم، اگه قرار شد مشغول بشم و کار به چونه زنی رسید به یک تومن راضی بشن! اینا از عوارض بیگاری کشیدن های آقای وکیله دیگه! دو تا وکیل دیگه هم مشغول فرم پر کردن بودن. بعد گفتن بریم بالا با مدیر موسسه صحبت کنیم. یه آقای وکیل مسن، چاق و سرخ و سفید که تند تند حرف می زد به انضمام دو تا خانم وکیل جوان آلاگارسون کرده نشسته بودن. آقای مدیر از هر کدوممون پرسید تو چه زمینه ای بیشتر کار کردیم و یه سوال خیلی تخصصی هم پرسید بعد هم خودش جواب ما رو کامل کرد. معلوم بود خیلی کارکشته اس ولی چندان از محیطش خوشش نیومد. مخصوصا که آقای مدیر خانومای همکارشو به اسم کوچیک صدا می زد! آخرش گفت بررسی می کنن و تا آخر هفته تماس می گیرن. از حجم فرم های روی میز معلوم بود قبل ما هم یه عده اومدن و از لحن آقای مدیر این که این گزینش و مصاحبه چند روزی ادامه خواهد داشت. من امیدی برای پذیرش ندارم اصراری هم ندارم البته! فقط می خواستم یه تکونی به خودم داده باشم!

بعد رفتم دنبال گل پسر و برای اولین بار مغازه یا به قول نازنین حجره شازده رو دیدم! چند باری تا جلوی پاساژشون رفته بودم ولی داخل نه. چون محیطش کاملا مردونه اس ولی این بار دلم خواست برم داخل! به گل پسر که حسابی خوش گذشته بود. شاگردهای شازده باهاش بازی کرده بودن و تو پاساژ گردونده بودنش. بوی کباب هم می داد و معلوم بود خوب غذا خورده! به شازده گفتم:‌"دلم می خواست ببینم این جایی که ازش دل نمی کنی چه شکلیه؟!" از بس که گاهی دیر میاد خونه. یعنی در پاساژو می بندن نگهبان دوباره براش باز می کنه!!!

قبل برگشت به خونه رفتم دفتر(که طی ماه های اخیر و بعد از ممنوع کردن تبلیغات برای وکلا بسیار خلوت و بی رونق شده) تا وکالتنامه اون پرونده مزخرف رو بگیرم. آقای وکیل در ساعات اولیه بامداد پیامک زده بودن که موکل امضاش کرده! اون وقت بعد کلی معطلی می بینم با وجود این که یه بار تلفنی و یه بار حضوری برای آقای وکیل توضیح دادم که موکل باید بنویسه این امضا و اثر انگشت متعلق به این جانب فلانی می باشد و دوباره امضا کنه و انگشت بزنه، هیچی ننوشته و فقط دوباره امضا کرده! با غرغر  گفتم:"من این وکالتنامه رو این جوری نمی برم دادگاه که دوباره قبولش نکنن! تا حالا سه دفعه رفتم دادخواستو ثبت نکردن. چند بار هم برای وکالتنامه اومدم این جا. این همه توضیح دادم شما توجه نکردین اون وقت چه قدر سر حق الوکاله باهام چونه می زنین..." آقای وکیل هم پشت سر هم می گفت:"شما حق دارین. من عذرخواهی می کنم." و دیگه نذاشت از نظر غرزنی تخلیه کامل بشم ولی همینشم خوب بود! بعد این جناب موکل قرار بود اوایل دو هفته پیش بیاد برای امضا، آخر هفته پیش اومده! موکل به این بی خیالی ندیدم تا حالا! نمی دونم دوباره کی بیاد برای تکمیل امضا؟! منم سعی می کنم دیگه برای این پرونده جوش نزنم. موکل بی خیال، آقای وکیل بی حواس، من برای چی خودمو اذیت کنم؟!



پ.ن: فامیلمون امروز صبح دوباره زنگ زده که دوستم مبلغ حق الوکاله رو خیلی بالا گفته.(دو و نیم، سه میلیون!!! نمی دونم پیش خودش چی فکر کرده؟! چه خبره؟؟؟) می خواد دوباره با مستاجرش صحبت کنه و اگه به توافق نرسیدن یه وکیل دیگه بهش معرفی کنم. فکر کنم آخرش هم خودم باید انجامش بدم!


