نقطه اوج

رسیدیم به نطقه اوج ماه رمضان، به شب های قدر...

خدایا! این شب ها اگر میاییم فقط به عنایت تو و به امید لطف و کرم توست که ما دست خالی هستیم و رو سیاه...

همه مون کم و زیاد گرفتاریم و حاجت دار. ما این جا شاید بیشتر از آدم های دور و برمون از احوالات و مشکلات هم با خبر باشیم. بیاین این شب ها بیشتر به یاد هم باشیم و هم دیگه رو دعا کنیم. انشاالله به حق این شب های با برکت گره از کار همه باز بشه.

این روزهای من و گل پسر 2

گل پسر مدام دستمو فشار می ده، سرشو تو سینه ام فرو می کنه و می گه:"کوشولوی من دوسِت دارم!!!" می گم :"من کوچولوئم؟!" ـ"آره!"  ـ"اون وقت تو چی هستی؟"  ـ" من خانومم!!!"

حس شیرینه که پسرم این قدر بهم ابراز علاقه می کنه ولی تصور کن این مدل ابراز علاقه همیشه و در هر حالی باشه! مثلا تازه چشمام گرم چرت بعد از ظهر شده  که یهو دستمو محکم فشار می ده و سرشو تو سینه ام می کوبه و با هیجان میگه:"دوسِت دارم مامانی کوشولو!!!"می گم:"مرسی عزیزم.منم دوست دارم.حالا بذار بخوابم!" ولی بعد از چند بار تکرار این مساله کلا خواب از سرم می پره! یا دارم تلویزیون می بینم، جلوم بالا و پایین می پره و می گه:" دوسِت دارم دوسِت دارم!" یا نشستم پای نت دارم یه چیزی تایپ می کنم هی دستمو می کشه و تو دستش فشار می ده!

راستش تو این جور مواقع خویشتن داری و پایبندی به اصول تربیتی اصلا کار آسونی نیست!!!


برعکسش تا یه چیزی بر خلاف میلش بگم یا به حرفش گوش ندم می گه:" اصلا برو! من دیگه دوسِت ندارم!" منم سعی می کنم فکر کنم داره اینا رو به دیوار می گه و اصلا به روی خودم نیارم! بعد که اخلاقش میاد سرجاش وجدان درد می گیره و میاد می گه:" مامانی ببخشید اذتت کردم! من دوسِت دارم، نری ها!!!" و این قدر مظلومانه اینا رو می گه که دل مرغای آسمون هم به حالش کباب می شه چه برسه به من!

نیمه رمضان

روزها تند و تند دنبال هم میان و میرن. روزهای ماه رمضون هم. ماه خیلی زود به نیمه رسید و من هنوز تو آغوش خدا نرفتم...
خدایا نباشه که ماه رمضونت بگذره و تو از ما نگذری...
عیدتون مبارک. انشاالله به عنایت کریم اهل بیت همه با دست پر از مهمونی خدا بیرون بیایم.

پ.ن: تو بازی وبلاگی سفره آسمانی جوگیریات شرکت کردم. عکس سفره افطار ما رو می تونین این جا ببینین!(شماره 28)




ماه رمضون هم ماه رمضونای قدیم!

یادم میاد ماه رمضان سال های نه چندان دور بیشتر شب ها برای افطار دعوت بودیم و  کم پیش میومد خونه باشیم. اصلا از چند هفته مونده به ماه رمضان همه پنج شنبه جمعه ها رزرو می شد و  گاهی هم چند جا با هم دعوت می شدیم! پارسال این دعوت ها به میزان قابل توجهی کاهش یافت و امسال هم که تا این لحظه جز دعوت یکی از دوستام خبری از مهمونی افطار نبوده! انگار روزه گرفتن تو این روزای گرم و طولانی حس و حال مهمونی دادن رو از مردم گرفته. هزینه ها هم که فوق العاده رفته بالا! یکی از دلایلی که ماه رمضون رو دوست دارم همین مهمونی های افطار و دیدارهای فامیلی و دوستانه اس. امسال بدون این مهمونی ها انگار یه چیزی کمه! شبا واقعا حوصله ام سر می ره خصوصا که سریال های امسال هم اصلا جالب نیستن! در نتیجه تمام این موارد خودم دست به کار شدم و برای پنج شنبه شب مهمون دعوت کردم! خانواده خودم و برادرم و مادربزرگم + خانواده شازده و برادرش. منو هم فقط کله پاچه اس! هر چی فکر کردم دیدم از همه چی بهتر و کم دردسرتره. همه هم دوست دارن. فرش هامون رو دادم برای شستشو که امروز آوردن. قبلش هم همه جا رو شستم تا آثار شیرین کاری های گل پسر بعد از گرفتنش ازپوشک محو بشه! خونه تمیزه، کله پاچه ها خریده و شسته شده تو یخچاله که زحمت پختش با شازده اس و من کار چندانی ندارم. بر عکس مهونی افطار پارسال که خیلی خسته شدم!


