خاطرات مادرانه

از اون جایی که زمان بارداری و نوزادی گل پسر متاسفانه وبلاگ نداشتم و خاطراتشو جایی ننوشتم،  به مناسبت سه ساله شدنش تصمیم گرفتم یه نگاهی به اون روزا بیاندازم و یه چیزایی رو بنویسم که یادگاری بمونه...

21 دی ماه سال 87 بود که بعد از 5 ماه انتظار با دادن آزمایش خون مطمئن شدم باردارم.چند روزی بود که از علایم حس می کردم منتها به خاطر تعطیلات ماه محرم نتونتستم زودتر برم آزمایشگاه. به هیچ کس چیزی بروز ندادم حتی به شازده و بی خبر رفتم آزمایش دادم. تا عصری که جواب حاضر بشه دل تو دلم نبود. اون روز ناهار خونه یکی از دوستای مامانیم دعوت بودیم. صبح قبل رفتن آزمایش دادم و عصر موقع برگشتن جوابشو گرفتم. از شدت هیجان نمی تونستم تمرکز کنم و مثبت و منفی بودنش رو متوجه بشم! آخرش از مسئول آزمایشگاه پرسیدم این یعنی مثبت یا منفی؟! با لبخند گفت مثبته! این قدر ذوق زده شدم  که می خواستم بپرم بغلش ولی خودمو کنترل کردم! از آزمایشگاه که اومدم بیرون انگار رو ابرا سیر می کردم! وقتی رسیدم به شازده تلفن کردم و گفتم امشب زود بیا خونه کارت دارم. گفت چی کار داری همین الان بگو! گفتم نمیشه باید بیای خونه. گفت آخه کنجکاو شدم گفتم پس زودتر بیا! چند ساعت بعد دوباره زنگ زد که چی شده گفتم تا نیای خونه بهت نمیگم! هر چند که ایشون هم لطف کرد و چون کاری براش پیش اومده بود ازهر شبش دیرتر برگشت خونه. حدود ساعت 11! وقتی اومد و درو باز کردم گفتم سلام بابا شازده! اولش گیج و منگ نگام کرد بعد پرسید این یعنی الان حامله ای؟! گفتم آره! گفت از کجا می دونی؟! گفتم آزمایش دادم! گفت کی؟ چرا به من نگفتی؟ گفتم این جوری هیجانش بیشتر بود!!! یه کم فکر کرد و گفت الان من باید چی کار کنم؟!!!

دوران بارداری برای من خیلی خوب بود. یکی از بهترین دوره های زندگیم. از ویار شدید و استراحت نیمه مطلق ماه های اول که بگذریم دوران خوش و سرشار از آرامشی بود، روابط من و شازده هم عالی و عشقولانه! کارآموزی وکالتم رو تموم کردم و بعد کلی مشکل مالی و بدهکاری، کار شازده دوباره داشت روی غلطک میافتاد و اوضاعمون روبراه می شد. من به زعم شازده هم خوش اخلاق شده بودم هم خوشگل! و عقیده داشت اصلا باید زودتر باردار می شدم! همه اون دوران برام پر از هیجان بود، وقتی جواب مثبت تستم رو گرفتم، وقتی اولین تکون های گل پسر رو حس کردم و اشک تو چشمام جمع شد از خوشحالی، وقتی رفتم سونوی تعیین جنسیت و با حس مادرانه ام مطمئن بودم دکتر می گه پسره و گفت پسره!...

تا ماه آخر تصمیم قطعی داشتم طبیعی زایمان کنم ولی باز از خدا می خواستم هر چی خیرمه به دلم بیاندازه. دکترم که کلا با زایمان طبیعی مخالف بود و می گفت سیستم بدن رو به هم می ریزه و عوارض داره ولی من سر حرف خودم بودم! ماه آخر دچار شک شدم. نگرانی افتاده بود به جونم که اگه طبیعی زایمان کنم به مشکل بر می خورم. می ترسیدم بند ناف دورن گردن بچه پیچیده باشه.یه شب مهونی خونه مامان بزرگم بودیم دخترعمه ام پرسید:"گلی می خوای طبیعی زایمان کنی یا سزارین؟" گفتم:"نمی دونم هنوز تصمیم نگرفتم!" گفت:"خوبه! پس بذار باشه هر وقت زاییدی با هم تصمیم می گیریم!!!" این دختر عمه ام دو تا دختر داره، سر زایمان اولش برای طبیعی رفته بود ولی بعد کلی درد کشیدن چون بند ناف دور گردن بچه پیچیده بود سزارین کرد و از اون به بعد کلا مخالف زایمان طبیعی شد و منو هم به سزارین تشویق می کرد! هر چی زمان بیشتر می گذشت بیشتر به دلم میافتاد بهتره سزارین کنم و بلاخره تو آخرین معاینه از دکترم خواستم برام وقت عمل بذاره و روز 22 شهریور سال 1388 مصادف با 23 رمضان تو بیمارستان پیامبران با بی حسی اسپینال زایمان کردم.