خاطرات مادرانه

از اون جایی که زمان بارداری و نوزادی گل پسر متاسفانه وبلاگ نداشتم و خاطراتشو جایی ننوشتم،  به مناسبت سه ساله شدنش تصمیم گرفتم یه نگاهی به اون روزا بیاندازم و یه چیزایی رو بنویسم که یادگاری بمونه...

21 دی ماه سال 87 بود که بعد از 5 ماه انتظار با دادن آزمایش خون مطمئن شدم باردارم.چند روزی بود که از علایم حس می کردم منتها به خاطر تعطیلات ماه محرم نتونتستم زودتر برم آزمایشگاه. به هیچ کس چیزی بروز ندادم حتی به شازده و بی خبر رفتم آزمایش دادم. تا عصری که جواب حاضر بشه دل تو دلم نبود. اون روز ناهار خونه یکی از دوستای مامانیم دعوت بودیم. صبح قبل رفتن آزمایش دادم و عصر موقع برگشتن جوابشو گرفتم. از شدت هیجان نمی تونستم تمرکز کنم و مثبت و منفی بودنش رو متوجه بشم! آخرش از مسئول آزمایشگاه پرسیدم این یعنی مثبت یا منفی؟! با لبخند گفت مثبته! این قدر ذوق زده شدم  که می خواستم بپرم بغلش ولی خودمو کنترل کردم! از آزمایشگاه که اومدم بیرون انگار رو ابرا سیر می کردم! وقتی رسیدم به شازده تلفن کردم و گفتم امشب زود بیا خونه کارت دارم. گفت چی کار داری همین الان بگو! گفتم نمیشه باید بیای خونه. گفت آخه کنجکاو شدم گفتم پس زودتر بیا! چند ساعت بعد دوباره زنگ زد که چی شده گفتم تا نیای خونه بهت نمیگم! هر چند که ایشون هم لطف کرد و چون کاری براش پیش اومده بود ازهر شبش دیرتر برگشت خونه. حدود ساعت 11! وقتی اومد و درو باز کردم گفتم سلام بابا شازده! اولش گیج و منگ نگام کرد بعد پرسید این یعنی الان حامله ای؟! گفتم آره! گفت از کجا می دونی؟! گفتم آزمایش دادم! گفت کی؟ چرا به من نگفتی؟ گفتم این جوری هیجانش بیشتر بود!!! یه کم فکر کرد و گفت الان من باید چی کار کنم؟!!!

دوران بارداری برای من خیلی خوب بود. یکی از بهترین دوره های زندگیم. از ویار شدید و استراحت نیمه مطلق ماه های اول که بگذریم دوران خوش و سرشار از آرامشی بود، روابط من و شازده هم عالی و عشقولانه! کارآموزی وکالتم رو تموم کردم و بعد کلی مشکل مالی و بدهکاری، کار شازده دوباره داشت روی غلطک میافتاد و اوضاعمون روبراه می شد. من به زعم شازده هم خوش اخلاق شده بودم هم خوشگل! و عقیده داشت اصلا باید زودتر باردار می شدم! همه اون دوران برام پر از هیجان بود، وقتی جواب مثبت تستم رو گرفتم، وقتی اولین تکون های گل پسر رو حس کردم و اشک تو چشمام جمع شد از خوشحالی، وقتی رفتم سونوی تعیین جنسیت و با حس مادرانه ام مطمئن بودم دکتر می گه پسره و گفت پسره!...

تا ماه آخر تصمیم قطعی داشتم طبیعی زایمان کنم ولی باز از خدا می خواستم هر چی خیرمه به دلم بیاندازه. دکترم که کلا با زایمان طبیعی مخالف بود و می گفت سیستم بدن رو به هم می ریزه و عوارض داره ولی من سر حرف خودم بودم! ماه آخر دچار شک شدم. نگرانی افتاده بود به جونم که اگه طبیعی زایمان کنم به مشکل بر می خورم. می ترسیدم بند ناف دورن گردن بچه پیچیده باشه.یه شب مهونی خونه مامان بزرگم بودیم دخترعمه ام پرسید:"گلی می خوای طبیعی زایمان کنی یا سزارین؟" گفتم:"نمی دونم هنوز تصمیم نگرفتم!" گفت:"خوبه! پس بذار باشه هر وقت زاییدی با هم تصمیم می گیریم!!!" این دختر عمه ام دو تا دختر داره، سر زایمان اولش برای طبیعی رفته بود ولی بعد کلی درد کشیدن چون بند ناف دور گردن بچه پیچیده بود سزارین کرد و از اون به بعد کلا مخالف زایمان طبیعی شد و منو هم به سزارین تشویق می کرد! هر چی زمان بیشتر می گذشت بیشتر به دلم میافتاد بهتره سزارین کنم و بلاخره تو آخرین معاینه از دکترم خواستم برام وقت عمل بذاره و روز 22 شهریور سال 1388 مصادف با 23 رمضان تو بیمارستان پیامبران با بی حسی اسپینال زایمان کردم.

