بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا...

محرم امسال فرق می کرد، دلم یه حال و هوای دیگه داشت، یه شور دیگه بود، هیچی نخواستم از امام جز معرفت و عشق بیشترشون و عاقبت به خیری... تو مجالس هر جا حرف زیارت کربلا شد هوایی شدم و خواستم به زودی قستم کنن. کربلای چهار سال پیش رو هم تو محرم ازشون گرفتم. اون سال سفت و سخت وایستادم و اول همه زیارت کربلا رو خواستم. این قدر زار زدم و خوندم "بر دلم ترسد بماند آرزوی کربلا..." که بالاخره دعوت کردن... بعدش که گل پسر اومد و پابندش شدم فکر کردم دیگه کی می شه که برم. حالا گل پسر بزرگ بشه، حالا فلان بشه، بهمان بشه. امسال اما دلم خیلی دلم می خواست دیدن دوباره اون ضریح شش گوشه رو، هر چند که فکر می کردم آرزوییه که طول می کشه برآورده شدنش... لطف و کرم امام حسین رو اما نباید فراموش کرد که عجیب من بی لیاقتو در برگرفته. فکر شم نمی کردم این جوری! که بریم مهمونی و دختر عمه و پسرعمه ها بگن که  سه شنبه با کاروان یکی از آشناها که تعریفشو زیاد شنیده بودم عازم کربلان و کاروانشون چند تا جای خالی داره و هر کی پاسپورتش آماده اس بیاد. منم یهو بگم مال من آماده اس و شازده هم بگه خوب برو و دل نگرانیام واسه گذاشتن گل پسرو بذارم کنار وقتی شازده می گه حالا که شرایط جوره و امام حسین طلبیده من و من نکن، گل پسر با من... هیچ فرصت تصمیم گیری نبود باید همون شبونه پول رو به حساب رییس کاروان می ریختیم و پاسپورت رو تحویلش می دادیم چون قرار بود فردا صبح زودش ویزا بگیرین و یه دستی انگار هلم داد و من هنوز باورم نمی شه صبح پس فردا عازمم... قربون این همه لطف و محبتت آقا...




انشالله
اون جا دعاگو و نایب الزیاره همه تون خواهم بود. شما دوستان وبلاگی جایگاه ویژه ای دارین! دعا کنین زیارتم با معرفت باشه و مقبول.

پست شام غریبان رو که نوشتم مریمی کامنت گذاشت:"حتما حاجتت رو می گیری. امام حسین مدیون کسی نمی مونه..." خیلی به دلم نشست. خجالت زده ام از این لطف بزرگ امام...


آموزش موفق

در واقع به من ثابت شده که گل پسر سه ساله من قدرت هایی داره که مادر 28 و اندی ساله اش نداره! نمونه اش این: من سال های طولانی با شازده سر این مساله که لباس هاشو به جالباسی آویزون کنه نه صندلی های ناهار خوری بحث داشتم که صد البته این بحث بی نتیجه بود و عاقبتی جز محکوم شدن من به غرغرویی و گیر دادن الکی نداشت! خصوصا که میز ناهار خوری ما دقیقا جلوی در ورودیه و لباس های آویزون شده به صندلی ها اصلا صحنه جالبی برای نمای ورودی خونه نیست! ولی دیگه این اواخر بی خیال شدم و خودم لباس هاشو می بردم تو اتاق به جالباسی می زدم. تا این که گل پسر هم این کارو یاد گرفت و جدیدا وقتی از بیرون میاد و لباساشو در میاره می ذاره رو صندلی! یه بار بهش گفتم:"نباید لباساتو بذاری این جا، خونه مون زشت می شه. ببر بذار تو کمدت" که ایشون هم فرمودن:"خوب باباجون هم لباساشو این جا می ذاره!" حرف حساب هم که جواب نداره! دیشب با هم از بیرون برگشتیم شازده لباساشو به صندلی آویزون کرد گل پسر هم! شازده گفت:"لباساتو ببر تو اتاقت!" گل پسر گفت:" لباسای شما که این جاست!" گفت:"خوب منم می برم تو اتاق!" و پدر و پسر با هم رفتن لباساشونو به جالباسی آویزون کردن و شازده آروم به من گفت:" دیگه باید حرف پسرمو گوش کنم و نمی شه لباسامو رو صندلی آویزون کنم!" گفتم :"الهی شکر که تو بالاخره فهمیدی صندلی جالباسی نیست! من که نتونستم بهت بفهمونم دست گل پسر درد نکنه که بهت یاد داد!"