بومب!

تصور کنین بعد خوردن افطار و جمع کردن سفره با آرامش روی مبل ولو شدین و مشغول دیدن تلویزیون هستین که یهو بومب! شیشه های میز تلویزیون بدون هیچ دلیل موجهی با یه صدای مهیبی می ترکه و بارون خرده شیشه می باره! اولش هنگ می کنین و قلبتون میاد تو دهنتون. بعدش فکر می کنین با یه خونه پر از خرده شیشه چی کار باید بکنین؟ به علاوه این که غصه میز تلویزیون نازنینتون که مدت زیادی از خریدش نمی گذره رو هم دارین!

این دقیقا بلاییه که امشب ناغافل بر ما نازل شد! و خدا خیلی رحم کرد که هیچ کدوممون نزدیک تلویزیون نبودیم. مساله دیگه اینه که با زحمت همه خرده شیشه ها رو از سراسر خونه جمع کنی، بعد ببینی خاک انداز نداری و ساعت 11 شب بری زنگ خونه همسایه رو بزنی که ببخشید شما خاک انداز دارین؟!  زن همسایه هم اومد گفت چی شده؟ صداشو شنیدم!

قضیه خود تلویزیون رو که گفته بودم(+) اینم از میزش! نگفتم به ما نیومده؟!


پ.ن: دوستان، گیسو برای مادر مرحوم نازنین ختم قرآن گذاشته. هر کس تمایل داره بره این جا و شرکت کنه. این بهترین کاریه که می تونیم برای تسلای دوست عزیزمون انجام بدیم.

تو این شب های ماه مبارک به یاد مادران آسمانی دوستامون باشیم و فاتحه ای بهشون هدیه کنیم. مادر مارگزیده، لاله، منجوق، مادر تازه درگذشته مینا و ... روح همشون شاد.

فرشته های نجات!

قبل از این که شروع به رانندگی کنم همیشه فکر می کردم آقایون تا ببینن یه راننده خانم ناشی گری می کنه سیل متلک ها رو نثارش می کنن و هولش می کنن و نمی ذارن کارشو بکنه! از این موارد زیاد شنیده بودم و چند باری هم تو وبلاگ ها خونده بودم. ولی الان باید بگم هر بار تو رانندگی به مشکل خوردم یه آقایی شده فرشته نجاتم و کمک کرده!

یه بار می خواستم پارک کنم، خیابون باریک و خلوت بود ولی به محض این که من مشغول عملیات مهم پارک ماشین شدم چند تا ماشین پشت سرم سبز شدن با بوق فراوان! منم نمی تونستم ماشینمو بین دو تا ماشین پارک شده جا بدم! (با پارک کردن ازسمت راننده مشکل دارم چون تو کلاس رانندگی همیشه پارک کردن از طرف شاگرد رو یاد می دن!) راننده پشت سری پیاده شد و گفت خانم اجازه میدین براتون پارک گفتم؟ خیلی خوشحال گفتم بله بفرمایین! ماشینو پارک کرد و گفت خانم فرمونتون خیلی سفته حتما درستش کنین. (مشکل از فرمون بود  نه من!!! )

یه دفعه اومدم تو کوچه دور بزنم. هیچ ماشینی نبود ولی تا من شروع به دور زدن کردم چند تا ماشین از این طرف و چند تا از اون طرف اومدن و دست راننده ها هم روی بوق! منم واقعا هول شدم، اصلا دور زدن یادم رفته بود، هر کاری می کردم نمی شد! تا یه آقایی از ماشین پیاده شد و با آرامش بهم فرمون داد. بعد هم گفت خانم اصلا ناراحت نباش همه اولش همین طورن!!! هر چند که بعدش یه راننده سرشو از پنجره آورد بیرون و داد زد: بلد نیستی مجبوری رانندگی کنی؟ و منم با پررویی تمام گفتم آره مجبورم!!!