 روز قبلش رفتم آرایشگاه اصلاح کردم و رنگ مو هم خریدم. شازده موهامو رنگ کرد! عصر وسایلمو برداشتیم و رفتیم خونه مامانم که به بیمارستان نسبتا نزدیک بود تا صبح با هم از اون جا بریم. آخرین شب احیا بود و به هیچ وجه نمی خواستم از دستش بدم. رفتیم مسجد دانشگاه شریف و تو حیاط نشستیم. مامانم برام صندلی تاشو آورده بود که راحت بشینم.شب خوبی بود از خدا یه زایمان راحت و بی دردسر و عاقبت به خیری پسرمو خواستم... صبح خوابالو ولی سرشار از آرامش و هیجان با شازده و مامان رفتیم بیمارستان. خیلی ذوق داشتم که تا چند ساعت دیگه می تونم پسرمو ببینم! بخش زایمان فوق العاده خلوت بود. دو نفر قبل من زایمان کرده بودن و هیچ کس تو اتاق آمادگی زایمان نبود. عمیقا حوصله ام سر رفته بود و دعا می کردم زودتر دکترم برسه که بریم برای زایمان! از پرستار خواستم قرآنمو از مامانم برام بگیره. یه مقدار از جزء سی مونده بود تا دومین ختم قرآنم تموم بشه و می خواستم تو اون ساعتای آخر ختمش کنم. خبر اومدن دکتر خبر بسیار خوبی بود! شازده و مامانم و مامان شازده بیرون اتاق منتظرم بودن و همه با هم رفتیم سمت اتاق عمل. شازده ازم فیلم می گرفت و من خوش و خرم می خندیدم! الان که فکر می کنم برام خیلی جالبه که چه طور استرس نداشتم؟! اتاق عمل بزرگ بود و آبی. همه پرسنل هم آبی پوش و بسیار خوش برخورد، خیلی آرامش دهنده بود... و قشنگ ترین لحظه وقتی صدای گریه گل پسر رو شنیدم، قلبم لرزید و اشک تو چشمام جمع شد...(الان هم که اینا رو می نویسم اشکم دراومده!) ساعت11:45 دقیقه بود. تو بغل یکی ازپرستارها از کنارم رد شد. خیره مونده بودم و حتی صدام درنمیومد که بگم بیارین ببینمش! یکی ازماماها گفت:"یه پسر بور و سفیده!" گفتم:"پس شبیه باباشه!" دکترم گفت:"گلی خانومی که می خواستی طبیعی زایمان کنی خدا خیلی بهت رحم کرد. بند ناف دو دور محکم دور گردن بچه پیچیده بود!" بازم حس مادرانه ام درست کار کرده بود! خدا رو شکر کردم... سخت ترین بخشش موقعی بود که 12 ساعت بعد عمل از تخت آوردنم پایین و گفتن باید راه بری. احساس می کردم شکمم داره پاره می شه! دلم می خواست گریه کنم! تازه فهمیدم چی به سرم اومده! وقتی با مامانم تو راهرو راه می رفتیم با ناله گفتم: مامان! من دیگه نمی زام ها!!! ولی وقتی برگشتم تو اتاق و تونستم برای اولین بار گل پسر رو بغل کنم و شیرش بدم همه دردا یادم رفت. به خودم گفتم: می ارزید! دلم می خواست زمان متوقف بشه. همه وجودم شده بود چشمای خیره ام به گل پسر و نمی تونستم چشم ازش بردارم...