این پست هم خنثی کننده اثر منفی پست قبلی روی دوستان بی بچه! بالاخره بچه داشتن همه اش که دردسر نیست. یه فوایدی هم داره. بله!

این روزهای من و گل پسر 3

خیلی زور داره هر جا که می خوای بری، بعد این که همه کاراتو می کنی و حاضر می شی، مجبور باشی ناز یه بچه سه ساله رو بکشی و ازش خواهش کنی که لباس بپوشه! اونم هی ادا در بیاره و بگه این لباسو نمی خوام و گیر بده که ضایع ترین لباسشو می خواد تنش کنه و لاغیر! هر چی هم بهش بگی فلان لباست قشنگه و بهمان لباست بده و اگه بپوشی زشت می شی با تحکم بگه "دلم می خواد زشت باشم!!!" یا "می خوام لخت بمونم!" بعد هم که مثلا تهدیدش می کنی اگه این لباستو نپوشی نمی برمت، خیلی ریلکس بگه:"اصلا من نمیام! خودتون برین. من تنهایی تو خونه می مونم!!!" اینه حال این روزای ما! یعنی من عزا می گیریم وقتی یه جا می خوام برم بس که این گل پسر قر میاد سر لباس پوشیدن و معمولا هم بعد کلی ناز کشیدن و قربون صدقه رفتن کار به دعوا می کشه! خوب صبر و تحمل منم حدی داره که متاسفانه این حد چندان هم بالا نیست! قبل محرم یه جا عروسی دعوت بودیم. من و شازده حاضر شدیم ولی این فسقل بچه هنوز حاضر نبود! یه دست لباس خوب که خودش هم دوستش داشت براش شسته و اتو کرده بودم ولی می گفت اینو نمی خوام و یه بلوز که به تنش کوچیک شده و لک هم بود از تو کمدش پیدا کرده بود و می گفت من فقط اینو می پوشم! من که حسابی جوش آورده بودم ولی با پادرمیونی شازده بالاخره حاضر شد یه پیرهن دیگه تنش کنه و آخرشم اونی که من می خواستم نپوشید! وقتی رسیدیم هر کی پرسید چرا دیر کردین گفتم تقصیر گل پسره!!! یه بار مراسم ختم تو سالن دعوت بودیم باز همین بساط رو درآورد. دیرمون هم شده بود و زیاد فرصت منت کشی نداشتیم! دیگه مجبور شدم به زور بشونمش تو بغلم و پاهامو دورش حلقه کنم و علی رغم مشت و لگد پرانی های شدید لباس تنش کنم! بعد هم دستاشو محکم بگیرم تا نتونه درشون بیاره!!! یه دفعه هم شازده عصبانی شد و بهش توپید که زود لباستو تنت کن. اخماشو کرد تو هم و گفت: "بابا جون برو تفنگ منو از تو اتاقم بیار می خوام بکشمت!!!" همه اینا به کنار تو همین دهه محرم می خواستیم بریم هیات، کلاه حصیری کابویی و عینک آفتابیشو گذاشته بود و هر چی گفتیم اینا رو نمی خواد بیاری قبول نکرد! ما هم دیدیم اگه بخوایم وقتمونو صرف راضی کردنش کنیم دیگه روضه تموم می شه با همون تیپ بردیمش! یه خانومه کنارم نشسته بود با دیدن گل پسر خنده اش گرفت! گفتم خانم این پسر من فکر کرده می خواد بیاد لب دریا نه مجلس روضه!

خداوندا صبر جمیل عنایت فرما!



شام غریبان

یازده سال پیش، محرم اولین سالی که مامان اینا تو خونه خودشون بودن، یکی از همسایه ها می گه کاش یه جا بود صبح ها می رفتیم زیارت عاشورا می خوندیم و مامان می گه خوب بیاین خونه ما. و این می شه سنگ بنای مراسمی که به عنایت امام حسین(ع) هر ساله پنج روز از دهه اول محرم تو منزل پدری برگزار می شه و هر سال پر رونق تر از سال قبل... 