چند روز پیش هم برای اولین بار خودم تنها با ماشین رفتم خونه مامانم و این قضیه کلی بهم اعتماد به نفس و حس توانمندی داد! چون خونه مامانم بهمون خیلی دوره و مسیریه که زیاد لازمم میشه برم. قبل رفتنم شازده تلفن کرد و گفت لطف کنم با ماشین نرم چون دلش شور می زنه! ولی من گفتم می خوام خودم برم و دلش بی خودی شور می زنه!!! خلاصه ما بیشتر مسیر رو به سلامتی و امنیت طی کردیم تا رسیدم به زیر گذر شیخ فضل الله. شلوغ بود و مجبور شدم ترمز کنم ولی وقتی راه افتادم و خواستم ازسربالایی تندش برم بالا نتونستم! ماشین خاموش می شد و سر می خورد پایین! ماشین پشتیم یه تاکسی بود. راننده اش پیاده شد و اومد گفت: خانم هول نکن! بذار دنده یک نیم کلاج کن و پر گاز برو! گفتم آقا همین کارو می کنم ولی نمیشه! باز هم امتحان کردم نشد. بعد یه آقای مکانیک که مغازه اش همون جا بود و ناظر ماجرا اومد و گفت خانم اشکالی نداره من بشینم پشت فرمون؟ با خوشحالی گفتم نه آقا بفرمایین! و نشستم سمت شاگرد. ماشینو برام آورد بالا و گفت گازتون ایراد داره. یه کم بهش ور رفت و گفت بهتر شد ولی حتما درستش کنین! (گاز ماشین مشکل داشت وگرنه رانندگی من که خوبه! )‌

یه بار دیگه هم گیر افتاده بودم که یه پسر جوون کمکم کرد. قضیه شو این جا گفته بودم.


خلاصه که به لطف خدا همیشه در مواقع بحرانی یکی به دادم رسیده و از بحران درم آورده! هنوز آدمای خوب زیادن. کسایی که وقتی می بینن یه خانم پشت فرمونه و گیر کرده و هول شده، درکش می کنن. بهش متلک نمی اندازن و کمکش می کنن. این جور آدما احتمالا خاطرات روزای اول رانندگی کردن خودشونو یادشونه و مثل بعضی از آقایون فکر نمی کنن از شکم مادرشون که اومدن بیرون راننده حرفه ای بودن!


پ.ن: دوست عزیزم بازیگوش این روزا حال خوشی نداره. لطفا تو دعاهاتون به یادش باشین...

کشف دلیل!

دیروز برای ثبت یه دادخواست طلاق توافقی رفته بودم دادگاه. زن و شوهره رو هفته پیش تو دفتر دیده بودم. اوضاعشون وحشتناک بود. مدام کتک کاری داشتن و زنه خواهش می کرد کارو زودتر تموم کنیم چون امنیت جانی نداره! قیافه مرده هم واقعا خشن بود. موهای سیخ سیخ، چشمای سرخ...

تو اتاق پذیرش دادخواست یه زن جوون کنارم نشسته بود. اونم برای طلاق توافقی اومده بود و ازم راهنمایی می خواست. قیافه اش خیلی نمکی و دل نشین بود. منم فضولیم گل کرد و پرسیدم برای چی می خوای جدا شی؟ گفت مشکل خیلی داریم. 7 ماه هم بیشتر از عروسیمون نمی گذره... اولش فکر کردم آخه 7 ماه که زمان زیادی نیست. چرا بیشتر صبر نمی کنه؟ ولی وقتی شوهرشو دیدم و دقیق شدم حس کردم حق داره! چلمن بودن از قیافه این بشر می بارید! خوش و خرم نشسته بود و پدر زن پیرش بدو بدو های ثبت دادخواست رو انجام می داد و این آدم کوچکترین تکونی به خودش نداد تا پدر زنه اومد و گفت تموم شد بریم، اون وقت بود که ایشون بالاخره از جاشون بلند شدن! در تمام مدتی هم که عین مرغ کرچ نشسته بود تا تونست به من زل زد و چشممو درآورد. یعنی من هر وقت برگشتم دیدم این خیره شده به من! از زنش هم خجالت نمی کشید. دیگه می خواستم جفت پا برم تو دهنش یا دیگه خیلی خودمو کنترل کنم برم محترمانه ازش بپرسم چی رو این قدر با دقت نگاه می کنی؟! حالا خوبه با یه تیپ داغونی رفته بودم دادگاه که شب با خودم گفتم من صبح چه فکری کردم که اینا رو پوشیدم؟! یه مانتو و روسری نخی چروک! خدا بهش رحم کرد دادخواستش ارجاع شد و رفت! وقتی در کم تر از یه ساعت می شه دو تا عیب بزرگ بی عرضگی و هیزی رو در یه آدم دید اون زن بنده خدا تو 7 ماه قطعا خیلی بیشتر دیده و کشیده!