 ظهر فرداش مرخص شدم. هر چند شازده که درگیر تدارکات مهمونی شب بود خیلی منتظرم گذاشت تا اومد دنبالم و حسابی کلافه شدم. حس می کردم بیمارستان زندانه و می خواستم زودتر آزاد بشم! راه دور بود و خیلی اذیت شدم تا رسیدیم خونه. تو هر دست اندازی جونم به لبم می رسید! وقتی رسیدیم خانواده شازده با گوسفند و اسفند و دوربین دم در منتظر بودن. با سلام و صلوات وارد شدیم. سریع لباسامو درآوردم و رفتم حموم. خیلی سبک و راحت شدم. بعد هم از مامانم خواستم گل پسرو بشوره. شستن بیمارستان به دلم نمی چسبید! فامیلای نزدیک برای افطار دعوت بودن. شازده ازشب قبل خونه مامانش کله پاچه بار گذاشته بود و چه قدر هم بهم مزه داد! یادمه داداش بزرگم(بابای سه قلوها) که اومده بود داشتم گل پسرو شیر می دادم. اومد تو اتاق زل زد به من و گفت:"گلی واقعا تو بچه دار شدی؟! گلی کوچولو الان خودش بچه داره؟! باورم نمیشه!!!" بعد افطار هدیه ها رو آوردیم و باز کردیم. شازده جان که زحمت کشید کلا هیچی برام نخرید! (البته دو ماه و نیم بعدش که پنجمین سالگرد ازدواجمون بود دو تا کادو رو یکی کرد و یه نیم ست برام خرید.) پدر و مادر شازده هم همون گوسفندی که جلو پام کشتن رو به حساب کادوشون گذاشتن! (بچه ام نوه اول بودها!!!) مامان و بابام هم که سیسمونی کامل داده بودن و اصلا توقع هدیه ازشون نداشتم ولی باز بابام یه تراول به عنوان رونما داد. مامانیم یه نیم سکه. برادر و برادر شوهرم هم هر کدوم یه پلاک طلای "و ان یکاد"

شب گل پسرو تو گهواره تو اتاق خودمون خوابوندم. وقتی بیدار شد برای شیر خوردن، شازده دادش بغلم و نشست به تماشای شیر خوردنش. بعد که داشتم می زدم پشتش تا بادگلو بزنه, گفت:"چرا همه اش بغل تو باشه؟! پس من چی؟! پسر منم هست!!!" گفتم:"می خوام بادگلوشو بگیرم." گفت:"خودم می گیرم. بذار یه کم هم پیش من باشه!" بعدش  دراز کشید و گذاشتش رو سینه اش و همون جوری با هم خوابیدن! خیلی صحنه قشنگی بود. وقتی بیدار شد با هیجان گفت:"وای! نمی دونی چه قدر کیف داشت!" ولی من می دونستم خیلی بیشتر و بهتر!

روزای اول روزای پرمشغله و شیرینی بود. گل پسر بچه نسبتا آرومی بود و من و شازده به خاطر داشتنش خیلی ذوق داشتیم. حتی چند بار به هم گفتیم کاش زودتر بچه دار می شدیم! البته این خوشی رو شروع امتحانات اختبار من (امتحانات پایان دوره کارآموزی وکالت که شامل 6 تا امتحان کتبی و 6 تا شفاهیه و بر خلاف تمام برنامه ریزی های من که تو دوران بارداری ازشون خلاص  بشم دیر تر از هر سال برگزار شد و اولیش 12 روز بعد زایمانم بود!) و کولیک گل پسر تا حدی مختل کرد و تبدیل به کلافگی و خستگی...


دیشب با شازده نشسته بودیم فیلم ها و عکس های گل پسر رو می دیدیم. روز به دنیا اومدنش، اومدنمون به خونه، دوران نوزادیش، اولین خنده هاش، غلت زدنش، چهار دست و پا راه رفتنش، روروئک سواریش، اولین قدم هاش، اولین کلماتش، تولد یک سالگی، تولد دو سالگی... فقط تونستیم بگیم چه قدر زود گذشت!!!