 روز قبلش رفتم آرایشگاه اصلاح کردم و رنگ مو هم خریدم. شازده موهامو رنگ کرد! عصر وسایلمو برداشتیم و رفتیم خونه مامانم که به بیمارستان نسبتا نزدیک بود تا صبح با هم از اون جا بریم. آخرین شب احیا بود و به هیچ وجه نمی خواستم از دستش بدم. رفتیم مسجد دانشگاه شریف و تو حیاط نشستیم. مامانم برام صندلی تاشو آورده بود که راحت بشینم.شب خوبی بود از خدا یه زایمان راحت و بی دردسر و عاقبت به خیری پسرمو خواستم... صبح خوابالو ولی سرشار از آرامش و هیجان با شازده و مامان رفتیم بیمارستان. خیلی ذوق داشتم که تا چند ساعت دیگه می تونم پسرمو ببینم! بخش زایمان فوق العاده خلوت بود. دو نفر قبل من زایمان کرده بودن و هیچ کس تو اتاق آمادگی زایمان نبود. عمیقا حوصله ام سر رفته بود و دعا می کردم زودتر دکترم برسه که بریم برای زایمان! از پرستار خواستم قرآنمو از مامانم برام بگیره. یه مقدار از جزء سی مونده بود تا دومین ختم قرآنم تموم بشه و می خواستم تو اون ساعتای آخر ختمش کنم. خبر اومدن دکتر خبر بسیار خوبی بود! شازده و مامانم و مامان شازده بیرون اتاق منتظرم بودن و همه با هم رفتیم سمت اتاق عمل. شازده ازم فیلم می گرفت و من خوش و خرم می خندیدم! الان که فکر می کنم برام خیلی جالبه که چه طور استرس نداشتم؟! اتاق عمل بزرگ بود و آبی. همه پرسنل هم آبی پوش و بسیار خوش برخورد، خیلی آرامش دهنده بود... و قشنگ ترین لحظه وقتی صدای گریه گل پسر رو شنیدم، قلبم لرزید و اشک تو چشمام جمع شد...(الان هم که اینا رو می نویسم اشکم دراومده!) ساعت11:45 دقیقه بود. تو بغل یکی ازپرستارها از کنارم رد شد. خیره مونده بودم و حتی صدام درنمیومد که بگم بیارین ببینمش! یکی ازماماها گفت:"یه پسر بور و سفیده!" گفتم:"پس شبیه باباشه!" دکترم گفت:"گلی خانومی که می خواستی طبیعی زایمان کنی خدا خیلی بهت رحم کرد. بند ناف دو دور محکم دور گردن بچه پیچیده بود!" بازم حس مادرانه ام درست کار کرده بود! خدا رو شکر کردم... سخت ترین بخشش موقعی بود که 12 ساعت بعد عمل از تخت آوردنم پایین و گفتن باید راه بری. احساس می کردم شکمم داره پاره می شه! دلم می خواست گریه کنم! تازه فهمیدم چی به سرم اومده! وقتی با مامانم تو راهرو راه می رفتیم با ناله گفتم: مامان! من دیگه نمی زام ها!!! ولی وقتی برگشتم تو اتاق و تونستم برای اولین بار گل پسر رو بغل کنم و شیرش بدم همه دردا یادم رفت. به خودم گفتم: می ارزید! دلم می خواست زمان متوقف بشه. همه وجودم شده بود چشمای خیره ام به گل پسر و نمی تونستم چشم ازش بردارم...