پ.ن1: این سوسک ها توی پاییز و زمستون و بهار کجان؟! نمیشه لطف کنن این سه ماه تابستون رو هم همون جا بمونن؟! بعد سحری رفتم مسواک بزنم یکیشون ویراژ داد جلوم و همه حال معنویمو خراب کرد!


پ.ن2: نسخه جدید بلاگ اسکای با امکانات کامل بالاخره قراره بیاد و ما به شدت منتظریم!


بعدا نوشت: آقای رگبار یه بازی وبلاگی جالب راه انداخته. ازتون دعوت می کنم شرکت کنید.

دل تکونی

خونه تکونی تموم شد.

همه جا جارو شده و دستمال کشیده شده

سرویسها شسته شده

اتاق ها مرتب شده

خریدها انجام شده

یخچال تمیز و پر شده...

همه چی آماده اس برای ورود یه مهمون عزیز.

این خونه تکونی از خونه تکونی عید برام راحت تر بود و شیرین تر! زیاد خسته ام نکرد،با عشق بود!


البته که اینا کافی نیست. مهم تر دله که باید تکونده بشه و تمیز.

می دونم چند وقته خیلی بد شدم. خیلی الکی گیر دادم که چرا فلانی اینو گفت و بهمانی این کارو کرد و اون کارو نکرد. من این جوری نبودم، باید همون گلی قبلی بشم حتی بهتر! این چند روزه خیلی فکر کردم که زندگی ارزش این حرفا رو نداره. مگه من خودم چه تحفه ایم که از بقیه ایراد بگیرم؟ حیفه این روزای خوبه که با این فکرا و این توقع ها خراب بشه.حیفه دله که سیاه بشه. دیشب یکی کسایی که یه مدت بخودی ازش دلگیر بودم گفت ماه رمضون داره میاد همدیگه رو حلال کنیم. دلم گرفت. خجالت کشیدم از خودم... می خوام مهربون تر باشم...


ماه قشنگ خدا پشت دره. ماهی که آغوش خدا بیشتر از همیشه بازه و بنده هاشو محکم تر به خودش می چسبونه. این جا همه از احوالات و درد دلای هم باخبریم. دل شکسته و قلب بی قرار زیاده، پدر و مادرای مریض، گیر و گره ها... دعا کنیم برای هم. موقع افطار و سحر به یاد هم باشیم...


ورژن های موکلین

تو این مدتی که کار می کنم مدلای مختلفی از موکل ها رو دیدم. کسایی که فکر میکنن وقتی وکیل می گیرن یه جورایی نوکر استخدام کردن و وکیلشون باید در هر ساعتی از شبانه روز در اختیارشون باشه و به هر تماس باموقع و بی موقع و هر سوال باربط و بی ربطشون جواب بده! کسایی که به نظرشون وکیل مشاور خانواده اس و باید بتونه مسایل خانوادگیشون رو حل کنه! کسایی که فکر می کنن وکیل هیچ کار دیگه ای جز پیگیری پرونده اونا نداره و اگر هم داره باید تعطیلش کنه و فقط دنبال کار اونا باشه! (نمونه اش این) کسایی که فکر می کنن وکیل قدرت های فوق العاده داره و می تونه در عرض مدت خیلی کوتاهی براشون حکم بگیره و اجرا کنه و اگر هم نتونه ـ که قطعا به خاطر طولانی بودن روند دادرسی در دادگاه های ما نمی تونه ـ شدیدا شاکی میشن! کسایی که...