بعدا نوشت: بعد از بلاگفا چشممون به بلاگ اسکای روشن که سر خود قالب بپرونه! من قالب خودمو می خوام ولی سیستم کدشو قبول نمی کنه! فعلا اینو از بین قالب های بلاگ اسکای انتخاب کردم تا ببینم چی میشه. فقط می تونم  امیدوار باشم که این اداها به خاطر اومدن نسخه جدید باشه که خیلی وقته تو راه مونده!!!

نظرات 53 + ارسال نظر
یه شکلات پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 04:31 ب.ظ http://www.chocolaty.blogfa.com

تولد پسرتون رو تبریک میگم.پسر منم هم سن پسر شماست.زایمان منم اسپینال بود مثل شما.دارم تفاهم هامون رو می شمارم

ممنون.از آشناییتون خوشحال شدم.

مسی پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 04:57 ب.ظ http://zibatarin74.persianblog.ir

انشاا... دامادیشو ببینییییی

انشاالله.

ابراهیم پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 05:25 ب.ظ http://www.namebaran.blogfa.com/

ماشا الله به حافظه شما
چه مو به مو به ذهنتون مونده
البته فکر کنم برخی از خاطره ها هیچ وقتی کهنه نمی شن و همیشه توی حافظه باقی می مونن
اینم بگم که فکر نمی کردم هیچ وقتی آقایون هم به خاطر داشتن بچه انقدر ذوق زده بشن

خیلی دقیق تر از این یادمه خلاصه نوشتم!!!
چرا؟ مگه آقایون دل ندارن؟!

آبی آسمانی پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 06:31 ب.ظ http://almassabi.blogfa.com/

سلام
میتونم نظر شما رو در مورد این پستم بدونم
این پستم رو به احترام کسانی می نویسم که با نظرات محرمانه یا عادی خودشون از من خواستن به ضعفها و کمبودهای کشورم و نظام ایراد بگیرم ، از بدیها بگویم ،ازضعفها و تهدیدها بنویسم ،اینقدر مثبت اندیش نباشم و ...
من یک ایرانیم ، وظیفه ام در مقابل وطنم چیست؟
[گل]

معجزه گر پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 06:33 ب.ظ http://mojezegar.com

باورت میشه همه پاراگراف اول رو با خنده خوندم ؟! یه خنده ناشی از ذوق
برم بقیشو بوخونم

یعنی تونستم ذوقمو انتقال بدم؟!

معجزه گر پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 06:34 ب.ظ http://mojezegar.com

اصن از همین که خوشگل شده بودی یعنی پسر بوده پسر مادر رو خوشگل و تر و فرز میکنه و دختر یکم لش و افتاده

تر و فرز نبودم زیاد!

معجزه گر پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 06:36 ب.ظ http://mojezegar.com

بی حسی اسپینال چی بید ؟!
از اینا که کمر آدم رو سولاخ میکنن باهاش ؟!

بی حسی ازطریق اعصاب حسی کمر. وقتی بی حس میشه انگار از کمر به پایین رو نداری!

معجزه گر پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 06:39 ب.ظ http://mojezegar.com

اونجاهایی که اتقا زایمان و حتی از ختم و قرآن و اینا گفتی برام طبیعی بود ولی وختی خوندم بند ناف دو دور دور گردن بچه بوده اشکم در اومد
میبینی گلی قدرت خدا رو ؟!
قربون بزرگیش برم به خدا با بچت یه کارایی داره که اینجوری حفظش کرده

خدا خیلی بهم لطف کرد. دکترم بعدا گفت اگه با اون وضع زایمان طبیعی می کردم ممکن بود بچه ام خفه بشه.

معجزه گر پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 06:43 ب.ظ http://mojezegar.com

واااااااااااای شازده کادو نخریده بوده
لابد فک میکرده تو مامان شدی همه بهت کادو میدن باید به اونم چون بابا شده کادو بدن

نه خیر! نه خودش نه خانواده اش!
شاید اینم حرفیه!!!

معجزه گر پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 06:44 ب.ظ http://mojezegar.com

شرمنده دوسی هی کامنت گذاشتم آخه متنهای طولانی رو اگر تیکه تیکه نظرمو ندم بعدا یادم میره اصلا

خعلی با حال بود خیلی حوصلم سر رفته بود واقعا حال کردم با این متن شیرین
ایشالله همیشه خوشبخت و سعاتمند باشین

شرمنده چرا؟! اتفاقا خیلی جالب بود که برای هر پاراگراف یه کامنت گذاشتی. این یعنی پست طولانیمو خیلی دقیق خوندی. ممنونم ازت.
اشاالله. به همچنین.