این روزها ساکن خونه پدری بودم و خادم مجلس امام حسین به لطف و عنایت خودشون، که امیدوارم هیچ وقت این توفیق ازمون گرفته نشه. و چه قدر با برکت بود محرم امسال برای من...

عزاداری همه تون قبول. انشاالله که ما رو از دعای خیرتون فراموش نکرده باشین.

گیگول لورده!

هفته قبل یکی از دوستام که چند سال قبل با هم تو کلاس قرآن دوست شده بودیم پیامک داد که امروز خونه شون مراسم دارن و دعوت کرد که بیام. ازش آدرس گرفتم و راهی شدم. اصلا هم با اون منطقه آشنایی نداشتم ولی پرسون پرسون پیدا کردم. مراسم خوبی بود و یه سخنران عالی داشتن. یه خانم تحصیل کرده و با سواد نه از اینا که چیزای تکراری میگن! یکی دیگه ازدوستای قدیمیم هم بود و دیدارها تازه شد. مسیر برگشت رو از دوستم پرسید و با سلام و صلوات زیر بارون راهی شدم. پشت چراغ قرمز چهار راه نزدیک خونه رسیدم و خوشحال بودم از این که تونستم راحت برگردم که موقع سبز شدن چراغ، کامیونی که کنارم بود مالید به ماشین و آیینه ام رو شکست و بعد رفت! منم دستمو گذاشتم روی بوق و رفتم دنبالش! دیدم بعد چهار راه وایستاده .با عصبانیت گفتم:"می زنی و می ری؟!" اما راننده و دو تا همراهش ریختن سرم و با پررویی تمام می گفتن من مقصرم! راننده با داد و بیداد می گفت:"شما بد جایی وایستاده بودی که من بهت زدم! خانوما کلا رانندگی بلد نیستن! حالا اگه خسارت می خوای می دم ولی پول زور می گیری و تاوانشو می دی و امیدوارم نتونی بخوری... حالا مگه چی شده؟ یه پرایده دیگه!!!" منم که حسابی خونم به جوش اومده بود بعد کلی داد و بیداد زنگ زدم 110 و گفتم:"صبر کنین افسر بیاد تا بگه کی مقصره." نزدیک یک ساعت تو سرما گوشه خیابون کاشته شدیم تا افسر اومد و بعد بررسی دو تا ماشین گفت راننده کامیون مقصره. منم گفتم:"خدا رو شکر که مقصر معلوم شد و ایراد از رانندگی خانوما نبود!!!" افسر کارت ماشین و بیمه نامه راننده کامیون رو داد به من و بیمه نامه منم به راننده کامیون و گفت برین از بیمه خسارت بگیرین. اما راننده که ماشین مال خودش نبود (مال یه شرکت باربری بود) اصرار داشت خسارت رو نقدی حساب کنیم و بیمه نریم. شماره شو گرفتم و شماره شازده رو بهش دادم که باهاش تماس بگیره. بعد زنگ زدم به شازده، نزدیک بود. گفتم بیاد که همون موقع راجع به خسارت صحبت کنیم و کار به بعد نیافته. راننده و همراهاش وقتی شازده رو دیدن که با عصبانیت و اخمای گره کرده اومده موش شدن و بسیار مودب! انگار نه انگار یه ساعت پیشش داشتن منو می خوردن! با تماسی که شازده با یه آشنای صافکار گرفت فهمیدیم خسارت حدود 250 هزار تومان می شه! من اصلا انتظار همچین رقمی رو نداشتم. فکر می کردم خیلی کمتره! خسارت رو  نقدی داد و مدارکشو پس گرفت. دلم برای راننده سوخت ولی تقصیر خودش بود! اگه این قدر پررو بازی در نمیاورد ولش می کردم. خودش باعث شد سفت و سخت وایستم و خسارت بگیرم! واقعا بعضیا چه جوری می تونن این قدر پر رو باشن؟! طفلک گیگولم...


موقعی که کامیونه داشت می زد بهم ناخودآگاه  داد زدم:":هوووووی چی کار می کنی؟!" گل پسر که خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت: مامان بریم کامیونه رو بزنیم!!!

غیبت موجه!