 ظهر فرداش مرخص شدم. هر چند شازده که درگیر تدارکات مهمونی شب بود خیلی منتظرم گذاشت تا اومد دنبالم و حسابی کلافه شدم. حس می کردم بیمارستان زندانه و می خواستم زودتر آزاد بشم! راه دور بود و خیلی اذیت شدم تا رسیدیم خونه. تو هر دست اندازی جونم به لبم می رسید! وقتی رسیدیم خانواده شازده با گوسفند و اسفند و دوربین دم در منتظر بودن. با سلام و صلوات وارد شدیم. سریع لباسامو درآوردم و رفتم حموم. خیلی سبک و راحت شدم. بعد هم از مامانم خواستم گل پسرو بشوره. شستن بیمارستان به دلم نمی چسبید! فامیلای نزدیک برای افطار دعوت بودن. شازده ازشب قبل خونه مامانش کله پاچه بار گذاشته بود و چه قدر هم بهم مزه داد! یادمه داداش بزرگم(بابای سه قلوها) که اومده بود داشتم گل پسرو شیر می دادم. اومد تو اتاق زل زد به من و گفت:"گلی واقعا تو بچه دار شدی؟! گلی کوچولو الان خودش بچه داره؟! باورم نمیشه!!!" بعد افطار هدیه ها رو آوردیم و باز کردیم. شازده جان که زحمت کشید کلا هیچی برام نخرید! (البته دو ماه و نیم بعدش که پنجمین سالگرد ازدواجمون بود دو تا کادو رو یکی کرد و یه نیم ست برام خرید.) پدر و مادر شازده هم همون گوسفندی که جلو پام کشتن رو به حساب کادوشون گذاشتن! (بچه ام نوه اول بودها!!!) مامان و بابام هم که سیسمونی کامل داده بودن و اصلا توقع هدیه ازشون نداشتم ولی باز بابام یه تراول به عنوان رونما داد. مامانیم یه نیم سکه. برادر و برادر شوهرم هم هر کدوم یه پلاک طلای "و ان یکاد"

شب گل پسرو تو گهواره تو اتاق خودمون خوابوندم. وقتی بیدار شد برای شیر خوردن، شازده دادش بغلم و نشست به تماشای شیر خوردنش. بعد که داشتم می زدم پشتش تا بادگلو بزنه, گفت:"چرا همه اش بغل تو باشه؟! پس من چی؟! پسر منم هست!!!" گفتم:"می خوام بادگلوشو بگیرم." گفت:"خودم می گیرم. بذار یه کم هم پیش من باشه!" بعدش  دراز کشید و گذاشتش رو سینه اش و همون جوری با هم خوابیدن! خیلی صحنه قشنگی بود. وقتی بیدار شد با هیجان گفت:"وای! نمی دونی چه قدر کیف داشت!" ولی من می دونستم خیلی بیشتر و بهتر!

روزای اول روزای پرمشغله و شیرینی بود. گل پسر بچه نسبتا آرومی بود و من و شازده به خاطر داشتنش خیلی ذوق داشتیم. حتی چند بار به هم گفتیم کاش زودتر بچه دار می شدیم! البته این خوشی رو شروع امتحانات اختبار من (امتحانات پایان دوره کارآموزی وکالت که شامل 6 تا امتحان کتبی و 6 تا شفاهیه و بر خلاف تمام برنامه ریزی های من که تو دوران بارداری ازشون خلاص  بشم دیر تر از هر سال برگزار شد و اولیش 12 روز بعد زایمانم بود!) و کولیک گل پسر تا حدی مختل کرد و تبدیل به کلافگی و خستگی...


دیشب با شازده نشسته بودیم فیلم ها و عکس های گل پسر رو می دیدیم. روز به دنیا اومدنش، اومدنمون به خونه، دوران نوزادیش، اولین خنده هاش، غلت زدنش، چهار دست و پا راه رفتنش، روروئک سواریش، اولین قدم هاش، اولین کلماتش، تولد یک سالگی، تولد دو سالگی... فقط تونستیم بگیم چه قدر زود گذشت!!!


بعدا نوشت: بعد از بلاگفا چشممون به بلاگ اسکای روشن که سر خود قالب بپرونه! من قالب خودمو می خوام ولی سیستم کدشو قبول نمی کنه! فعلا اینو از بین قالب های بلاگ اسکای انتخاب کردم تا ببینم چی میشه. فقط می تونم  امیدوار باشم که این اداها به خاطر اومدن نسخه جدید باشه که خیلی وقته تو راه مونده!!!

تولدانه

مادر شدن شیرین ترین و متفاوت ترین تجربه زندگیه و امروز سومین سالروز تولد شیرین ترین عشق زندگی من، گل پسرم.


تولد نوشت پارسال