عسل پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 07:00 ب.ظ http://mysecretnotes.blogfa.com

تولدش مبارک.ان شالله عروسیش بشه اون شب بشینی 20سالو دوره کنی حسابی لذت ببری...

ممنونم. انشاالله.

*پرنیان* پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 07:27 ب.ظ http://ghalam110.blogfa.com/

تولدش مبارک باشه. خیلی هیجانی شدم با خوندن این پست.

maryam پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 07:39 ب.ظ http://maryam-bashkani.blogfa.com

خیلی زیبا نوشتی،واقعا اولین ساعات دیدن بچه با هیچ خوشی تو دنیا برابر نیست

راضیه پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 08:17 ب.ظ http://2629.blogfa.com/

چقدر شیرین بود...خوبه دیگه واسه بچه دوم وبلاگ دارین :دی

بیتا پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 08:49 ب.ظ http://www.titantarin.blogfa.com

واونقدرزود میگذره که یهومیبینی داری نوه ات رو بغل میکنی...بگو انشالالله

انشاالله.

غزال پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 08:54 ب.ظ http://mygoldendays.persianblog.ir

از اون پست هایی بود که ادم دلش نمیاد کامنت نزاره. امیدوارم پسرکت همیشه سالم و سلامت در کنار شما و پدرش باشه.

معجزه گر پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 09:04 ب.ظ http://mojezegar.com

اوا ! چرا قالبت عوض شده ؟!
تو بلاگفا خیلی پیش میومد یهو قالب بپره اما نمیدونستم اینجا هم اینجوری میشه!

بله انگار تنه اش به بلاگفا خورده!!!

آفرین پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 10:28 ب.ظ http://afarin55.persianblog.ir/

ایشالا دومادیش

یلدا پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 10:30 ب.ظ http://khaterestoon.blogsky.com/

چقدر قشنگ بود کلی اشک تو چشام جمع شد ... اصلا یهو دلم خواست بچه داشته باشم ...

یعنی تا این حد؟!

سرگردان پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 10:48 ب.ظ http://manosargardani.blogfa.com

چقدر قشنگ بود! یه بار یکی از دوستان از این قبیل خاطرات میگفت،‌اینقدر از درد سزارین و بی خوابی های بعدش و مریضی های نوزادش تعریف کرد که خودشم میگفت کلی پشیمان شدم!!
از ان موقع همیشه دیدم همراه با ترس و نگرانی شده بود نسبت به مادر شدن!و خیلی منفی!! که چرا اینقدر درد و سختی!!
اما شما اینقدر خووب تعریف کردی که واقعا حس خوبی بهم دست داد و اینکه چقدر شیرینی داره!!!
خدا حفظش کنه برات! مطمئنم گل پسر رو هم مثل خودت به همین خوبی تربیت میکنی!که به همه چیز اینقدر خوب نگاه کنه!

خوشحالم این پست باعث شد دیدت مثبت بشه. مادر شدن هم شیرینه هم سخت!
سلامت باشی.

امروز چه خبر؟(مهربون خانوم) پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 11:11 ب.ظ http://emruzchekhabar.blogfa.com/

از اول تا اخرشو خوندم خیلی حس قشنگی بود.
خدارو شکر به خاطر اینکه سالمه.
ایشالا زیر سایه شما و پدرش داماد بشه.

بهار(بوسه ی تقدیر) جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 12:01 ق.ظ http://gozashtehagozashte.blogfa.com

بچه ها بزرگ می شن و ما قدم به قدم به پیری نزدیکتر می شیم.
ههههیییییییییییی

ان شرلی جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 01:42 ق.ظ http://ansherly.persianblog.ir/

خیلی زیبا نوشته بودی عزیزم

آفاق جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 01:48 ق.ظ http://b-arghavani.blogfa.com