نزدیک یک هفته تلفن های کل محله مون به خاطر کابل برگردون قطع بود. بعد هم که وصل شد و چند جا زنگ زدم از تعجب مخاطب به خاطر شماره ای که روی گوشیش افتاده بود، فهمیدم موقع وصل تلفن ها خط ما با یه خط دیگه جابه جا شده! امروز رفتم مخابرات تا مراتب رو به سمع و نظر مسئولین برسونم. یه ساعته درستش کردن و بالاخره پای ما دوباره به عالم نت باز شد، بعد از بیات شدن چند تا سوژه واسه نوشتن! هر چند این یه هفته هم سرم گرم بود. به شدت مشغول بافتنی بودم و جلوی بلوزمو تموم کردم!


فصل بافتنی

دوباره پاییز شد و شوق بافتنی در من شکوفا! امسال تصمیم گرفتم اول برای خودم یه چیزی ببافم. از5 سال پیش که یه مانتو بافتم و بعد هم باردار شدم بیشتر بافتنیام مال گل پسر بود. سرهمی، ژاکت، کلاه، بلوز و... ولی امسال دیگه نوبت خودمه و می خوام یه بلوز ببافم. کلی سایت های بافتنی رو گشتم تا ایده بگیرم برای مدل لباس. جمعه هم شازده رو راه انداختم که بریم حسن آباد کاموا بخریم و تونستم رنگ و جنس دلخواهمو پیدا کنم. هر چند که کاموا هم مثل باقی چیزا گرون شده و قیمتش اندازه یه بلوزبافتنی آماده در اومد! کلی نقشه داشتم برای جمعه که بریم خرید و یه رستوران سمت بازار که شازده مدت  مدیدیه می خواد منو ببره و نشده، اما این قدر ترافیک شدید بود که به جز خرید کاموا به کار دیگه ای نرسیدیم و خسته و گرسنه برگشتیم خونه. اصلا انتظار این همه شلوغی مرکز شهر تو روز جمعه رو نداشتم! یعنی این تهران بی در و پیکر هیچ روزی خلوت نیست؟!



پ.ن: مریضی هم مریضی های قدیم! قبل ترها که سرما می خوردیم، دکتر می رفتیم و چند روز دارو می خوردیم خوب می شدیم. ولی الان خوب شدن به این سادگیا نیست! چند وقت قبل گل پسرسرما خورد. بعد خوردن کلی دارو و گذشت حدودا سه هفته خوب شد که آخرای مریضیش منم گرفتم. یه آبریزش چشم و بینی وحشتناکی داشتم که زندگیم مختل شده بود! سه هفته درگیر بودم و دو بار دکتر رفتم تا حالم روبراه شد. حالا دوباره گل پسر سرما خورده. نمی دونم مشکل از داروهاس یا مریضیا یاچیزای دیگه؟؟؟!!!


ناکامی موزیکی!

صبح که از باشگاه بر می گشتم خوش و خرم برای خودم دو تا آلبوم جدید محسن یگانه و احسان خواجه امیری رو خریدم که موقع نت گردی بذارم و حالشو ببرم، شازده وقتی داشت می رفت سر کار خیلی شیک دو تاشو با خودش برد که تو ماشین گوش بده! فقط نمی فهمم چرا وقتی این قدر مشتاق بود تو این شونصد باری که گفته بودم بخره نخریده بود؟!


پارسال آلبوم آخر رضا صادقی رو خریده بودم چند بار که گوش دادم برد تو ماشین بعد هم گمش کرد! اصلا هم مسئولیتشو گردن نگرفت! چه قدر هم من اونو دوست داشتم...

پ.ن: وقتی باشگاه ثبت نام کردم به شازده گفتم:"حالا من این همه زحمت بکشم لاغر بشم چی برام جایزه می خری؟!" میگه: "جنسیس کوپه!!!" ( من ارادت ویژه ای به این ماشین دارم!) گفتم:"خوب بگو هیچی نمی خری دیگه!" ولی به همه گفتم اگه لاغر بشم شازده برام جنسیس می خره!!! یه همچین آدم سرخوشیم من!