ولی موکل قربون صدقه برو ندیده بودیم که خدا رو شکر اینم دیدیم که نادیده از دنیا نریم!!! چند ماه قبل یه خانم حدودا 46 ساله که شوهرش زن دوم گرفته اومده بود دفتر که مهریه شو اجرا بذاره تا به خیال خودش شوهرشو ادب کنه. من این خانمو ندیدم ولی پرونده اش دست من بود. همون اول ماشین مدل بالای شوهرشو توقیف کردم، رای و اجراییه اش هم صادر شد. دیروز به پرونده اش سر زدم دیدم جواب اجراییه برگشته و دیگه میشه حکم رو اجرا کرد. یعنی ماشین رو توسط دادگاه فروخت و پولشو تقدیم خانم کرد. ولی چون رای غیابی بود باید ضامن معرفی می کرد. عصر که دفتر بودم به آقای وکیل گفتم:"من شماره خانم فلانی رو ندارم باهاش تماس بگیرین و بگین باید ضامن بیاره." آقای وکیل گفت:"وای من الان زنگ بزنم به این که منو ول نمی کنه! نمی دونین که چه جوریه! همه اش قربون صدقه می ره!" بعد هم زنگ زد و گذاشت رو اسپیکر تا منم بشنوم! حالا مکالمه رو داشته باشین!:

آقای وکیل: سلام خانم فلانی. آقای وکیل هستم!

خانم: سلام آقای وکیل خوبین قربونتون برم؟! خدا می دونه همین الان به یادتون بودم!

ـ ممنون. حکمتون رسیده به مرحله اجرا باید ضامن بیارین چون رای غیابیه.(شرایط ضامن رو می گه)

- آخه فداتون بشم من ضامنم کجا بود؟ من اگه کسی رو داشتم که بتونه ضامنم بشه کارم به این جا نمی کشید! قربونتون برم من وکیل گرفتم که کارم بی سرو صدا تموم بشه!

- سند هم نمی تونین بذارین؟

- نه قربونتون برم سندم کجا بود؟ من اصلا نمی خوام کسی بفهمه. خودتون یه کاریش بکنین دیگه فداتون بشم!

- آخه دست ما که نیست. قانونه! باید برای اجرای حکم غیابی ضامن یا سند بیارین.

- نمی تونم.تو این مدت هم این قدر سر این مهریه برای من مشکل پیش اومده... ( و سر درد دلش باز می شه و ول نمی کنه!!!)

- شنبه عصر دفترم تشریف بیارید صحبت می کنیم. (پیچاندن و قطع تلفن!)

من:  آقای وکیل: آخه من با این چی کار کنم که همه اش قربون صدقه ام می ره؟! بابا من زن و بچه دارم!!!

از دفتر که اومدم فکر کردم این خانوم با این همه سر و زبون و قربونتون برم گفتناش چه جوری شده که شوهرش سرش هوو آورده؟! بعد فکر کردم شاید هم همین کاراش شوهره رو خسته کرده! آخه یعنی چی این همه قربون صدقه یه مرد غریبه رفتن؟؟؟ به هر حال خدا عالمه. نمی شه قضاوت کرد...


آمادگی رمضانی!

قطعی چند روزه اینترنتم با این که خیلی روی اعصابه اما نتیجه مفیدش این شد که وقتمو پای نت گردی نذاشتم و یه خونه تکونی و بشور بساب اساسی راه انداختم! چند وقته تو وبلاگای خانومای کدبانو می خونم که دارن خودشونو برای ماه رمضان آماده می کنن، خرید می کنن و فریرز پر می کنن. ولی من که بوی چندانی ازکدبانو گری نبردم و از اون مهم تر یک مامانی نازنین دارم که این جور مواقع به دادم می رسه و سبزی و سیر داغ و... حاضر و آماده تحویلم می ده، با همین تمیز کردن خونه حس می کنم دیگه کار چندانی ندارم! ولی خوب از جهت کاری سعی کردم خودمو مهیای ماه رمضان کنم!  این مدت کارای موکلا رو پی گیری کردم و سر سامون دادم تاچندان نیاز نباشه تو گرما با زبون روزه از خونه بیرون برم. قصد دارم کار جدید هم تا یه ماه آینده قبول نکنم!!! (آیکون یک وکیل تنبل و راحت طلب!!!) 

ای خدای مهربون یه توان مضاعفی بده برای این رمضان مردادی! یه چند تا دیگه از اون بارون خوشگلای پریشب بفرستی و هوا رو خنک کنی کلی از مشکلات حل میشه!!! الهی آمین!

دوستان عزیز بدی خوبی از ما دیدین حلال کنین!