وای چه روزا و خاطرات قشنگی

انشاالله دامادیش

جمشید جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 04:05 ق.ظ

ماشاءالله
من نزدیک ده دقیقه این صفحه رو بالا پایین میکردم که میشه اینهمه رو خوند چون داشتم تی وی نگاه میکردم.یک روانشناسی هست به اسم آزیتا ساعیان که یهو چشمم به جمال منحوسش خورد و بی خیال تی وی شدم از بس که از این بدم میاد ناخودآگاه شاید
وقتی شروع کردم خوندن خیلی چسبید و اینقدر دور برداشته بودم که سرگیجه کردم چون یک نفس خوندم احساس کردم یک نفس نوشته شده.انشاءالله سلامتیش همیشه
و اما بعد:
به یک نتیجه رسیدک که حتی زنهای فمنیست وقتی حرف بچه داشت خودشون باشه ته ذهنشون پسر میخواد چون احساس میکنند دغدغه کمتری داره
یه همکاری داریم مادرشون 10 تا دختر و 4 پسر زاییده و 2 تا هم تلفات داشته.با خودم فکر میکردم این گوریلهایی که زاییده حتما خیلی داغون شده اما وقتی دیدمش یقین کردم اگه نازا نشده بود راحت میتونست دوبرابرش کنه از بس که سرحال بود اون هم اون زمان که سزارین نبود یعنی اصلا هیچی نبود

بی ربط:
این سایت رو الان دیدم فکر کنم بد نیست
http://iranzehn.com/Default.aspx

فکر نمی کردم برای آقایون جالب باشه! ممنونم.

چرا این فکرو می کنین؟ من که قبل بارداری دختر دوست داشتم ولی بعدش برام فرقی نمی کرد.

دارچین جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 06:13 ق.ظ http://amish.persianblog.ir

چقدر قشنگ نوشته بودی گلابتون جون، گل پسرت هم ماشالله خیلی خیلی خوش تیپ و قشنگه
امیدوارم که همیشه در کنار هم خوش باشین

ممنونم. چشمات قشنگ میبینه. سلامت باشی.

اماسیس جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 01:13 ب.ظ http://emasis.blogfa.com/

سلام.
ماشالله تغییرات!!!
چجه قالب قشنگی

خاطرات قشنگی بود.


خواستم بگم که من اومدم بلاگفا
روح سرگردانش اومده سمت من دیگه روح زده شدم


آدرسش رو گذاشتم.دوست دلاشتن تشریف بیارین.
البته این وب موقته

سلام
بلاگ اسکای قالبمو پروند اینو ناچارا انتخاب کردم ولی بعدش خوشم امد!

دریا جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 01:16 ب.ظ

امیدوارم حس خوشبختی و رضایت از زندگی رو سالهای طولانی تا پایان عمر در کنار همسر و گل پسری همراه داشته باشین و ببلعین با تمام وجودتون.

انشاالله.ممنونم.

ارام جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 01:51 ب.ظ http://kimiaa57.persianblog.ir

اخیییی امیدوارم همیشه گل پسر صحیح و سالم زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه

طرفدار رزبلاگ جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 02:20 ب.ظ

سلام
یهتون پیشنهاد میدم رزبلاگو انتخاب کنید
قالبهای زیبا ، انجمن ، خبرنامه و کلی امکانات فوق العاده
http://www.rozblog.com/

gisoo جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 02:24 ب.ظ

حالا به حرف من رسیدی ننه؟
عشق فقط یک کلام ........
در ضمن گل پسرت چرا انقده تو 3 سالگی اخمالوئه؟
میخنده باحالتره ها

هیچم این جوری نیست!!!

چون جدیدا خوشش نمیاد ازش عکس بگیریم!

مهسا میم جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 02:30 ب.ظ

چه حس و حال خوبی داره برای من که منتظر بچه ام خیلی شیرینه این لحظه ها باورت میشه گلی چقدر این روزا رو دوره کردم که بفهمم چکار کنم یا عکس العمل شوهرم چیه و همه ی اتفاقات بعدش...
اما هنوز که قسمت نشده...
برای تو و شازده و پسر گلت ارزوی خوشی و سرزندگی همیشگی دارم دوستم
تولد پسرکت هم مبارک باشه
چقدرم خوشگله ماشاا... خدا بهتون ببخشه...
تنبلیم اینجا معلوم شدا همه ی نظرا تو یه کامنت

امیدوارم به زودی و خیلی بهتر ازمن تجربه اش کنی.
ممنونم. به همچنین.