مشهد نامه

زیارت این بار امام رضا(ع) بسیار خوب و به یاد موندنی بود. بعد سال ها یه دل سیر زیارت کردم. چند هفته قبل دوستم سین که از طرف محل کار همسرش هتل آپارتمان گرفته بودن، ازما دعوت کرد باهاشون همسفر بشیم و بلیط قطار هم گرفت. روز قبل حرکت شازده گفت سرش خیلی شلوغه و نمی تونه چهار روز سر کار نره. ازم خواست رضایت بدم شب بعد رفتن ما با هواپیما بیاد تا بتونه به کاراش برسه. اصرارهای منم برای این که چند روز بی خیال کار بشه فایده نکرد، هم چنین دعاهام برای این که بلیط پیدا نکنه! برای سه شنبه شب بلیط گرفت ما هم دوشنبه صبح زود با قطار سریع السیرعازم شدیم و بعد از ظهر رسیدیم. همه برنامه های رفتن به مراکز خرید و رستوران رو گذاشتیم برای وقتی که شازده برسه ولی پروازش کنسل شد و بلیط دیگه هم نتونست پیدا کنه و جا موند! و این شد که کلا من  حالم گرفته بود و مدام جای شازده رو خالی کردم! خودش هم خیلی ناراحت بود که نتونسته بیاد و به شدت پشیمون که از همون اول باهامون نیومد! با این که چند تا مرکز خرید خوب رفتیم به هیچ وجه دل و دماغ خرید نداشتم و به جز سه تا کلاه زمستونی برای سه قلوها چیز دیگه نخریدم!!! البته برای خریدهای دوستم همراهی کردم و چون بارداره بیشترین خریدش لباس بچه بود و من هم به عنوان یک فرد با تجربه کلی راهنمایی کردم و نظر دادم و ذوق کردم!  اما  زیارت خیلی بهم چسبید و یه شب هم همسر دوستم  گل پسر رو با خودش برد و من یه زیارت درست و حسابی کردم با کلی دعا به جون دوستم و همسرش! به یاد همه دوستان وبلاگی هم بودم.

یکی از اتفاق های خوب این سفر دیدن  آفرین بانوی عزیز در شب ولادت امام هادی در حرم بود و بسیار لذت بردم از هم صحبتی این دوست نازنین که بسیار مهربون و صمیمیه، خیلی بیشتر از نوشته هاش!

پنجشنبه صبح زود رسیدیم تهران و دلیل این که تا حالا آپ نکردم علاوه بر شلوغ بودن سرم تو این چند روزه به خاطر عید دیدنی های عید غدیر و مولودی رفتن و مهمون داشتن، این بود که حس نوشتن نداشتم!!!


کیک شکلاتی و غذای سوخته و غیره!

وقتی بعد یه مدت سه قلوها رو می بینم و به شدت دلتنگشون شدم، معضل بزرگم اینه که اول کدومشونو بغل کنم و فشارش بدم!!! اونم حالا که روز به روز شیرین تر و ناز نازی تر و خلاصه خوردنی تر می شن! ضمن این که باید حواسم به گل پسر هم باشه تا حسادت نکنه!

دیروز تولد 50 سالگی مامانم بود. سر شب داداش کوچیکه زنگ زد که می خوان یه تولد سورپریزانه بگیرن و منم بیام. یه روسری برای کادو گرفتم و بعد یک و ساعت اندی موندن تو ترافیک رسیدم. وقتی حسابی  سه قلوها رو چلوندم تازه یادم افتاد زیر غذامو خاموش نکردم. قربون حواس جمعم! شازده رفت خونه تا گازو خاموش کنه و چون ماشین نداشت و دیر هم راه افتاده بود تا رسید تولد تقریبا تموم شده بود! کیک تولد شکلاتی بود و بسسسسیار خوشمزه! در نتیجه هیچ جوره نتونستم ازش بگذرم و بی خیال رژیم یه دل سیر خوردم. یعنی من تو دوره رژیم از هر چی بگذرم از کیک و شیرینی نمی تونم بگذرم، دست خودم نیست!


پ.ن1: بالاخره بعد عمری که من می خواستم جدی ورزش رو شروع کنم، هفته پیش ثبت نام کردم و از اول هفته صبح زود می رم باشگاه بدنسازی. خیلی کیف می ده!  امید است رژیم و ورزش با همکاری هم از من یه گلی خوش اندام بسازن!!!


پ.ن2: انشاالله فردا عازم مشهدیم. دوست عزیزم همه چی رو ردیف کرد و ما رو راه انداخت! امام رضا امسال خیلی بهمون لطف کرد که دو بار طلبید.