من و دخملی جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 03:03 ب.ظ http://reihanejan.blogfa.com

مبارک باشه تولدش عزیزم....
وای یعنی این حس مادر شدن رو حس میکنم وقتی ازش تعریف میکنی ها..
درسته قضیه باردار شدن من ۱۸۰ درجه با تو فرق داشت ولی حیش عجیب با حس تو مشترکه.. اون حس خواستن پاره وجودت وقتی ازت برای اولین باز جدا میکنن و میبرن ساکشن.. خدا برات نگهش داره و هر سال از موفقیت هاش در زندگیش بیایی بنویسی برامون...

ممنون.سلامت باشی. خدا دختر گلتو حفظ کنه.

ghazaleh جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 03:36 ب.ظ http://gh-najafi .blogfa.com

مادر شدن سخت ترین و واقعا شیرین ترین حس برای هر زنیه !
مجدد مادر شدنتو بهت تبریک میگم خانومی
انشاله دانشگاه رفتنش و بهترین موقعیتاشو ببینی
بوسسسسسسسس

ممنون عزیزم. انشاالله.
خدا تربچه نازتو نگه داره.

مامان گلها جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 03:59 ب.ظ http://3gholohayma


تولد گل پسری مبارک

ماهو جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 06:49 ب.ظ http://raftanha.persianblog.ir/

ایشالله کلی خاطرات خوب و شاد با هم تجربه کنید

هاچ زنبور عسل جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 07:06 ب.ظ http://shm88.blogfa.com

گلی نمی دونم چرا ولی وقتی این پستتو می خوندم همش گریه کردم شاید چون یاد خودم افتادم وبرام خیلی چیزا تداعی شد در ضمن ماشالا به گل پسرت تولد سه سالگیشم مبارک باشه

گریه؟!
ممنون سلامت باشی. خدا گل پسرتو حفظ کنه.

اماسیس جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 09:28 ب.ظ

راستی از مهربان ( خدا به موقع میرسه ) خبری ندارین؟

نه!

اماسیس جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 09:31 ب.ظ

تولدش مبارک راستی
یادمه پارسال همین موقع ها بود که پستشو گذاشته بودید و من تو مترو اون پستو خوندم!!!

ممنون
چه جالب. حافظه ات خیلی قویه ماشاالله!

خانوم وکیل جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 09:34 ب.ظ http://khanooomvakil.persianblog.ir

آخییییی عزیزم!!مامان گلی خدا حفظش کنه.
ولی خودمونیم قدمش حسابی خیر بوده.ولی فرض کن 12 روز بعد از زایمان اختبار؟؟؟؟چی کشیدی؟؟؟

آره خدا رو شکر.
آره اختبار با اون وضع!!!

بانو جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 11:26 ب.ظ http://banouu.blogfa.com

خدا حفظش کنه براتون

نوا جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 11:29 ب.ظ http://navaomom.persiablog.ir

خیلی تحت تاثیرقرارگرفتم
تاقبل ازینکه بچه داربشم هیچ وقت فکرنمیکردم تجربه مادریر وشرایطی که به آدم میگذره منو اینهمه درگیرکنه اما بعدازین تجربه ناب هرجاهرنشانه ای ازمادری میبینم منقلب میشم
الهی که همیشه شادی وسعادت وسلامت پسرت را درکنارهمراهی همسرت که یارته ببینی وازمادریت لذت ببری

تجربه خیلی خاصیه! برای تو قطعا خاصتر هم بوده!
ممنون عزیزم. همچنین شما و گل پسرات.

الی شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 01:39 ق.ظ http://e-motamedi.persianblog.ir/

عزیزززززززززززم
ایشالله همیشه سلامت باشه و در کنار همسرت و پسرت به پای هم پیر بشید...
آرزوی مادر شدن آرزوی مهمیه که در وجود هر زنی هست...
خدا رو شکر که تو این تجربه را خووووب داشتی... پر از حس و انرژی مثبت شدم با این پست

انشاالله.خیلی ممنونم.
خوشحالم ازاین بابت!

بازیگوش شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 09:34 ق.ظ http://bazigooshi7.persianblog.ir/

گلی همون شب پستتو خوندم و پر از حس خوب شدم عوض اون اه و ناله های همیشگی مامانا یه عالمه انرژی مثبت اشت پستت
الهی خدا تو و شازده و پسمری رو برا هم حفظ کنه به تن سلامت و دل خوووووووووووش

آه و ناله هم داشت ولی شیرینیش بیشتر بود!
ممنون عزیزم. الهی شما هم در کنار هم خوش باشین.

آیدا شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 04:38 ب.ظ http://1002shab.blogfa.com/

چقدر خوب که انقدر خاطرات زایمانت شیریینه. کمک دیدم کسی این جوری باشه.

خدا رو شکر. خودم هم کم دیدم! یکی ازدلایلم برای نوشتن این پست این بود که ازشیرینی های بارداری و زایمان هم بگم!

فروغ دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 01:35 ق.ظ http://raddepahayam.blogfa.com/

تولدش با کمی تاخیر مبارک گلی جان
خدا حفظش کنه برات
خیلی از خوندن این پستت لذت بردم گلی
شاد باشین همیشه

ممنون عزیزم. به همچنین.
انشاالله قسمت خودت بشه!

فــــرناز دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 07:34 ب.ظ http://farnazjun.persianblog.ir/

گلابتونی الان این پستت رو خوندم واقعاً از داشتن یه همچین دوستی به خودم می بالم و بهت افتخار می کنم که انقدر مومن و با خدایی و انقدر دل پاک و صافی داری کاش منم مثل تو بودم کاش یه ذره از خوبی تو رو من داشتم واقعاً می گم دوستت دارم و هم برای تو خودت هم برای شوهرت و هم برای گل پسر نازت آرزوی شادکامی و عاقبت به خیری می کنم. امیدوارم همیشه محکم و قوی باشید و جلوی سختی های زندگی قوی وایستید و باهاش مقابله کنید. خیلی کار خوبیه عکس انداختن و فیلم گرفتن از بچّه ها ... بچّه ها خیلی زود بزرگ می شن می تونم در مورد خودم این طور بگم که بابام و مامانم فکر نمی کردن شش سال از زندگی یه آدمی حتّی ارزش ثبت کردن نداره شاید واقعاً مهم نبودم ولی من هیچ عکسی از قبل از شش سالگیم ندارم بر عکس الی که هم بچّه ی اوّل بود هم نوه ی اوّل ... ولی ما انگار هویح بودیم اون وسط ... اگه یه روزی بچّه ی خودم به دنیا بیاد از لحظه لحظه ی زندگیش از اوّلین شیر خوردنش از اوّلین تاتی تاتی کردنش عکس میندازم تا فردا بهش نشون بدم و بیچاره توی دلش مثل الان من احساس سر راهی بودن و از تو جوب پیدا شدگی بهش دست نده. دوستت دارم!

قربونت محبتت. خوبی از خودته.
برات بهترین آرزوها رو دارم.

تو هویج نبودی ولی احتمالا اون شوق و حوصله رو نداشتن!

دل به دل راه داره!

خانم دوری سه‌شنبه 28 شهریور 1391 ساعت 09:34 ق.ظ http://dory-marlin.blogfa.com

گلابتون بانو تولد پسرک ماه ت رو از صمیم قلب تبریک میگم . هرچند چند روزی دیر شده ولی به قول دوستی تولد باید یه هفته طول بکشه . خاطرا تت خیلی قشنگ و زنده نوشه شدن . برای کوچولوت ارزوی سلامتی و عاقبت بخیری دارم . ان شااله زیر سایه شما تا سلهای سال شاد و سلامت زنده گی کنه .

اندر احوالات چهارشنبه 29 شهریور 1391 ساعت 10:44 ق.ظ http://andarahvalat30.blogfa.com

مبارک باشه
خدا ایشالا عمر طولانی با سلامتی و موفقیت بهش بده
زیر سایه پدر و مادرش

مانا (ماجراهای اینروزهای من) پنج‌شنبه 2 آذر 1391 ساعت 12:20 ق.ظ

چقدر خوندن این خاطرات وقتی خودتم داری مادر میشی شیرینه:) خدا برات حفظش کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد